بهطور كلّى پيشرفت تصوّف در ايران چند علّت اساسى داشته است:
1 ـ روح ايرانى از روزگار باستان استعداد خاصّى در موضوع تصوّف و عرفان داشته و نيز طريقت تصوّف اسلامى ايران بيانكننده خصوصيات ملّى و نژادى ايرانيان بهشمار مىرفت.
2 ـ آلودگى مادى بعضى فقها و محدّثين و فساد علماى قشرى و حكومتهاى به ظاهر دينى.
3 ـ مطابقت علم با عمل و توجّه به عمل به جاى گفتار و خيالبافى.
چون مهمّترين ويژگى عارفان پس از حصول معرفت شهودى به كردار كشاندن عقيده است:
نه محقّق بُوَد نه دانشمند
چارپايى بر او كتابى چند
آن تهى مغز را چه عقل و خبر
كه در او هيزم است يا دفتر
* * *
از من بگوى عالِم تفسيرگوى را
چون در عمل نكوشى نادان مفسرى
بار درخت علم ندانم بجز عمل
با علم اگر عمل نكنى شاخ بىبرى
4 ـ بازگشت به روحانيّت مذهبى از مذهب حكومتى كه قالبى، سطحى و بدون معنى بود و خلفا آن را براى سلطهگرى حفظ مىكردند و توسعه مىدادند.
5 ـ انسانگرايى و هدف را تكميل انسان دانستن، علّت اصلى گرايش همه انسانها به عرفان و تصوّف بوده است و معنويّت، آدميّت، جوانمردى و ادب، اساس مشترك تصوّف و عرفان است و همان موجب توسعه جهانى آن شده است. در كتب عرفانى مىبينيم كه درباره انسان و مقام خداگونگى و جانشينى او در زمين و كمالات معنوى او بحث كردهاند، بيشتر آن تعاريف از قرآن و احاديث نقل شده است.
6 ـ رفتار و گفتار صوفيان نسبت به همه مخلوقات از عوامل اصلى گرايش مردم جهان به تصوّف بوده است كه موضوع اين مقال است و اكنون نمونهاى از آنها را مىآوريم.
الف ـ نمونههايى از محبّت و جوانمردى صوفيان نسبت به حيوانات و گياهان
صوفيان چون همه موجودات عالم را مظاهر خدا مىدانند (مظهر قهر و لطف) و خدا را در همه ذرّات سارى و حاضر مىبينند، لذا آزار هيچ موجودى را نمىپسندند مگر در همان حدّى كه خالق آنها خود مجاز دانسته، تا مرتبه وجودى كمتر به مرتبه وجودى برتر تكامل يابد، مانند كشتن حيوانات حلال گوشت آن هم در صورت لزوم با نام و ياد خدا و با تأثّر قلبى و به قصد سير الىاللّه. لذا بسيار خواندهايم و ديدهايم كه آنان به همه موجودات خدا محبّت و شفقّت كردهاند، چه رسد به انسان كه در خلقت با ديگر انسانها برابر و مؤمنان كه در ايمان برادر هم هستند. اكنون نمونههايى مىآوريم:
داستان سگ تشنه از سعدى:[1]
يكى در بيابان سگى تشنه يافت
برون از رمق در حياتش نيافت
كله دلو كرد آن پسنديده كيش
چو حبل اندر آن بست دستار خويش
به خدمت ميان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را كمى آب داد
خبر داد پيغمبر از حال مرد
كه داور گناهان ازو عفو كرد
كه حق با سگى نيكويى گم نكرد
كجا گم شود خير با نيك مرد
داستان شبلى و مورچه از سعدى:[2]
يكى سيرت نيك مردان شنو
اگر نيكبختى و فرزانه رو
كه شبلى ز حانوت گندم فروش
به ده برد انبان گندم، به دوش
نگه كرد و مورى در آن غله ديد
كه سرگشته هر گوشهاى مىدويد
ز رحمت بر او شب نيارست خفت
به مأواى خود بازش آورد و گفت
مروّت نباشد كه اين مور ريش
پراكنده گردانم از جاى خويش
همچنين در نفحات الانس، موارد بسيارى از محبّت و خدمت به حيوانات ذكر شده:
بايزيد روزى با اصحاب خود مىرفت در تنگنايى سگى مىآمد، شيخ بازگشت و راه بر سگ باز كرد كه او برود.[3]
ابوشعيب؛ عارف قرن سوم هفتاد حج گذارده بود پياده، در آخرين حج سگى ديد در باديه كه از تشنگى زبانش از دهان بيرون آمده بود، بانگ زد كه كيست كه حجّ من به يك شربت آب بخرد، شخصى يك شربت آب به وى داد، آن آب را به سگ داد و گفت: اين بهتر است مرا از حجّهاى من.[4]
على بن بكار؛ حيوان وحشى سر بر كنار وى نهاده به خواب رفته بود و او مگس آن حيوان را مىپراند صاحب وى گفت چرا براى جمع كردن هيزم نيامدى؟ او گفت: «اين حيوان در كنار من خوابيده منتظرم تا بيدار شود آن وقت بيايم.»[5]
اميرچه سفال فروش؛ كژدم را از دكّان برداشت و به باديه برد و آنجا گذاشت.[6] (او را نكشت، بلكه به جايگاه خودش برد).
