Search
Close this search box.

رسالت پيامبر و نحوه ي تبليغ، غدير خم و جانشيني علي«ع» حضرت عيسي«ع» و جانشيني پطرس

در آن زمان مسلمانان را چند نوع بايكوت كردند ، به اين ترتيب كه اوّل آنها را بايكوتِ خبري كردند، يعني هيچ كس خبري از اينها نشنود و خبري از آنها منتقل نشود ولي مع ذلك همه ي مردم جامعه فهميدند كه يك نفردر مكّه حرف هاي عجيب و غريب مي زند و مردم را جذب مي كند«از نظر آنها عجيب و غريب بود

 

 

 

رسالت پيامبر و نحوه ي تبليغ، غدير خم و جانشيني علي«ع» حضرت عيسي«ع» و جانشيني پطرس[1]

 

ما اگر پندپذير باشيم، بر در و ديوار پند نوشته شده است، اگر كتابخوان باشيم و تاريخ را نگاه كنيم، در آن پندهاي بسياري وجود دارد. حتي خيلي از حكومت ها و دولتهاي قوي به واسطه ي عدم توجّه به تاريخ و زندگي گذشتگان و تجرب ههاي آنها، از بين رفته اند. شايد خداوند هم خواست با ظهور پيغمبر، اين پند گرفتن از تاريخ را به ما ياد بدهد. وقتي محمد«ص» به پيغمبري مبعوث شد، آن را به كسي جز خديجه نگفت و بعد هم به علي گفت،فقط اين سه نفر مسلمان بودند؛ سه نفري كه ظاهراً ضعيف بودند. اين فكر از همين سه نفر توسعه پيدا كرد وهمين توسعه كاملاً كافي بود كه همه ي مردم از آن باخبر شوند، اوّل متوجّه مي شوند كه خبرهايي هست، بعد مي روند به دنبال تحقيقِ آن، وقتي به تدريج آشكار شد و تقريباً همه ي مردم باخبر شدند، اوّلين اعلام و علني كردن آن نزد قوم و خويش هاي خود پيغمبر بود كه از بين آنها  در آن جلسه  فقط علي تسليم شد كه او از قبل تسليم بود، چون در منزل پيغمبر بود و بعد از او ابوبكر نمي دانم در آن جلسه بوده يا نبوده. يكي از اختلافات تاريخي ميان شيعه و سنّي اين است كه شيعيان مي گويند: اوّل كسي كه مسلمان شد علي بود«به دليل همان جلسه» ولي سنّي ها مي گويند: چون علي كودك بود، اسلام او قبول نيست، پس ابوبكر اوّلين كسي است كه مسلمان شد. يكي از آقايان علما مي گفت: بله راست مي گوييد، ابوبكر اوّل كسي بود كه مسلمان شد، چون علي اصلاً كافر نبود كه مسلمان شود، او از اوّل مسلمان متولد شد.

بعد متناسب با حملاتي كه به پيغمبر مي شد، حضرت جواب و از خود عكس العمل نشان ميداد. مدتي گفتند:پيغمبر ساحر است و سحر و جادو مي كند. مثل اينكه سرنوشت و حكم الهي است كه حملات دشمن به نفع اسلام تمام شود؛ چون بعضي ها كه از سحر و جادو مي ترسيدند، از پيغمبر هم حساب بردند و ديگر او را اذيت نكردند وبعضي ها هم كه سحر و جادو را بد مي دانستند، نگاه كردند و ديدند كه نه، پيغمبر سحر و جادو نمي كند، بنابراين چنين شايعاتي به ضرر پيغمبر نبود، بلكه به نفع پيغمبر بود. مدتي گفتند كه اين شخص ديوانه شده، پيغمبر در زمان بعثت چهل سال داشت كه ايشان  قبل و بعد از بعثت  در ميان مردم بودند و همه ايشان را مي ديدند، مردم نگاه كردند و گفتند كه  العياذبالله  اگر ديوانه است پس چرا در اين چهل سال هيچ ديوانگي نكرد، يك مرتبه بعد ازچهل سال ديوانه شد! دشمنان ديدند كه آن هم فايده اي ندارد. چون موجب شد كه خيلي ها تحقيق كنند، اين پيغمبر و سابقه ي جنون او را«كه بعضي مي گفتند جنون دارد» ببينند چيست؟ هر چه دقت كردند، ديدند سابقه ي اوفقط بزرگواري و انسانيت و عبادت الهي است. اين شايعه هم به ضرر آنها بود.

