Search
Close this search box.

مجلس صبح یکشنبه 6-9-90(غیب گویی -کرامت اولیاء – خانمها )

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

غزلی, منسوب به حضرت شاه نعمت الله ولی مشهور شده است . خوب حضرت شاه نعمت الله ولی مثل ما همه ی چیزها را می دیدند چراغ را می دیدند,روز را می دیدند,قافیه هم یک جوری است میبینم، هر چی شما می خواهید به آن اضافه کنید.صبح های یکشنبه مزار می بینم نمی دانم هر چی می بینم, اضافه کنید.حضرت شاه نعمت الله ولی هیچ کاری نداشتند جز اینکه پیش بینی کنند که مثلا رضا شاهی می آید.رضا شاه کی بود که همچین پیش بینی بکنند. اگر آقای حاج شیخ عبدالله حائری آن هم نه به خاطر ما وبا یک قصیده ی غرایی ,یک سرباز که آن وقت ها گرسنه و گدا بود برای آنکه دولت پول نداشت حقوق نمی داد مثلا 4 یا 5 ماه حقوق کارکنان فلان کارخانه اش می ماند. گرسنه بود شب به قول خودش که گفته بود,شب با رفیقش که آن هم سرباز بود دیدند در یک خانه ای باز است و شام می دهند،داخل آمدند و سلام کردند ,یک آقایی به قول خودش بالای مجلس بود که معلوم شد مجلس برای او است.رضا شاه را بعد که دیده بود صدا زده بود و گفته بود که بیا اینجا بنشین. رفیقش مثل یک آدم معمولی نشسته بود رضا شاه رفته بود و پهلوی آن آقا نشسته بود به او فرمودند که تو یک روزی سلطان مقتدر این مملکت خواهی شد.حالا به مسخره  گفته بود خوب آن روز شما از من چه چیزی می خواهید گفتند از تو هیچ چیزی نمی خواهیم فقط به خلق خدا خدمت کن. حضرت شاه نعمت الله به این چیزها کاری نداشتند.ایران آن روز خیلی ضعیف تر از حالا هم بود مثل دستمال مچاله ای بود که ؟ دور می انداختند.آن وقت در این مملکت ایران یک نفر مثلا اینقدر مهم است که حضرت شاه نعمت الله ولی پیش گویی میکنند.پیش گویی ها اگر شده است گاهی,برای مصلحتی بوده.آقای حاج شیخ عبدالله فقط آن حرف را زدند و بعد هم خدا خواست که این حرف را بزنند که او دنبالش بگردد که این شخص، چه کسی بود که به من این حرف را زد.یک مصالح دیگری,والا اینکه رجز خوانی نیست که شمشیر بزنند من چنین میکنم و چنان.بیشتر,البته من نه شاعرم نه شعر پسندم که به طور قطع بگویم ولی خوب آنچه که معلوم است و آنچه که به دلم رسیده است زمان رضا شاه این را ساختند برای اینکه بگویند فلان جایش منظور، رضا شاه است.البته این ساختن، دلیل انتقاد و عیب جویی از رضا شاه نیست نه این را من به عنوان داستان می گویم اطرافیانش ، یعنی ان هایی که وزیر شاه بودند,وزیر بادمجان بودند نه وزیر شاه, آن ها ساختند. می گویند برای یک شاهی غذای بادمجان,مسمای بادمجان آوردند,خورد و خیلی خوشش آمد و گفت غذای خوبی است, وزیرش یک شعر مفصلی گفت در محاسن بادمجان.شب امیر دلش درد گرفت و مریض شد,شروع کرد به بد گویی از بادمجان که من بادمجان خوردم اینجوری شدم همان امیر شروع کرد به بد گویی از بادمجان.پادشاه پرسید تو ظهر تعریف میکردی چرا حالا مذمت میکنی؟گفت :من آخر,وزیر حضرت عالی هستم مدح حضرت عالی را می گویم.من که وزیر بادمجان نیستم وزیر شما هستم هر چی شما بخواهید همان را می گویم.بنابراین آنچه برای اینکه یکسره در قران می گوید:(  إِنَّ اللَّهَ عِندَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْأَرْحَامِ وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَدًا وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ)( سوره لقمان-آیه34).یعنی خلاصه هیچ کس نمی داند فردایش چیست؟ و هیچ کس هم نمی داند مرگش کجا میرسد ؟به قول خیام:

 

این عمر چه بگذرد چه شیرین و چه تلخ          پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ. 