در تذكرة الاوليا هم موارد بسيارى آمده كه تنها به دو مورد اكتفا مىكنيم:
ابوعثمان حيرى به دبيرستان مىرفت با چهار غلام، به كاروانسرايى رسيد، خرى ديد پشت ريش (مجروح) و كلاغ جراحت او مىكند، در حال جبّه خود بيرون كرد و بر آن خر پوشاند…. آن چه يافت از آن كار بود.[7]
رفتار مهرآميز صوفيان نسبت به حيوانات تا حدّى است كه حتّى صوفيان غيرمسلمان هندى كشتن هيچ موجودى را مجاز نمىدانند. و صوفيان مسلمان هم فقط بهعنوان اطاعت از امر خدا و به ياد خدا به اين امر مبادرت مىكنند آن هم بسيار كم، زيرا در قرآن، خوردن گوشت مباح دانسته شده ولى با نام خدا يعنى با اجازه خدا؛ مانند اين كه شما به خانه دوستى مىرويد با اجازه او مىتوانيد گلى را بچينيد يا غذايى را بخوريد زيرا متعلّق به اوست، مالك همه موجودات خداست و او به رسم امانت در دسترس ما نهاده، بدون اجازه صاحب امانت در امانت تصرّف نمىتوان كرد.
در مورد گياهان نيز همين است؛ گويند: روزى جنيد بغدادى با مريدان زير درختى نشسته بودند يكى از آنان علفى را كند، جنيد به او پرخاش كرد كه سه گناه كردى:
اوّل: بىجهت جاندارى را بيجان كردى.
دوم: كار بيهوده و بىهدف انجام دادى.
سوم: وقتى كه مىتوانستى به ذكر خدا بپردازى از دست دادى.
پس تصرّف در گياه و حيوان و كلاًّ هستى بايد تصرّف كماليّه باشد يعنى در جهت رشد و كمالدهى آن، نه نابودى آن، مثلاً زمين را شخم مىكنيم و علفهاى هرزه را درمىآوريم كه گندم كشت كنيم، يا آفات و حيوانات موذى را براى حفظ جان گياه و حيوان و انسانهاى ديگر از بين مىبريم، كه قصد كمال است نه نقص، پس هر كارى كه جنبه تخريبى و زيانى داشته باشد كار محسوب نمىشود و مالكيّت بر آن متعلّق نيست مثل فروش مواد مخدّر، الكل و لوازم جنگى به افراد اهريمن صفت و امثالهم.
