نامه زیر یادداشتی است از عمار ملکی برای آقای زیدآبادی . از آنجا که در این نامه از گناباد به عنوان شهر درویشان نام برده شده ، سایت مجذوبان نور آن را منتشر می سازد :….احمد عزیز، با این همه به یک چیز غبطه میخورم و از یک چیز در عجبم. غبطه به حال اهالی گناباد و در عجبم از کار خدا که چگونه مقدر کرده بود که حتی در تقریر حکم تو بدست نامردان، درویشی ات لحاظ شود. خوشا به سعادت جوانان گنابادی که یک الگوی زیستن انسانی را درکنارشان ببینند و خوشا بحال گناباد، شهر درویشان، که درویشی مبارز را پذیرا باشد
احمد زيدآبادی، روزنامه نگار و دبيرکل ادوار تحکيم وحدت، پس از تحمل بیش از پنج ماه بازداشت از سوی دادگاه انقلاب به شش سال زندان، پنج سال تبعید در گناباد و همچنین محرومیت مادام العمر از فعالیتهای اجتماعی و سیاسی محکوم شد.
نامه زیر یادداشتی است از عمار ملکی برای آقای زیدآبادی . از آنجا که در این نامه از گناباد به عنوان شهر درویشان نام برده شده ، سایت مجذوبان نور آن را منتشر می سازد :
"از نقطهای و خاکی برخاستهام٬ کویر. جایی که آبادی نیست، جایی که سعادت و رفاه و برخورداری نیست، خشکیاست و فقر و سختی زندگی."
احمد جان همین روزها سالگرد میلاد دکتر شریعتی بود و میدانم که او را دوست میداری. پس با جملاتی از او سخنم را آغاز کردم که توصیف اوست از زندگی اش و میدانم چه بسیار مشابه وصف تو از زندگی ات میباشد. یاد جملات چند سال پیشت افتادم که در مقاله ای نوشته بودی:
"راستش را بخواهید من تا سال دوم دبیرستان کباب کوبیده را گر چه در تنها کبابی بازار سیرجان بسیار دیده بودم، اما از شدت تنگدستی مزه آن را نچشیده بودم. به نظرم نخستین بار کباب کوبیده را در سفری دانش آموزی که برای دیدار با مرحوم آیت الله خمینی از سیرجان به تهران آمدم، در شهر ری امتحان کردم. در آن سفر البته دیدار با آیت الله خمینی به علت کسالت ایشان دست نداد و به جای آن حاج آقای غیوری که روزگاری را در تبعید در سیرجان گذرانده بود، همه ما را به شهر ری برد و پس از دادن یک پرس چلو کباب کوبیده راهی خانه مان کرد." (1)
احمد جان، پس از شنیدن خبر حکم تو، یکبار دیگر سطور بالا را خواندم و ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد. کسی که در محرومترین نقاط این سرزمین رشد کرده و برخلاف تمامی جبرهای زندگی توانسته خود را به کمالی برساند که شرف اهل قلم نام بگیرد را میخواهند با تحمل محرومیت، تنبیهش کنند تا شاید آزادگی و شرافت از سرش بیفتد. میبینم که غمگنانه لبخندی میزنی و با همان وقار همیشگی مرا نگاه میکنی. یادم هست که چند سال پیش در سالروز پیروزی انقلاب درباره ادعاهای پیشرفت محیرالعقول در کشور! وضعیت خودت و همکلاسیهایت را اینگونه شرح داده بودی:
"هنگامی که برای ادامه تحصیل در مقطع ابتدایی به ناچار خوش نشینی در روستا را رها کرده و آواره شهر شدیم از فرط «نداری» در محلی ساکن شدیم که اغلب ساکنان آن گداها، لوطی ها و معتادها بودند و چند روسپی پیر و فرسوده نیز در همان حوالی می زیستند… همکلاسی های آن دوره که در زمان انقلاب 57 در سن نوجوانی بودند، هر کدام سرنوشت خاص خود را یافته اند. برخی از آنها در تصادفات جاده ای بخصوص در جاده خطرناک سیرجان – بندر عباس جان باخته اند، برخی دیگر، بر اثر اعتیاد به مواد مخدر بسیار خطرناک، در بیغوله ها و خرابه های محل با مرگ روبرو شده اند. بعضی از آنها شغلی برای خود دست و پا کرده اند، اما به دلیل اعتیاد خفیف – در فرهنگ آن محل اعتیاد به تریاک، اعتیاد خفیف محسوب می شود – همسرانشان از آنها طلاق گرفته و زندگی خانوادگی شان از هم پاشیده است….
