Search
Close this search box.

کسی به حُسن و ملاحت به یار ما نرسد

Imageموسیقی ِ الفاظ ِ حافظ و گوش نوازی ِ کلمات آن نیز یکی دیگر از خصوصیات ِ برجسته شعر اوست . شعر او ، هنگامی که به طرز معمولی خوانده می شود ، گوش نواز است ؛ چیزی که در شعر ِ فارسی نظیرش انصافآ کم است . بعضی از غزلیات دیگر هم البته همین گونه است . در معاصرین ِ او ، خواجو نیز همین طور است . بسیاری از غزلیات ِ سعدی بر همین سیاق است . بعضی از مثنویات نیز چنینند ، اما در حافظ  این یک صبغه کلی است و کثرت ظرافتها و ریزه کاریهای لفظی از قبیل ِ جناسها و مراعات ِ نظیرها و ایهام و تضادها و تناسبها الی ما شاء الله . شاید کمتر بتوان غزلی یافت که در آن چند مورد از این ظرافتها و ریزه کاریها و ترسیمها و منابع لفظی وجود نداشته باشد

– آنچه در پی می آید متن کامل سخنرانی تاریخی و ماندگار رهبر فرزانه انقلاب است که در تاریخ ٢٨ آبان ماه سال ١٣۶٧ در مراسم گشایش کنگره جهانی بزرگداشت حافظ در شهر شیراز ایراد شده است .

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

الحمد لله و الصلات علی رسول الله و علی آله الطاهرین المعصومین.

 

 به حُسن خُلق و وفا کس به یار ما نرسد

تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حُسن فروشان به جلوه آمده اند  

کسی به حُسن و ملاحت به یار ما نرسد

به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز  

به یار یک جهت ِ حقگزار ما نرسد

هزار نقش بر آمد ز کلک صنع و یکی  

به دلپذیری ِ نقش ِ نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کائنات آرند  

یکی به سکۀ صاحب عیار ما نرسد

دریغ قافلۀ عمر کانچنان رفتند  

که گَردشان به هوای دیار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصۀ او  

به سمع ِ پادشه کامکار ما نرسد

بهترین فاتحۀ سخن ، در بزرگداشت این عزیز ِ همیشگی ِ ملت ِ ایران و گوهر یکدانۀ فرهنگ فارسی ، سخنی از خود او بود که این غزل به عنوان ابراز ِ ارادتی به خواجۀ شیراز ، بزرگ شاعر ِ تمامی ِ قرون و اعصار ، در حضور شما عزیزان ، برادران و خواهران و میهمانان ِ گرامی خوانده شد .  

حافظ ، درخشانترین ستارۀ فرهنگ فارسی است .در طول این چند قرن تا امروز هیچ شاعری به قدر حافظ در اعماق و زوایای ذهن و دل ملت ما نفوذ نکرده است . او شاعر تمامی ِ قرنهاست و همۀ قشرها از عرفای مجذوب ِ جلوه های الهی تا ادیبان و شاعران ِ خوش ذوق ، تا رندان ِ بی سر و پا و تا مردم ِ معمولی هر کدام در حافظ  ، سخن ِ دل ِ خود را یافته اند و به زبان او شرح وصف حال ِ خود را سروده اند ؛ شاعری که دیوان او تا امروز هم پُر نشرترین و پُر فروشترین کتاب بعد از قرآن است و دیوان ِ او در همه جای این کشور و در بسیاری از خانه ها یا بیشتر خانه ها با قداست و حرمت در کنار کتاب الهی گذاشته می شود ؛ شاعری که لفظ و معنا و قالب و محتوا را با هم به اوج رسانده است و در هر مقوله ای زبده ترین و موجزترین و شیرینترین گفته را دارد.

البته در جامعۀ ما و در بیرون از کشور ما دربارۀ حافظ سخنها گفته اند و قلمها زده اند و به دهها زبان ، دیوان او را برگردانده اند ، صدها کتاب در شرح حال او یا دیوان شعرش نوشته اند ، اما همچنان حافظ ناشناخته مانده است .  

این را اعتراف می کنیم و بر اساس این اعتراف باید حرکت کنیم و این کنگره ، بزرگترین هنرش ان شاء الله این خواهد بود که این حرکت ، گامی به جلو باشد . در این کنگره اساتید بزرگ ، شعرا ، ادبا و صاحب فضیلتان و افراد صاحبنظر بحمد الله بسیارند ، باید بگویند و بسرایند و بنویسند و پس از این جلسه هم باید این حرکت ادامه پیدا کند . ما حافظ را فقط به عنوان یک حادثۀ تاریخی ارج نمی نهیم ، بلکه حافظ همچنین حامل ِ یک پیام و یک فرهنگ است .

دو خصوصیت وجود دارد که ما را وا می دارد از حافظ تجلیل کنیم و یاد او را زنده نگاه داریم : اول زبان ِ فاخر او که همچنان بر قلۀ زبان و شعر فارسی ایستاده است و ما این زبان را باید ارج بنهیم و از آن معراجی بسازیم به سوی زبان پاک ، پیراسته ، کامل و والا ؛ چیزی که امروز از آن محرومیم. دوم معارف حافظ که خود او تاکید می کند که از نکات قرآنی استفاده کرده است . قرآن درس همیشگی ِ زندگی ِ انسان است و شعر حافظ مستفاد از قرآن می باشد . حافظ خود اعتراف دارد که نکات قرآنی را آموخته و زبان خودش را به آنها گشوده است . پس محتوای شعر حافظ ، آنجا که از جنبۀ بیانی محض خارج می شود و قدم در وادیِ بیان ِ معارف و اخلاقیات می گذارد یک گنجینه و ذخیره برای ملت ما و ملتهای دیگر و نسلهای آینده است ، چرا که معارف والای انسانی مرز نمی شناسد .  

از این رو بزرگداشت حافظ ، بزرگداشت ِ فرهنگ ِ قرآنی و اسلامی و ایرانی است و نیز بزرگداشت ِ آن اندیشه های نابی است که در این دیوان ِ کوچک ، گرد آوری شده و به بهترین و شیواترین زبان ، بیان گردیده است .

من مایل بودم که امروز حداقل بتوانم بحثی مورد قبول در این مجمع داشته باشم . ارادت به حافظ و احساس مسئولیت در مقابل پیام ِ حافظ و جهان بینی و زبان ِ او ، مرا به شرکت در این اجتماع و همکاری با شما وا می دارد ، اما وقت ِ محدود و گرفتاریها به من اجازه نمی دهد آنچنان که دلخواه یک دوستدار حافظ است دربارۀ او سخن بگویم . در استعجال ، با استمداد از حافظه و حافظ ، مطالبی را آماده کرده ام که عرض می کنم .  