ب ـ نمونههايى از گفتار و رفتار عرفا و صوفيه با مردم:
نقل است كه معروف كرخى (دربان امام رضا(ع) و سرحلقه صوفيان، وفات 201 هجرى) روزى با جمعى مىرفت، جماعتى جوانان در فسادى بودند تا به لب دجله رسيدند، ياران گفتند: يا شيخ دعا كن تا حقتعالى اين جمله را غرق كند تا
شومى ايشان منقطع گردد. معروف گفت: «دستها برداريد»، پس گفت: «الهى چنان كه در اين جهانشان عيش خوش مىدارى در آن جهانشان عيش خوش ده.» اصحاب متعجّب بماندند، گفتند: «شيخا ما سرّ اين دعا نمىدانيم؟!» گفت: «توقّف كنيد تا پيدا آيد.» آن جمع چون شيخ را بديدند رباب بشكستند و خمر (شراب) بريختند و گريه بر ايشان افتاد و در دست و پاى شيخ افتادند و توبه كردند. شيخ گفت: «ديديد كه مراد جمله حاصل شد، بىغرق و بىآن كه رنجى به كسى رسد.» (تذكرهالاوليا؛ معروف كرخى).[8]
معروف كرخى دانه خرما جمع مىكرد و مىفروخت تا براى كودكى يتيم كه لباس نداشت، لباسى تهيّه كند، و كودك خوشحال شود.[9]
معروف كرخى؛ غذا مىخورد و با سگى هم كاسه بود، لقمهاى خود مىخورد و لقمهاى به سگ مىداد. كسى به او رسيد گفت: «شرم ندارى با سگى نان مىخورى؟» گفت: «از شرم نان به او مىدهم» (شايد در برابر خدا از من بالاتر باشد و من شرمنده باشم).[10]
معروف كرخى تواضعش نسبت به همه اديان چنان بود كه همه او را از خود مىدانستند و در زمان مرگش مىخواستند در قبرستان خود او را دفن كنند.
معروف كرخى؛ روزى سقّايى (آب فروش) ديد كه مىگفت: خدا رحمت كند كسى را كه آب بنوشد، معروف با اين كه روزه بود براى شادى دل او، و سود رساندن به او آب خريد و نوشيد، بعد از وفاتش به خواب ديدند كه معروف گفت: «مرا به خاطر آن سقّا بخشيدند.»[11]
سرىّ سقطى مىگويد: روزى بازار بغداد آتش گرفت، به من خبر دادند كه بازار آتش گرفته ولى به دكّان تو صدمهاى وارد نشده، گفتم الحمدللّه، اكنون سى سال است كه از آن الحمدللّه استغفار مىكنم (يعنى چرا گفتم خدا را سپاس كه به من صدمه نخورده درحالى كه به ديگران صدمه خورده بود پس غم ديگران را حس نكردم). او مىگفت: خواهم كه آن چه بر دل مردمان اندوه است بر دل من آيد تا ايشان از اندوه فارغ باشند.[12]
مالك دينار (قرن دوم هجرى) همسايه جهودى داشت، آن همسايه نجاست خود را در ظرفى ريخته و به طرف محراب او كه سوى قبله بود پرت مىكرد. مالك هم آن را مىشست و حرفى نمىزد تا روزى آن مرد از مالك دينار پرسيد: تو را از من رنجى نيست؟ مالك گفت: هست، امّا پاك مىكنم و مىشويم. پرسيد: اين رنج براى چه مىكشى؟ گفت: خدا در قرآن فرموده است: «مؤمنان كسانى هستند كه خشم خود را مىخورند و از خطاى مردم مىگذرند»[13].[14]
ابراهيم ادهم (پادشاه بلخ بود و آن را رها كرده بود و به تصوّف رو آورده، به مقام بالاى عرفان رسيده بود)؛ چون واردى از غيب بدو فرود آمدى گفتى: كجا هستند ملوك دنيا تا ببينند اين چه كار و بار است! تا از ملك خودشان ننگشان درآيد (تذكرهالاوليا).[15]
واقعا سلطنت فقر و عرفان بسى شيرينتر و لذّتبخشتر از سلطنت ظاهرى است كه جز دلبستگى و رنج فايدهاى ندارد.
اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل
كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهى
ابراهيم ادهم مىگفت: صادق نيست هر كه شهرت طلب كند.