در آن زمان سالي يك بار بازاري به نام بازار عكاظ تشكيل مي شد، در اين بازار از همه ي قبايل گروهي مي آمد و محصولات خود را مي آورد و در اين بازار عرضه مي كرد آن وقت ها دولت و شهر نبود. آن بازار، خيلي خوب بود، چون مردم به هم نزديك مي شدند و شعرا شعر ميگفتند چون در عرب بدوي شعر خيلي اهميت داشت، شعرخوب مي گفتند و خيلي ها شاعر بودند و آن شعري كه مورد پسند همه بود مي نوشتند و از خانه ي كعبه آويزان مي كردند كه به سبعه ي معلّقه مشهور شد، چون هفت تا شعر را به ديوار كعبه آويزان كردند. مردم دور شاعر جمع مي شدند. پيغمبر «به ظاهر» كسي را نداشت، ولي صيت شهرت او به همه جا رسيده بود، خود حضرت به آن بازارمي رفت و آيات قرآن را مي خواند، البته در هر جا آيات مناسب خود را مي خواند، مثلاً در بازار فرض كنيد اين آيه را مي خواند: وَيلٌ لِلْمُطَفِّفينَ الَّذينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَى النَّاسِ يَستَوفُون وَ إِذا كالُوهُم أَو وَزَنُوهُم يُخْسِرُون[2] واي بر بد فروشان يعني كساني كه زياد مي خرند و كم مي فروشند  آنهايي كه وقتي جنسي به كسي مي فروشند، سنگ را كم مي گذارند تاجنس كمتري به او بفروشند «چون تمام قبايل جنس مي آوردند و مي فروختند و جنس ديگر را مي خريدند و وقتيجنسي ميدادند ،در عوض آن جنس زيادتر مي گرفتند» آيا آنها گمان نمي كنند و فكر نم يكنند كه روزي در پي اين است؟ يا ميخواند: فَوَيلٌ لِلْمُصَلِّين [3] واي بر آن نمازگزاران و عابدهايي كه چنين و چنان مي كنند. اين آيات خيلي از مردم را جمع ميكرد چون حرف دل آنها بود. يك انقلاب اسلامي مي داند حرف دل مردم چيست در اينجا در ميان انقلاب ها تفاوت هايي است ، رهبران يك انقلاب مي خواهند كه فقط خودشان به حكومت برسند مثل غالب انقلاب ها از قبيل فرانسه و انگلستان و امريكا، ولي در يك انقلاب الهي، رهبر آن از جانب خداوند مأمور است كه مردم را منقلب كند در حالي كه خود را هيچ مي داند، مثل پيغمبر اسلام؛ البته اسم آن را نميشود انقلاب گذاشت،حالا در عرف به آن انقلاب مي گوييم؛ منتها اينها حرف مردم را مي فهمند، اما همه چيز را قبول نمي كنند، مي بينندكه مردم به آن بت بزرگ «لات» خيلي احترام مي گذارند؛ او اين را رعايت نم يكند و به «لات»فحش هم مي دهد.

تفاوت اين دو نوع اين است. پيغمبر هم چون از جانب خداوند مأمور بود، خداوند، خود، خصلت مردم را مي شناسد وآيات نازله متناسب با مصلحت جامعه است؛ جلوي مردم را ميگرفتند كه نيايند و حرف هاي پيغمبر را گوش ندهند،ولي مع ذلك مردم آزادي داشتند و مي آمدندگوش مي دادند.

