Search
Close this search box.

شيخ‌ محمود شبستري‌

محمود شبستري‌، منسوب‌ به‌ شبستر، ديهي‌ نزديك‌ تبريز در آذربايجان‌، حدود اواسط‌ سده‌ي‌ هفتم‌/ سيزدهم‌ از مادرزاد و حدود سال‌ 720/1320 درگذشت‌. از زندگاني‌ او اطلاع‌ اندكي‌ در دست‌ است‌. گلشن‌ راز او بيان‌ شاعرانه‌يي‌ است‌ از مذهب‌ وحدت‌ وجود. اين‌ كتاب‌ به‌ سال‌ 710/1311 در پاسخ‌ به‌ سؤالاتي‌ كه‌ اميرحسيني‌ درباب‌ حكمت‌ صوفيانه‌ از خراسان‌ براي‌ او فرستاده‌ بود نوشته‌ شده‌ است‌.
زاد و زندگي‌
محمود شبستري‌، منسوب‌ به‌ شبستر، ديهي‌ نزديك‌ تبريز در آذربايجان‌، حدود اواسط‌ سده‌ي‌ هفتم‌/ سيزدهم‌ از مادرزاد و حدود سال‌ 720/1320 درگذشت‌. از زندگاني‌ او اطلاع‌ اندكي‌ در دست‌ است‌. گلشن‌ راز او بيان‌ شاعرانه‌يي‌ است‌ از مذهب‌ وحدت‌ وجود. اين‌ كتاب‌ به‌ سال‌ 710/1311 در پاسخ‌ به‌ سؤالاتي‌ كه‌ اميرحسيني‌ درباب‌ حكمت‌ صوفيانه‌ از خراسان‌ براي‌ او فرستاده‌ بود نوشته‌ شده‌ است‌.
بيان‌ مذهب‌ وحدت‌ وجود اين‌ كتاب‌ به‌ آنچه‌ ابن‌عربي‌ (638 ه‌.ق‌.) قبلاً گفته‌ بود چيزي‌ نمي‌افزايد. با اين‌ همه‌، محمود اين‌ مطلب‌ را از استاد روحاني‌ خويش‌ بسيار روشن‌تر و دقيق‌تر بيان‌ كرده‌ است‌. او مي‌گويد: وجود به‌ تعريف‌ اوّليه‌ عبارت‌ است‌ از موجود، و عدم‌ عبارت‌ از معدوم‌. دردار وجود چيزي‌ جز واحد نيست‌. ممكن‌ و واجب‌ هرگز جدا نبوده‌اند؛ آنها از ازل‌ يكي‌ بوده‌اند. اگر به‌ يك‌ رويِ واحد بنگري‌، واحد است‌ و اگر به‌ روي‌ ديگر آن‌ بنگري‌، وجود متكثر مي‌شود – تنها فرق‌ در اين‌ است‌ كه‌ جنبه‌يي‌ وحدت‌ واقعي‌ است‌، و حال‌ آنكه‌ جنبه‌يي‌ كثرت‌ خيالي‌ است‌. حقيقت‌ يكي‌ است‌ ولي‌ اسامي‌ آن‌ گوناگون‌ است‌، و همين‌ كثرت‌ است‌ كه‌ مايه‌يي‌ تعدد مي‌شود.
اين‌ چنين‌ ذاتي‌ در فراسوي‌ معرفت‌ و فهم‌ ماست‌. ولي‌، به‌ نظر شبستري‌، اين‌ ناتوانيِ ما در معرفت‌ ذاتِ خدا از قربِ او به‌ ما سرچشمه‌ مي‌گيرد. ذات‌، به‌ عنوان‌ نور مطلق‌ به‌ چشم‌ ما همچنان‌ ناديدني‌ است‌ كه‌ عدم‌ كه‌ ظلمت‌ مطلق‌ است‌. هيچ‌كس‌ مستقيماً نمي‌تواند به‌ آفتاب‌ بنگرد. ولي‌ آن‌ را به‌ نحوي‌ كه‌ در آب‌ منعكس‌ شده‌ باشد مي‌توان‌ ديد. عدم‌ نسبي‌ همچون‌ آب‌ است‌. و به‌ منزله‌يي‌ مِرآتي‌ است‌ از نور مطلق‌ كه‌ پرتو حق‌ در آن‌ تابيده‌ باشد. اين‌ عدم‌ نسبي‌ همان‌ عين‌ ثابته‌ در نظام‌ ابن‌عربي‌ است‌، كه‌ نور الهي‌ را بنا بر استعدادات‌ طبيعي‌ خود منعكس‌ مي‌سازد. نور الهي‌ به‌ عنوانِ نوري‌ صرف‌ كنزي‌ مخفي‌ بود، ولي‌ آن‌گاه‌ كه‌ در مرآت‌ منعكس‌ شد، خِزانه‌ ظاهر شد. ولي‌ در اين‌ جريان‌، ذات‌ هم‌ كه‌ واحد بود متكثر شد.

