دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند// بیخود از شعشعهی پرتو ذاتم کردند /باده از جام تجلی صفاتم دادند// چه مُبارک سحری بود و چه فرخنده شبی /آن شب قدر که این تازه براتم دادند// بعد از این روی من و آینهی وصف جمال/ که در آنجا خبر از جلوهی ذاتم دادند// من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب / مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
گردآوری: مینا ساکت
رمضان 1390
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را مَحرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکدهی عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقهی رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است گومیرسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روانبخش ای دُرج محبت به همان مُهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند ای سیلِ سرشک از عقبِ نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهانبین گو در نظر آصف جمشید مکان باش
(غزل 272؛ ص 211)
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت زلف شمشاد قدی ساعد سیم اندامی
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد که نهاده است به هر مجلس وعظی دامی
گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است که چو صبحی بدمد در پیاش افتد شامی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد بود آیا که کند یاد ز دردآشامی
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد کام دشوار به دست آوری از خودکامی
(غزل 467؛ صص 363-364 )
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل تا سراپردهی گل نعرهزنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی مایهی نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
(غزل 164؛ ص127)
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی در عرصهی خیال که آمد کدام رفت
بر بوی آنکه جرعهی جامت به ما رسد در مصطبهی دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت گمگشتهای که بادهی نابش به کام رفت
(غزل 84؛ ص 66)
عید است و آخر گل و یاران در انتظار ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی کاری بکرد همت پاکان روزهدار
دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن از فیض جام و قصهی جمشید کامکار
جز نقد جان به دست ندارم شراب کو کان نیز بر کرشمهی ساقی کنم نثار
خوش دولتی است خرم و خوش خسروی کریم یارب ز چشم زخم زمانش نگاهدار
می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد جام مرصع تو بدین دُرّ شاهوار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست از می کنند روزهگشا طالبان یار
زانجا که پردهپوشی عفو کریم توست بر قلب ما ببخش که نقدی است کم عیار
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح شیخ و خرقهی رند شرابخوار
حافظ چو رفت روزه و گل نیز میرود ناچار باده نوش که از دست رفت کار
(غزل 246؛ صص 190-191)
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست مِی ز خُمخانه به جوش آمد و میباید خواست
نوبهی زهدفروشانِ گرانجان بگذشت وقت رندی و طرب کردنِ رندان پیداست
چه ملامت بُود آن را که چنین باده خورَد؟ این چه عیب است بدین بیخردی؟ وینچه خطاست؟
بادهنوشی که در او روی و ریایی نبوَد بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق آنکه او عالِم سِرّ است بدینحال گُواست
فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم وانچه گویند روا نیست نگوییم رواست
چه شود گر منوتو چند قدحْ باده خوریم؟ باده از خون رَزان است؛ نه از خونِ شماست!
این چه عیب است کزآن عیب، خِلَل خواهد بود ور بُوَد نیز چه شد؟ مردم بیعیب کجاست؟
(غزل 20؛ ص 17)
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس بُرد که خاک میکدهی عشق را زیارت کرد
مقام اصلی ما گوشهی خرابات است خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد
بهای بادهی چون لعل چیست جوهر عقل بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
نماز در خم آن ابروان محرابی کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جمّاش شیخ شهر امروز نظر به دُردکشان از سر حقارت کرد
به روی یار نظر کن ز دیده منّتدار که کار دیده نظر از سر بصارت کرد
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
(غزل 1341؛ ص 102)
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بیمزد بود و منت هر خدمتی که کردم یارب مباد کس را مخدوم بیعنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایهی عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
(غزل 94؛ صص 74-75)
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعهی پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مُبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینهی وصف جمال که در آنجا خبر از جلوهی ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژدهی این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبری است کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود که ز بند غم ایام نجاتم دادند
(غزل 183؛ ص 142)
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود مهرورزی تو با ما شهرهی آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان بحث سرّ عشق و ذکر حلقهی عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایهی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزّاق بود
رشتهیتسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خُلد دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
(غزل 20 6؛ ص 160)
شب وصل است و طی شد نامهی هجر سلامُ فیه حتّی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش که در این ره نباشد کار بیاجر
من از رندی نخواهم کرد توبه و لو آذیتنی بالهَجر و الحَجر
برآی ای صبح روشندل خدا را که بس تاریک میبینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار فَغان از این تَطاول، آه از این زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ فَانَ الرَبح و الخُسران فی التّجر
(غزل 251؛ صص 194-195)
آن شب قدری که گویند اهل خلوت، امشب است یارب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
کشتهی چاه زنخدان توام کز هر طرف صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
شهسوار من که مه آیینهدار روی اوست تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بین کافتاب گرم رو در هوای آن عَرَق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین با سلیمان چون برانم من که مورم مَرکَب است
آنکه ناوک بر دل من زیر چشمی میزند قوت جان حافظش در خندهی زیر لب است
آب حیوانش ز منقارِ بَلاغت میچکد زاغ کلک من بهنامایزد چه عالی مشرب است
(غزل31؛ ص 25)
گل در بر و مِی در کف و معشوق به کام است سُلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب در مجلس ما ماهِ رُخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن بیروی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نِی و نغمهی چنگ است چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مَیامیز که ما را هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شِکّر زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مُقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
مِیخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با مُحتسبم عیب مگویید که او نیز پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی مِی و معشوق زمانی کایّام گل و یاسمن و عید صیام است
(غزل 46، صص 36-37)
عید است و آخر گل و یاران در انتظار ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی کاری بکرد همت پاکان روزهدار
دل در جهان مبند و به مستی سال کن از فیض جام و قصهی جمشید کامگار
جز نقد جان به دست ندارم شراب کو کان نیز بر کرشمهی ساقی کنم نثار
خوش دولتی است خرم و خوش خسروی کریم یارب ز چشم زخم زمانش نگاهدار
می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد جام مرصع تو بدین در شاهوار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست از می کنند روزه گشا طالبان یار
زانجا که پردهپوشی عفو کریم توست بر قلب ما ببخش که نقدی است کم عیار
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح شیخ و خرقهی رند شرابخوار
حافظ چو رفت روزه و گل نیز میرود ناچار باده نوش که از دست رفت کار
(غزل 246؛ صص 190-191)
حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شِنُفتنم هَوَس است
طمع خام بین که قصهی فاش از رقیبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز و شریف با تو تا روز خفتنم هوس است
وَه که دُردانهای چنین نازک در شب تار سُفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شَرَف به نوک مژه خاک راه تو رُفتنم هوس است
همچو حافظ به رَغم مدعیان شعر رِندانه گفتنم هوس است
(غزل 42؛ صص 33-34)
آن شب قدری که گویند اهل خلوت، امشب است یارب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
کشتهی چاه زنخدان توام کز هر طرف صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
شهسوار من که مه آیینهدار روی اوست تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بین کافتاب گرم رو در هوای آن عَرَق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین با سلیمان چون برانم من که مورم مَرکَب است
آنکه ناوک بر دل من زیر چشمی میزند قوت جان حافظش در خندهی زیر لب است
آب حیوانش ز منقارِ بَلاغت میچکد زاغ کلک من بنامایزد چه عالی مشرب است
(غزل 31؛ ص 25)
منبع:
دیوان حافظ شیر ازی، از نسخهی محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی، انجمن خوشنویسان ایران، تهران، هفتم، 1371.