بحث را در سه قسمت مطرح خواهم کرد : یک قسمت در باب شعر حافظ ، قسمت دیگر در باب ِ جهان بینی ِ حافظ و قسمت سوم در باب شخصیت او .

آنچنان که من از دیوان حافظ و از مجموعۀ سخن او برداشت می کنم ، شعر حافظ در اوج هنر ِ فارسی است و از جهات مختلف در حد اعلاست . این بحث که بهترین شاعر فارسی کیست ، تاکنون بحث ِ بی جوابی مانده است و شاید بعد از این هم بی جواب بماند ، اما می توان ادعا کرد که به اوج ِ سخن ِ حافظ ، یعنی به اوجی که در سخن ِ حافظ هست ، هیچ سخنسرای دیگری نرسیده است . نه اینکه مرتبۀ شعر ِ حافظ در همۀ غزلیات و سروده ها در مرتبه ای والاتر از دیگران است ، بلکه به این معنا که در بخشی از این مجموعۀ گرانبها و نفیس ، اوجی وجود دارد که شبیه آن را در کلام دیگران مشاهده نمی کنیم .  

غزل ، به طور طبیعی ، شعر ِ عشق است . هر نوع غزل ، چه عارفانه و چه غیر عارفانه ، بیان ِ لطیفترین احساسات ِ انسان ِ متعهد است و به طور طبیعی نمی تواند از شیوه ها و اسلوبها و کلماتی استفاده کند که به سخافت ِ شعر خواهد انجامید ؛ چیزی که در قصیده و مثنوی براحتی می توان از آن بهره برد. لذا شما می بینید که سعدی ِ بزرگ ، استاد سخن ، سخافتی را که در بوستان نشان می دهد در غزلیات ِ خودش نمی تواند نشان بدهد . این طبیعت ِ زبان ِ غزل است و هر شاعری ناگزیر در غزل ، محدودیتهایی دارد . حالا اگر نگاه کنید به تشبیه ها و نسیبهایی که شعرا معمولا در مقدمات قصاید داشته اند ، در گذشته کمتر قصیده ای بود که از تشبیب و نسیب ، یعنی از همان ابیات عاشقانه ای که شاعر در ابتدای قصیده می سرود خالی باشد ، خواهید دید که هیچ کدام از این ابیاتی که به عنوان تشبیب در مقدمه و طلیعۀ قصاید سروده شده ، نتوانسته است کار یک غزل را در بین مردم بکند ، با اینکه غزل است نه هرگز خواننده ای با آن آوازی سروده و نه به عنوان ِ وصف الحال ِ عاشقی به کار رفته است . با این حال ، طنطنۀ قصیده مانع آن شده است که لطف و لطافت ِ غزل را داشته باشد . به نظر می رسد لطافت و نازکی در غزل ، به طور طبیعی با طبیعت ِ استحکام و محکم بودن ِ شعر در قصیده منافات دارد ، اما اگر ما شعری پیدا کردیم که با وجود ِ غزل بودن ، از لحاظ ِ استحکام ِ الفاظ ، کوچکترین نقیصه ای نداشته باشد این شعر ، برترین شعر است .

اگر غزلی را ما یافتیم که علاوه بر لطف ِ سخن و لطافت ِ کلمات ، از یک استحکام و استواری هم برخوردار بود به طوری که نتوان جای کلمه ای از کلمات آن را عوض کرد یا چیزی بر آن افزود یا چیزی از آن کاست ، باید قبول کنیم که این غزل در حد اوج است و در دیوان حافظ ، از این قبیل اشعار بسیار است . استحکام ِ سخن در غزل ِ حافظ ، نظرها را به خود جلب می کند . کسانی که در خصوصیات ِ لفظی ِ سخن او کار می کنند ( منهای مسائل ِ معنوی ) بلاشک یکی از چیزهایی که آنها را مبهوت می کند ، همین استحکام ِ سخن ِ خواجه است . البته نمی خواهم بگویم که همۀ غزلیات ِ حافظ چنین است . به قول ِ غنی ِ کشمیری :  

شعر اگر اعجاز باشد بی بلند و پَست نیست

در یدِ بیضا ، همه انگشتها یکدست نیست  

بنابر این در شعر حافظ هم کوتاه و بلند وجود دارد و تصادفآ شعرهای پایین ِ حافظ ، آن چیزهایی است که نشانه های مدح در آن هست :

احمَدَ الله علی مَعدِلَةِ‌ السُلطانی  

احمد ِ شیخ اویس ِ حسن ِ ایلکانی

حافظ این را برای مدح گفته است و می توان گفت که شعر حافظ به شمار نمی آید . شعر حافظ را در جاهای دیگر و بخشهای دیگری بایستی جست و جو کرد .  

یکی از خصوصیات ِ شعر ِ حافظ ، قدرت ِ تصویرهاست و این از چیزهایی است که کمتر به آن پرداخته شده است . تصویر در مثنوی ، چیز ِ آسان و ممکنی است . لذا شما تصویرگری ِ‌فردوسی را در شاهنامه و مخصوصآ نظامی را در کتابهای مثنوی اش مشاهده می کنید ، که طبیعت را چه زیبا تصویر می کند . این کار در غزل ، کار آسانی نیست ؛ بخصوص وقتی که غزلی باید دارای محتوا هم باشد . تصویر با آن زبان ِ محکم و با لطافتهای ویژۀ شعر حافظ و با مفاهیم ِ خاصش چیزی نزدیک به اعجاز است . چند نمونه از تصویرهای شعری حافظ را من می خوانم ، چون روی این قسمت ِ تصویرگری ِ حافظ ، گمان می کنم کمتر کار شده است ببینید چقدر زیبا و قوی به بیان و توصیف می پردازد:

در سرای ِ‌مُغان رِفته بود و آب زده  

نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده

سبو کشان همه در بندگیش بسته کمر  

ولی ز ترک کله ، چتر بر سحاب زده

شعاع جام و قدح ، نور ِ ماه پوشیده  

عذار ِ مُغبچگان ، راه ِ آفتاب زده

گرفته ساغر ِ عشرت ، فرشتۀ رحمت  

ز جرعه بر رخ ِ حور و پَری ، گلاب زده

تا می رسد به اینجا که :  

سلام کردم و با من به روی خندان گفت

که ای خمار کش ، مُفلس ِ شراب زده  

چه کسی هستی ، چه کاره ای و چگونه ای ؟ سؤال می کند تا می رسد به اینجا :