ابراهيم ادهم؛ در ماه رمضان (در گرماى تابستان) بيرون آمدى و گياه درودى و آن چه دادندى به درويشان دادى… يك شب بعد از نماز شام چيزى خريد و روى سوى ياران نهاد، راه دور بود و شب دير شد، چون دير افتاد، ياران گفتند، شب دير شد، بياييد تا ما نان خوريم، تا او بار ديگر دير نيايد. طعام بخوردند و بعد از نماز بخفتند. چون ابراهيم بيامد ايشان را خفته ديد پنداشت كه هيچ نخوردهاند و گرسنه خفتهاند. در حال آتش بر كرد و مقدارى آرد آورد و خمير كرد و نان پخت كه چون بيدار شوند بخورند.[16]
نقل است كه سه تن در مسجدى خراب عبادت مىكردند. چون بخفتند بر در مسجد ايستاد تا صبح. او را گفتند: «چرا چنين كردى؟» گفت: «هوا عظيم سرد بود و باد سرد، خويشتن را به جاى در ساختم، تا شما را رنج كمتر بود. هر رنج كه بود بر من بود.»
سهل بن ابراهيم گفت: با ابراهيم ادهم سفر كرديم بيمار شدم. آنچه داشت بر من نفقه كرد. گفتم: من ضعيفم بر چه سوار شوم؟ گفت: اى برادر بر گردن من نشين، سه منزل مرا بر گردن نهاد و برفت.
نقل است با هر كه صحبت (همنشينى) خواستى داشت سه شرط كردى؛ گفتى: اوّل خدمت من كنم، بانگ نماز من گويم (شما بخوابيد من بيدار شوم) و هر فتوحى كه از دنيا بود برابر قسمت كنيم.
وقتى يكى از ابراهيم ادهم پرسيد آبادى كجاست؟ او قبرستان را نشان داد. آن مرد گفت: «استخفاف مىكنى!». تازيانهاى چند بر او زد كه خون از سر و صورتش ريخت و ريسمان به گردنش افكند؛ ولى ابراهيم به او دعا مىكرد، مردم كه به استقبال ابراهيم آمده بودند آن حال را ديدند به آن مرد پرخاش كردند. ابراهيم گفت: من بهشت يافتم! چون به او دعا كردم، اين بهشت كه نتيجه صبر است به من داد.[17]
ابراهيم ادهم وقتى دهان آلوده مستى را بشست گفتند: چرا؟ گفت: «دهانى كه ذكر خدا گفته اگر آلوده بگذارى بىحرمتى باشد.» مست چون بيدار شد، گفتند: «زاهد خراسان دهانت را شسته»، او توبه كرد.2 عبداللّه مبارك به حج رفته بود، وقتى در خواب ديد كه فرشتهاى به او گفت: از ششصد هزار حاجى هيچ كس حاجى نيست مگر على بن موفق كفشگرى در دمشق كه به حج نيامد. عبداللّه به دمشق رفت و على بن موفق را ديد كه پارهدوزى مىكند پرسيد: چه كردى با اين كه امسال به حج نرفتى از ميان همه حجّاج فقط حج تو پذيرفته شد؟ گفت: سى سال بود تا مرا آرزوى حج بود و از پارهدوزى سيصد درهم جمع كردم و امسال عزم حج كردم، تا روزى سر پوشيدهاى كه در خانه است (همسر و عيال) حامله بود، از خانه همسايه بوى طعام مىآمد، مرا گفت: برو و پارهايى از آن طعام بستان، من رفتم، همسايه گفت: بدان كه هفت شبانهروز بود كه اطفال من هيچ نخورده بودند، امروز خرى مرده ديدم، پارهاى از وى جدا كردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد. چون اين بشنيدم آتشى در جان من افتاد. آن سيصد درهم برداشتم و بدو دادم و گفتم نفقه اطفال كن كه حج ما اين است (تذكرهالاوليا).[18]
بايزيد بسطامى گفت: «آن كار كه بازپسين كارها دانستم، پيش از همه بود و آن رضاى مادر بود. گفت: آنچه در جمله مجاهدات و رياضات و غربت مىجستم در آن يافتم. شبى مادر از من آب خواست، در كوزه و در سبوى آب نبود به جوى رفتم و آب آوردم، مادر در خواب شده بود. شبى سرد بود، كوزه در دست من فسرده شده بود (يخزده بود) چون از خواب درآمد، آگاه شد و مرا دعا كرد، گفت: (چرا از دست ننهادى؟) گفتم: (ترسيدم كه تو بيدار شوى و من حاضر نباشم) او مرا دعا كرد و هرچه يافتم از دعاى مادر يافتم.