شبستري‌، پس‌ از آن‌، صدورِ واحد را به‌ شيوه‌ي‌ ابن‌عربي‌ بيان‌ مي‌كند. نخستين‌ صادر از ذاتْ عقل‌ كلي‌ است‌ كه‌ مرحله‌ي‌ / حديت‌ است‌؛ دومين‌ صادر نفس‌ كلي‌ است‌. پس‌ از آن‌ عرش‌، كرسي‌، افلاك‌ سبعه‌ي‌ آسماني‌، عناصر اربعه‌، مواليد ثلاثه‌، يعني‌ معادن‌ و نباتات‌، و حيوانات‌، مي‌آيد. آخرين‌ صادر در اين‌ رشته‌ انسان‌ است‌ كه‌ او غايتِ آفرينش‌ است‌. اگر چه‌ انسان‌ موقّتاً در اين‌ رشته‌ آخرين‌ است‌ ولي‌ منطقاً نخستين‌ است‌، همان‌ طور كه‌ درخت‌ بالقوه‌ مقدم‌ بر تخم‌ است‌. همه‌ي‌ موجودات‌ براي‌ او آفريده‌ شده‌ در حالي‌ كه‌ او به‌ عنوان‌ والاترين‌ صادر يا مظهر الهي‌ براي‌ خودش‌ آفريده‌ شده‌ است‌. وي‌ خداوند چند عنصرِ پست‌ و حقير است‌، ولي‌ با اين‌ همه‌ وجود اين‌ عَناصِر براي‌ تكامل‌ اخلاقي‌ او اساسي‌ است‌. آينه‌ براي‌ اينكه‌ قادر به‌ منعكس‌ كردن‌ اشياء باشد، بايد يك‌ روي‌ آن‌ يكسره‌ سياه‌ باشد. اگر اين‌ آينه‌ همه‌ شفاف‌ و بلورين‌ بود ديگر به‌ عنوان‌ آينه‌ به‌ كار نمي‌رفت‌.
] چو پشت‌ آينه‌ باشد مكدّر نمايد روي‌ شخص‌ از روي‌ ديگر [

چون‌ انسان‌ هدف‌ غايي‌ خلقت‌ است‌، همه‌ي‌ اشياء چنان‌ ساخته‌ شده‌اند كه‌ از او فرمان‌ ببرند. همه‌ي‌ اسماء گوناگون‌ الهي‌ هستند، ولي‌ آدمي‌ چون‌ انعكاس‌ مُسمّي‌ است‌، همه‌ي‌ اسماء را در باطن‌ خويش‌ گرد مي‌آورد؛ از اين‌ روي‌، همه‌ي‌ آفرينش‌ در باطن‌ اوست‌. او شگفت‌ترين‌ آفريده‌ي‌ پروردگار است‌ و همه‌ چيز خود را مرهون‌ اوست‌؛ همه‌ي‌ قدرت‌، معرفت‌، و اراده‌ي‌ او از آنِ پروردگار است‌.