وصال ِ دولت ِ بیدار ، ترسَمَت ندهند  

که خفته ای تو در آغوش ِ بخت ِ خواب زده

پیام ِ شعر را ببینید چقدر زیبا و بلند است و شعر چقدر برخوردار از استحکام لفظی که حقیقتآ کم نظیر است هم از لحاظ ِ استحکام ِ لفظی و هم در عین حال ، این گونه تصویرگری ِ سرای ِ مُغان و پیر و مُغبچگان را نشان می دهد و حال ِ خودش را تصویر می کند ؛ تصویری که انسان در این غزل مشاهده می کند ، چیز ِ عجیبی است و نظایر ِ این در دیوان ِ حافظ زیاد است .همین غزل ِمعروف :  

دوش دیدم که ملائک ، در ِ میخانه زدند

گِل ِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند  

ساکنان ِ حرم ِ ستر و عفاف ِ‌ملکوت

با من ِ راه نشین ، بادۀ مستانه زدند  

یک ترسیم ِ بسیار روشن از آن چیزی است که در یک مکاشفه یا در یک الهام ِ ذهنی یا در یک بینش ِ عرفانی به شاعر دست داده است و احساس می کند که این را به بهترین زبان ذکر می کند و اگر ما قبول کنیم – که قبول هم داریم – که این پیام ِ عرفانی است و بیان ِ معرفتی از معارف عرفانی ، شاید حقیقتآ آن را به بهتر از این زبان ، به هیچ زبانی نشود بیان کرد . تصویرگری حافظ یکی از برجسته ترین خصوصیات اوست . برخی از نویسندگان و گویندگان نیز ، ابهام بیان حافظ را بزرگ داشته اند و چون درباره اش زیاد بحث شده من تکرار نمی کنم .

از خصوصیات دیگر زبان حافظ ، شورآفرینی آن است . شعر حافظ ، شعری پر شور است و شور انگیز . با اینکه در برخی از اشکالش که شاید صبغۀ‌ غالب هم داشته باشد ، شعر رخوت و بی حالی است ، اما شعر حافظ ، شعر ِ شورانگیز و شورآفرین است :  

سخن ، درست بگویم نمی توانم دید

که می خورند حریفان و من نظاره کنم  

                            *

در نمازم خَم ِ ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد  

                            *

ما در پیاله ، عکس ِ رخ ِ یار دیده ایم

ای بی خبر ز لذت ِ شُرب ِ مُدام ِ ما  

                          *

حاشا که من به موسم گُل ، ترک ِ‌می  کنم

من لاف ِ عقل می زنم ، این کار کی کنم ؟  

این شعار ، سراسر شعر و حرکت و هیجان است و هیچ شباهتی به شعر یک انسان بی حال افتاده و تارک دنیا ندارد . همین شعر معروفی که اول ِ دیوان ِ حافظ است و سر آغاز ِ دیوان او نیز می باشد :

الا یا ایها الساقی ! اَدِر کأسآ و ناولها  

که عشق آسان نمود اول ، ولی افتاد مشکلها

نمونۀ بارزی از همین شورآفرینی و ولوله آفرینی است واین یکی از خصوصیات شعر حافظ است .  

خصوصیت دیگرش این است که شعر حافظ ، سرشار از مضامین و آن هم مضامین ِ ابتکاری است . خواجه ، مضامین ِ شعرای گذشته را با بهترین بیان و غالبآ بهتر از بیان خودشان ادا کرده است . چه مضامین ِ شعرای عرب و چه شعرای فارسی زبان ِ پیش از خودش مثل خواجو و سلمان ِ ساوجی که گاهی مضمونی را از آنها گرفته و به زیباتر از بیان خود آنها ، آن را ادا کرده است . اینکه گفته می شود در شعر حافظ مضمون نیست ، ناشی از دو علت است : یکی اینکه مضامین حافظ آنقدر بعد از او تکرار و تقلید شده است که امروز وقتی ما آن را می خوانیم به گوشمان تازه نمی آید . این گناه حافظ نیست ، در واقع این مدح حافظ است که شعر و سخن و مضمون او آنقدر دست به دست گشته و همه آن را تکرار کرده اند و گرفته اند و تقلید کرده اند که امروز حرفی تازه به گوش نمی آید . دوم اینکه زیبایی و صفای سخن خواجه آنچنان است که مضمون در آن گم می شود ؛ بر خلاف بسیاری از سرایندگان سبک هندی که مضامین ِ عالی را به کیفیتی بیان می کنند که زیبایی شعر لطمه می بیند . البته این نقص ِ آن سبک نیز نیست . آن هم در جای خود بحث دارد و نظر هست که این خود ، یکی از کمالات سبک هندی است . به هر حال ، مضمون در شعر حافظ ، آنچنان هموار و آرام بیان شده که خود ِ مضمون گویی به چشم نمی آید .

کم گویی و گُزیده گویی ، خصوصیت دیگر شعر حافظ است . یعنی حقیقتآ جز برخی ابیات یا بعضی از غزلیات و قصایدی که غالبآ هم معلوم می شود که مربوط به اوضاع و احوال خاص خودش یا مدح این و آن می باشد ، در بقیۀ دیوان نمی شود جایی را پیدا کرد که انسان بگوید در این غزل اگر این بیت نبود بهتر بود ؛ کاری که با دیوان خیلی از شعرا می شود کرد .  

انسان ، دیوانهای بسیار خوب را از شعرای بزرگ می خواند و می بیند در قصیده ای به این قشنگی ، یا غزلی به این شیوایی ، بیت ِ بدی وجود دارد و اگر شعر ، یکدست تر بود ، بهتر بود . انسان در شعر حافظ ، چنین چیزی را نمی تواند پیدا کند . روانی و صیقل زدگی الفاظ ، ترکیبات بسیار جذاب و لحن شیرین ِ‌ زبان ، یکی از خصوصیات اصلی شعر حافظ است . بیان او بسیار شبیه به خواجو ست . گاه انسان وقتی شعر ِ خواجوی کرمانی را می خواند ، می بیند که خیلی شبیه به شعر حافظ است و قابل اشتباه با او ، اما قرینۀ بیان حافظ در هیچ دیوان دیگری از دواوین ِ شعر ِ فارسی ، تا آنجایی که بنده دیده ام و احساس کرده ام ، مشاهده نمی شود .

