ماجراى دو نامه
دوست با شفقّت و همسايه پرمحبّت آقاى حاج رضاخانى در حلقه فقراست و سالهاست كه به پيران طريقت سلسله گنابادى دست ارادت داده است. گاهگاه ديدارى با اين بنده داشته و گفتگوها كردهايم. و چون از ارادت ايشان به مرحوم حاج شيخ محمّد حسن بيدختى (صالح عليشاه) و فرزند برومندشان حاج سلطانحسين تابنده(رضاعليشاه) آگاه شدم، داستان نامهنگارى خود را به مرحوم حاج شيخ محمّد حسن بيدختى براى ايشان گفتم.
چندى پيش به من گفتند رفقاى طريقتى ايشان مىخواهند به مناسبت يكصدمين سال تولّد مرحوم حاج صالح عليشاه يادنامهاى منتشر كنند. و از اين بنده خواستند تصوير آن نامه و موجبات نامهنگارى را در اين يادنامه منعكس كنم. چون تكليف ايشان از يك سو تجديد خاطره دوران گذشته بود و از سوى ديگر نشاندهنده گوشهاى از برخوردهاى فكرى در آن روزگار، پذيرفتم و اينست ماجراى آن دو نامه كه متأسّفانه يكى از آن دو را نمىدانم چه كسى گرفت و باز پس نداد:
در سال هزار و سيصد و پانزده هجرى شمسى، من نه كودك بودم و نه جوان، دوران كودكى را پشت سر گذارده و در مدخل دوره جوانى قرار گرفته در شهر خود در مدرسه علوم دينى درس مىخواندم و از محضر عالمانى چند كسب فيض مىكردم. پسرعمويى داشتم خدايش بيامرزاد به خريدن كتاب علاقمند بود. خود همه كتابهايى را كه مىخريد، مىخواند يا نه، درست نمىدانم امّا اندكى از نتيجه آن بهمن مىرسيد؛ چنانكه برخى كتابها را از او به امانت مىگرفتم و مىخواندم، و از بركت همان كتابهاىِ امانتى بود كه با اسرارالعقائد، ميرزا ابوطالب شيرازى، بستان السياحه، حاج زينالعابدين شيروانى، دبستان مذاهب و چند كتاب ديگر از اين دست آشنا شدم. خواندن اين كتابها بر ميزان اطّلاعم مىافزود و اندك اندك بر خودم هم مشتبه شده بود و مىپنداشتم وظيفهاى بر عهدهام نهادهاند تا گمراهان را بيشتر در گمراهى نگذارم و آنان را به راه هدايت آرم!! در محدوده دورافتاده آن روز شهر ما و در محيط محدودتر از محدوده شهر، تنها دريچهاى كه به روى ارضاى حسّ خودبزرگبينى من و مانند من باز بود، اين بود كه بو ببريم كسى در اعتقاد و يا طرز تفكّر روشى مخالف ما دارد يا تصوّر كنيم كه مخالف ما فكر مىكنند، آن وقت هل من مبارز بگوييم و به جان آن بيچاره بيفتيم. بىآنكه درست بدانيم ما چه مىگوييم و او چه پاسخ مىدهد و سرانجام هر كه در پاسخ درماند مغلوب بود و محكوم. امّا پرسشها درست بود يا نه، كسى بدان نمىپرداخت، و اگر هم مىپرداخت چيزى دستگيرش مىشد يا نه، خدا مىداند.
آن سالها (مانند امروز) در شهر ما گروهى پيرو طريقت گناباديان بودند، يكى از آنان جوان وارستهاى بود بهنام مشهدى حسين ملقّب به حزين كه درگذر حمام خشتى دكان پينهدوزى داشت (بعدها به بنّايى پرداخت و اكنون كه به پيرى افتاده است همچنان سادگى و وارستگى خود را حفظ كرده است.)
مشهدى حسين شعر هم مىگفت و خود را سرگرم نوشتن تذكرهاى از شاعران بروجرد مىداشت (كه سالها بعد آن تذكره را بهنام دورنمايى از شهرستان بروجرد به چاپ رساند). اين مشهدى حسين هم بهنوبه خود سرش براى مجادله درد مىكرد و گاهگاه ميان او و مخالفان فكرى وى مناظره درمىگرفت.
در آن روزگار دوستى داشتم كه در گذشته نزديك هممكتب ما بود بهنام آقاى سيّد رحيم صباحى (كه اكنون در مشهد مقدّس رخت اقامت افكنده است) هم درس مىخواند و هم منبر مىرفت و بدش نمىآمد كه مانند خروس جنگى براى مباحثه با اين و آن شاخ به شاخ بشود. و چنانكه خودش مىگفت با مرحوم حاج عماد شيخ برگمارده مرحوم حاج صالح عليشاه در مجلسى درافتاده بود.