از نظر شبستري‌، عقل‌ بالَمرّه‌ معطَّل‌ است‌. راه‌ عقل‌ راهي‌ دراز، پر پيچ‌ و خم‌، و دشوار است‌. حكيم‌ فلسفي‌ مانند احولي‌ است‌ كه‌ همه‌ جا را دو مي‌بيند. (1) او كار خود را با ادراك‌ اعيان‌ مادي‌ به‌ عنوان‌ حقايق‌ مي‌آغازد. بر اين‌ اساس‌ بر وجود واجب‌ استدلال‌ مي‌كند و آن‌ را از وجود ممكن‌ جدا و بيگانه‌ مي‌پندارد. (2) شبستري‌ بر پايه‌ي‌ يك‌ رشته‌ استدلالهايِ پيوسته‌ي‌ علت‌ و معلولي‌ اظهار مي‌كند كه‌ وجود واجب‌ علّة‌ العلل‌ جريان‌ آفرينش‌ است‌. فرآيندِ استدلال‌ به‌ كلي‌ پيش‌ او باطل‌ است‌. امكان‌ معرفت‌ خدا از راه‌ مقوله‌ي‌ امكان‌ مقدور نيست‌ زيرا امكان‌ نسبتي‌ با واجب‌ ندارد «و آن‌ مانند اين‌ است‌ كه‌ شخص‌ بخواهد خورشيد تابان‌ را به‌ كمك‌ نورِ شمعي‌ لرزان‌ كشف‌ كند.» (3) لذا بهترين‌ شيوه‌ اين‌ است‌ كه‌ استدلال‌ عقلي‌ را رها كنند و به‌ وادي‌ عرفان‌ در آيند.
] در آ در واديِ اَيْمن‌ كه‌ ناگاه‌ درختي‌ گويدت‌ «اِنّي‌ اَنَا اللّه‌» [
دانشي‌ كه‌ از طريق‌ دليل‌ بحثي‌ به‌ دست‌ آيد شخص‌ را به‌ خواب‌ مي‌كشد، حال‌ آنكه‌ عرفان‌ او را از خواب‌ بيدار مي‌كند. شخص‌ بايد چون‌ ابراهيم‌ به‌ فراسويِ الوهيتِ ستارگان‌، خوشيد، و ماه‌ برود كه‌ به‌ نظر وي‌ به‌ ترتيب‌ مظاهر ادراك‌ حسي‌، تخيل‌، و عقل‌ نوراني‌ هستند.

] خليل‌ آسا برو حق‌ را طلب‌ كن‌ شبي‌ را روز و روزي‌ را به‌ شب‌ كن‌
ستاره‌ با مه‌ و خورشيد اكبر بود حس‌ و خيال‌ و عقل‌ انور [
در سؤال‌ ششم‌ گلشن‌ راز شيخ‌ صريحاً سودمندي‌ عقل‌ را در طلب‌ عارفانه‌ي‌ حق‌ رد مي‌كند. او معتقد است‌ كه‌ «راهي‌ است‌ وَراءِ طورِ عقل‌» كه‌ به‌ واسطه‌ي‌ آن‌ شخصي‌ مي‌تواند راز حقيقت‌ را بداند. اين‌ نيروي‌ ذوقي‌ آدمي‌ در باطن‌ او همچون‌ آتش‌ در دل‌ سنگ‌ نهان‌ است‌، و چون‌ اين‌ آتش‌ درگيرد، همه‌ عالم‌ تابناك‌ و روشن‌ گردد.

] وراي‌ عقل‌ طوري‌ دارد انسان‌ كه‌ بشناسد بدان‌ اسرار پنهان‌
بسان‌ آتش‌ اندر سنگ‌ و آهن‌ نهاده‌ست‌ ايزد اندر جان‌ و در تن‌…
چو برهم‌ اوفتد آن‌ سنگ‌ و آهن‌ زنورش‌ هر دو عالم‌ گشت‌ روشن‌ [
در سؤال‌ دهم‌ وقتي‌ از اعتبار علم‌ بحث‌ مي‌كند مي‌گويد كه‌ منظورش‌ از معرفت‌ وسيله‌يي‌ نيست‌ كه‌ مردمان‌ با آن‌ نيرو و حرمت‌ دنيوي‌ به‌ دست‌ مي‌آورند؛ زيرا اين‌ با روح‌ عارف‌ راستين‌ منافات‌ دارد. دانش‌ تنها زماني‌ سودمند است‌ كه‌ آدمي‌ را به‌ كار درست‌ رهبري‌ كند، كاري‌ كه‌ از دل‌ سرچشمه‌ بگيرد. (4) همين‌طور شبستري‌ مطالعه‌ي‌ هر دو ريشه‌ي‌ معرفت‌ كه‌ در قرآن‌ به‌ آنها اشارت‌ رفته‌ – جهان‌ بيرون‌ (آفاق‌) و جهان‌ درون‌ يا خودآگاهي‌ (= انفس‌) را سفارش‌ مي‌كند. ولي‌ عملاً تحقيق‌ عارفان‌ در جهان‌ درون‌ همواره‌ آنان‌ را بدان‌ جا كشانيده‌ است‌ كه‌ تأكيد ورزند جهان‌ بيرون‌ و همي‌ و خيالي‌ بيش‌ نيست‌.