بعضی ، حافظ را متهم به تکرار کرده اند . باید عرض کنم تکرار حافظ ، تکرار ِ مضمون نیست ؛ تکرار ایده ها و مفاهیم است . یک مفهوم را به زبانهای گوناگون تکرار می کند .نمی شود این را ، تکرار ِ مضمون نامید .  

موسیقی ِ الفاظ ِ حافظ و گوش نوازی ِ کلمات آن نیز یکی دیگر از خصوصیات ِ برجسته شعر اوست . شعر او ، هنگامی که به طرز معمولی خوانده می شود ، گوش نواز است ؛ چیزی که در شعر ِ فارسی نظیرش انصافآ کم است . بعضی از غزلیات دیگر هم البته همین گونه است . در معاصرین ِ او ، خواجو نیز همین طور است . بسیاری از غزلیات ِ سعدی بر همین سیاق است . بعضی از مثنویات نیز چنینند ، اما در حافظ  این یک صبغه کلی است و کثرت ظرافتها و ریزه کاریهای لفظی از قبیل ِ جناسها و مراعات ِ نظیرها و ایهام و تضادها و تناسبها الی ما شاء الله . شاید کمتر بتوان غزلی یافت که در آن چند مورد از این ظرافتها و ریزه کاریها و ترسیمها و منابع لفظی وجود نداشته باشد :

جگر ِ‌چون نافه ام ، خون گشت و کم زینم نمی باید  

جزای آنکه با زلفت ، سخن از چین خطا گفتم

یکی دیگر از خصوصیات شعر حافظ ، روانی و رسایی آن است که هر کسی با زبان فارسی آشنا باشد ، شعر حافظ را می فهمد . وقتی که شما شعر حافظ را برای کسی که هیچ سواد نداشته باشد بخوانید ، راحت می فهمد :  

پرسشی دارم ز دانشمند ِ مجلس باز پرس :

توبه فرمایان ، چرا خود توبه کمتر می کنند ؟  

هیچ ایهام و نکته ای که پیچ و خمی در آن باشد مشاهده نمی شود . نو ماندن ِ زبان ِ غزل به قول یکی از ادبا و نویسندگان ِ معاصر ،‌ مدیون ِ حافظ است و همین هم درست است . یعنی امروز شیواترین غزل ما ، آن غزلی است که شباهتی به حافظ می رساند . نمی گویم اگر کسی درست نسخه حافظ را تقلید کند این بهترین غزل خواهد بود ؛ نه ، زبان و تحول سبکها و پیشرفت شعر ، یقینآ ما را به جاهای جدیدی رسانده و حق هم همین است ، اما در همین غزل ِ ناب ِ پیشرفته امروز ، آنجایی که شباهتی به حافظ و زبان حافظ در آن هست ، انسان احساس ِ شیوایی می کند .

خصوصیت دیگر ، به کار بردن معانی رمزی و کنایی است که این هیچ شک درش نیست . یعنی حتی کسانی که شعر حافظ را یکسره شعر عاشقانه و به قول خودشان رندانه می دانند و هیچ معتقد به گرایش عرفانی در حافظ نیستند ( واقعا این جفای به حافظ است ) هم در مواردی نمی توانند انکار کنند که سخن حافظ ، سخن رمزی است یعنی کاملا روشن است که سخن حافظ اینجا به کنایه و رمز است :  

نقد ِ صوفی نه همه صافی ِ بی غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب ِ آتش باشد  

خصوصیات لفظی بسیاری در شعر خواجه وجود دارد . از جمله چیزهای دیگری که به نظرم رسید و جا دارد پیرامون آن کار بشود ، استفادۀ شجاعانه و با ظرافت او از لهجۀ محلی است ، یعنی از لهجۀ شیرازی . حافظ در شعرهای بسیار با عظمت خود ، از این موضوع استفاده کرده است و موارد زیادی از این نمونه را می توان در میان اشعار او مشاهده کرد . برای مثال استفاده از "به" به جای "با":

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد  

من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم

که تا امروز هم این "به" در لهجۀ شیرازی موجود است .  

یا در این بیت :

در خرابات ِ طریقت ، ما به هم منزل شویم

کاینچنین رفته است از عهد ازل ، تقدیر ما  

و موارد دیگری هم از این قبیل وجود دارد . مثلا در این غزل معروف ِ حافظ :"صلاح ِ کار کجا و من ِ خراب کجا " که کجا در اینجا ردیف است و "ب" قبل از ردیف که حرف ِ رَوی است باید ساکن باشد ، در حالی که در مصرع بعد می گوید :"ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا". این غلط نیست بلکه لهجۀ شیرازی است :"ببین تفاوت ِ ره از کجاست تا به کجا". الآن هم وقتی شیرازیها حرف می زنند همین طور می گویند ، یعنی از لهجۀ شیرازی که لهجۀ محلی است استفاده کرده و آن را در قافیه به کار برده است . استفاده از اصطلاحات روزمرۀ معمولی و از این قبیل چیزها بسیار است که اگر بخواهم باز هم در این زمینه حرف بزنم نیز بحث ، بسیار است .

یک نکتۀ دیگر را هم عرض بکنم و این قسمت مربوط به شعر را خاتمه بدهم و آن اینکه نشانه های سبک هندی را هم بنده در غزل حافظ مشاهده می کنم . یعنی ریشه های سبک هندی را در شعر خواجه می توان دید . و ارادت ِ صائب و نظیری و عُرفی و کلیم ، شعرای بزرگ سبک هندی ، به حافظ احتمالا به معنای انس زیاد ایشان با زبان حافظ است و یقینا خواجه در آنها تأثیر داشته است .  

مثلا بیت :

کردار ِ اهل ِ صومعه ام کرد می پرست

این دود بین که نامۀ من شد سیاه از او  

کاملا بوی سبک هندی را می دهد . یا :

ای جرعه نوش ِ مجلس ِ جم ، سینه پاک دار  

کآیینه ای است جام جهان بین که آه از او

در زمینۀ مسائل شعر حافظ ، بحثها و حرفهای بسیار و خصوصیات ممتازی هست که اساتید و نویسندگان روی آن کار کرده اند . باز هم باید کار شود . من همین جا از فرصت استفاده کرده و برای کار روی دیوان حافظ از جهات مختلف توصیه می کنم با اینکه نسبتا کارهای خوبی انجام شده است ، باز هم جای برخی کارها خالی است .  