وقت ديگر مادرم گفت: آن يك نيم در فراز كن (يك نيم در را ببند) تا وقت سحر مىپيمودم، تا نيمه راست فراز كنم يا نيمه چپ، تا خلاف فرمان مادر نكرده باشم، وقت سحر آنچه جستم از در، درآمد».[19]
آرى سحر موقع ارتباط با خدا، گرفتن وحى، الهام، اشراق، شهود و پر شدن از نور است به قول حافظ شيرازى:
سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد
* * *
دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حياتم دادند
بايزيد شبى از گورستان مىآمد، جوانى بربط مىزد، بايزيد گفت: «لا حول و لا قوة الاّ باللّه.» جوان را خوش نيامد، بربط بر سر بايزيد كوفت، سر بايزيد و بربط او شكست. صبح بايزيد بهاى بربط با طبقى از حلوا براى جوان فرستاد و عذر خواست و گفت: اين بهاى بربط، و اين حلوا بخور كه غصّه شكستن بربط از دلت برود. جوان كه اين بزرگوارى از بايزيد ديد دگرگون شد و بيامد و به پاى بايزيد افتاد و توبه و گريه كرد چند نفر ديگر هم به موافقت او ايمان آوردند و گريه كردند.[20]
بايزيد همسايه غيرمسلمانى داشت (زرتشتى) آنان چراغ نداشتند و بچّه او مىگريست، هر شب بايزيد چراغ برمىداشت و به خانه ايشان مىبرد تا كودك خاموش شود، چون آن مرد از سفر آمد و آن بزرگوارى بايزيد ديد ايمان آورد.[21]
بايزيد مىگفت: «گناه شما را چنان زيان ندارد كه بىحرمتى كردن و خوار داشتن ديگران.»[22]
اويس قرنى شتربانى مىكرد و مزد آن را خرج مادر نابيناى خود مىكرد، لذا نتوانست پيش پيغمبر خدا برود، پيامبر(ص)، على(ع) و عمر را سفارش كرد كه پيراهن خود او را به اويس دهند.[23]
اويس به هر محلت كه رفتى كودكان او را سنگ زدى. او گفتى: «ساقهاى من باريك است سنگ كوچكتر اندازيد تا پاى من خون آلود نشود و از نماز نمانم كه مرا غم نماز است، نه غم پاى.» (تذكرهالاوليا).
شيخ الاسلام (خواجه عبداللّه انصارى) گويد: ابوبكر سوسى، (386 ه . ق) شبى گفت: ما را كسى بايد كه چيزى برخواند، لختى جستند و نيافتند…. جوان مطربى آوردند او چيزى (مشروبى) خورده بود، و خواند (ابياتى در غزل عاشقانه عربى) و ما را حال سماع دست داد. سپس جوان قَى كرد. شيخ او را در سجّاده پيچيد و به ياران گفت برويد جاى ديگر بخوابيد، صبح شد، جوان خود را در آنجا ديد فرياد كرد و توبه كرد و به خانقاه آمد و به آن مقام رسيد كه پير خانقاه شد.[24]
يكى از مريدان شيخ روزبهان بقلى شيرازى (قرن پنجم)، به مصر مىرود و پس از زحمت بسيار روغن بليسان جهت فلج او مىآورد. او مىگويد: از خانقاه بيرون رو آنجا سگى است گرگين، خوابيده آن روغن بر وى ماليده و بدانكه روزبهان به هيچ روغن خوب نمىشود اين بندى است از بندهاى عشق كه خداى تعالى بر پاى وى نهاده است تا زمانى كه به سعادت لقاى وى رسيد.[25]
درباره شيخ ابوالعباس قصاب آملى (قرن پنجم)؛ آوردهاند كه: مردى از مصر آمد، بدون سلام كردن و درآوردن كفش خود به طهارت خانه خانقاه رفت و كوزههاى آب طهارت را شكست. گفت: باز كوزه آب بياوريد، هرچه آوردند شكست. سرانجام گفت: اگر كوزه نداريد ريش شيخ خود را بياوريد كه با آن استنجا كنم. شيخ ريش بلند خود را به دست گرفت و به سوى او رفت و مىگفت: «كار قصاب پسرى بدانجا رسيد كه ريش او استنجا را شايد…»، او اين كار را كه ديد شكسته شد و در پاى شيخ افتاد گفت: «اى شيخ از تو مسلمان مىشوم.»[26]
شيخ ابوالحسن خرقانى؛ بر سر در خانقاه خود نوشته بود: هر كس كه در اين خانه آيد نانش دهيد و از ايمانش نپرسيد كه هر كه در برابر خداى تعالى به جانى ارزد، لابد در برابر بوالحسن به نانى ارزد. او مىگفت: اگر از مشرق تا مغرب عالم كس را خارى در پاى رود آن تيغى است كه بر دل بوالحسن رود.