بياني‌ كه‌ شبستري‌ از صفات‌ اخلاقي‌ به‌ دست‌ مي‌دهد بازگويي‌ صِرف‌ نظريات‌ افلاطوني‌ و ارسطويي‌ است‌. حكمت‌، عفت‌، شجاعت‌ و عدالت‌، فضايل‌ اخلاقي‌ عمده‌ هستند. (5) او به‌ اجمال‌ اصل‌ ارسطويي‌ وسط‌ را مورد بحث‌ قرار مي‌دهد. بهشت‌، حاصل‌ پيروي‌ از همين‌ راه‌ ميانه‌ است‌، و حال‌ آنكه‌ اختيار هر يك‌ از (طريق‌) افراط‌ و تفريط‌ به‌ دوزخ‌ مي‌انجامد.

] همه‌ اخلاق‌ نيكو در ميانه‌ است‌ كه‌ از افراط‌ و تفريطش‌ كرانه‌ است‌
ميانه‌ چون‌ صراط‌ المستقيم‌ است‌ زهر دو جانبش‌ قعر جحيم‌ است‌ [
وقتي‌ تهذيب‌ اخلاق‌ دست‌ دهد، انسان‌ نور الهي‌ (يا تجلي‌) را دريافت‌ مي‌كند كه‌ روح‌ او را منور ساخته‌ به‌ والاترين‌ مدارجش‌ مي‌رساند. انبيا و اوليا در زمره‌ي‌ كساني‌ هستند كه‌ ارواحشان‌ صافي‌ گشته‌ است‌.
] چو آب‌ و گل‌ شود يكباره‌ صافي‌ رسد از حق‌ بدو روح‌ اضافي‌
چو بايد تسويه‌ اجزاي‌ اركان‌ در او گيرد فروغ‌ عالم‌ جان‌ [
تجلي‌ الهي‌ تنها در اشياءِ نيك‌ نيست‌ بلكه‌ در اشيائي‌ هم‌ كه‌ ما در اصطلاح‌ مرسوم‌ بد مي‌ناميم‌ تجلي‌ هست‌. چون‌ خدا تنها وجود موجود است‌ و تنها علت‌ همه‌ي‌ اشياء، لذا همه‌ي‌ اشياء بدون‌ استثناء نور او را ظاهر مي‌سازند. وضع‌ منطقي‌ وحدت‌ وجود چنان‌ است‌ كه‌ خوب‌ و بد همه‌ يكسانند و همه‌ مظاهر خدا هستند و همه‌ پايگاهي‌ مساوي‌ دارند. اما وقتي‌ به‌ عقايد متداول‌ مرسوم‌ نظر مي‌افكنيم‌، ميان‌ آنها فرق‌ مي‌نهيم‌، و خير را به‌ خدا و شر را به‌ شيطان‌ نسبت‌ مي‌دهيم‌.

] مؤثر حق‌شناس‌ اندر همه‌ جاي‌ ز حد خويشتن‌ بيرون‌ منه‌ پاي‌
حق‌ اندر كسوت‌ حق‌ دين‌ حق‌دان‌ حق‌اندر باطل‌ آمد كار شيطان‌ [
شبستري‌ مانند همه‌ي‌ وحدت‌ وجوديان‌ يكسره‌ جبري‌ مذهب‌ است‌. او معتقد است‌ كه‌ حسِّ – به‌ اصطلاح‌ – آزادي‌ كه‌ انسان‌ مالك‌ آن‌ است‌، به‌ سبب‌ شعور او به‌ نفس‌ خويش‌ به‌ منزله‌ي‌ چيزي‌ جدا از خداست‌. انسان‌ طبيعةً امري‌ عدمي‌ يا نابود است‌، و از اين‌ روي‌، معنايي‌ ندارد كه‌ اختياري‌ به‌ او نسبت‌ دهند. معتقدان‌ به‌ آزادي‌ اراده‌ گبركان‌اند (6) كه‌ ميان‌ خداي‌ نيكي‌ و خداي‌ بدي‌ فرق‌ مي‌نهند. نسبت‌ دادن‌ قدرت‌، اراده‌ و فعل‌ به‌ انسان‌ خطاست‌ و به‌ نظر او در اين‌ باب‌ هم‌ معتزله‌ و هم‌ اشعريه‌ گمراه‌ شده‌اند – چه‌ گروه‌ اول‌ مي‌گويند انسان‌ در انتخاب‌ خويش‌ اختيار دارد، و گروه‌ دوم‌ با نسبت‌ دادن‌ قوه‌ي‌ كسب‌ به‌ او او را مسئول‌ افعال‌ خويش‌ مي‌سازند.
] هر آن‌ كس‌ را كه‌ مذهب‌ غير جبر است‌ نبي‌ فرمود كاو مانند گبر است‌ [

