• «شرکِ خدايان»، بُنی است که «پلوراليسم و آزادي» از آن ميرويد
• چرا نام خدای مولوي، «صنم» است؟ صنم، همان «سَن» يا «سئنا = سه ناي» يا سيمرغست
منوچهر جمالی
مـا چـند صـنم، پيـش محـمّد بـشکسـتيم
تـا در«صـنم دلـبـر ِ دلـخـواه» رسـيـديـم
مولوی بلخي
چرا ايرانيان ازنودرضميرشان، «صنم پرست» شدند؟
ادبيات ايران، ازسر، نيايشگاهِ «صنم، يا سيمرغ يا بُت» شد
گفتم صنم پرست مشو، با صمد نشين
گفتا به کوی عشق، هم اين و هم آن کنند
حافظ
«ازشرک عرفانی وادبی،
به شرک اجتماعی وسياسی»
جهاد محمد و رسالت او، با «شکستن اصنام»، آغازشد. محمد شبها به درون کعبه ميرفت و بتهای اهل مکه را پنهانی ميشکست. محمد رسول الله، ميانديشيد که مردمان عبادت و اعتکاف به اصنام ميکنند. درآيه 138 اعراف ميآيد که اعراب، «يعکفون علی الاصنام»، و محمد ازآنها می پرسيد که : «اتتخذ اصناما الهة» ؟ محمد ميانديشيد که مردمان، اصنام را که دست ساخته خودِ انسانهاست، اينهمانی با «الاه» ميدهند. ازاين شيوه انديشه، نتيجه ميگرفت که اگر صنم های مردمان را، با قهرو پرخاشگری بشکند، غلبه بر«الاهان زايندهِ» ايشان ميکند، و راه را برای پرستش الله يا «صمد بازدارنده زايش» بازميکند.پرستيدن صنم، فقط بيان «جهل مردم» است. توهين و تجاوز به «آنچه مردم، درخيال، آنرا باور دارند، وآنرا مقدس ميشمارند»، دعوت به الله است. مردم، چون صنم را ميپرستند، جاهل و بی معرفت هستند. ولی، «صنم»، نماد «پيدايش جهان، ازروند زايش و رويش و تراوش، ازيک اصل وبُن» بود. و «سنگ»، که پيکرصنم ازآن تراشيده وازآن، نمايان ميشد، نام شاخ جانورانست که اينهمانی با «نی و زهدان» دارند (تحفه حکيم موءمن)، و همچنين درسانسکريت سنگ= سنکههsankhe ، به صدف و بوق و نی لبک گفته ميشود.همچنين درفارسی، «سنگم» در برهان قاطع که همان «سنگ» است، به «اتصال و امتزاج دوکس يا دوچيز باهم» گويند. علت هم اين بود که، آنها بُن پيدايش جهان را، عشق ورزی «يک اصل نرينه و يک اصل مادينه باهم» ميدانستند که اصل خود زائی بود. همه جانها، ازيک اصل عشق ميرويند، و گيتی، که مجموعه همه جانهاست، اين جانها همه باهم، «همجانند»، چون ازيک اصل، روئيده و زائيده اند. گيتی وخدا، «وحدت جان» است . اين «همجانی، يا وحدت جان»، سپس به غلط «وحدت وجود» ناميده شد. «ثنويت خدا با آفريدگان»، بکلی رد و نفی ميگردد. الله، بيان ثنويتِ الاه با مخلوقات هست. توحيد اسلامی، استوار بر«ثنويت خالق و مخلوق» است. صنم، بيان «وحدت جان آفريده و آفريننده، يا همجانی همه آفرينندگان و آفريننده» با هم هست.