مولانا جلالالدّين رومى گفت: من با هفتاد و سه مذهب يكىام. يكى از علماى ظاهر كسى را نزد او فرستاد كه حال او معلوم كند كه اگر چنين گفت، او را به كفر و الحاد نسبت دهد. آن مرد به مولانا گفت: درست است كه مىگويى، من با هفتاد و سه مذهب يكىام؟ گفت: آرى چنين است. آن مرد او را دشنام داد و كافر و مرتد، منافق… خواند. مولانا با لبخند گفت: با اين كه تو مىگويى هم يكىام.[27] مولانا در مثنوى اختلاف اديان را از جهل، تعصّب، خوادخواهى و ندانستن وحدت دانسته مىگويد:
ملّت عشق از همه دينها جداست عاشقان را مذهب و ملّت خداست
و مىگويد:
كفر و ايمان عاشق آن كبريا
مس و نقره بنده آن كيميا
چونكه بىرنگى اسير رنگ شد
موسيئى با موسيئى در جنگ شد
چون به بيرنگى رسى كان داشتى
موسى و فرعون دارند آشتى
اى عجب كاين رنگ از بيرنگ خاست
رنگ با بيرنگ چون در جنگ خاست
زمانى خواجه نظامالدّين خاموش بيمار شده بود و آتش گرم كرده بودند و جامه بسيار بر ايشان پوشانيده، امّا هيچ تسكين نيافته بود، تا يكى از اصحاب ايشان كه گندم به آسيا برده بود با جامههاى تر و سرماى بسيار كه در راه آسيا خورده (چون در آب افتاده بود) وارد شد، چون خواجه او را ديد گفت: «گرم سازيد كه اين سرماى وى است كه به من سرايت كرده است.» چون چنان كردند ايشان تسكين يافتند و به حال خود باز آمدند![28]
آيا اين همه احساس انسانى جز به واسطه تزكيه باطن، تهذيب نفس، پالايش درون و توجّه به خداست؟! به همين دليل جنيد بغدادى مىگفت: موافقت با ياران بهتر از شفقّت است.
خواجه عبداللّه انصارى مىگفت: «بايد خدمت ياران را بر خود واجب دانى و در خدمت، مقصود بينى نه مخدوم».
شيخ سيروانى مىگفت: نه درويش است آن كه خدمت يار خود بر خود واجب نداند.
آرى اين مشايخ فقط سخن نمىگفتند، بلكه پيش از گفته عمل مىكردند، زيرا پيشرو آنان پيامبران بودند. چنانكه حضرت مسيح در شام آخر پاى شاگردان خود را شست، حضرت محمّد در سفرها مانند ساير همراهان كار مىكرد، و در شستن لباس و تميز كردن خانه به همسر خود كمك مىكرد، در سلام پيشدستى مىكرد و در حسن خلق و نرمى همتا نداشت و همه دشمنانى كه بيست و سه سال عليه او جنگ و ستيز و كشتار راه انداخته و عزيزانى را كشته بودند، بخشيد و گفت: شما آزاديد.