در آن زمان مسلمانان را چند نوع بايكوت كردند ، به اين ترتيب كه اوّل آنها را بايكوتِ خبري كردند، يعني هيچ كس خبري از اينها نشنود و خبري از آنها منتقل نشود ولي مع ذلك همه ي مردم جامعه فهميدند كه يك نفردر مكّه حرف هاي عجيب و غريب مي زند و مردم را جذب مي كند«از نظر آنها عجيب و غريب بود براي اينكه حرف هايي كه پيغمبر ميزد، نسبت به محيط آن روز اين گونه بود.» بعد در شِعب ابوطالب اينها را بايكوت غذايي كردند، يعني هيچ كس به اينها كالا نميفروخت، گرسنه بودند. من جايي خواندم كه حضرت خديجه«س» در شِعب ابيطالب از فقر غذايي مريض شد. خديجه از ثروتمندان مكّه بود كه بعد از اينكه شوهر قبلي اش رحلت كرده بود بعضي ها فقط به عنوان ثروت حضرت خديجه«س» خواستگارش شده بودندكه قسمت الهي اينطور نبود، او از فقر غذايي رحلت كرد. براي مردم عجيب بود كه اين چيست؟ همه خديجه را مي شناختند، خديجه يك مستمسكي پيدا كرده و به يك حبل المتيني متوسل شده كه همه ي مال خود را ميدهد، حتي جان خود را هم بر سر آن مي دهد. يا ابوطالب همين طور بود. حالا چطور شد اين مردم در فاصله ي كوتاهي يعني بلافاصله بعد از فوت پيغمبرمتفرّق شدند؟ يك جهت اين بود كه پيغمبر از همين وضعي كه حالا به وجود آمده، نگران بود. مأمور بود كه اعلام كند كه جانشين من علي است. اين را ميدانست كه بايد اعلام كند، ولي منتظر فرصت مناسب بود. مي ترسيد وقتي آن را اعلام كند اوّلاً بر جان علي توطئه كنند و او را ترور كنند؛ ثانياً نگران بودكه مسلمانان متفرق شوند، چون علي«ع» دشمنان زيادي داشت. علي«ع» خيلي قاطع و خيلي هم معتقد به پيغمبر بود، الآن تقريباً همه ماجراي

غديرخم را قبول دارند، منتها ميگويند كه پيغمبر علي را به عنوان جانشين تعيين نكرد، توصيه ي علي را كرد؛گفت: علي مرد خوبي است او را دوست بداريد، ما هم قبول مي كنيم. بله، اين است كه نبايد گفت كه اينها دشمني با علي مي كنند، نه؛ در مورد علي نفهمي ميكنند.

در روايات نوشته اند كه وقتي پيغمبر در غديرخم علي را تعيين كرد، يك نفر عرب پيش پيغمبر آمد و گفت: يا محمد، تو گفتي بت ها را بشكنيد، همه شكستيم و خدايي را كه نمي بينيم بپرستيم، پرستيديم، گفتي روزي پنج نوبت به نماز بايستيد، راست شويد و خم شويد و اينها را بگوييد، چون تو گفته اي، ما در منازلمان هم اطاعت مي كرديم؛آمدي گفتي مقداري از درآمد خود را بدهيد، ما داديم، خوشحال هم بوديم كه هر چه گفتي، اطاعت كرديم، ما زنجير بند خود تو بوديم، قبول؛ حالا مي خواهي بعد از خودت ما را اسير داماد خود كني؟ اگر راست مي گويي و واقعاً خدا اين طور دستور داده سنگي از آسمان بيفتد و من همين جا بميرم، كه مي گويند سنگي به سر او خورد و افتاد و مرد. منظور اين است كه اين طور با علي دشمن بودند و خيال مي كردند اين جانشيني مربوط به قوم و خويشي است. به هر جهت معلوم ميشود كه ترس پيغمبر بجا بود«از لحاظ بشري» پيغمبر هم يك بشر بود واز اين لحاظ بر جان علي مي ترسيد، اين است كه كوتاهي ميكرد و خداوند به پيغمبر خود هشدار داد و گفت: اين مطلب را به مردم بگو، چرا مي ترسي؟ وَ اللَّهُ يَعصِمُكَ مِنَ النَّاسِ[4] بگو، خدا تو را از شر مردم حفظ ميكند. اين است كه پيغمبر گفت و آن اتفاقات افتاد، چطور شد كه آن مردم در فاصله ي كوتاهي تغيير كردند؟ آخر تك تك آنها هم نظري دارند، مجموع آنها هم نظري دارند. آن اتفاق به ما اين تجربه را ميدهد كه ما اگر هم الآن ايمان محكمي داريم، هرگز بي خبر و بي توجّه نسبت به وسوسه ي شيطان نباشيم، همين شخص و همين ايمان ممكن  ست تغييركند، عوض شود.

