«تصّوف عبارت است از توبه از ناشایست و صدق در طلب و ورع در شبهات و فنا در توحید و آن نهایت کار بود که مرد در شهود جلال حقتعالی وجود و صفات خلق، جمله فانی بیند. پس در لفظ تصوف چهار حروف یافتند، حکم کردند که هر حرفی اشارت است به مقامی از این چهارگانه «تا» توبه است، «صاد» صدق است، «واو» ورع، «فا» فناست»
سایت مجذوبان نور
«تصّوف عبارت است از توبه از ناشایست و صدق در طلب و ورع در شبهات و فنا در توحید و آن نهایت کار بود که مرد در شهود جلال حقتعالی وجود و صفات خلق، جمله فانی بیند. پس در لفظ تصوف چهار حروف یافتند، حکم کردند که هر حرفی اشارت است به مقامی از این چهارگانه «تا» توبه است، «صاد» صدق است، «واو» ورع، «فا» فناست».[1]
«و مشهور و معروف در میان عموم مردم، آن است که اسم صوفی، بر کسی اطلاق کنند که مترسم بود به رسوم صوفیان و متلبس به زی ایشان؛ اگر از اهل حقیقت بود و اگر نبود و اهل خصوص از متصوفه، اکثر مترسمان را صوفی نخوانند، بلکه متشبه به صوفیان خوانند و سبب اختصاص کمال بدین اسم، آن است که اکثر ایشان از قدمای مشایخ، به جهت تقلل و تزهد از دنیا و اقتدا به انبیا، لباس صوف پوشیدهاند و از برای تواضع و ستر حال، نسبت خود به صفت لباس و سمت ظاهر کرده و یکدیگر را صوفی خوانده و این اسم در میان ایشان متعارف شده و شهرتی یافته و در زبانها متداول گشته».[2]
در كشفالمحجوب آمده است: «مردمان اندر تحقيق اين اسم بسيار سخن گفتهاند و كتب ساخته. گروهي گفتهاند كه صوفي را از آن جهت صوفي گويند كه جامة صوف دارد … بر مقتضي لغت اشتقاق اين اسم درست نگردد از هيچ معنا. از آنك اين معنا معظمتر بود از آن است كه اين را جنسي بود تا از آنجا مشتق بود كه اشتقاق شيء از مجانست خواهد بود».[3]
در کتاب یواقیتالعلوم عزالدین کاشانی آمده؛ تصوف در چهار چیز است: «توبه از ناشایست، صدق در طلب، ورع در شبهات و فنا در توحید».
ابنعربی میگوید: «تصّوف عبارت است از تخلق به اخلاق الهی که خود ثمرة تقواست، به گونهای که شخص آنگاه آن را درمییابد که به آیینة قلبش که از زنگار بیگانگان زدوده شده، تکیه کند و هر مانع و حجابی را در مقابل صور معقولات و مغیبات بردارد».[4]
در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است: «اما تصوف در اصطلاح اهل عرفان، پاکیزه کردن دل است از محبت به سوی ماسوی الله و آراسته کردن ظاهر است از حیث عمل و اعتقاد به امورات و دور بودن از منهیات و مواظبت نمودن به فرمودة رسول خدا و این جماعت متصوفة مُحقاند».[5]
فخرالدین رازی میگوید: «صوفیه طریقهای است به سوی معرفت خدا و آن تصفیه و تجرد از علایق دنیوی است و صوفیان یا اصحاب العاداتاند که کارشان ظاهری است چون پوشیدن خرقه و تسویة سجاده یا اصحاب عبادت که به زهد و عبادت مشغول و سایر کارها را ترک کردهاند یا اصحاب حقیقت که به عبادت و فرایض نمیپردازند، بلکه به تفکر و رهایی از علایق جسمانی مشغولاند».[6]
ذوالنون مصری گفت: قومی باشند، خدای را بر همة چیزها برگزیده و خدای ایشان را برگزیند بر همه چیزی».[7]
معروف کرخی گفته است: «تصوف فرا گرفتن کارهاست به حقیقت و نومید بودن از آنچه اندر دست مردمان است».[8]
ابوسلیمان دارانی میگوید: «تصوف آن است که بر وی افعال میرود که جز خدای نداند و پیوسته با خدای بود، چنانکه جز خدای نداند».[9]
از ابوالحسین نوری آمده: «تصوف نه رسوم است و نه علوم، لیکن اخلاقی است یعنی اگر رسم بودی به مجاهده به دست میآمدی و اگر عدم بودی به تعلیم حاصل شدی، بلکه اخلاقی است که «تخلقوا باخلاق الله» «به خلق خدای بیرون آمدن نه به رسوم دست دهد و نه به علوم».[10]
محمد رویم گوید: «صوفی بنا کردهاند بر سه خصلت، فقر و افتقار و عادت به بذل و ایثار و به ترک تعرض و اختیار به گفتن».[11]
نجمالدین کبریٰ گفت: صوفی هر چه در ظاهر کند، مصداق آن از باطن طلب کند تا صادق باشد نه کاذب، موافق باشد نه منافق، مخلص بود نه مرایی و محقق بود نه مدعی».