بحث دیگر من در باب جهان بینی حافظ است . در باب جهان بینی حافظ ، بحثهای بسیاری شده و بنده هم در این زمینه نظری دارم که عرض می کنم . مطمئنا در این جلسه هم بحثهای مختلفی صورت خواهد گرفت و نظریات گوناگون ابراز خواهد شد . و حالا که مسئله مورد اختلاف و مورد بحث هست چه بهتر که کسانی به دور از تعصب و به دور از پیش داوری ، حقیقتا در دیوان حافظ مطالعه کنند تا جهان بینی این مرد بزرگ را به صورت قطعی و مسلم عرضه کنند. متاسفانه در دورۀ اخیر دراین چهل پنجاه سال ، کتابهایی نوشته شد که در این کتابها ، بی نظری و بی غرضی رعایت نشده و مطالبی نوشته و گفته شده است که حقا و انصافا بعضی از آنها ، جفای به حافظ است . برخی حتی اهانت به اوست . بعضی بی بصیرتی در مقابل خواجه است و انسان حیرت می کند که چرا بایستی این حرفها به ذهن کسی خطور کند . حافظ را کافِر و بی دین و زندیق و مُنکِر آخرت و از این قبیل چیزها معرفی کرده اند . کسی را که زیباترین اشعارش ، اشعار عرفانی است یا لااقل اشعار عرفانی جزو زیباترین اشعار اوست :  

در ازل ، پرتو حُسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد  

جلوه ای کرد رُخَت ، دید مَلَک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد  

مدعی خواست که آید به تماشا گه راز

دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد  

وجود این قبیل اشعار را که در سراسر دیوان حافظ پراکنده است و ندای یک عرفان ِ والای ِ مصفای ِ غیبی را می دهد ، ندیده می گیرند و می گویند این آدم به خدا و قیامت و دین معتقد نبوده است . شبیه همین جفا ( شاید یک مرحله پایینتر ) ، جفای کسانی است که علی رغم این همه شعر عرفانی و این همه شعر اخلاقی در دیوان حافظ ، جهان بینی او را جهان بینی شک و بی خبری و بی اطلاعی از غیب و معرفت جهانی و انسانی معرفی کرده اند و او را یک انسان معتقد به دم غنیمتی و دمدمی مزاجی و اسیر شهوات ِ روزمرۀ زندگی و نیازهای پست و حقیر مادی دانسته اند .

عجیب این است که این افراد که حافظ را فاسق و غرق در مُحَرمات و پَستی های معمولی ِ بشری معرفی کرده اند ، خود ِ حافظ را ستایش می کنند و می گویند که او دچار سرمستی بود ، غرق سر مستی بود ، غرق معرفت بود ! من نمی دانم این چه معرفتی است که همه چیز را با هم مخلوط می کنند .  

متأسفانه در نوشته های معاصرین خودمان از فضلا و دانشمندان هم دیدم . مثلا مرحوم شبلی نُعمانی در شعرُ العجم می گوید که به من نگویید می ِ حافظ ، می ظاهری بود یا می ِ معنوی ؛ هر دو مستی می آورد . آخر این هم شد حرف ؟ تعجب است از این دانشمند بزرگ و فاضل ادیب که چنین حرفی بزند . درست است که هر دو مستی می آورد ، اما آخر این مستی ، مستی و بی خودی از عقل است ، بیگانگی از خود ِ انسانی و از شعور انسانی است و آن بی خبری از خود ِ مادی و غرق شدن در معرفت و درک ِ معنوی ِ والای ِ انسانی است . اینها اصلا چطور با هم قابل مقایسه هستند ؟ خواسته اند حافظ را این طور معرفی کنند.

بنده جهان بینی حافظ را جهان بینی عرفانی می دانم . بلاشک حافظ ، یک عارف است . البته وقتی ما می گوییم او یک عارف است ، منظورمان این نیست که از اولی که رفت مکتب و از مکتب آمد بیرون ، یک عارف شبیه بایزید بسطامی بود تا آخر عمرش . بلکه مردی بوده که هفتاد – هفتاد و پنج سال عمر کرده است و اگر سی سال آخر عمرش را هم با عرفان گذرانده باشد ، خوب ، یک عارف است .  

عرفای بزرگ هم از اول بسم الله زندگیشان که عارف نبودند . بالاخره یک دورانی را گذرانده اند یا دوران عادی را و یا دوران کسب و تجارت را و یا دوران علم و تحصیل و فضل و یا حتی دوران فسق و فجور را . یک مرتبه هم به خاطر حادثه ای یا به خاطر هر دلیلی ، به معنویت و نور راه پیدا کرده اند و عارف شده اند . ما می گوییم حافظ عارف گشته به وصال حق رسیده و از دنیا رفته است .

جهان بینی حافظ – آنچنان که به عنوان جهان بینی او می شود معرفی کرد و سخن آخر حافظ است – بدون شک جهان بینی عرفانی است . همان طور که عرض کردم حتی بسیاری از کسانی هم که او را غرق در کامجویی و سقوط شهوانی معرفی می کنند در بیانات ستایش آمیز ، اما در واقع هجو آمیز ِ خودشان ، قبول می کنند که حافظ محدود به همین مسائل حسی نیست . در خلال کلماتشان این چیزها هست .  

ممکن است سؤال کنید که اگر او عارف بوده ، چرا به این زبان حرف زده است . پاسخ این است که این زبان ، زبان رایج عرفا و مُتِوَذِّقین ِ اسلام از زمان ِ محی الدین عربی تا زمان حافظ و از زمان حافظ تا امروز بوده است . یعنی محی الدین عربی هم از شراب و محبوب حرف زده است . فخرالدین عراقی هم با همین زبان حرف زده است . مولوی هم در دیوان شمس با همین زبان سخن گفته است . همۀ کسانی که در عرفان آنها هیچ شکی نیست با همین زبان سخن گفته است . همۀ کسانی که در عرفان آنها هیچ شکی نیست با همین زبان صحبت کرده اند . برخی قبل از زمان حافظ بوده اند و بعضی هم بعد از زمان حافظ ، اگر بگویم بعدی ها از حافظ یاد گرفته اند ، در مورد قبلی ها طبعا چنین حرفی صحیح نیست . این زبان رایج عرفان در آن روزگار بوده است . دلایلی هم دارد . اینکه چرا با این زبان می گفتند در این باره هم گویندگان و نویسندگان گفته اند و نوشته اند ، حتی در میان گویندگان عرب زبان همین طور بوده است . محی الدین و ابن فارض شاعر عارف معروف عرب قبل از حافظ هم با همین زبان حرف زده اند .

