Search
Close this search box.

مولوی ِصنم پرست «بخش اول»

آنها که امروزه سرگرم « خرافه زدائی» هستند، معمولا بنام خرافه، سراسرفرهنگ ایران و تجربیات مایه ای ایرانیان را درهزاره ه، یکجا دورمیریزند. آنه، چون زبانی را که پیشینیان ما بدان می اندیشیدند، و تصاویری را که نیاکان م، تجربیات خودرا با آنها بیان میکردند، نمیشناسند، همه این آثار ر، خرافه میگیرند، و بجای خرافه زدائی، « حقیقت زدائی » هم میکنند…
مولوی و شاه پریان

« ابلیس» در قرآن، همان« شاه پریان»،
است که خدای ایران بوده است
« پری»، به معنای ِ «عشق» است

اوّل نظر ارچه سرسری بود        سرمایه واصل دلبری بود
گرعشق وبال و کافری بود     آخر به بروی آن پری بود؟

آنها که امروزه سرگرم « خرافه زدائی» هستند، معمولا بنام خرافه، سراسرفرهنگ ایران و تجربیات مایه ای ایرانیان را درهزاره ه، یکجا دورمیریزند. آنه، چون زبانی را که پیشینیان ما بدان می اندیشیدند، و تصاویری را که نیاکان م، تجربیات خودرا با آنها بیان میکردند، نمیشناسند، همه این آثار ر، خرافه میگیرند، و بجای خرافه زدائی، « حقیقت زدائی » هم میکنند، و در پایان، پیایند ان کار آنست که ایرانیان، احساس فقر و بیچارگی میکنند، و بگدائی و دریوزگی، نزد عرب و غرب میروند، و با سماجت و غرور، همه فرهنگ خود را لجن مال میکنند، و ازاین لجن مالی فرهنگ خود، بیش ازحد شاد میشوند و کام میبرند. آنها ناگهان، کشف خرافات کرده اند ! ولی متاءسفانه آنها حقایق گرانبها و ژرف و مردمی ایران را با « نیّت خیر»، تهی و پوک میسازند و ازبین میبرند، و اعتماد به نفس ملت را ازملت میگیرند، و در خرافه زدائی، خود زدائی و فرهنگ زدائی میکنند، و اصالت و ارجمندی و شرافت ایرانی را با نیت خیر نابود میسازند. شاه پریان و پری و پریزاده، خرافه نیست.شاه پریان و پریزاده و پری، نام بزرگترین خدای ایران بوده است، و « پری » به معنای « عشق » است ( یوستی Justi).نخست موبدان زرتشتی با این خدای عشق به جنگ رفته اند، و تا توانسته اند، این خدا را زشت و پلشت وتباه ساخته اند.
چون درفرهنگ ایران، قداست جان(زندگی)، راه را بدانها بسته بود، آنها نمیتوانستند که اهورامزدا را به قتل « شاه پریان و پری » بگمارند که خدای خودشان، این شاه پریان یا پری را بکُشد.این بود که معمول، پهلوانانی را مانند گرشاسب و یا رستم، که پیرو همین زنخد، و نزد مردمان بسیارمحبوب بودند، در داستانها بدان بگمارند که خدای خودشان را که همین پری یا شاه پریان باشد، بدست خودشان بکشند. بدینسان، محبوبیت آن پهلوانان را نزد مردمان نمیکاستند، ولی ازمحبوبیت آن پهلوانان سوء استفاده میکردند تا خود را از شرّ آن خدایان، آزاد سازند. آن پهلوان، دراین کار، پهلوانی خودرا نشان میداد.  آنها متون اوستائی ر، پُر از زشت سازی ِ« پری» ساخته اند.بررسی این پری کشی، در بخش چهارم کتاب گزیده های زاداسپرم، دراین فرصت، بدرازا میکشد، ولی درشاهنامه، رستم درخوان چهارم، به دیدار زن جادو میرسد. این زن جادو، همان پری یا سیمرغ است که رستم اورا میکشد.ولی با آشنا بودن بیشتر، با گوهرشاه پریان و پری، میتوان به آسانی، مسخ سازی خوان چهارم رستم را باز شناخت. یکی آنکه پری، در چشمه، خانه دارد. دیگر آنکه، پری، نه تنها اصل زیبائیست، بلکه هرجا پری هست، خانه سوروجشن و موسیقی و سرود هست. و در الهیات زرتشتی، سرود خواندن و رقصیدن، کار اهریمنست. این خداکه همان سیمرغ و رام باشد، درست خدای رستم بوده است. و خوان چهارم، خوان « میان » هست. مثلا در هفت سپهر، سپهرچهارم، که سپهرمیانه است، جایگاه صنمی است که با موسیقی، دل همه را میبرد. شعر عبید زکانی
سریرگاه چهارم که جای پادشه است
فزون زقیصر و فغفورو هرمز و دارا
تهی ز  والی و، خالی زپادشه دیدم
ولیک لشگرش از پیش تخت او برپا
فرازآن صنمی، با هزار غنج و دلال
چو دلبران دلاویزو لعبتان ختا
گهی بزخمه سحرآفرین، زدی رگ چنگ
گهی گرفته بردست، ساغر صهبا