به‌ نظر شبستري‌ انسان‌ را براي‌ انجام‌ دادن‌ مسئوليتهاي‌ اخلاقي‌ نيافريده‌اند، بلكه‌ از آفرينش‌ او هدف‌ ديگري‌ در كار بوده‌ است‌، اما بيان‌ نمي‌دارد كه‌ آن‌ هدف‌ ديگر كدام‌ است‌. با اين‌ همه‌ لاهيجي‌ ] شيخ‌ محمد از عرفاي‌ سده‌ي‌ نهم‌ [ شارح‌ او مي‌افزايد كه‌ مقصود اين‌ بوده‌ است‌ كه‌ وي‌ مانند آينه‌يي‌ بي‌زنگار مظهر ذات‌، صفات‌ و اسماء الهي‌ باشد. آيا مي‌توانيم‌ آينه‌ را به‌ سبب‌ منعكس‌ كردن‌ اشياء مختار و آزاد بناميم‌؟ براي‌ هر يك‌ از ما افعال‌مان‌ از پيش‌ مقدر شده‌ است‌. افعال‌ الهي‌ تفحص‌ناپذير و ناپرسيدني‌ است‌. او مي‌پرسد «آيا مي‌تواني‌ تعليل‌ كني‌ كه‌ چرا يك‌ انسان‌ محمد و ديگري‌ ابوجهل‌ زاييده‌ مي‌شود؟» كرامتِ آدمي‌ در اين‌ است‌ كه‌ مجبور باشد نه‌ اينكه‌ از اختيار نصيبي‌ داشته‌ باشد.

ولي‌ ] اگر چنين‌ است‌ [ چرا انسان‌ مسئول‌ اعمال‌ خويش‌ است‌؟ آيا اين‌ بي‌عدالتي‌ نيست‌؟ شيخ‌ فكر مي‌كند كه‌ اين‌ كار بي‌عدالتي‌ نيست‌ بلكه‌ برهاني‌ در تأييد قدرت‌ كامله‌ و اختيار خداست‌. وانگهي‌ هدف‌ از مكلف‌ ساختن‌ آدمي‌ براي‌ انجام‌ اعمالي‌ كه‌ درباره‌ي‌ آنها از خود اختياري‌ ندارد اين‌ است‌ كه‌ او را مجبور سازد تا اين‌ عالم‌ را براي‌ هميشه‌ پسِ پشت‌ بيندازد، چه‌ او به‌ جوهر خويش‌ يا به‌ قوّه‌ي‌ طبيعي‌ خويش‌ قادر نيست‌ از صراط‌ المستقيم‌ پيروي‌ كند و به‌ قانون‌ الهي‌ يا شريعت‌ اطاعت‌ ورزد:
] به‌ شرعت‌ زان‌ سبب‌ تكليف‌ كردند كه‌ از ذات‌ خودت‌ تعريف‌ كردند
چو از تكليف‌ حق‌ عاجز شوي‌ تو به‌ يكبار از ميان‌ بيرون‌ روي‌ تو [
مراتبي‌ كه‌ فرد توسط‌ آنها به‌ مرحله‌ي‌ كمال‌ مي‌رسد كدامند؟ به‌ نظر او، انسان‌ به‌ عنوان‌ اصل‌ و كمال‌ آفرينش‌ زاده‌ مي‌شود، و پاك‌ترين‌ پاكان‌ و مهتر مهتران‌ است‌. ولي‌ به‌ سبب‌ افتادنش‌ به‌ خاكدان‌ اين‌ جهانِ پديداري‌، به‌ پست‌ترين‌ سطحها تنزل‌ مي‌كند. مقام‌ او در اين‌ مرحله‌ يكسره‌ مخالف‌ است‌ با مقام‌ وحدت‌. ولي‌ آدمي‌ بنا بر نوري‌ كه‌ از طريق‌ قواي‌ ذوقي‌ يا استعداد عقلي‌ خود كسب‌ مي‌كند، ضعف‌ خود را در مي‌يابد و به‌ سلوكي‌ عكس‌ سير اول‌ مي‌پردازد، اين‌ سلوك‌ از امكان‌ به‌ واجب‌، از كثرت‌ به‌ وحدت‌ و از شر به‌ خير است‌.