 

برای اینکه فرمایش خداوند را شیرفهم بشوید ، قران,در جایی دیگر فرموده است که (لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ) من غیب نمی دانم.  منظورش خدا که نیست که غیب نمی داند .پیغمبر است که می گوید من غیب نمی دانم .یک جای دیگر که باز هم شیر فهم تر کند می فرماید که : (قُل لا أَمْلِك لِنَفْسى نَفْعاً وَ لا ضراًّ إِلا مَا شاءَ اللَّهُوَ لَوْ كُنت أَعْلَمُ الْغَيْب لاستَكثرْت مِنَ الْخَيرِ وَ مَا مَسنىَ السوءُإِنْ أَنَا إِلا نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ‏)(سوره اعراف-آیه 188)ِیعنی پیغمبر آنقدر خودش را آورده پایین که با ما حرف بزند یعنی خدا مقرر کرده که خودش را دارای همه ی این تمایلات,بشر عادی قرار داده است .می فرماید من غیب نمیدانم ,اگر غیب می دانستم خوبی و خیر و مالم بیشتر بود (لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْر). پیغمبر که به خیر نیاز ندارد این را برای فهم ما میگوید.( مَا مَسنىَ السوءُ)همه ی خیر ها بیشتر به من می رسید و هیچ ضرری هم به من نمی رسید و حال آنکه خوب پیغمبر مریض شد و بعد هم در کسالت رحلت فرمود .مگر ,بنا بر مصلحتی که خودش هم شاید نمی داند .آقای حاج شیخ عبدالله حائری که می گویم خودشان نمی دانستند چه می خواهند بگویند حالا چی شد وقتی او را دیدند ,گفتند بیا و این حرفها را زدند .البته مانع این نباید بشود که ما در فر مایشات پیغمبر تردید وغفلت کنیم آن داستان را هم شنیدید که پیغمبر در مدینه که بودند قصد فتح مکه داشتند , که یک مرتبه بی خبر ,بدون جنگ حرکت کنند و مکه را تصرف کنند,چون نمی خواستند در مکه خونی ریخته بشود که حضرت امام حسین هم به این اعتبار برای اینکه خون ریخته نشود از مکه بیرون آمدند. فرمودند هیچ کس از صحابه به مکه ای ها خبر ندهد می خواهیم محرمانه برویم یکی از صحابه به نام ابی بلطه به نظرم حالا ابن ابی بلطه,این خودش چون تک و تنها در مدینه بود زن و بچه اش و قوم و خویش هایش همه در مکه بودند ,آهسته یک نامه ای نوشت ,بی خبر و داد به یک کسی که ببرد مکه به زن و بچه اش بگویند به امید اینکه اولا زن وبچه اش خودشان خبر بشوند و ثانیا این خبر را گفتند به سایر مکه ای ها ,اونها ممنونشان باشند ومراقبشان باشند این رفت .بعد حالا چی شد ,نگفتند خوابی دید یا وحی شد نه به هر جهت پیغمبر یک روز صبح ،علی پسر عمویشان و زبیر خواهر زاده شان را خواستند وبا یک نفر دیگر گفتند بروید , یک قاصدی رفته به مکه که خبر بدهد بروید و او را بگیرید.اینها با اسب بدو آمدند , در اولین منزل دیدند یک پیر زنی سوار اسب , الاغ یا شتری است و دارد میرود جلویش را گرفتند و اصرار که آن کاغذی را که داری به ما بده. این زن گفت من کاغذی ندارم. زبیر اصرار کرد . زبیر آمد به خدمت علی عرض کرد این زن می گوید, چیزی ندارد و علتی ندارد که برود به مکه ای ها خبر بدهد بنابراین رهایش کنید .علی فرمود :نه پیغمبر حرفی که بزند از بخار معده نیست .( وَمَا يَنطِقُ عَنِ الهَوَي)(سوره النجم-آیه 3). مع الوصف خودش پیر زن را صدا زد دو سه تا شلاق هم بهش زد گفت : بگو . او باز هم انکار میکرد فرمود : اگر نگویی لختت میکنم و شلاقت میزنم بالاخره گفت : خیلی خوب و دست کرد و از ته مویش یک کاغذی در آورد داد کاغذ را که خواندند دیدند بله همین ابی بلطه خبر داده است . ولش کردند و دیگر کاریش نداشتند . پیغمبرغیب گویی بگوییم داشتند یا چیز دیگر نمیدانم ولی وقتی خداوند مصلحتی در کاری بود یک پرده ای از جلوی چشم پیغمبر بر میداشت، نه این که پیغمبر همه ی چیزها برایش یکنواخت بود نه پیغمبر هم مثل ما بود (أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ) فرمود .( قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ)(سوره کهف-آیه 110). به من این وحی میشود که خدای شما واحد است . خوب جای دیگر باز گفتند : پیغمبر حرفی نمیزند مگر اینکه وحی باشد(وَمَا يَنطِقُ عَنِ الهَوَي إن هُوَ إلَّا وَحيٌ يُوحَي)(سوره النجم-آیه 3و4) ولی وقتی با ما حرف میزند ، فرض کنید بقال است ، با پیغمبر می آید ماست بخرد خوب  یک خورده چانه میزنند البته تا حدی که شناخت، می گوید آقا برادر ببر از اینجا علی هم همین جور است . یکی از مامورین علی(ع) ، امیر منطقه ای شده بود یک روز صبح آمده بود بیرون ، می خواست خرید کند این وقتی می رفت از قصابی یک مقداری گوشت بخرد خیلی چانه زد ،بعد که این معامله تمام شد و آمد آن بقال های پهلوییش بهش گفتند : نشناختی کی بود؟ گفت : نه. گفت : این امیر است ، حاکم است خوب حکام آن روز هم که دیگر معلوم بود مثل امروز نبودند که خیلی خوب باشند آنها خیلی خشن بودند . این ترسید با دو رفت و پیدایش کرد و معذرت خواهی.امیر گفت :نه تو حرفی نزدی فقط به تو نصیحت می کنم که یک قدری برخوردت خوب باشد. این ها این جوری بودند. کرامت که می گویند ، کرمشان در همین بزرگواریهایشان بود که دیگران نداشتند، وبرایشان ممکن نبود . یکی خیلی شجاع بود و خشن، به هیچ وجه نمیشد باهاش حرف زد.یکی دیگرشان خیلی خوش بیان بود یکی دیگرشان در انفاق دست باز داشت ،کرامت اینها این بود که همه ی این صفات متضاد را که دو نفر ، سه نفر ممکن بود داشته باشند جمع کردند . عثمان ، خلیفه ی سوم، خیلی انفاق میکرد یک سال همه ی محصول خودش را درسال قحطی، مجانی تقسیم کرد عمر این جور نبود . در بین صحابه ی خود علی (ع) ،صحابه ای بودند که افتخار صحابی ماندن را داشتند . ابوذر یک جور بود ، سلمان یک جور بود . ابوذر صبح میرفت کار میکرد. چی کار میکرد؟ این آقایان بیکار بیایند ببینند می رفت مدیر کل می شد؟ ،وزیر می شد ؟کار گری وعملگی می کرد !البته آن کسی هم که  فرض کنید اینکار را می کرد یعنی هر کاری که پیدا می شد ،روزی آن روزش که می رسید ،کار را ترک می کرد . می آمد با زن وبچه اش بود . ابوذر می گفت که هدف من از کار کردن و بدست آوردن  روزی، اینست که زنده باشیم . همین که به اندازه ی خوراکم روزی من رسید دیگر جوش چه چیزی را بزنم ؟ سلمان گفت که من به اندازه ی  یک هفته  ، به اصطلاح خرج خانه ام را در انبار دارم گفت : آخر چطور ابوذر هیچ چیزی در خانه اش  ندارد ؟  گفت برای اینکه می خواهم نماز که می خوانم یکبار فکرم نرود به اینجا که من امروز نهار خوردم ، شام چی بخورم ؟   همه چیز دارم خیالم راحت باشد . این ابوذر که از این طوری فکر می کرد و آن سلمانی که آنطوری فکر می کرد هر دو با هم رفیق صمیمی بودند. علی شامل هر دوی این صفات بود نه ابوذر می توانست مثل سلمان باشد و نه سلمان می توانست مثل ابوذر باشد ولی علی (ع)،هم سلمان بود هم ابوذر.ابوذر بود ، آن وقتی که افطار خودش را به یتیم داد. سلمان بود ،آنجاییکه می گویند هزار نخل یا نخلستان ( هزار درخت خرما )  پرورش داد و وقف کرد . شبانه روز زحمت می کشید . امام حسن (ع) مهمانی میداد یعنی هر روز نهار می داد ،اطعام می کرد یک روز که اطعام می کرد دید  که یک عربی از راه رسید ،عربی که کسی را هم نمی شناسد مشغول غذا خوردن است یک لقمه می خورد ویک لقمه در آستینش می ریزد .آستین ها بزرگ  وبلند بود همه چیز جا می شد یک شتر داخلش جا می شد .امام حسن تعجب کرد که چرا اینجور می کند  صدایش زد گفت :برادر چرا اینجوری می کنی ؟ این سفره هر روز هست هر روز بیا اینجا غذا بخور ،آن عرب گفت :نه من برای خودم نمی خواهم ،وقتی می آمدم ،دم دروازه ،خلوت ،هیچ کس نبود دیدم پیر مردی دارد بیل میزند وعرق کرده بعد دیدم یک تکه نان خشک در آورد و مشغول شد ، این برای اوست ، حسن(ع) فرمود که : اینکار را نکن ، آن که دیدی پدر من است ،  آن کسی را که دیدی علی پدر من است. این علی ، که غذای خودش را می دهد بعد اینقدر زحمت می کشد که تا نزدیک غروب کار می کند . کرامت این بزرگان در اینست نه کرامت اینکه گردش روزگار را می بیند خوب من هم می بینم اشتران در قطار می بینم خوب من هم می بینم گفت بود یکی به حضرت شاه نعمت الله  ایراد کرده بود شما چادر می زنید ،خیمه می زنید و میخهای چادرتان از طلاست بله حضرت شاه نعمت الله طلا را برای داخل زمین می خواستند بعد فرمودند بله  ما میخ طلا را به گل میزنیم نه به دل .با آن درویشی که آمده بود و گفت بیایید به جایی برویم ؟ راه افتادند به یک منزلی رسیدند او گفت : خوب یک کم صبر کن من بروم مثلا چمدانم را یادم رفته است شاه نعمت الله گفتند من آن میخ طلا را که تو دیدی ول کردم و آمدم تو یک چیزی نتوانستی ول کنی این است فرق من وتو حالا کرامت شاه نعمت الله در این است و امثال این ها ، این ها کرا مت بود .