« میان»، جایگاه بهمن و هما (یا سیمرغ ) است، که نخستین پیدایش بهمن است. البته « غرم » هم، در خوان سوّم که رستم را به آب راهنمائی میکند، پیدایش سیمرغست. این خوان، درشاهنامه بکلی دستکاری شده است. نه آنکه فردوسی آنرا دستکاری کرده باشد، بلکه موبدان، پیش ازاو، در زمان ساسانیان این کار را کرده بوده اند. این تنها جائیست که رستم جهان پهلوان ایرانی، درشاهنامه موسیقی میزند و سرود میخواند و شادی میکند. درکنارچشمه و نیستان، جشنگاه است( سیمرغ، نای به میباشد ) وهمین نکته، نشان آنست که زن جادو، همان شاه پریان است، چون این زنخد، اینهمانی با جشن سازی و خرّمی و شادی دارد، و اصل زیبائیست که در این تحریفات درست تبدیل به وارونه اش، یعنی زشت ساخته میشود، و فقط در ظاهر زیباست و انسان را بزیبائیش میفریبد، و رستم چهره زشت اورا که زیبا ساخته بود، رسوا میسازد.
نشست از بر چشمه برگردنی    یکی جام یاقوت  پرکرده می
گرد چشمه، نیستان است، که به خودی خودش، مقدس است
ابا نی، یکی نغز طنبوربود   بیابان چنان خانه سور بود
تهمتن، مرآن را ببردرگرفت    بزد رود و گفتارهابرگرفت
که آواره بدنشان رستم است    که ازروزشادیش، بهره کمست
نام دیگر سیمرغ، غمزداست ( روزهشتم، دی، خرّم و غمزدا نیزخوانده میشده است ).
همه جای جنگست میدان اوی    بیابان وکوهست بستان اوی
همه جنگ، با دیو و نر اژدها  زدیو وبیابان نیابد رها
می و جام و بویاگل و مرغزار
نکردست بخشش مرا روزگار
همیشه به جنگ نهنگ  اندرم
دگر با پلنگان، به جنگ اندرم
به گوش زن جادو آمد سرود   همان ناله رستم و زخم رود
و زن جادو پدید میآید و بالاخره رستم
میانش به خنجر به دو نیم کرد   دل جادونراپراز بیم کرد
پس از موبدان و ساسانیان، دوره اسلام رسید، ومحمد رسول الله، ابلیس رابرترین دشمن الله و همه مسلمانان شمرد.  در کتاب مقدمة الادب خوارزمی دیده میشود که « ابلیس»، همان مهترپریان یا شاه پریان است.  خدای ایران، ابلیس اسلام میگردد.در احادیث فراوان که در بحارالانوارمجلسی یا فت میشود، و بررسی آنه، نیاز به گفتاری ویژه و گسترده دارد، میتوان بطور آشکار دید که ابلیس، خدای گبران و مجوسان بوده است ( گبرومجوس ومغ و خرمدین.. غیر اززرتشتیان بودند. مثلا کابل جای پری پرستی بود. یا اهل فارس، مغ و خرّمدین بودند، نه زرتشتی). نامهای دیگر ابلیس در عربی، همگی گواهی به این سخن میدهند. نام « ابلیس» در قرآن بکار رفته است، نه در تورات. در تورات،  شکایت کننده و طاغی، ساتان satanیا شیطانست، و ابلیس نام ندارد. محمد، کینه توزی شدیدی به فرهنگ ایران داشت، و این کینه توزی ر، در انتخاب نام شاه پریان، یعنی ابلیس، رویاروی الاه عرب، نشان میدهد.  « اب » و « ابه » که پیشوند « ابلیس » است، به معنای « مادرو پرورنده » است. « لیس» در تاتی + تالشی، به معنای « باران شدید » ست. ابلیس به معنای « مادر باران » است، که همان « ابرسیاه = سیمرغ= مگا= مغ و میغ » در شاهنامه است. این خد، سرچشمه و اصل آبست. « لیس » درکردی، به معنای « خیس » است، و همان واژه « لیز » است. البته « لیس » معانی دیگر هم دارد که تصویر این زنخدا را بیشتر نمایان سازند. مثلا « لیستن » به معنای بازی کردن و رقصیدن است. در واقع، « ابلیس »، به معنای خد، یا اصل رقص و بازی نیزهست، و البته چون خدای آب، و آب، سرچشمه روشنی شمرده میشده است، طبعا خدای دانش و بینش هم هست. محمد رسول الله، بزرگترین دشمن الله و مسلمانان ر، خدای بزرگ ایران میشمرد، که همین « شاه یا مهتر پریان » باشد. درخدای ایران، بینش و شادی همگوهرند. خدای ایران، خرد شاد و خندان دارد. محمد، رسول الله، کینه توزی فراوانی نسبت به فرهنگ ایران، و ایرانیان داشت، و ازاین رو، ابلیس ر، رویاروی الله قرار داد. وقتی می بینیم که مولوی صفات این پری یا شاه پریان را در غزلیاتش برمیشمارد، و اندیشه هائی را که از فرهنگ ایران، درشرف ازبین رفتن بودند، نگاه میدارد، آن گاه پی میبریم که مولوی، چه خدمت بزرگی به بقا و دوام ِ فرهنگ ایران کرده است.