جان ما با عشق او، گر نی زيک جا رُسته اند
جان با اقبال ما، با عشق او همزاد چيست ؟
جان من و جان تو، بو د يکی زاتحاد
اين دو، که هردو يکيست، جزکه همان يک مباد
گشت جدا، موجها، گرچه بد اول يکي
ازسبب باد بود، آنک جدائی بزاد
«صنم»، نماد اين بُنی بود که همه جانها ازاو ميزائيدند و ميروئيدند. صنم، جانان، يا همجانی همه جانها (خدا و گيتي) بود. اينست که دربندهش «ابر وبرق»، «سنگ» ناميده ميشوند. ابربارنده، وبرق که نشان خنده و زاده شدن باران بود، درخيال آنها، «سنگ» شمرده ميشد. چرا ؟ هنوز درداستان ويس ورامين، سنگ، درراستای مفهوم «نماد عشق» بکار برده شده است، و همچنين مولوی در«سنگ»، همزيستی شوهروزن هردو را باهم می بيند، و سنگ را سرچشمه، هم آتش و هم آب ميداند. در«خيال مردم» آنزمان، «سنگ»، آنچيزی نبوده است که محمد رسول الله، خيال ميکرده است، وما امروزه «خيال» ميکنيم . معمولا، «خيال» مردم را، با «جهل» مشتبه ميسازند. خيال، جهل نيست. جهل، پديده ديگريست و «خيال» پديده ای ديگر. اينکه مردم، «خيال انديش» هستند، بيان مثبتی است، و به تحقير مردم نميانجامد. ولی قبول اينکه مردم، جاهلند، به تحقير مردم و به پرخاشگری با مردم ميانجامد. قبول اينکه کسی جاهلست، حق تجاوز و تحميل به دانا ميدهد. قبول اينکه وجودی تاريک انديشست، حق تحميل وتجاوز وسرکوبی به داننده يا «روشنگر» ميدهد. «نور»، با تيغ و شمشير و خنجرميآيد. بسراغ خدايان ِ مردم رفتن، بسراغ جنگ با جهل مردم نيست، بلکه بسراغ شيوه درست رفتن است که چگونه بايد با خيال مردم رفتارکرد. مسئله اينست که خيال مردم را چگونه بايد انگيخت و پروراند، نه اينکه نيروی خيال را با خيالات، ريشه کن ساخت. «خيال»، «جهل» نيست. بسراغ «خيالات مردم» رفتن، ظرافت فوق العاده ميخواهد. خيال، يک نيروی آفريننده هست که انسان، برای روند معرفتش در راستای انديشيدن، لازم دارد. از«خيال انديشی»، ميتوان به «مفهوم انديشی» رسيد. سرکوبی خيالات بنام سرکوبی جهل، به سرکوبی و نابودی «نيروی آفرينندهِ خيال، بطورکلی» ميانجامد. با خيالات نبايد جنگيد، وآنهارا کودکانه و خام و بدوی پنداشت. «جنگ باجهالت مردم» را نبايد، تبديل به «جنگ با خيال مردم» کرد. هم «سنگ» و هم شاخ (= ني) و هم«صنم»، بيان «خيال ِ پيدايش جهان ازعشق» بوده اند.همين خيال، سپس راه عبارت بندی خود را درمفاهيم بزرگ انسانی يافت. اگرآن خيال انديشی نبود، مفهوم «پيدايش جهان ازعشق»، در عرفان، پديد نميآمد. مفهوم «برابری انسانها» و «همبستگی انسانها دراجتماع»، ازهمين «خيال»، پديد آمده است. محمد، «صمد» را، درتضاد با پديده «زايش» بکار ميبرد. «الله الصمد، لم يلد و لم يولد» است. الله، صمداست و صنم، خدائيست که همه جهان را ميزايد و خود، تبديل به گيتی ميشود.