من ادعا نمی کنم که همه شعر حافظ در سراسر دیوانش شعر عارفانه است ، بلکه به عکس ، من این را هم یک افراط می دانم که ما حتی شعرهای واضحی را که هیچ محمل عرفانی ندارد ، عارفانه بدانیم :  

گر آن شیرین پسر ، خونم بریزد

دلا چون شیر ِ مادر ، کُن حلالش  

این را دیگر نمی شود گفت که عرفان است . نمی شود گفت که جعفر آباد ، روح انسانی است و مصلّا ، فیض ازلی است . جعفر آباد و مصلّا در شیراز موجود است ، و یا مثلا :

خوشا شیراز و وضع بی مثالش

بعضی از اشعاری عرفا از آن زیاد استفاده می کنند اشعاری هستند که می تواند به معنای ظاهری ، عشقی مادی به حساب بیاید . در دوره ای از عمرش ، شاعر این طور حرف زده است . به نظر من ، هر دو طرف تحلیلهای اغراق آمیز می کنند . مبالغه است که ما بگوییم تمامی اشعار حافظ به تعبیری بالاخره به دین و عرفان و قرآن مربوط می شود . هیچ اصراری نیست که ما بیاییم همۀ اشعار او را به این معنا حمل کنیم . آنکه با شعر آشناست می فهمد که چنین نیست .  

البته عرفا از تمام گفته های شاعر ، استفاده های معنوی و عرفانی کرده اند و حقیقت ِ حال ِ خودشان ، آنها را به این استفاده رسانده است . این را نباید فراموش بکنیم و هیچ کس را هم نباید از این کار منع کرد . مرحوم حاج میرزا جواد آقا ملکی ، عارف مشهور دورۀ قبل از ما که یکی از سوختگان و مجذوبان ِ زمان خودش بوده و بزرگانی را تربیت کرده ، در قنوت ِ نماز ِ شب می خوانده است :

زان پیشتر که عالَم ِ فانی شود خراب  

ما را ز جام ِ بادۀ گلگون خراب کن

پدر بزرگ من از علمای معروف مشهد و مردی زاهد بود و دیوان ِ حافظ خود را به مادر من داده بود . من در کودکی با آن دیوان مأنوس بودم . در حاشیۀ دیوان ، آن مردِ عالم ِ فقیه ِ زاهد یادداشتهایی نوشته بود . از جمله یکی از یادداشتها این بود: "این غزل را در کشتی ما بین کراچی و جای دیگر در سفر مکه می خواندم ." یک عالم عابد زاهد سالک ، در راه مکه که می خواسته است حالی بکند ، از شعر حافظ استفاده می کرده است . ما راه را نباید بر کسی ببندیم . هر کس از هر چه بخواهد استفاده کند و هر جور استفاده ای دل او بخواهد بکند ، آزاد است ، ولی ما حق داریم چهارچوبی برای جهان بینی حافظ مشخص کنیم ، جهان بینی حافظ ، جهان بینی عرفانی است . آن کسی که این اشعار عرفانی را می گوید که نظیر آن در یک باب عرفان تاکنون گفته نشده است ، نمی تواند جهان بینی ای غیر از جهان بینی عرفانی داشته باشد .  

اولا بارزترین مظهر این جهان بینی در کلام حافظ ، عشق است و این بدان خاطر است که بشر در راه طولانیی که درمراحل سلوک دارد تا به لقاء الله برسد ، این سیر از منزل یقظه شروع می شود و این منازل ، جز با شهپر عشق امکان ندارد که طی شود . بدون محبت و بدون عشق و جذبۀ عاشقانه ، هیچ سالکی نمی متواند این طریق را پشت سر بگذارد . لذا در جهان بینی عرفانی و درمکتب عرفا ، عشق و محبت جایگاه ِ بسیار برجسته ای دارد و در دیوان ِ حافظ هم این معنا موج می زند :

طفیل ِ هستی ِ عشقند آدمی و پری  

ارادتی بنما تا سعادتی ببری

بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش  

که بنده را نخرد کس ، به عیب ِ بی هنری

می ِ صبوح و شِکَر خواب ِ صبحدم تا چند ؟  

به عذر ِ نیم شبی کوش و گریۀ سحری

طریق ِ عشق ، طریقی عجب خطرناک است  

نعوذُ بالله اگر ره به مقصدی نبری

این نفس یک عارف است . امکان ندارد کسی بدون پایۀ والایی از عرفان ، این گونه سخن بگوید . در مباحث عرفان نظری ، وحدت وجود که یکی از اصلی ترین مباحث عرفان است در کلمات حافظ ، فراوان دیده می شود . البته باز هم نمی توانم خودداری کنم از اظهار تأسف از اینکه بعضی از نویسندگان و ادبای محققی که با وجود مقام والای تحقیق در ادبیات ، از عرفان نظری اطلاعی ندارند و در آن کاری نکرده اند ، وحدت وجود را که به حافظ نسبت داده شده است ، به معنای همه خدایی تعبیر کرده اند و آن را جزو شطحیاتی دانسته اند که در زبان حافظ ، مثل برخی از عرفای دیگر ظاهر شده است و نه به عنوان یک بینش و طرز تفکر .  

مقولۀ وحدت تجلی که از مباحث معروف عرفان است در مقابل نظریۀ فلاسفۀ اسلامی که قائل به کثرت ِ فاعلیت هستند قرار می گیرد . عرفا به وحدت فاعلیت و وحدت تجلی قائلند :

عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد  

صوفی از پرتو می ، در طمع خام افتاد

یا غزل "در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد " که قبلا اشاره کردم . یا :  

هر دو عالم یک فروغ روی اوست

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم  

یکی دیگر از مباحث عرفانی موجود در مکتب عرفا "مسئلۀ حیرت" است . همان چیزی که متأسفانه در کلام کسانی که حیرت ِ عارف را درک نکرده اند به "شک" تعبیر شده است . شک یعنی تردید در ریشۀ قضایا ، در حالی که این غیر از حیرت ِ عارف است . هر چه عرفان و معرفت او بیشتر می شود ، حیرتش هم بیشتر می شود . "رب زدنی تحیُّرا فیک " از دعاهایی است که نقل شده . "و ما عرفناک حق معرفتک" که از رسول اکرم "ص" نقل شده است بی اعتنایی به دنیا دید عارفانه است . اینکه تعبیرات مربوط به بی اعتنایی را مربوط به رندی او بدانیم درست نیست . بالاخره آن رندی که آنها تصویر می کنند و از کلام خود او استفاده می کنند :"خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی"، پولی می خواسته است ، وظیفه ای می خواسته است تا بتواند همان بادۀ خودش را تأمین بکند . آن رند مورد تصویر آقایان ، چطور به دنیا و آخرت بی اعتنا باشد ؟ اگر همان شاه شجاع و حتی امیر مبارز الدین پولی به حافظ می دادند ؛ آن حافظی که اینها تصویر می کنند مطمئنا آن پول را می گرفت و صرف می کرد و می خورد و می خوراند و می نوشید و می نوشانید . و از اینکه بی اعتنا به دنیا در نمی آید ، بی اعتنا به دنیا ، مال آن انسان ِ مستغنی است و مستغنی کسی است که دلش با خدا آشناست :

غلام ِ همت ِ آنم که زیر چرخ کبود  

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است  

الهی مُنعِمَم گردان به درویشی و خرسندی

این مال یک آدم رند و عرقخور ِ پلاس در خانۀ عرق فروش نیست . آن چهرۀ زشتی که بعضی از حافظ ترسیم می کنند ، مال یک عارف پاکباخته نیست .  