ابوالحسن خرقانی آورده: «صوفی به مرقع و سجاده صوفی نبود. صوفی به رسوم و عادات صوفی نبود، صوفی آن بود که نبود. هر چه برای حق کنی اخلاص و هر چه برای خلق کنی ریاست. هر که سرودی خواند و به آن حق را خواهد بهتر از آن بود که قرآن خوانده و بدان حق را نخواهد».
ابوعبدالرحمان سلمی گفت: «صوفی را دو چیز باید. صدق در احوال و ادب در معاملات».[12]
عزیزالدین نسفی میگوید: «اي درويش، سالك را چندين منازل قطع ميبايد كرد تا به مقام تصوف رسد و نام وي صوفي گردد و صوفي را چندين منزله قطع ميبايد كرد تا به مقام معرفت رسد و نام وي عارف گردد و عارف را چندين منازل قطع ميبايد تا به مقام ولايت رسد و نام وي ولي گردد. مقام تصوف مقام بلند است از سالكان كم كسي به مقام تصوف رسيد مقام تصوف سرحد ولايت است.
ای درویش! عقل تا به مرتبة عشق نرسیده است، عصای سالک است، اما عمارت دنیای سالک میکند، و کارهای دنیای سالک به ساز میدارد: «قال هی عصای اتوکّؤُا علیها و اهشّ بها علی غنمی ولی فیها مََاربُ اخری» از جهت آنکه به عمارت دنیا مشغول میشود که جان ندارد و جان عقل عشق است، عقل بیعشق بیجان است و مرده است. و آن عزیز از سر این نظر فرموده است:
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه کار آید دل»[13]
در شرح حضرت حاج ملا سلطانعلی گنابادی (سلطان علیشاه شهید) بر کلمات قصار شیخ اجل بابا طاهر عریان آمده است:
«استّمر نقل الصوفی من المفعول به واسمه مضمر فی فعله. یعنی صوفی مفعول به بوده در اصل برای صافاه و نقل کردهاند او را از مفعول به و نایب فاعل قرار داده که اصطلاح نحویهاست، یا صوفی از فعل مفعول به که فعل ما لم یّسم فاعله باشد نقل و اسم صوفی قرار داده شده است و اسم صوفی ضمیری است مستتر در فاعل صُوفِی که مجهول صافا باشد».[14]
حضرت حاج سلطانحسین تابنده گنابادی در کتاب نابغة علم و عرفان تصوف آورده است: «نظریة تصوف عبارت است از شهود حق در تمام موجودات، ولی این تعریف بر آخرین مرتبة تصوف منطبق و صادق است نه بر مراتب مادون آن و تعریفی که جامع باشد این است که بگوییم: تصوف عبارت است از استکمال نفس و حقیقتجویی».[15] وقتی نفس به کمال برسد، حقیقت محض را مشاهده میکند و او را بر هر چیزی برمیگزیند.در خورشید تابنده آمده است: «تصوف عبارت است از ارتباط بین بنده و خدا که از راه دل است و اساس همة ادیان و علت اصلی پیدایش ادیان نیز همان میباشد و احکام عبادیِ جوارحی بلکه قوانین اجتماعی نیز برای تکمیل همین روح ارتباط است، پس در حقیقت روح همة ادیان، عرفان حق میباشد که در اسلام به این نامخوانده شده است».16
حضرت حاج دکتر نورعلی تابنده در این مورد آوردهاند: «تصوف نه یک فرقه است و نه یک جنبش رافضی یا اعتزالی، بلکه بخشی جداناپذیر از اسلام راستین است، به ویژه تحلیلگران غربی مستعدند که چشمان خود را بر این حقیقت ببندند و مکرراً به تصوف به عنوان پدیدهای غریبه با اسلام و در واقع انحراف از آن اشاره میکنند».