خلاصه دوجهانست آن پریچهره
چو او نقاب گشاید، فنا شود زُهره
چو بر براق معانی، کنون سوارشود
به پیش سلطنت او، کرا بود زهره
ستارگان سماوات، جمله مات شوند
به طاس چرخ، چو آن شه درافکند مهره
چو روح قدس ببیند ورا سجود کند
فرشتگان مقرب، برند ازاو بهره
این پری، این شاه پریان، این پریزاده کجاهست ؟  این شاه پریان، درچشمه ضمیرهرانسانی هست. سراسر اندام شناخت انسان، چه ادراکات حسّی، چه نیروی روانی، مانند اندیشه و وهم و تصویرو خیال، همه ازاو میزهند ومیزایند.
اینجا کسیست پنهان، خود را مگیر تنها
بس، تیزگوش دارد، نگشا   به بد دهان را
برچشمه ضمیرت، کرد آن پری، وثاقی
هرصورت خیالت، ازوی شدست پیدا
هرجا که چشمه باشد، باشد مقام پریان
با احتیاط باید، بودن ترا در آنجا
این پنج چشمه حس، تا برتنت روانست
زاشراق آن پری دان، گه بسته، گاه مجری
وآن پنج حس باطن، چون وهم وچون تصور
هم پنچ چشمه میدان، پویان بسوی مرعی ( چراگاه )
پری در چشمه ضمیر، خانه دارد. چشمه آب، خانه پری است. خانه درقدیم، به معنی بیت عربی و اطاق امروزی  بکار برده میشده است. به پستان، «خانه شیر» میگفتند، و اساسا به زن هم، خانه میگفتند. خانه و چشمه، باهم اینهمانی داشتند.خانی، به معنای حوض و چشمه آبست، و به همین علت، به سیمرغ، « همای خانی » میگفتند، یعنی سیمرغی که چشمه است. و چون آب، سرچشمه روشنائی شمرده میشد، چشم، هم چشمه بود و هم روشنی. و ماه هم که چشم آسمان شمرده میشد، برای آن که « چشمه ماه » بود ( ماه خونی = گاو خونی  حوض= چشمه ). چشم، چون چشمه آب بود، روشن میکرد و میدید. پس، پری، یا شاه پریان، که درعربی، ابلیس خوانده میشد، چشمه ای در درون انسان بود که هرچند ناپیدا بود، ولی سراسر معرفت، ازآن زائیده میشد، و به همین علت، هم موبدان و هم محمد، برضد شاه پریان بودند، چون شاه پریان، بیان « اصالت معرفت خود هر انسانی »، و طبعا برضد هرواسطه ای و رسولی بود. با شناخت این مقدماتست که ناگهان می بینیم، آنچه بنام خرافه زدوده میشود، درست گواه بر« اصالت معرفتی انسان» است که برضد« اصل واسطه و رسول و نبی و پیامبری » است.
 زخارشهای دل ارپاک گردی
زدل یابی حلاوتهای« والتین »
بجوشند از درون دل، عروسان
چومرد حق شوی، ای مردعنین
آنچه بنام « تشبیه شاعرانه »، زدوده یا بی معنا ساخته میشود، بیان معرفتی است بسیارگرانبها و ارجمند. همین چشمه ضمیر، همین پری یا شاه پریان است که درهرحسّی، و درآغاز درحس بینائی، چشم، سرازیرمیشود، و بینش انسان میگردد، چنانچه مولوی درغزلی میگوید :
زچشمه چشم، پریان سر برآرند
چو ماه و زُهره و خورشید و پروین
تو وقتی ازاین سترونی و عقیمی، یعنی بی اصالتی نجات یافتی، آنگاه، ازچشمه ضمیرت، درچشمه چشمت، ماه و زُهره و خورشید و پروین سر بر میآورند. اینها( ماه و زهره و خورشید و پروین ) هیچکدام، تشبیه شاعرانه نیستند. اینها تصاویری در فرهنگ ایران بوده اند. اقتران هلال ماه با پروین، که عروسی ماه و پروین باشد، بُن پیدایش و زایش گیتی شمرده میشد. عروسی هلال ماه که رام یا زهره باشد و زهدان جهانست، با پروین، که خوشه تخمهائیست که ازآن آسمان ابری (= سیمرغ که هم ماه و هم خورشید نیزهست )، آب، زمین، گیاه، جانور، انسان میرویند، قرین میشوند. ازسوی دیگر، هلال ماه، رام یا زهره است و پروین و ماه و خورشید، سه چهره گوناگون سیمرغند.