از جمله خصوصیات عارفانۀ حافظ در دیوانش ، سوء ظن او به استدلال است که این مال عرفاست :

پای استدلالیان چوبین بود  

پای چوبین سخت بی تمکین بود

می گوید استدلال ، تمکین نمی کند و نمی تواند تو را به همه جا برساند . حافظ هم همین مضمون را در غزلهای متعددی گفته است :  

که کس نگشود و نگشاید ، به حکمت این معما را

یعنی از راه ِ "حکمت" نمی توان فهمید. بحث سالوس ستیزی حافظ هم از همین قبیل است ؛ بحث عرفانی است . یکی از بیت الغزلهای دیوان حافظ ، سالوس ستیزی است . خواجه دشمن نفاق و دورنگی است و تزویر در هر کس که باشد چه در شیخ ، چه در صوفی ، چه در امیر ، برای او فرق نمی کند . با تزویر مخالف است . این هم ناشی از همان دید عرفانی است :  

گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس ، مسلمان نشود  

این حرف یک عارف است و زبان و نفس حافظ ، زبان و نفس یک عارف است . راست هم می گوید . اصلا اسلام یعنی تسلیم در مقابل پروردگار و محو شدن در او و امر او ، با تزویر و ریا که شرک است نمی سازد . آزادگیی که در حافظ مشاهده می شود ، ناشی از همین بینش عرفانی است و البته اخلاقیات حافظ هم بخشی از جهان بینی حافظ است که بحث اخلاقیات در دیوان او هم از جمله چیزهایی بود که من مایل بودم توصیه کنم به اینکه اگر رویش کار نشده ، بشود . توصیه های اخلاقی حافظ از دیوان او استخراج شود و بیان گردد و شرح بشود.

مسئلۀ دیگر ، مسئلۀ شخصیت حافظ به صورت جمع بندی شده است . البته شاید در ضمن آنچه آمد این مطلب هم ادا شده باشد ، اما مختصری عرض می کنم برای اینکه تصویری از شخصیت حافظ ارائه گردد.  

حافظ به هیچ وجه آن رند میکده نشین ِ اسیر می و مطرب و مه جبینان که بعضی تصویر کرده اند ، نیست و باز تکرار می کنم که منظور من از حافظ ، آن شخصیتی است که از حافظ در تاریخ ماندگار است . یعنی آن بخش ِ اصلی و عمدۀ عمر حافظ که بخش پایانی آن است . نمی گویم که در طول عمرش این نبوده ، شاید هم بوده است ، البته قرائنی هم بر این معنا دلالت می کند ، اما حافظ لا اقل در ثلث آخر زندگیش یک انسان وارسته و والا بوده است . اولا یک عالِم زمانه است ، یعنی درس خوانده و تحصیلکرده و مدرسه رفته است . فقه و حدیث و کلام و تفسیر و ادب فارسی و ادب عربی را آموخته است و حتی از اصطلاحاتی که از نجوم و غیره به کار برده ، معلوم می شود در این علوم هم دستی داشته است . این عالِم ، بساط ِ علم فروشی و زهد فروشی و دین فروشی را هرگز نگسترده است و آن روز البته چنین بساطهایی رواج داشته است . این عالم در بخش عمده ای از عمرش ، راه سلوک و عرفان را هم پیموده است . در اینکه وابسته به فرقه ای از متصوفین هم  نیست ، شاید شکی نباشد . یعنی هیچ یک از فِرَق متصوفه ، نمی توانند ادعا کنند که حافظ جزو سلسلۀ آنهاست ، زیرا برای او هیچ مرشدی ، شیخی ، قطبی بیان نشده و بعید هم به نظر می رسد که او قطبی و شیخی داشته باشد و در این دیوان که از افراد زیادی در آن سخن رفته است ، از آن مرشد و معلم سخنی نرفته باشد . البته در اشعار او اشاره ای است به اینکه بدون پیر ، راه ِ عشق را نمی توان طی کرد :

به راه عشق منه بی دلیل راه قدم  

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

شعر حافظ در زمان خود او گسترش و شهرت یافته بود. زمان او از لحاظ سیاسی ، یکی از بدترین زمانهای تاریخ ایران است و من واقعا در تاریخ به یاد ندارم زمانی را و منطقه ای را که به قدر شیراز در زمان حافظ ، دستخوش تحولات گوناگون سیاسی همراه با خرابیها و ویرانیها بوده باشد . اگر مبدأ این دوران و پادشاهیهای زمان حافظ را زمان شاه شیخ ابو اسحاق اینجو دانیم که زمان شروع سلطنتش هفتصد و چهل و اندی است ، دوران جوانی حافظ است . چون حافظ ، سال ولادتش معلوم نیست ( 720 یا 722)، اما حدودا می شود فهمید که در حول و حوش 720 است . حافظ ، جوان بیست و چند ساله ای بوده که این پادشاه ، به مسند حکومت می رسد و خود این پادشاه ِ جوان و خوش ذوق و احتمالا عیاش و زیبا و شاعر و ادیب و مورد علاقۀ حافظ ، جنگهای فراوانی را با امیر مبارزالدین در کرمان داشته است و با دیگران . یعنی خود ِ این آدم هم نمی نشسته است در شیراز که تنها به کار حکومت بپردازد ، بلکه جنگهای متعددی داشته است که این جنگها بالاخره به غلبۀ آل مظفر و بر سر کار آمدن مبارز الدین محمد مظفر و پیروزی او بر شیخ ابو اسحاق منجر می شود و فرار او و بالاخره قتلش .  