الله، برعکس صنم، گوهر زاينده ندارد، وجهان را ازخود نميزايد، وصمد است. جهان ازاو، زائيده و روئيده و تراويده نميشود. «صمد»، واژه ايست که درقرآن بکار برده ميشود، تا نشان داده شود که الله، برعکس صنم ها، نه زائيده ميشود و نه ميزايد، و نه مخلوقات ازاو زائيده ميشوند. او جدا ازمخلوقات و بويژه از انسان، و «غيراز» مخلوقات و انسان است. الله و مخلوقات،«دو» هستی جداگانه اند. بقول تاج ا العروس، صمد، المصمت الذی لاجوف له. چيزخاموشيست که ميانش «جوف» نيست. اين سخن، به نائی گفته ميشد که ميانش، ُپربود، و فاقد شهد و افشره بود. چون «افشردن نيشکر ازنی»، اينهمانی با زائيدن داشت.«جوف»، به «شکم انسان= زهدان» گفته ميشود. چنانکه سعدی ميگويد :
نه طفل زبان بسته بودی زلاف همی روزی آمد به جوفت زناف
نی ميان پر، که بی جوف بود، نميتوانست بزايد. در واژه «صمدة»، معنای واقعی صمد، که «ماده شتريست که سالها بارنگيرد»، باقی مانده است. همچنين در منتهی الارب، به معنای «ماده شتر است که سالها بار نگيرد». محمد، ميان اعراب ميزيست و شتر، برای آنها نقش فوق العاده مهم بازی ميکرد. اينکه الله، «شتر نازا» هست، برای اعراب، هويت الله را بسيار ملموس و محسوس ميکرد. خود محمد، همين گونه «خيالات» را درمورد ويژگی الهی ِ شتر داشت، چنانچه شتری که محمد برآن سوار بود، در ورود به شهر مدينه، جايگاه «نخستين مسجد عالم اسلام» را معين ميسازد (مراجعه شود به تاريخ طبری). معنای «صماد» که ازريشه صمد ساخته شده است، «سربند شيشه يا پوست پاره ايست که سرشيشه را بدان می بندند». «شيشه» که آبگينه است، به صراحی و قرابه (گر+ آوه= آب نای) «وقنينه» گفته ميشود. «قـني» درعربی به معنای نی و نيزه است، که ازهمان ريشه «کن وکانا وکانيا است که به معنای نای = دختراست». آبگينه که درسغدی «آپ + کن» باشد، به معنای «آب نای يا زهدان» است (کانا = نی + دختر) درواقع شيشه، نماد «زهدان، و آبگاه است که معنای زهدان را دارد». شيشه، جايگاه عشق ورزی، و اصل زايندگی وآفرينندگی است. ازاين رو جن گيرها، پری را که «اصل عشق و زيبائی «است در شيشه ميکنند، تا از شرّ و آزار آن دو، راحت بشوند. ازاين رو به «رصاص» که «ارزيز» باشد، و فلز مشتری يعنی سيمرغ (فلک ششم= انا هوما) است، شيشه گفته ميشد. همچنين به فلک هفتم که کيوان (کدبانو) است، شيشه گفته ميشود. فلک هفتم وششم و پنجم باهم، بُن آفريننده گيتی، يعنی «زهدان و مينو» شمرده ميشدند. افزوده براين به«ماه» نيز، شيشه گفته ميشود، چون «ماه»، نخستين پيدايش بهمن، يعنی همان سيمرغست که اصل خود زای (ماه موقعی هلالست، زن است، وقتی پراست، مرد است. ازاين روماه يا خدا هم زن وهم مرد باهمست = خواجه) آفرينش است. آنچه درشيشه را می بندد (که صمد و صماد باشد)، راه زايندگی و «آفرينش گيتی از راه زايش» را سد ميکند. صمد که درشيشه را می بندد، حق پيدايش را از راه زايش وعشق ميگيرد. مقصود از گواه آوردن اين نکته ها آن بود که نشان داده شود که الله،«صمد» است، چون برضد «انديشه آفرينش از راه زايش و رويش و تراوش ازخودش» هست. اين نکته، مغز تضاد «الله الصمد» و «صنم» بود. معانی ديگری که سپس به «صمد» درتفاسير داده اند، برای آنست که واقعيات تاريخی رابپوشاندو از اذهان براند.