] مسافر آن‌ بود كو بگذرد زود زخود صافي‌ شود چون‌ آتش‌ از دود
سلوكش‌ سير كشفي‌ دان‌ ز امكان‌ سوي‌ واجب‌ به‌ ترك‌ شَين‌ و نقصان‌
به‌ عكس‌ سير اول‌ در منازل‌ رود تا گردد او انسان‌ كامل‌ [
در اين‌ سلوك‌ سه‌ مرحله‌ وجود دارد. نخستين‌ مرحله‌ را جذب‌ گويند. در اينجا نور الهي‌ از طريق‌ اعمال‌ و افعال‌ بنده‌ پرتو افشاني‌ مي‌كند، و چنان‌ مي‌شود كه‌ صوفي‌ افعال‌ همه‌ي‌ اشياء ديگر را خيالي‌ و واهي‌ مي‌پندارد، هيچ‌ چيز جز خدا، مالك‌ قوه‌ي‌ فاعلي‌ نيست‌. در مرتبه‌ي‌ دوم‌ نور الهي‌ از طريق‌ صفات‌ الهي‌ تابان‌ مي‌گردد، و بنابراين‌ صوفي‌ صفات‌ هر چيزي‌ را مندرج‌ در خدا فرض‌ مي‌كند. مرحله‌ي‌ واپسين‌ زماني‌ مي‌آيد كه‌ صوفي‌ نور و كشف‌ را از عين‌ ذات‌ دريافت‌ و حقيقت‌ امور را رؤيت‌ مي‌كند. براي‌ وي‌ هيچ‌ چيز جز او موجود نيست‌، و هستي‌ همه‌ي‌ اشياء برآمده‌ از هستي‌ اوست‌. وقتي‌ صوفي‌ به‌ اين‌ مرحله‌ مي‌رسد، كامل‌ مي‌گردد، و به‌ حال‌ وحدت‌ با پروردگار خويش‌ دست‌ مي‌يابد «بدان‌ حد كه‌ نه‌ فرشتگان‌ و نه‌ پيامبران‌ مي‌توانند با او پهلو برنند و برابري‌ كنند. همه‌ي‌ دورگيتي‌ در نور ديده‌ مي‌شود و انسان‌ به‌ مرحله‌يي‌ مي‌رسد كه‌ سلوك‌ خود را از آنجا آغاز كرده‌ بود».
] رسد چون‌ نقطه‌ي‌ آخر به‌ اول‌ در آنجا ني‌ ملك‌ گنجد نه‌ مرسل‌ [

قانون‌ دين‌، يعني‌ شريعت‌ و راه‌ و رسم‌ عارفان‌، يعني‌ طريقت‌، و حقيقت‌ – همه‌ براي‌ ساختن‌ انسان‌ كامل‌ دست‌ به‌ دست‌ همديگر داده‌اند. به‌ نظر شبستري‌ شريعت‌ به‌ منزله‌ي‌ پوست‌ در بادام‌ است‌. و آن‌ تا حدودي‌ سودمند است‌، وقتي‌ مرحله‌ كمال‌ رسيد، پوست‌ بي‌فايده‌ مي‌شود و بهتر است‌ كه‌ دورش‌ بيندازند. با اين‌ همه‌ يك‌ صوفي‌ كامل‌ به‌ شريعت‌ نياز دارد – نه‌ براي‌ خودش‌ بلكه‌ براي‌ ديگران‌.