بینش چشم هرانسانی، چیزی جز پیدایش ماه و زُهره و خورشید و پروین از « چشمه چشم » نیست، به ویژه که نام چشم در هزوارش، ایومن ( مینوی ماه ) هست. و همه اینها را مولوی به حق، پری میخواند.  در بینش انسان، اصل زایش و پیدایش کیهان و زمان روانست. این پری، که چشمه زاینده در درون انسانست، واصل پیدایش کیهان و زمان را میزهد و میتراود، درست در روند همین زایش، جشن و شادی و بزم میآورد. زهش آب از چشمه، اینهمانی با « جشن زایش » دارد. این پری، « رندی » است که به ما جام خرسندی و نوشوی میدهد.
هر روز پری زادی، از سوی سراپرده
مارا و حریفان ر، درچرخ در آورده
صوفی زهوای او، پشمینه شکافیده
عالم زبلای او، دستارکشان کرده
سالوس نتان کردن، مستور نتان کردن
از دست چنین « رندی »، سغراق رضا خورده
دی رفت سوی گوری، درمرده زد او شوری
معذورم،       آخر من، کمتر نیم از مرده
هرروز برون آید، ساغربه کف و گوید :
والله که بنگذارم، درشهر، یک  افسرده
پری، چه میگوید :
ای مونس و ای جانم، چندانت بپیچانم
پرشهد و شکر گردی، ای سرکه پرورده
خستم جگرت را من، بستان جگر دیگر
همچون جگر شیران، ای گربه پژمرده
همرنگ دل من شو، زیرا که نمی شاید
من سرخ و سپید ای جان، تو زرد وسیه چرده
خامش کن و خامش کن، در رو   به حریم دل
کاندر حرمین دل، نبود دل آزرده
خود را شناختن، درست شناختن همین چشمه ضمیر، یا همین پری است که درخانه دل و خانه درون، جا دارد، و چشمه زاینده معرفت حقیقت، چشمه زاینده شادی و فرشگرد و نوشوی و نوزائی است.
خود را تو نمیدانی، جویای « پری » زانی
مفروش چنین ارزان، خود را به سبکباری
وان جنّی ما (=پری ما) زیبا رخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده، صد گونه به عیّاری
شب از مه او حیران، مه عاشق آن سیران
نی بی مزه و، رنگین، پالوده بازاری
وزسیخ کباب او، وزجام شراب او
وزچنگ و رباب او، وز شیوه خماری
دیوانه شده شبه، آلوده شده  لب ها
درجمله مذهب ه، اوراست سزاواری
همین پری یا سیمرغی که در درون انسان، اصل زایش معرفت و طرب و زیبائی است، درهرمذهبی، اوراسزاواری است. هرکسی ولو درظاهر، پابسته به هرمذهبی باشد، ولی این سیمرغ، این پری زیبا و زاینده، دراو پنهان و نهفته است، و اصالت هرانسانی را برغم این مذهبه، نگاه میدارد. پری یا شاه پریان یا پریزاد، نامهای دیگری هم دارد. موبدان، برای مبارزه با این خد، که خانه درضمیرهرانسانی دارد، نامها و تصاویراورا ازهمدیگر بریده و جدا ساخته اند. ما امروزه با تکه پاره های یک موزائیک، یا یک کوزه، کارداریم.  این تکه پاره ه، گم نشده اند، و هرکدام زیرخاک فراموشی یا تحریف و مسخ سازی، پراکنده شده اند، و باید آنهارا جست ویافت و کنارهم گذاشت، تا موزائیک نخستین یا کوزه نخستین را بدست آوریم.