معدودی نیز با راه انداختن کاسبی و بخصوص رباخوری، مال و اموالی جمع کرده اند، اما از حیث اخلاق اجتماعی در ردیف پست ترین اقشار اجتماعی قرار گرفته اند. برخی هم آلوده مفاسد نشده اند، اما از به دست آوردن شغلی که حداقل نیازهای آنان را فراهم کند، محروم مانده اند و با چند سر عائله در شمار بیکاران و تهیدستان جامعه به شمار می روند. شاید موفقترین آن بچه ها من باشم که از یک سو با ورود به فعالیت های سیاسی از مفاسد رایج در آن محل در امان ماندم و از دیگر سو، با ورود به دانشگاه امکان ادامه تحصیل و کسب مدرک علمی را پیدا کردم." (2)
احمد عزیز
اما کسی در این نظام از ورود تو به فعالیتهای سیاسی و در امان ماندن تو از مفاسد رایج شادمان نیست. درد دارد احمد جان گفتن این حرف. اما اگر «چوپا» بودی امروز قدر میدیدی و به جای حکم زندان و تبعید و محرومیت، آخرین مدل موتور سیکلت را زیر پایت میگذاشتند! (داستان چوپا را باید از قلم خود احمد زیدآبادی خواند) (3). احمد جان دلم گرفته از اینکه هنوز «چوپا» بر کوچه های شهر و سرزمین ما حکمرانی میکند.
آه ای احمد نازنین!
حاکمان نمیفهمند یا شاید هم خوب فهمیده اند که تو فردی استثنایی هستی زیرا که بر طبق یافته های علوم جامعه شناسی و روان شناسی، باید سرنوشت تو هم مشابه دیگر همکلاسی هایت میشد. و چقدر حکومت از این استثنا بودن تو ناخرسند و خشمگین است.
نظام افسوس میخورد و متحیر است که در میان تمامی آن نوجوانان بی آزار برای حکومت، چرا تو یکی اینقدر چموش از آب در آمدی؟ کدام محاسبه در حفظ عقب ماندگی مناطقی که نوجوانانش باید به وضعیت همکلاسی های تو دچار شوند اشتباه بوده است که باید احمد زیدآبادی از آنجا سربلند کند؟
احمد عزیز
بی اغراق میگویم که تو اگر در یکی از کشورهای پیشرفته بدنیا آمده بودی و یا به یکی از آنها مهاجرت میکردی، با دانش و هوش و زکاوتی که داری یقینا از جایگاه بینظیری برخوردار بودی. و تو دوباره لبخندی میزنی و با ان لهجه شیرینت میگویی که «تو لطف داری» اما بخدا که این تعارف نیست. کاش قاضیات این را میفهمید. آقای قاضی که حکم به محروم کردن احمد ما به تبعید و محرومیت داده ای، لحظه ای درنگ کن:
او در سنین کودکی که طبق نظریات علم روانشناسی شخصیت یک انسان شکل میگیرد، در منطقه ای محروم و فلاکت زده زیست میکند که مستعد پروراندن انسانهایی عصبی، خشن، معتاد، منزوی و مجرم است اما او از خود انسانی آرام، مسالمت جو، متفکر، معتدل، منصف و پاک سرشت میسازد. حال در سنین پختگی و کمال، حکم داده ای تا او را برای تنبیه به گناباد تبعید کنند. عجب است که بزرگ شده روستایی در سیرجان که خود سالها تبعیدگاه دیگر محکومان بوده است را برای تحمل محرومیت به شهر درویشان تبعید میکنی. دستمریزاد. نمیدانم من چرا مصاحبت با تو را رها کردم و با قاضی ات سخن گفتم که تنها ابلاغ کننده حکم است. بگذریم.
احمد جان
یادت هست که درباره وضعیت امروز خودت با وجود کسب عالی ترین مدارک دانشگاهی گفته بودی: "…موقعیت من هم بر بسیاری از افراد پوشیده نیست. درست در سنینی که فرد پا به پختگی فکری می گذارد، از هر شغلی که مناسب با تجربه و تخصصم باشد، محرومم و این حکایت سر دراز دارد."(2) اما نه احمد جان، محرومیتهای تو کافی نبوده است. حکم داده اند که تو باید تا آخر عمر نظام، از شغلی متناسب با تجربه و تخصصت محروم باشی. عدالت ورزان اینگونه تشخیص داده اند. تعجب میکنم که این تبسم چیست که هنوز بر لب داری؟
احمد عزیز
با این همه به یک چیز غبطه میخورم و از یک چیز در عجبم. غبطه به حال اهالی گناباد و در عجبم از کار خدا که چگونه مقدر کرده بود که حتی در تقریر حکم تو بدست نامردان، درویشی ات لحاظ شود. خوشا به سعادت جوانان گنابادی که یک الگوی زیستن انسانی را درکنارشان ببینند و خوشا بحال گناباد، شهر درویشان، که درویشی مبارز را پذیرا باشد.