شبستري‌ در بيان‌ ماهيت‌ ولايت‌ و نبوت‌ از شيوه‌ي‌ عمومي‌ نويسندگان‌ صوفي‌ پيروي‌ مي‌كند. ولايت‌ مقوله‌يي‌ است‌ كه‌ بيشتر از نبوت‌ عموميت‌ دارد. در اصطلاح‌ و در نظر اول‌، اوليا و انبيا همه‌ اوليا هستند. در يك‌ صوفي‌ ولايت‌ پوشيده‌ است‌، در حالي‌ كه‌ در نبي‌ اين‌ حالت‌ پيداست‌. از لحاظ‌ شريعت‌، وليّ تابع‌ نبيّ است‌، و با اين‌ حال‌ او برترين‌ مقامات‌ را كسب‌ مي‌كند، و در تحقق‌ اتحاد با پروردگار با او يكي‌ مي‌شود. با رحلت‌ نبي‌اكرم‌ دور نخستين‌ ولايت‌، دوري‌ كه‌ در آن‌ نبوت‌ و ولايت‌ هر دو در عالم‌ آشكار بوده‌ است‌، به‌ پايان‌ مي‌آيد. پس‌ از پيامبر خاتم‌، ولايت‌ ادامه‌ يافت‌ و دور جديدي‌ آغاز به‌ تكوين‌ كرد. روزي‌ خاتم‌ اوليا ظهور خواهد كرد، و او ذروه‌ و كمال‌ ولايت‌ خواهد بود و با ظهور او دور هر دو عالم‌ به‌ پايان‌ خواهد رسيد. او كل‌ خواهد بود، كلي‌ كه‌ اولياي‌ سابق‌ همه‌ اجزاي‌ او بوده‌اند. مانند «خاتم‌ انبيا»، وي‌ نيز مايه‌ي‌ بركت‌ همه‌ي‌ جهانيان‌ خواهد بود. او در آوردن‌ صلح‌ و امنيت‌ براي‌ مردم‌ كامياب‌ خواهد بود؛ و عدل‌ و مساوات‌ حكومت‌ خواهد كرد. واژه‌ي‌ «خاتم‌» به‌ نظر ابن‌عربي‌ دلالت‌ بر صوفيي‌ كه‌ با وجود او ولايت‌ به‌ پايان‌ خواهد آمد، نمي‌كند، ولي‌ از لحاظ‌ شبستري‌، خاتم‌ اوليا، مانند «خاتم‌ انبيا» ولايت‌ را براي‌ ابد به‌ پايان‌ خواهد برد. آخرين‌ اوليا «خاتمي‌» است‌ كه‌ با (ظهور) او جهان‌ به‌ پايان‌ خواهد رسيد:
] نبي‌ چون‌ آفتاب‌ آمد ولي‌ ماه‌ مقابل‌ گردد اندر «لي‌ مع‌ الله‌
نبوت‌ در كمال‌ خويش‌ صافي‌ است‌ ولايت‌ اندر و پيدا نه‌، مخفي‌ است‌
ولايت‌ در ولي‌ پوشيده‌ بايد ولي‌ اندر نبي‌ پيدا نمايد
ولي‌ از پيروي‌ چون‌ همدم‌ آمد نبي‌ را در ولايت‌ محرم‌ آمد…
ولي‌ آنگه‌ رسد كارش‌ به‌ اتمام‌ كه‌ تا آغاز گردد باز انجام‌ [
با اين‌ همه‌، اين‌ جهان‌ مادي‌ كه‌ كانون‌ تجلي‌ حق‌ است‌ هرگز به‌ پايان‌ نتواند آمد، اگر بتوانيم‌ گفت‌ كه‌ حق‌ تعالي‌ از تجلي‌ باز ايستاد، آن‌گاه‌ هرگز زماني‌ در ميان‌ نخواهد بود. اين‌ جهان‌ و جهان‌ بعدي‌ به‌ همديگر خواهند رسيد و هيچ‌ خط‌ فاصلي‌ ميان‌ آن‌ دو نخواهد بود. جهان‌ ديگر چيزي‌ است‌ كه‌ همواره‌ در كار ساخته‌شدن‌ است‌. آنچه‌ را كه‌ ما معمولاً اين‌ جهان‌ و آن‌ جهان‌ مي‌گوييم‌ اسماء صرفي‌ هستند براي‌ آنچه‌ شبستري‌ به‌ پيروي‌ از ابن‌عربي‌ جريان‌ دائم‌ التجدُّد خلق‌ مي‌نامد، كه‌ دروي‌ بي‌پايان‌ از فنا و خلق‌ جديد است‌.

