دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم / ور نسازد می بباید ساختن با خوی دوست//گر قبولم میکند مملوک خود میپرورد/ ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست// هر که را خاطر به روی دوست رغبت میکند/ بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست
گردآوری: مینا ساکت
رمضان 1390
به طفلی درم رغبت روزه خاست ندانستمی چپ كدام است و راست
یكی عابد از پارسایان كوی همی شستن آموختم دست و روی
كه بسمالله اول به سنت بگوی دوم نیت آور، سوم كف بشوی
پس آنگه دهن شوی و بینی سه بار مَناخَر به انگشت كوچك بخار
به سبابه دندان پیشین بمال كه نهی است در روزه بعد از زوال
وز ن پس سه مشت آب بر روی زن ز رستنگه موی سر تا ذَقَن
دگر دستها تا به مرفق بشوی ز تسبیح و ذكر آنچه دانی بگوی
دگر مسح سر، بعد از آن غسل پای همین است و ختمش به نام خدای
كس از من نداند در این شیوه به نبینی كه فرتوت شد پیر ده
بگفتند با دهخدای آنچه گفت فرستاد پیغامش اندر تهفت
كه ای زشت كردار زیبا سخُن نخست آنچه گویی به مردم بكُن
نه مسواك در روزه گفتی خطاست بنی آدم مرده خوردن رواست
دهن گو ز ناگفتنیها نخست بشوی ای كه از خوردنیها بشست
كسی را كه نام آمد اندر میان به نیكوترین نام و نعتش بخوان
چو همواره گویی كه مردم خرند مبر ظن كه نامت چو مردم برند
چنان گوی سیرت به كوی اندرم كه گفتن توانی به روی اندرم
وگر شرمت از دیدهی ناظرست نه ای بیبصر، غیب دان حاضر است
نیاید همی شرمت از خویشتن كز او فارغ و شرمداری ز من
بوستان (باب هفتم؛ صص 279-280)
شنیدم كه نابالغی روزه داشت به صد محنت آورد روزی به چاشت
به كُتّابش آن روز سائق نبُرد بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد
پدر دیده بوسید و مادر سرش فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر كرد یك نیمه روز فتاد اندر او ز آتش معده سوز
به دل گفت اگر لقمه چندی خورم چه داند پدر غیب یا مادرم؟
چو روی پسر در پدر بود و قوم نهان خورد و پیدا بسر بُرد صوم
كه داند چو در بند حق نیستی اگر بیوضو در نماز ایستی؟
پس این پیر از آن طفل نادانتر است كه از بهر مردم به طاعت دَر است
كلید در دوزخ است آن نماز که در چشم مردم گزاری دراز
اگر جز به حق میرود جادهات در آتش فشانند سجادهات
بوستان (باب پنجم؛ صص 260-261)
به سرهنگ سلطان چنین گفت زن که خیز ای مبارک در رزق زن
برو تا ز خوانت نصیبی دهند که فرزند کانت نظر بر رهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد که سلطان به شب نیت روزه کرد
زن از ناامیدی سر انداخت پیش همی گفت با خود دل از فاقه ریش
که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟ که افطار او عید طفلان ماست
خورنده که خیرش برآید ز دست به از صائم الدهر دنیاپرست
مسلم کسی را بود روزه داشت که درمندهای را دهد نان چاشت
وگرنه چه لازم که سعیی بری ز خود بازگیری و هم خود خوری؟
بوستان (باب دوم؛ صص 195-196)
نگفتم روزه بسیاری نپاید ریاضت بگذرد سختی سر آید
پس از دشواری آسانی است ناچار ولیکن آدمی را صبر باید
رخ از ما تا به کی پنهان کند عید هلال آنک به ابرو مینماید
سرا بستان در این موسم چه بندی درش بگشای تا دل برگشاید
غلامان را بگو تا عود سوزند کنیزک را بگو تا مشک ساید
که پندارم نگار سروبالا در این دم تهنیت گویان درآید
سواران حلقه بربودند و آن شوخ هنوز از حلقهها دل میرباید
چو یار اندر حدیث آید به مجلس مغنی را بگو تا کم سراید
که شعر اندر چنین مجلس نگنجد بلی گر گفتهی سعدی است شاید
(کلیات سعدی؛ غزل 275؛ صص 449-450)
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم ور نسازد می بباید ساختن با خوی دوست
گر قبولم میکند مملوک خود میپرورد ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست
هر که را خاطر به روی دوست رغبت میکند بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دم است روزهداران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
هر کسی بیخویشتن جولان عشقی میکند تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست
دشمنم را بد نمیخواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست هم زانوی دوست
هر کسی را دل به صحرایی و باغی میرود هر کس از سویی به در رفتند و عاشق سوی دوست
کاش باری باغ و بستان را که تحسین میکنند بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست
کلیات سعدی (غزل 107؛ ص 377)
آن به که چون منی نرسد در وصال دوست تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست
رشک آیدم ز مردمک دیده بارها کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست
پروانه کیست تا متعلق شود به شمع باری بسوزدش سبحات جلال دوست
ای دوست روزهای تنعم به روزه باش باشد که در فتد شب قدر وصال دوست
دور از هوای نفس که ممکن نمیشود در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست
گر دوست جان و سر طلبد ایستادهایم یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست
خرم تنی که جان بدهد در وفای یار اقبال در سری که شود پایمال دوست