نام دیگر این پری یا شاه پریان، « دین » بوده است.  با شنیدن این نکته، ما دچار ناباوری و شگفت میشویم. علت این است که، هم تصاویر و هم واژه ه، مسخ و تحریف ساخته شده اند، وما با این معانی تحریف شده، بزرگ شده ایم. برای آنکه ما با تابانیدن یک نور گذر، نزدیکی این دو ( پری و دین ) را به هم محسوس سازیم، فقط کفایت میکند که گفته شود که درکردی، « په ری » به معنای « حجله » است( وصال درعروسی )، و در واژه نامه یوستی، « پری » به معنای عشق است، و « دین » در کردی، به معنای « دیدن و زائیدن »، و دراوستا به معنای « مادینگی » است. ازحجله عروسی، تا آبستنی و زائیدن، چندانی فاصله نیست. اینکه دین و پری یا پریزاده یا شاه پریان، باهم اینهمانی دارند، میتوان از آثاری که برای ما باقی مانده اند، بدان راه یافت. در اوست، هادخت نسک، نسکی است که ایرانیان آن را خوب میشناخته اند. این نسک، مسئله مرگ انسان را طرح و بیان میکند. این نسک، درفرهنگ زنخدائی ایران، سروده شده است، و نزد ایرانیان ارج فراوانی داشته است، و نیایشی درسوگ مردگان بوده است، ولی موبدان زرتشتی، آن را دستکاری کرده اند، تا آنرا انطباق با الهیات خود وفلسفه جزاء و مکافات خود بدهند. ایرنیان، پیش از چیرگی الهیات زرتشتی، اعتقاد به دوزخ و بهشت، و به پاداش و کیفردادن پس ازمرگ نداشته اند. آنها براین باور بودند که همه انسانه، پس از مرگ، به وصال سیمرغ میرسند، و همه در« جشن عشق جهانی » که سیمرغ باشد، انباز میشوند. مسئله پاداش نیکی و کیفر بدی ر، بگونه ای دیگر حل میکرده اند که در گفتاری دیگر، بطور گسترده به آن پرداخته خواهد شد. این همان پدیده « مرگ و عروسی درآسمان » است که مولوی همیشه آنرا یاد میکند. آنچه را الهیات زرتشتی، « پل جینواد » مینامد، دراصل همین معنای رسیدن به وصال سیمرغ را داشته است.الهیات زرتشتی، مسئله پاداش نیکی و کیفر بدی را در پیوند دو تصویر « بهشت و دوزخ » پاسخ میگفت که همان تصاویر به مسیحیت و یهودیت و اسلام به ارث رسیده است. این بهشت و دوزخ، مقولاتی هستند که موبدان زرتشتی اختراع کرده اند. این بود که موبدان آمدند و در این هادخت نسک، دست بردند و آنرا تحریف و مسخ ساختند.  « دین » را که دختر زیبائی که همچند همه زیبایان جهان است، و در درون انسان، اصل زایش و پیدایش است، و اصل بینش و نیکی و بزرگی است، تبدیل به « مجموعه اعمال نیک  یک انسان »، یا « مجموعه اعمال بد یک انسان » کرده اند. « دین » که خدای آمیخته در میان انسان، با انسان بود، و درواقع اصل زایش ِبینش و نیکی و بزرگی بود، تبدیل به « پیکریابی اعمال خوب وبد انسان » کرده اند. درواقع انسان را از اصالتش انداخته اند. تخم خدا یا « اصل آفریننده » را که در هرانسانی افشانده شده است، و باز به او پرواز میکند، تبدیل به « مجموعه اعمالی که کسی در زندگیش میکند » کرده اند. بدینسان، خدا را از انسان، بریده اند، و همچنین، شیوه آفرینش این خدا را که « خود افشانی و جوانمردی » است، بکلی نفی و حذف کرده اند.