پس ما را چه شده كه چنين شدهايم؟! مرد زن را و زن مرد را، پدر و مادر فرزند را استثمار مىكنند. به جاى سبقت در خير؛ پيشى جستن در خدمت و محبّت بىپاداش كه موجب گسترش وجودى، بزرگى روح، عظمت فكر و والايى انسان مىشود، اين چنين فرومايه شدهايم كه بايد ديگران كار كنند و ما چون انگل از آن بهره بريم و نام آن را حق خود و وظيفه ديگرى بدانيم.
تو كز محنت ديگران بىغمى
نشايد كه نامت نهند آدم
گويند: دزدى به خانه جنيد بغدادى رفت، جز پيراهنى نيافت برداشت و برفت، روز ديگر جنيد از بازار مىگذشت، پيراهن خود به دست دلاّلى ديد كه مىفروخت و خريدار، آشنا مىطلبيد و گواه، تا يقين شود كه از آن اوست تا كسى بخرد. جنيد نزديك رفت و گفت: من گواهى مىدهم كه از آن اوست، تا بخرند.[29]
بنگريد مردان خدا را. علاوه بر اين كه آبروى كسى را نمىبرند از خدمت هم دريغ نمىورزند.
دزدى به خانه احمد خضرويه رفت، چيزى نيافت احمد به او گفت: دلو بردار و آب بكش و طهارت كن و به نماز مشغول شو همينجا باش تا كسى فردا آيد و چيزى آورد كه به تو دهم و دست خالى نروى. روز بعد يكى آمد و صد و پنجاه هزار دينار آورد. احمد همه آنها را به او داد و گفت: اين پاداش يك شب نماز تو بود، مرد توبه كرد و پول را قبول نكرد و به خداى تعالى بازگشت و از مريدان شيخ شد. به همين دليل يحيى بن معاذ، مىگويد: با خوى نيك معصيت زيان ندارد. (منظور اين كه حسنه سيئات را از بين مىبرد.)
ابوالحسين نورى، ابوحمزه، رقام، شبلى و جنيد را بر اثر سخنچينى خليل غلام وزير خليفه عباسى به دربار بردند تا به نام مرتد، كافر و ملحد بكشند (چون در قديم در دوران خلفا و شاهان هر كسى كه مثل ظاهريّون اهل ريا نبود و برعكس مؤمن مخلص، آزاده و صوفى باصفا بود، كافر، ملحد، منافق و فاسق مىناميدند و بسيارى را مىكشتند كه از آن جمله بودند: منصور حلاّج، عين القضاة همدانى، شيخ اشراق، معصومعليشاه، مشتاق كرمانى و…) جلاد رقام را جلو برد كه سرش ببرد، ابوالحسين نورى فورا جلو رفت و در جاى او (سفرهاى كه مقتول را روى آن مىنشاندند) نشست و خندان و شادان گفت: اوّل مرا بكش! جلاّد گفت: هنوز وقت تو نيست. نورى گفت: بناى طريقت من بر ايثار است و عزيزترين چيزها جان است، مىخواهم كه اين نَفَس چند در كار برادران كنم و عمر نيز ايثار كرده باشم…. هم او در مناجات مىگفت: خدايا تو قادرى كه دوزخ را از من پر كنى و همه را به بهشت برى.[30]
اين است كه در قرآن در وصف مردان خدا، از فقرا مهاجران آمده است:«آنهايى كه بر ديگران ايثار مىكنند، درحالى كه خود بدان نيازمندند و آنها كه نفس خود را از بخل پاك نگه مىدارند رستگارانند»[31] و فرمود: «هرگز به مقام نيكوكارى نمىرسيد مگر آنچه دوست داريد انفاق كنيد»،[32] چون جان از همه دوستداشتنىتر است پس هركس جانش را تقديم رشد بشريّت كند او نيكوكار حقيقى است.