در اين مورد مثالي را ميآورم. پطرس جانشين حضرت عيسي«ع» بود كه حضرت عيسي«ع» همان گونه كه پيغمبر ما علي را معين كرد، عيسي«ع» پطرس را معين كرد»منظور همان Saint Peter است كه الآن كليساي او در واتيكان هست» بعد عيسي«ع» آن شبي كه مي خواست برود بالاي تپّه مناجات كند، به حواريّون گفت: نخوابيد و دعا كنيد، امشب خطري در راه است، دعا كنيد تا رفع شود. مدتي رفت و بازگشت و ديد همه خواب هستند، آنها را بيدار كرد و دو مرتبه تكرار كرد و گفت: نخوابيد و اِلاّ خطر واقع مي شود. دعا كنيد كه خطر رفع شود. دوباره رفت و وقتي برگشت، ديد همه خواب هستند. پطرس كه جانشين حضرت بود هم در بين اينها بود. بعد گفت: بيدار شويدكه كار از كار گذشت. پطرس گفت: من در ايمان محكم هستم. عيسي«ع» به او فرمود: همين تو تا وقت سحركه خروس بخواند، سه بار از من برائت خواهي جست، يعني خواهي گفت: من عيسي را نمي شناسم كه همين اتفاق افتاد و او سه بار اين كار را كرد كه بار سوّم عيسي«ع» در دادگاه بود و نگاه تندي به او كرد كه او شروع به گريه كرد و از جلسه ي دادگاه بيرون آمد. اينها نشان مي دهد كه هيچ وقت خود را ايمن از شرّ شيطان ندانيد، چه درمسايل ايماني و چه در ساير اعمال؛ چون شيطان را خدا مهلت داده و او گفته كه من از راست و چپ و بالا و پايين مي افتم به جان اين موجودي كه آفريدي و الآن هم به جان ما افتاده است. البته پطروس كه برائت جست.

گاهي برائت به نحوي كه به اصل ايمان لطمه نزند درست است؛ يكي از علما كه خيلي مشهور بود، شيعيان

مي گفتند كه او شيعه است و سنّيان هم مي گفتند كه او سنّي است؛ گفتند برويم از خود او بپرسيم. اوّل سؤال كردند: جانشين پيغمبر كيست؟ گفت: آن كس كه دختر او در خانه ي پيغمبر است. سنّي ها گفتند: منظور ابوبكر است كه دختر او در خانه ي پيغمبر است، شيعيان گفتند: منظور علي است كه دختر پيغمبر در خانه ي علي است. دوباره گفتند: برويم بپرسيم كه امامها چندتا هستند؟ البته اگر مي پرسيدند كه شيعه هستي يا سنّي، كسي جرأت نميكرد بگويد كه شيعه است، چون همان جا او را گردن ميزدند؛ اين يك نحوه برائت است كه مجاز بود گفت: اين چه سؤالي است؟ صد بار از من پرسيده ايد؛ چهارتا، چهارتا، چهارتا، چهار يعني چهار امامِ اهل سنت و سه چهارتا يعني دوازده تا كه تعداد ائمه ي شيعيان است. اين زرنگي ها اشكال ندارد، ولي برائتي را كه از دو نفر از دروي شها خواسته بودند، اين اشكال دارد: سرخ عليشاه كه داماد حضرت نورعليشاه اوّل بود و يك درويش ديگر را گرفته بودند و پيش فتح عليشاه آوردند. او گفت: بايد بر نورعليشاه لعنت كنيد وگرنه، تو را مي كشيم. او گفت: بر نور كه نمي شود لعنت

كرد اللهُ نورُ السَمواتِ وَ الاَرض بر علي هم  العياذ بالله  همين طور، پس بر شاه لعنت؛ عصباني شد و او را انداخت در استخري كه در آنجا بود، بعد از يك ربع بيست دقيقه، شاه او را به ياد آورد و گفت: او را در آوريد تا جنازه ي او را دفن كنند؛ وقتي از استخر بيرون آوردند نفس عميقي كشيد و نشست. شاه گفت: تو هنوز زنده اي؟ گفت: بله، امروز اعتقاد من به نورعليشاه بيشتر شد، براي اينكه وقتي به فقر مُشرّف شدم، به من دستور حبس نفس داد و مدام اين حبس نفس را تا امروز اضافه كردم، اگر چند دقيقه ديگر زير آب مانده بودم، مرده بودم. حالا، منظور اين گونه برائت هاست.



[1] . صبح شنبه، تاريخ 20 / 11 / 1386 ه . ش.«جلسه خواهران ايماني»

[2] . سوره مطففين، آيه هاي 3- 1

[3] . سوه ماعون، آيه 4.

[4] . سوره مائده، آيه 67 .