اگرکسی به دقت هادخت نسک را بررسی کند، از تناقضات موجود درمتن، ناگهان متوجه این موضوع میشود که این « دین »، همان «پری» یا همان « زنخدای زاینده و اصل زایش و – پیدایش معرفت و شادی و نیکی و بزرگی بوده است. حافظه مردم عوام، بهترین سندیست که گواه براین است. این اندیشه حقیقی و اصیل، درمیان مردم، برغم این مسخسازی موبدان، باقی مانده است. واین اندیشه رایج در اذهان عموم را شیخ عطار، در کتاب « الهی نامه » اش، در حکایت  سرتاپک هندی آورده است. عطارهم مانند فردوسی، چنین اندیشه های ایرانی را مجبورا به حکمای هند نسبت میدهند. آنه، راه چاره دیگر نیز نداشتند. اندیشه های اصیل ایران را که گفتنش در برابر شریعت اسلام، خطرناک بود، به حکمای هند نسبت میدادند.  ازجمله  همین داستان سرتاپک هندیست، که حاوی داستان زنخدای زیبای  دین است که دراین داستان، به شکل « شاه جنیان و پری و شاه پریان و دخترش »  باقی مانده است، و از مقایسه آن با هادخت نسک، میتوان اینهمانی آنهارا باهم شناخت. پس از سپری شدن شب سوّم پس ازمرگ، درمیان وزش باد، دین به شکل دوشیزه ای پیدایش می یابد. سه شبانروز میان « مرگ »و « رستاخیز»، « میان دونای » نامیده میشد. نی در روئیدن، به بندی میرسید (= قَف یا قاف، کوه قاف از همین اصطلاح برخاسته )، ونای تازه، ازاین بند یا « قاف»، میروید و پیدایش می یابد. چون بُن رستاخیز، سه تا هستند، اینست که این بند یا قاف، با سه شبانروز، اینهمانی داده میشود. زندگی ِ نخست، به بُنی و تخمی میانجامد، و زندگی تازه ازاین بُن، میروید. این سه شبانروز، همین بندنی یا قاف است، و نماد رستاخیزو فرشگرد است.و « باد» که آمیختگی « جان و عشق » است، نخستین گام پیدایش و زایش است. درهادخت نسک میآید که « دروزش این باد، دین وی به پیکردوشیزه ای براو نمایان میشود. دوشیزه ای زیب، درخشان، سپیدبازو، نیرومند، خوش چهره، بُرزمند، با پستانهای برآمده، نیکوتن، آزاده و نژاده که پانزده ساله مینماید و پیکرش همچند همه زیباترین آفریدگان زیباست….» و روان مرده ازاو میپرسد که : « کیستی ای دوشیزه جوان ! ای خوش اندام ترین دوشیزه که من دیده ام » و پاسخ میشنود که « من، دین توام ». آنگاه روان میپرسد : « پس کجاست آنکه ترا دوست داشت برای بزرگی و نیکی و زیبائی و خوشبوئی و نیروی پیروزی و توانائی تو درچیرگی بردشمن، آنچنان که تو درچشم من مینمائی ». و دوشیزه به او پاسخ میدهد که : » این توئی که مرا دوست داشتی برای بزرگی و نیکی و زیبائی…. ».  اگر دراین داستان دقت شود، دیده میشود که پدیده « دین »، درفرهنگ ایران، به کلی با ادیان ابراهیمی، فرق داشته است. « دین»، یک چیزی نیست که به آن شهادت بدهند، و ایمان به پیامی که به یک رسول وحی شده، ایمان آورند، بلکه دین، اصل زیبائی و نیکی و بزرگی و خوشبوئی است که درخود انسان، زاینده و آفریننده است. آنگاه برشگفت ما افزوده میشود. چون به کلی با مفهومی که ما امروزه در اثرنفوذ ادیان ابراهیمی و الهیات زرتشتی داریم، غیر قابل تصوراست. این خدائی که درمیان انسان است، به انسان میگوید :
« دوست داشتنی بودم، تومرا دوست داشتنی تر کردی
زیبا بودم، تو مرا زیباترکردی
دلپسند بودم، تو مرا دلپسند ترکردی
بلند پایگاه بودم، تو مرا بلند پایگاه تر کردی »
البته، این سخن، سازگاربا زاج موبدان زرتشتی نبود. خدا دراین عبارات، انسان ر، اوج پیدایش خود، یعنی « کمال خود » میداند که برترازخودش هست. چنین اندیشه ای با تصویر آنها از اهورامزدا نمیخواند.  همچنین این « مفهوم دین »، که « دین، خداست که به کردار اصل زاینده معرفت و شادی و اخلاق و زیبائی در درون انسان » هست، هیچ تناسبی با مفهوم « الله » دراسلام، نداشت وندارد. به همین علت، محمّد، خدای بزرگ ایران را که « پیکریابی اصالت انسان» بود، « ابلیس دربرابر الله  » ساخت، تا بدین شیوه، فرهنگ ایران را زشت و تباه و پلشت سازد واصالت معرفت و « خودمعیاری » را از انسان بگیرد. انسانی که تاکنون معیارو میزان خودش بوده است، درمقابل الله که اورا از این اصالت میاندازد، طغیان میکند. و با چنین پذیرشی ( شاه پریان به کردار ابلیس طغیانگر)، ایرانیان بدست خود، خدای خود ر، یعنی وجدان آفریننده خود ر، یعنی سرچشمه نبوغ خود را میخشکانند، و خدای خود را همانند رستم درشاهنامه و گرشاسپ درمتون پهلوی، بدست خود میکُشند. همانسان که « دیو»، که نام این زنخدا بود، و معنای « دایه » را داشت، تبدیل به همان واژه « دیو» شده است، که اصل زشتی وبدی و تباهی باشد ( موبدان زرتشتی این نام را زشت ساخته اند ) همانسان پری و مهترپریان( = ابلیس ) خدای عشق و زیبائی و بینش وجشن، تبدیل به « ابلیس » در قرآن شد.  