سهل بن عبداللّه شوشترى؛ از عرفاى قرن سوم، با تمام زهد و ورع اسلامى، وصيّت كرد كه بعد از او جانشين وى شاددل گبر باشد، بعد از فوت او بنا به وصيّت، شاددل را خواستند، او با همان لباس زرتشتى خاص بر منبر رفت و گفت: من اكنون اين زنّار را مىگسلم. شما هم زنّارى كه در دلها داريد پاره كنيد. تمام مجلس به هيجان آمد، بسيارى توبه كردند، بسيارى سر به بيابان نهادند و دگرگون شدند…. او ايمان را تنها به كلمه نمىدانست به دل مىدانست و مىديد.[33]
سيّدعلى همدانى در سال 781 هجرى قمرى با هفتصد تن مريد هنرمند ايرانى در رشتههاى مختلف سنگبرى، شالبافى، خطّاطى و غيره، به كشمير رفت. او هيچگاه مانند سلطان محمود غزنوى و ديگران به تخريب معابد و بتخانهها نپرداخت، سحرگاهان به كوه مىرفت و به مناجات مىپرداخت و همه مردم مسلمان شهر به تبعيّت از او به بالاى كوه مىآمدند و نيايش مىكردند و نماز مىخواندند و سپس مريدان براى تعليم حرفه به مردم كشمير مىرفتند، سيّد خود با كلاهدوزى معاش خود را تأمين مىكرد و به رهبرى روحانى مردم مىپرداخت او مسجد و خانقاه و لنگرخانه و دارالشفا و كتابخانه و مدرسه ساخت شريعت را در مسجد و طريقت را در خانقاه مجاور مسجد و مهماندارى را در لنگرخانه و معالجه را در بيمارستان و احكام را در مدرسه و كتابخوانى را در كتابخانه رهبرى مىكرد. او با اخلاق خوش و عدم تعصّب توانست بين پادشاه كشمير و هند كه سالها جنگ بود آشتى و اتّحاد ايجاد كند و حسن خلقش موجب شد تا پيشوايان هندو و بودايى نزد او آيند و مسلمان شوند و معبد خويش را به مسجد تبديل كنند و خود خادم مسجد باشند.
سخنم را با اين رباعى نظامالدّين اوليا عارف قرن هشتم پايان مىدهم:
هر كه ما را رنجه دارد راحتش بسيار باد
وانك ما را خوار دارد ايزد او را يار باد
هر كه او خارى نهد در راه من از دشمنى
هر گلى كه باغ عمرش بشكفد بىخار باد
[1]. كلّيات سعدى، سعدى شيرازى، به كوشش مظاهر مصفّا، تهران 1383، ص 205.
[2]. كلّيات سعدى، ص 206.
[3]. تذكرة الاوليا، شيخ فريدالدّين عطّار نيشابورى، ج 1، انتشارات گنجينه، تهران 1370، ص138.
[4]. نفحات الانس، عبدالرّحمن جامى، مقدّمه و تصحيح دكتر محمود عابدى، تهران 1373، ص76.
[5]. همان، ص 120.
[6]. همان، ص 283.
[7]. تذكرة الاوليا، عطّار نيشابورى، ج 2، ص 48.
[8]. تذكرهالاوليا، ج 1، ص 242.
[9]. همان، ص 242.
[10]. همان، ص 243.
[11]. همان، ص 245.
[12]. همان، ص 251.
[13]. سوره آل عمران، آيه 134: والكاظمينَ الغَيْظ والعافينَ عِنِ الناس.
[14]. تذكرهالاوليا، ج 1، ص 51.
[15]. همان، صص 89 ـ 88 .
[16]. تذكرهالاوليا، ج 1، ص 95.
[17] و 2. تذكرهالاوليا، ج 1، ص 103.
[18]. تذكرة الاوليا، صص 173 ـ 166.
[19]. همان، ص 132.
[20]. تذكرهالاوليا، ج 1، ص 137.
[21]. همان، ص 142.
[22]. همان، ص 142.
[23]. همان، ص 27.
[24]. نفحات الانس، ص 198.
[25]. همان، ص 262.
[26]. همان، ص 294.
[27]. نفحات الانس، ص 462.
[28]. همان، صص 407 ـ 406.
[29]. تذكرهالاوليا، ص 16.
[30]. تذكرهالاوليا، ص 41.
[31]. سوره حشر، آيه 9.
[32]. سوره آل عمران، آيه 92.
[33]. تذكرهالاوليا، ص 240.