، در آن روزگاران، زائيدن، مفهوم «آفريدن بطورکلی» را مشخص ميساخت. هرپيدايشی، يا زايشی است، يا رويشی است، يا تراوشی . مفهوم «خلق به امر»، از«خيالات خام وواهی»شمرده ميشد. امروزه، همين «خيال خام و موهوم خلق به امر»، ذهن بيش از يک مليارد انسانها را بنام «حقيقت»، تسخير کرده است. يک خيال، نقش «حقيقت» را درزندگی ملياردها انسان بازی ميکند. آيا اين خيال را بايد بنام «جهالت و تاريک انديشی» کوبيد و ريشه کن کرد ؟ «الاه» درروزگاری که محمد ميزيست، برای مردمان، «بُن همه چيزها» بود، نه «خالق چيزها». اگر، بُن، ويژگی «زايائی و رويائی دارد، پس اين ويژگی، درکل ِ «درخت زندگی وهستی» نيزهست.
مسئله محمد اين بود، که الله، بُن هستی و گيتی نيست.از الله، هيچ نميرويد و نميزايد و نميتراود. الله، نای توپُراست. الله، جوف ندارد. پس، الله، همگوهر وهمسرشت با گيتی و با انسان نيست. الله، هستی، «جزگيتی و جز انسان..» هست. الله، وجودی، فراسوی گيتی و انسان و… هست. الله، نميزايد و نميرويد و نمی تراود، بلکه فقط به «امروبا قدرت»، خارج ازگوهر ِخود، گيتی و انسان را، با سرشتی ديگر، خلق ميکند. الله با مخلوقات هم جداست وهم نابرابر. مخلوق، ازخالق، از الله، بريده و «بری» هست. زائيدن، در آن زمان، چنين معنائی داشت. صمد، به شتر پير نازا گفته ميشد. صمد، درواقع بيان نازائی بود، که معنای کلی «عدم توانائی آفرينش، از راه پيدايش» را داشت. ولی، خود ِ «کـعـبه يا کـعـب» نيز که دراصل، نيايشگاه زنخدايان بود، دراصل، به معنای «بند نی» است. کردها به بند نی، «قه ف» ميگويند که همان «قاف» باشد. به همين علت ويژگی نوآفرينی بند نی است که گفته ميشد که آشيانه سيمرغ، درکوه قاف، يا در«کاوه = کابه = کعبه» است. سيمرغ يا «عزّی = ئوز= خوز= هوز»، «نـای ِبـه» يا سئنا= سن، که معربش «صن و صنم» بود، و«بند نی»، جايگاه نوزائی و رستاخير وباز زائی و نوشوي، شمرده ميشد.
از «بند نای»، بخش تازه نای ميروئيد. اين اصطلاح زائيدن و زائيده شدن، برای ايرانی همان معنای روئيده شدن و«آفريدن» را داشت. «آفر» که پيشوند آفريدن باشد، همان «آور» است که آبستنی باشد. «ور»، زهدانست. انسان، از«نای به»، که به معنای «نای زاينده و آفريننده» است، يعنی از«سن، يا صنم يا سيمرغ»، روئيده ميشد. انسان، مستقيما فرزند سيمرغ بود. ازاينرو، بحث رسول و امام و حجت ومظهر و…. بحثهای پوچ و خيالات خام شمرده ميشد. در رويش و زايش خدا، انسان، فرزند بلاواسطه خدا، با همان ويژگيهای خداست. رسول و امام و خليفه و…. اينها خيالاتی هستند که در بريدگی وجود الله ازمخلوقاتش، سبز ميشوند.