سلطنت آل مظفر تا سال 795 هجری به طول می انجامد . آل مظفر از صغیر و کبیر به دست تیمور قتل عام می شوند . آل مظفر حدود چهل سالی حکومت کردند که وفات حافظ هم به احتمال زیاد 792 ، شاید هم 791 است و بیشتر 792 ذکر شده است . در طول این چهل سال ، چندین پادشاه از این خانواده بر سر کار آمدند . خانوادۀ عجیبی بودند و به تیمور گفته شد که شرّ این خانواده را کم کن چون اینها آرام ندارند ، برادر با برادر ، پسر با پدر ، پدر با پسر ، پسر عمو با پسر عمو ، برادر زاده با عمو ، آنقدر اینها از یکدیگر کشتند و چشم میل کشیدند و زندان کردند که حد و حصر ندارد . اینها اگر بمانند باز هم همین فسادها را خواهند کرد ، آدم احساس می کند که حق با آنها بود که یک چنین گزارشی را به تیمور دادند .

امیر مبارز الدین را پسرش شاه شجاع کور کرد و بعد کشت . شاه شجاع سالها زندگی کرد ، به وسیلۀ برادرش از شیراز اخراج شد . دوباره بعد از یکی دو سال به حکومت شیراز برگشت . او باز برادر را اخراج کرد . بعضی از برادرهایش را کشت . بعضی از پسرهای خودش را کور کرد ، تا بالاخره از دنیا رفت . پسر او شاه زین العابدین به حکومت رسید و او هم به وسیلۀ پسر عمویش شاه منصور . این شاه منصور آخرینشان بود و در همین بیابانهای شیراز خودش و یارانش در میان لشکریان تیمور کشته شدند .  

شما ببینید در طول چهل سال چقدر جنگ ، چقدر خونریزی ، خویشاوند کشی و بیگانه کشی . یک چنین وضعیتی در شیراز وجود داشته است و دائما مردم شیراز زیر فشار و ارعاب این دیکتاتورهای زبان نفهم و مغرور بودند که هر کدام سلیقۀ مخصوصی داشتند.

چنین وضعیت آشفته ای بر شیراز حکومت می کرده و حافظ حدود شاید 40 – 45 سال از عمر خودش را در دوران این خانواده گذرانده است . طبیعی است که با شهرت حافظ در شعر و شاعری ، این انتظار از او وجود داشته باشد که زبان به مدح بعضی از افراد این خانواده بگشاید و گشوده است . نمی شود دیگر بیاییم توجیه کنیم بگوییم که نخیر چنین نیست :

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش

که دور ِ شاه شجاع است ، می دلیر بنوش  

یا : بیا که رایت منصور پادشاه رسید ، خوب منصور ِ پادشاه را دارد می گوید ، شکی نیست . یا حاجی قوام : هستند غرق ِ نعمت ِ حاجی قوام ما .

حاجی قوام وزیر شاه شیخ ابو اسحاق است . یقینا این مدح ها مربوط به این افراد است ، اما آنچه من می خواهم بگویم این است که این مدح ها از رتبه و قدر حافظ ، چیزی نمی کاهد . این کمترین کاری است که شاعری در حد حافظ می توانسته است در آن روزگار بکند . شما نگاه کنید ببینید معاصرین حافظ چه می کردند : سلمان ِ ساوجی یک شاعر معاصر حافظ است . ببینید چه مقدار برای ایلخانیان ، چه شیخ حسن و چه پسرش اویس بن حسن و چه احمد بن اویس ، مدح گفته است و چقدر شعر دربارۀ این خانواده سروده است . سلمان ِ ساوجی یا خواجوی کرمانی یا دیگر شعرایی که معاصر حافظ بودند مدح می گفتند . آنچه که حافظ گفته کمتر است .  

البته اینجا باز من باید نکتۀ دیگری را متذکر شوم و آن اینکه بعضی از نویسندگان ما گفته اند حافظ به زبان غزل ، قصیده می گفته و مدح می سروده است . به نظر من ، اهانتی از این بزرگتر نسبت به حافظ نیست . اینکه در یک غزلی و در پایان یک غزل یا یک گوشه ای از آن ، اسم یک پادشاهی را آورده باشد غیر از این است که غزل را در مدح آن پادشاه سروده باشد . این کار در بین شعرا رایج است : شاعر غزلی را برای دل خودش نه برای کسی دیگر می گوید ، بعد آن را به دوستی ، رفیقی و یا یک عزیزی مزیّن می کند . در پایان آن غزل ، اسم آن عزیز را هم می آورد . آن معنایش این نیست که از اول تا آخر غزل هر چه گفته ، خطاب به اوست .

این کار را حافظ هم کرده است . غزل را برای خودش ، برای دل خودش و آرمان خودش گفته است . در پایان ، یک بیتی – مصراعی هم به نام یکی از آن کسانی که آنجا در آن زمان بوده اند ، مثلا امراء اضافه کرده است . جز چند غزل ، یکی همان غزل ِ "احمد الله …" است که دربارۀ سلطان احمد ایلکانی است ، یکی همین منصور پادشاه است که دربارۀ منصور مظفر است و یکی دو تا هم راجع به شاه شجاع است . آن پیروزۀ بو اسحاق را هم بعد از زمان ابو اسحاق گفته است . همان را هم بنده احتمال می دهم مرادش از پیروزۀ بو اسحاقی ، همان پیروزۀ معروف بو اسحاق است که نوشته اند یک نوع فیروزۀ خوب است که جزو بهترین فیروزه هاست و به پیروزۀ بو اسحاق معروف است . حافظ با این اسم بازی کرده و یک معنای عرفانی هم حتی می تواند مورد نظر حافظ باشد . قطعا نمی تواند گفت این در مدح ابو اسحاق است .  

من دربارۀ شخصیت حافظ ، این شخصیت والا و ارجمند خیلی حرف و سخن دارم لکن مصلحت نمی دانم که بیش از این جلسۀ شما برادران و خواهران عزیز و مهمانان گرامی را معطل کنم . امیدوارم که به بحثهای مفید و مُمَتّعی در این مورد برسید .

من همین قدر بگویم که حافظ همچنانکه تا امروز شاعر ِ همۀ قشرها در کشور ما بوده است ، بعد از این هم شاعر ِ همه خواهد ماند و امید است که هر چه بیشتر توفیق بیابیم و معارف این شاعر بزرگ  را از اشعارش فهمیده ، شخصیت او را بیشتر درک کنیم و آن را پایۀ خوبی برای پیشرفت معرفت و فرهنگ ِ جامعه و کشورمان قرار دهیم .

 

منبع:  http://ab o atash.persianblog.ir