خوب فرصتى به دست آمد تا گمراهى را ارشاد كنيم! و او را به راه خود بياوريم! از اين چه بهتر؟!! به آقاى حزين اعلام كرديم بايد براى مباحثه آماده شود.
شبى از شبهاى ماه مبارك رمضان را كه در فصل زمستانى بسيار سرد واقع شده بود، براى مناظره معيّن كرديم و پس از افطار در حجره آقاى سيّد مهدى شريعتمدار كه در ابتداى بازار سرپوشيده بروجرد قرار داشت، حاضر شديم. ما چه گفتيم و آقاى حزين چه پاسخ داد و ما فهميديم چه مىگوييم و او دانست چه پاسخ مىدهد، اكنون از آن گفتگوها چيزى را بهخاطر ندارم و خودتان مىتوانيد حدس بزنيد كه پرسش و پاسخها از چه قماشى بوده است.
بارى سه يا چهار ساعت از شب گذشت؟ (فراموش كردهام) برخاستم و براى تجديد وضو به حمام آخوند كه با دكان آقاى شريعتمدار فاصلهاى چندان نداشت رفتم و چون بازگشتم آقاى حزين و آقاى صباحى را خاموش ديدم. پرسيدم: دنباله مطلب به كجا كشيد؟ آقاى صباحى گفت: آقاى حزين مىگويند سئوالهايى را كه از ما مىكنيد بايد براى خود آقا (مرحوم حاج صالح عليشاه) بفرستيد و ايشان پاسخ خواهند داد. ايشان در جومند گناباد به سر مىبرند. رفتن نامه و رسيدن پاسخ آن سى و يك روز طول مىكشد (و چنين شد).
بارى نامه نخستين من اين بود كه بعضى مىگويند شما خود را نائب امام مىدانيد؛ آيا چنين نسبتى درست است؟ ايشان نوشتهاند: اذكار و اورادى به دست ماست كه آن را به طالبانش مىگوييم و ابداً ادّعاى نيابت نداريم.
متن نامه دوم كه پاسخ آن را در دست دارم و مضمون آن درست به يادم نمانده، دنبال همان سئوال پيش است كه بدين طريق شما خود را يكى از نائبان عامّ امام (ع) مىدانيد و ايشان چنين پاسخى را مرقوم داشتهاند.
اين بود جريان نامهنگارى من به محضر آن مرحوم. مرحوم حاج صالح عليشاه چند سال پيش از اين مناظره ديدارى از بروجرد كرده بودند. براى من ميسّر نشد كه از نزديك سيماى آن مرد عارف را ببينم ولى تا آنجا كه پرسيدم و پاسخ شنيدم، گفتند: محضرى شريف داشته است و خلق و خويى لطيف. بهمناسبتى با جانشين آن مرحوم كه اكنون پيشواى طريقتى اين سلسله هستند دو بار ديدار داشتهايم. و تقريباً سى و پنج سال پيش كتابى از ايشان بهنام تجلّى حقيقت در اسرار كربلا كه درباره سيّدالشّهدا عليهالسّلام است، خواندم و بعدها يك دو رساله ديگر نيز از ايشان به دستم رسيد. خداوند همگان را توفيق عبادت حق و خدمت به خلق عطا فرمايند. آمين.
پاسخنامه دوم
121
21 ذق 55
عرض مىشود: مرقومه رسيد. جواب مشروح در ورقه پستى نگنجد، به كتب عرفا مراجعه شود. بهطور اختصار خلاصه جواب اين است كه نوّاب اربعه در رسيدن خدمت و رسانيدن عرايض و حقوق، وكلا بهتناوب بودند ولى مجازين در روايت و روّات احاديث زياد بودند، هكذا مجاز در تعليم آداب طريقت و تهذيب باطن، چنانچه سلسله اجازه روايتى علماء كثّراللَّه امثالهم غالباً به غير وكلا منتهى است و حديث هم راجع به روّات است ولى عرفا در حوادث مداخله ننموده و توجّه به باطن را امر مىفرمودند و معروف، خادم حضرت رضا(ع) بود و سرىّ را تربيت نمود كه مقام او را از طرف امام زمان خود واجد شد و جنيد را تربيت نمود.
والسّلام اقلّ محمّد حسن
منبع: این مطلب در مجله عرفان شماره 9 به چاپ رسیده است.