اينکه الله نميرويد (که اينهمانی با زائيدن داشت)، برای ايرانی، معنای آنرا داشت که الله و انسان، باهم، همگوهر نيستند. يا به عبارت ديگر، انسان، اصالت ندارد، وفقط الله، اصالت دارد. ازاينگذشته، «دين» که «دائنا = دا + نای» باشد، و به معنای «نای آفريننده = زهدان آفريننده و زاينده» است، بيان آن بود که «بينش حقيقی انسان، ازخود وجود انسان، ميزايد». دين، به نيروی زايندگی و مادينگی هرانسانی «چه مرد باشد، چه زن»، گفته ميشد. «صنم يا سيمرغ»، درهرانسانی همين «دين»، همين «نيروی زايندگی بينش ازخودش» بود. ولی «صنم»، برای محمد و درقرآن، معنای پيکری و صورتی را داشت که مردم، با دست خود ميساختند، و دست ساخته ای که مخلوق آنهاست، آنرا عبادت ميکردند، و خود را «عبد آن» ميدانستد. درحاليکه، الله، بايد انسان را بسازد، واورا صنع وجعل کند. انسان بايد عبد و بنده و آلت قدرتی باشد که اورا ساخته است. انسان، ديگر ازخدا نميرويد، بلکه الله آنرا خارج ازخود،«ميسازد». انسان، امتداد الله نيست، بلکه، دست ساخته اوست. انسان، امتداد خدا نيست، بلکه عبد و بنده و دست ساخته اوست. «الله»، هيچ صورتی ندارد. صورت داشتن، نماد همان «زاده شدن و پيدايش» است. البته اين انديشه، از تورات برخاسته بود. محمد ميانديشيد که مردمان ميانگارند که اين مجسمه ها، اينهمانی با الاه دارند، وخودِ همان الاه هستند، و شکستن اين پيکرها، مغلوب ساختن اين الاهان ونابود ساختن اين الاهان است. با شکستن بت، ميتوان الاه را مغلوب ونابود ساخت. به آنچه مردم، مقدس ميشمارند، بايد توهين کرد، و آنرا بی ارزش وخوارساخت، تا راه برای الله بازکرد. انسان، هر خيالی و انديشه ای، که غير از الله و آنچه الله ميگويد، داشته باشد، از«جهالتش سرچشمه ميگيرد» و حق توهين به آن، و تحقير کردن آن، و تجاوز به آنست.
البته درفرهنگ ايران، چنين بود که «بُن زمان و جان»، «بهمن يا هومان» بود، که «ناپيدا وناگرفتنی» است، درمرحله دوم، اين بُن، تحول به «هما يا سيمرغ» می يابد که صورتيست پيدا، ولی ناگرفتنی. همان «بُن واحد ناپيدا وناگرفتنی»، خودش، تحول به «تعدد و کثرت صورتها» می يابد، که همان «سه تای يکتا» يا سيمرغ باشد. بُن جان و زمان، درمرحله نخست، «صورتها و نقوش مرئي، ولی نامحسوس» ميگردند، و اين صورتها ی مرئی و ناگرفتنی، درمرحله بعد، به«صورتهای محسوس و گرفتنی» تحول می يابند، و بدينسان، جانهای متعدد و کثير، از بُن ناپيدای جان وخرد که بهمن باشد، پيدايش می يابند. همه هستی، ازيک گوهراست، هرچند که بيصورت يا باصورت باشند. در واقع، همان بهمن است که، در پايان، صورتهای بی نهايت ميشود که ديدنی و گرفتنی است، ولی اين صورتهاِ گرفتنی و ديدنی، سررشته، برای ُجستن و رسيدن به بُن ناديدنی و نا گرفتنی است. بايد ازاين صورتهای پيدا و محسوس، راه بسوی سيمرغ پيدا ولی نامحسوس را جُست، و ازکثرت صور سيمرغی، به بُن تاريک وناپيدای ولی واحد ِ بهمنی رسيد. فرهنگ ايران، استوار بر سرانديشه «تحول آنچه بيصورتست به صورتها، و تحول صورتها ازنو به بيصورتی» است. وحدت تاريک بُن، تحول به صورتها کثير می يابد، تا روشن شود، ولی در اين کثرت(فردشوی)، پيوند و عشق وهمبستگی را گم ميکند ، ازاينرو حرکت بُن جوئی درهرصورتی ايجاد ميگردد. بيصورت درصورت يابی، گم ميشود و ازگرفتنی بودن، ميگريزد. اين پديده را مولوی، بارها در غزلياتش به شيوه ها گوناگون، بازگو کرده است.