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست در پیش دشمنان نتوان گفت حال دوست
بسیار سعدی از همه عالم بدوخت چشم تا مینمایدش همه عالم خیال دوست
کلیات سعدی (غزل 9؛ ص 621)
در این شهرباری به سمعم رسید که بازارگانی غلامی خرید
شبانگه مگر دست بردش به سیب که سیمین زنخ بود و خاطر فریب
پری چهره هرچ اوفتادش به دست همه در سر و مغز خواجه شکست
نه هرجا که بینی خطی دل فریب توانی طمع کردنش در کتیب
گوا کرد بر خود خدای و رسول که دیگر نگردم به گرد فضول
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش دل افگار و سربسته و روی ریش
چو بیرون شد از کازرون یک دو میل به پیش آمدش سنگلاخی مهیل
بپرسید کاین قله را نام چیست؟ که بسیار بیند عجب هر که زیست
کسی گفتش از کاروان همدمی مگر تنگ تُرکان ندانی همی
برنجید چون تنگ تُرکان شنید تو گفتی که دیدار دشمن بدید
سیه را یکی بانگ برداشت سخت که دیگر مران خر بینداز رخت
نه عقل است و نه معرفت یک جوم اگر من دگر تنگ تُرکان روم
در شهوت نفس کافر ببند وگر عاشقی لت خور و سر ببند
چو مر بندهای را همی پروری به هیبت بر آرش کز او بر خوری
وگر سیدش لب به دندان گزد دماغ خداوندگاری پزد
غلام آبکش باید و خشت زن بود بندهی نازنین مشت زن
گروهی نشینند با خوش پسر که ما پاکبازیم و صاحب نظر
ز من پرس فرسودهی روزگار که بر سفره حسرت خورد روزهدار
از آن تخم خرما خورد گوسپند که قفل است بر تنگ خرما و بند
سر گاو و عصار از آن در که است که از کنجدش ریسمان کوته است
بوستان (باب هفتم؛ صص 286-287)
این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است
ای باد بوستان مگرت نافه در میان وی مرغ آشنا مگرت نامه در بر است
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست یا کاروان صبح که گیتی منور است
این قاصد از کدام زمین است مشکبوی وین نامه در چه داشت که عنوان معطر است
بر راه باد عود در آتش نهادهاند یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار چون گوش روزهدار بر الله اکبر است
دانی که چون همیگذرانیم روزگار روزی که بیتو میگذرد روز محشر است
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر دیدار در حجاب و معانی برابر است
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق کوته کنیم که قصهی ما کار دفتر است
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق سوزان و میوه سخنش همچنان تر است
آری خوش است وقت حریفان به بوی عود وز سوز غافلند که در جان مجمر است
کلیات سعدی (غزل 64؛ ص 358)
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد علیالخصوص که پیرایهای بر او بستند
کسان که در رمضان چنگ میشکستندی نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را که مدتی ببریدند و باز پیوستند
به در نمیرود از خانگه یکی هشیار که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست که سروهای چمن پیش قامتش پستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند
مثال راکب دریاست حال کشتهی عشق به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری جواب داد که آزادگان تهی دستند
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار که ره به عالم دیوانگان ندانستند
کلیات سعدی (غزل 226؛ ص 429)
سرو چمن پیش اعتدال تو پست است روی تو بازار آفتاب شکسته است
شمع فلک با هزار مشعل انجم پیش وجودت چراغ باز نشسته است
توبه کند مردم از گناه به شعبان در رمضان نیز چشمهای تو مست است
این همه زورآوری و مردی و شیری مرد ندانم که از کمند تو جسته است
این یکی از دوستان به تیغ تو کشته است وان دگر از عاشقان به تیر تو خسته است
دیده به دل میبرد حکایت مجنون دیده ندارد که دل به مهر نبسته است
دست طلب داشتن ز دامن معشوق پیش کسی گو کش اختیار به دست است
با چو تو روحانیی تعلق خاطر هر که ندارد دواب نفس پرست است
منکر سعدی که ذوق عشق ندارد نیشکرش در دهان تلخ کبست است
کلیات سعدی (غزل 53؛ ص 353)
برگ تحویل میکند رمضان بار تودیع بر دل اخوان
یار نادیده سیر، زود برفت دیر ننشست نازنین مهمان
غادر الحب صُحبةالاحباب فارقالخُل عشرة الخلان
ماه فرخنده، روی برپیچید و علیک السلام یا رمضان
الوداع ای زمان طاعت و خیر مجلس ذکر و محفل قرآن
مهر فرمان ایزدی بر لب نفس در بند و دیو در زندان
تا دگر روزه با جهان آید بس بگردد به گونه گونه جهان
بلبلی زار زار مینالید بر فراق بهار وقت خزان
گفتم انده مبر که بازآید روز نوروز و لاله و ریحان
گفت ترسم بقا وفا نکند ورنه هر سال گل دمد بستان
روز بسیار و عید خواهد بود تیر ماه و بهار و تابستان
تا که در منزل حیات بود سال دیگر که در غریبستان
خاک چندان از آدمی بخورد که شود خاک و آدمی یکسان
هردم از روزگار ما جزوی است که گذر میکند چو برق یمان
کوه اگر جزو جزو برگیرند متلاشی شود به دور زمان
تا قیامت که دیگر آب حیات بازگردد به جوی رفته روان
یارب آن دم که دم فرو بندد ملک الموت واقف شیطان
کار جان پیش اهل دل سهل است تو نگهدار جوهر ایمان
قصاید (در وداع ماه رمضان؛ ص 697)
منبع:
کلیات سعدی، بر اساس چاپ محمدعلی فروغی، تصحیح، مقدمه و تعلیقات از کمال اجتماهی جندقی، تهران، سخن، چهرم، 1385.