معجزه مال پیغمبران و اولیا الله است که اینها بر خلاف نظم ظاهر طبیعت کاری میکنند ، شاه نعمت الله این همه اشعار بزرگ این همه نوشته ها و خطا به ها اینها همه کاریست که کردند حال البته ممکن هم هست من نمی دانم من شعر شناس که نیستم شعری هست حالا در همین قصیده نه ولی در جایی دیگر هست شاه نعمت الله ولی اولا با صراحت آیه ی قران  ( وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ فَيَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَيْرِ عِلْمٍ) (سوره انعام-آیه108)

به کسی که غیر از خدا را می خواند( یعنی مشرک)( یعنی از کافر معمولی بدتر کسی که به بت متوسل می شود) به او فحش ندهید ناسزا نگویید چرا؟ چون شما نا سزا می گویید او از روی نفهمی به خدا فحش می دهد و میگوید تو که به خدای من فحش می دهی من هم به خدای تو فحش می دهم به این طریق ما چرا فحش بدهیم فحش دادن صحیح نیست.خدا رحمت کند ، یک مرحوم استاد غلامرضا خراط داشتیم شعر می گفت و شعرهایش هم خوب بود.به صورت جزوه چاپ می شد. من آنوقتها دو سه تا جزوه داشتم،البته من خیلی جوان تر بودم،ایشان آنوقت یک پیر مردی بود در یک سفر با مرحوم برادرم،آقا هادی، با اتوبوس رفته بودند مشهد، بین راه ، آنوقتها راهها نا امن بود ، دزدها جلویشان را گرفته بودند و خالی کرده بودند. بعد ایشان تعریف می کرد گفت ما که رفتیم دم دروازه ، بعد از دروازه چند نفری دیدیم تشریف آوردند جلوی جاده به ما گفتند: بایستید، ما ایستادیم بعد به ما گفتند همه لطفاً پیاده شوید ما پیاده شدیم آمدند گفتند هرچه دارید بدهید ما نگاه کردیم خلاصه همین جور فرمودند که از این جا بروید به کسی هم نگویید ماهم اطاعت کردیم، با این دزدها یک جوری حرف می زد که حالا می شود با دزدهای اشتباهی گفت خیلی محترمانه حرف می زدند البته ما آنوقتها خیلی تعجب می کردیم و می خندیدیم ولی بعداً که به این آیه قرآن توجه کردم دیدم اصلاً علی(ع) که می فرماید من قرآن ناطقم پیرو علی(ع) همین آیه ناطق است حالا ما هم سعی کنیم اگر نمی توانیم یک قرآن بزرگ ناطق باشیم یک آیه ناطق باشیم البته آیه ناطق که باشیم نه آن آیه ای باشیم که شیطان می گوید : می آیم و ازشش طرف بیچاره شان می کنم خواهی دید که یک نفر شکر گزار نیستند، آن آیه نباشیم آیه ای باشیم که غیر از آن باشد.