در حيات‌ آينده‌، انسان‌ جسم‌ نخواهد داشت‌، و جسم‌ او چيزي‌ رقيق‌ و شفاف‌ خواهد گشت‌. اعمال‌ ما و تمايلات‌ ذهني‌ حيات‌ كنوني‌ ما شكل‌ عيني‌ خواهد گرفت‌، و به‌ صورت‌ محسوسي‌ تجسم‌ خواهد يافت‌. تمايلات‌ خوب‌ شكل‌ نور (= بهشت‌) خواهد گرفت‌ و تمايلات‌ بد شكل‌ آتش‌ (= دوزخ‌):
] بود ايجاد و اعدام‌ دو عالم‌ چو خلق‌ و بعث‌ نفس‌ ابن‌آدم‌
هميشه‌ خلق‌ در خلق‌ جديد است‌ وگر چه‌ مدت‌ عمرش‌ مديد است‌…
هر آنچه‌ هست‌ بالقوه‌ در اين‌ دار به‌ فعل‌ آيد در آن‌ عالم‌ به‌ يكبار
ز تو هر فعل‌ كاول‌ گشت‌ صادر بر آن‌ گردي‌ به‌ باري‌ چند قادر
همه‌ احوال‌ و اقوال‌ مُدَخَّر هويدا گردد اندر روز محشر…
دگر باره‌ به‌ وِفقِ عالم‌ خاص‌ شود اخلاق‌ تو اجسام‌ و اشخاص‌ [
پس‌ از مرگ‌، فرديت‌ ] يا جسم‌ [ آدمي‌ ناپديد شده‌ سرانجام‌ كثرت‌ در وحدت‌ فاني‌ خواهد شد. انسان‌ تشريف‌ رؤيت‌ جلال‌ خواهد يافت‌، و اين‌ تشريف‌ چيزي‌ صوري‌ و عيني‌ نخواهد بود؛ بلكه‌ تجلي‌ در خود خواهد بود.
] تعيُّن‌ مرتفع‌ گردد زهستي‌ نماند در نظر بالا و پستي‌
نماند مرگ‌ تن‌ در دار حيوان‌ به‌ يك‌ رنگي‌ برآيد قالب‌ و جان‌
بود پا و سر و چشم‌ تو چون‌ دل‌ شود صافي‌ ز ظلمت‌ صورت‌ گل‌
كند ار نور حق‌ بر تو تجلي‌' ببيني‌ بي‌جهت‌ حق‌ را تعالي‌' [ (7)

پانوشتها
1. حكيم‌ فلسفي‌ چون‌ بود احول‌ ز وحدت‌ ديدن‌ حق‌ شد معطل‌
2. حكيم‌ فلسفي‌ چون‌ هست‌ حيران‌ نمي‌بيند ز اشياء غير امكان‌
ز امكان‌ مي‌كند اثبات‌ واجب‌ وزين‌ حيران‌ شده‌ در ذات‌ واجب‌
3. زهي‌ نادان‌ كه‌ او خورشيد تابان‌ به‌ نور شمع‌ جويد در بيابان‌
4. نه‌ علم‌ است‌ آنكه‌ دارد ميل‌ دنيا كه‌ صورت‌ دارد اما نيست‌ معنا
نگردد علم‌ هرگز جمع‌ باآز ملك‌ خواهي‌ سگ‌ از خود دور انداز
علوم‌ دين‌ زاخلاق‌ فرشته‌ است‌ نيايد در دلي‌ كو سگ‌ سرشت‌ است‌
5. كتاب‌ حق‌ بخوان‌ از نفس‌ و آفاق‌ مزين‌ شو به‌ اصل‌ جمله‌ اخلاق‌
اصول‌ خلق‌ نيك‌ آمد عدالت‌ پس‌ از وي‌ حكمت‌ و عفت‌ شجاعت‌…
6. اشاره‌ است‌ به‌ حديث‌ معروف‌ القدريّة‌ مجوس‌ هذهِ الاَّمة‌. – م‌.
7. م‌. م‌. شريعت‌، تاريخ‌ فلسفه‌ در اسلام‌ ، نشر دانشگاهي‌، 1376، جلد دوم‌، ص‌ص‌ 357-351.