لعن ِ ابلیس، نفرین کردن سیمرغ، خدای ایرانست که در ضمیرهرکسی است. لعن ابلیس، نفرین کردن اصالت معرفتی خود است. لعن ابلیس، انداختن انسان، از میزان و معیار بودن است. شیخ عطارنیشابوری، داستانی پرداخته ، و این اندیشه های هادخت نسک ر، نگین آن داستان ساخته است. میگوید که در هندوستان، کودک بسیارباهوشی بوده است که میخواسته است  علم نجوم را بداند. علم نجوم در فرهنگ ایران بسیارارجمند بوده است، چون مانند پزشکی، جزو « بینش درتاریکی» شمرده میشده است. انسان درتاریکیهاست که میجوید. این کودک :
اگرچه بود در هرعلم سرکش
زجمله، علم تنجیم آمدش خوش
درآنج، وصف « شاه جنیان»  بود
ز« حسن دخترش »، انج، نشان بود
شاه جنیان، سیمرغ است، ودخترش  رام یا همان زهره است
بیک ره، فتنه آن دلستان شد  که آسان برپری، عاشق توانشد
درعلم نجوم، وصف شاه جنیان یعنی شاه پریان و دخترش، رام بود.  زُهره یا رام  دخترشاه پریان است، و « ماه و خورشید وپروین » هرسه، چهره های گوناگون شاه پریان هستند، و چنانچه درپیش آمد، مولوی، همه آنها را « پری» میخواند. درفرهنگ ایران، این خدایان، جایگاه گرد آمدن ( انجمن شدن ) و بهم آمیختن بخشهای گوناگون وجود انسان بوده اند. همانسان، این بخشه، همیشه درحال فرودآمدن و بازگشت به انسان بوده اند، تا دروجود انسان ازسر با هم بیامیزند. انسان درواقع، معجون یا آمیخته کیهان یا خدایان بود. درانسان، خدایان باهم میآمیختند. این بود که انسان، وجودی کیهانی شمرده میشد. اکنون این کودک باخبراست که:
حکیمی بود، درشهر دگر دور
که درتنجیم ودرطب بود مشهور
ندادی دسر، کس را رهی باز
نبودش هرگزش درخانه دمساز
ازآن تنها نشستی، تا دگر کس
نداند علم او، او داند و بس
پدر را گفت آن کودک که یک روز
مرا برپیش آن پیر دل افروز
که میگویند میآید  براو     « شه پریان وآنگه دختر او »
دلم را آرزوی دیدن اوست   بود کانجا ببینم چهره دوست
که تا گردم زهرعلمی خبردار   نمیرم، همچودنیادار، مردار
در دوره اسلام، چنین علمی را میبایستی پنهان داشت. دانستن  اینکه شاه پریان کجاست، یک دانش ضد اسلامی است. اینست که سرّی است. وقتی کسی با شاه پریان و دختراو آشناشود، ازهرعلمی خبردارمیشود. اینست که کودک، با کاربردن شیوه ه، خود ا به کری و گنگی میزند تا به خانه این حکیم راه می یابد و دربودن با این حکیم :
اگر استاد اندرخانه بودی   بسی گفتی زهرعلمی، شنودی
گرفتی یاد کودک آن سخن را
نوشتی، چون شدی درخانه تنها
بهرعلمی، چنان استادشد او    که از استادخود، آزادشداو
یکی صندوق بودی قفل کرده   که استادش نهفتی زیرپرده
نه مُهرش برگرفتی، نه گشادی
نه چشم کس برآنجا اوفتادی
بدل میگفت آن کودک که پیداست
که آن چیز که من میجویم، آنجاست
البته باید با این اصطلاح « صندوق » تا اندازه ای، آشناشد. صندوق، نام زهدان بوده است. مثلا درشاهنامه، وقتی سیمرغ، هنگام زاده شدن رستم میآید، میگوید :
نخستین به می، ماه را مست کن
زدل، بیم واندیشه راپست کن
تو بنگر که بینادل، افسون کند  زصندوق تا شیربیرون کند
بگافد تهیگاه سروسهی    نباشد مراورا زدرد آگهی
وزوبچه شیر، بیرون کشد    همه پهلوی ماه درخون کشد
صندوق، معرب واژه « سن + دوک » است، و سندوک، به معنای « نای سیمرغ یا زهدان سیمرغ » است، چون « پیشوند « سن »، همان سیمرغ است، و پسوند « دوک » همان دوخ است که به معنای نای میباشد، وچون سیمرغ، خدای « قداست جان » است ( همچنین زهدان، جایگاه قداست جان است ) و هرجانی را از گزند و آزار، تندرست  نگاه میدارد، ازاین رو، واژه « صندوق »، به معنای زره پوش و« محفظه نگاهداری » نیز بکار برده شده است.. اینست که به تابوت، صندوق میگویند، چون زهدان سیمرغ است که از سر، مرده، رستاخیز می یابد. فردوسی گوید :
نهفتند  صندوق اورابه خاک    نداردجهان ازچنین کار، باک
به هامون نهادندصندوق اوی   زمین شد سراسرپرازگفتگوی
همچنین به مکعبی چوبین که باخاتم میسازند، و بر روی قبر امامی یابزرگی میگذارندوگرداگردآن آیات و اشعارمینویسند، صندوق میگویند. به عبارت دیگر آن امام یا بزرگ را در « زهدان » گذارده اند، تا با نوای نای سیمرغ، ازسر زنده شود. ازاین رو به « تابوت عهد »، صندوق الشهادة و صندوق شمع و صندوق عهد میگویند، چون عهد ( قوانین ده گانه موسی ) درچنین صندوق= زهدانی، همیشه رستاخیزمی یابد و همیشه تازه و نو است.