[1] . سعیدی، گل بابا، فرهنگ اصطلاحات عرفانی ابنعربی، تهران، شفیعی، 1383، دوم، صص 164-165.
[2] . کاشانی، عزالدین محمود. مصباحالهدایه و مفتاحالکفایه، مقدمه، تصحیح و توضیحات: عفت کرباسی و دکتر محمدرضا برزگر خالقی، تهران، زوار، 1387، سوم، صص 2-3.
[3]. هجویری، ابوعلی بن عثمان. کشفالمحجوب، روسیة ـ لنینگراد، 1304 هجری، ص 39.
[4] . ابنعربی. تدبیرات الالهیّه، ترجمة حسن عاصی، بیروت، 1993، ص 165.
[5] . التهانوی، محمدعلی. کشاف اصطلاحات الفنون، تصحیح محمد وجیه، تهران، خیام، 1346، ج 1، ص 841.
[6] . سیدین، علی. پشمینهپوشان؛ فرهنگ سلسلههای صوفیه، تهران، نشر نی، 1387، ص 34.
[7] . شیری. عبدالکریم بن هوازن. رسالة قشیریه، ترجمة ابوعلی حسن بن احمد عثمانی، با تصحیحات و استدراکات بدیعالزمان فروزانفر، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1374. ص 473.
[8] . همان، ص 47.
[9] . . نیکلسون، رینولد. عرفان عارفان مسلمان، ترجمة اسدالله آزاد، مشهد، دانشگاه فردوسی مشهد، ص 60.
[10] . همان، ص 61.
[11] . ترجمة رسالة قشیریه، ص 470.
[12] . انصاری، قاسم (دکتر). مبانی عرفان و تصوف، تهران، طهوری، 1387، صص 158-167.
[13] . نسفی، عزیزالدین. کتاب الانسان الکامل، با تصحیح و مقدمة ماریژان موله، ترجمة مقدمه از سیّدضیاءالدین دهشیری، تهران، طهوری، 1388، ص 303.
[14] . گنابادی (سلطانعلیشاه)، حاج سلطانمحمد. کتاب توضیح شرح فارسی بر کلمات قصار شیخ اجل باباطاهر عریان، تهران، حقیقت، 1381، صص 164-166.
[15] . تابنده (رضا علیشاه)، حاج سلطانحسین. نابغة علم و عرفان در قرن چهاردهم، تهران، حقیقت، 1383، ص 68.
16. تابنده (محبوبعلیشاه)، حاج علی تابنده، خورشید تابنده: شرح احوال و آثار عالم ربانی و عارف صمدانی حضرت آقای حاج سلطانحسین تابنده گنابادی رضاعلیشاه (طاب ثراه)، تهران، حقیقت، دوم، 1377، ص 18. [15] . تابنده، حاج دکتر نورعلی. آشنایی با عرفان و تصوف، تهران، حقیقت، 1380، صص 14-15 .
17 . تابنده، حاج دکتر نورعلی. آشنایی با عرفان و تصوف، تهران، حقیقت، 1380، صص 14-15 .