داستان نهادن داراب درصندوق بوسیله هما (= دختربهمن) در شاهنامه، و همچنین نهادن موسی درصندوقی که به رود نیل انداخته میشود، همه به این ریشه، بازمیگردند( پدرموسی، عمران = ام رام درتورات، نام داشت که به معنای مادررام است که همان سیمرغ میباشد). در داستان عطار، کودک، در اندیشه آنست که این صندوق سربسته حکیم را که حاوی همه علومست، بگشاید. بینش وفرزانگی درفرهنگ ایران، روند « زایش » است. بازکردن صندوق، همان زایانیدن دانش است.  اینست که کودک میشکیبد تا وقتی در حادثه ای که عطارمیآورد، استاد میمیرد
بیامد کودک و بگشاد صندوق
درآنجا دید «وصف روی معشوق »
ازاینجا به بعد، همان داستان هادخت نسک میآید، و دیده میشود که مقصود از « دین = بینش زایشی »، زاده شدن پری یا شاه پریان یا پریزاده از صندوق یا زهدان انسانست.
بیامدکودک وبگشادصندوق  درآنجا دی وصف روی معشوق
کتابی کان بود درعلم تنجیم    همه برخواندوشد استاد اقلیم
بآخر زآرزوی آن دل افروز
نبودش صبریکساعت شب وروز
کشید آخر خطی و درمیانش
نشست وشد زهرسو خط روانش
عزیمت خواندتا بعد از چهل روز
پدیدآمد « پریزاد دل افروز »
برای پیدایش پری افسون میخواند و آنرا « پریخوان» میگفتند. این همان عزیمت است.دراین صندوق، او افسونی را مییابد که میتواند پری یا سیمرغ را پدیدارسازد، و پس از چهل روز، پریزاد دل افروز پدیدارمیشود.
بُتی کز وصف او گوینده لال است
چگویم زانکه وصف او محالست
این همان شگفتست که انسان درهادخت نسک، رویاروی دین، یا دوشیزه ِ زیبائی که همچند همه زیبایان، زیباست، پیدا میکند.
چو « سرتاپک »، زسر تا پای او دید
درون سینه خود، جای او دید
تعجب کرد ازآن و گفت آنگاه
چگونه دردرونم یافتی راه
جوابش داد آن ماه دل افروز
که با تو بوده ام من اوّلین روز
منم نفس تو، جوینده خود را    چرا بینانگردانی خرد را
اگر بینی، همه عالم توباشی
زبیرون و درون، همدم تو باشی
تو زیبای زمین و آسمانی
بدین خوبی به نفس کس نمانی…..
کنون تو ای پسر چیزی که جستی
همه درتست و، تو درکارسستی
اگر درکارحق، مردانه باشی
تو باشی جمله و، همخانه باشی
توئی از خویشتن گم گشته ناگاه
که تو جوینده خویشی دراین راه
توئی معشوق خود، با خویشتن آی
مشو بیرون صحر، با وطن آی
ازآن حب الوطن، ایمان پاکست
که معشوقت، درون جان پاکست
« حب الوطن »، همین « جستجوی سیمرغ درصنوق زاینده وجود خود » است که ایرانیان آنرا « دین » مینامیدند که « عروس هستی هرکسی » بود، که نام دیگرش پری یا شاه پریان بوده است، و غزلیات مولوی را بدون شناخت این شاه پریان یا پری، نمیتوان دریافت.

جلد اول « بررسی های منوچهر جمالی درباره غزلیات مولوی بلخی» چاپ و منتشرشد. دراین بررسیه، جمالی، ریشه های ژرف اندیشه های مولوی بلخی را درفرهنگ  ز نخدائی – سیمرغی نشان میدهد.