کسيکه بی قلم و آلتی، به بت خانه
هزارصورت زيبا، برای ما سازد
هزار ليلی و مجنون cبهر ما، برساخت
چه صورتست که بهرا خدا، خدا سازد ؟
درون گوهر تن، خود تو اين زمان بنگر
که دمبدم، چه خيالات دلربا سازد
يا درغزلی ديگر، گريزپائی «بيصورت درصورتها» را، برغم «صورت شوی هميشگی بيصورت» بيان ميکند. بيصورتی که صورت ميگيرد، ولی درهيچ صورتی نميگنجد :
چه نقشها که ببازد، چه حيله ها که بسازد
به «نقش»، حاضر باشد، ز راه جان، بگريزد
برآسمانش بجوئی، چو مه، ز«آب» بتابد
در«آب» چونکه درآئی، برآسمان بگريزد
چنان گريزد ازتو، که گر «نويسی نقش»
زلوح، نقش بپرّ د، زدل، نشان بگريزد
پنبه برون کن زگوش، عقل و بصر را مپوش
کان صنم حله پوش، سوی بصر ميرود
هرچند جان درصورت گرفتن، «فرد» ميشود، ولی «بُن واحدِ ناپيدای بهمنی»، درهمه افراد ازهم پاره، انسانهارا بسوی «پيوند دراصل» ميکشاند. بهمنی که « فلان وبهمان» شده است، نه تنهااصل ميان فرد، به عبارت ديگر، اصل سنتز ميان ِ همه انسانها به همست.
«فـمرد»، از واژه «پـرتـِيـدن»، برآمده است، که به معنای «پاره شدن ازهم» است (پاره فارسی، و پارت part انگليسی و(حزب) پارتيparty انگليسی، ازهمين ريشه است). هرچه انسان، بيشتر«فرد» ميشود، در ظاهر، بيشتر از«جانان = کل جان» پاره ميشود، و طبعا، عشق و همبستگی و پيوند در آگاهبود او ميکاهد و او، عشق را درآگاهبود و درعقلش، گم ميکند، ولی يا ازسردر بُن او، آرزو و اشتياق به پيوند پابی وعشق، زنده ميشود، يا آنکه، دچار بيماري«فرديت خالص = پارگی محض» ميگردد. درصورت روشن، در فرديت ودرتعقل، عشق، تاريک و گم شده است. «الله و يهوه» درست، دچار اين بيماری «فرديت مطلق» هستند که توحيد ناميده ميشود. درفرهنگ ايران، چنين بريدگی ميان خالق ومخلوق نيست. ازاين رو صورت(که نماد فردشدنست) ميکوشد تا باز بی صورت شود، تا دررسيدن به بُن، به اصل عشق به پيوندد(همه باهم يک سيمرغ ميشوند). پس اصل، تحول بيصورت به صورت، و صورت به بيصورتست، نه ماندن درصورت يا دربيصورتي.
اين بود که شکستن صنم، يا «صورت ملموس»، سررشته جستجوی سيمرغ و بهمن را پاره ميکند. اين محسوسات، همه، سررشته جستجوی ِ بُن يگانه ولی تاريکند. ما هرچيزی را موقعی درست حس ميکنيم که درفرديتش دريابيم. ولی همين احساس، مارا به پيوستگی نهفته درآن فرد، ميکشاند. محسوس شدن، اوج تعالی خدا يا بُن گيتی است.
درعربستان، صنم يا سيمرغ، چنين ريشه ژرف فرهنگی را نداشت، و درآنجا «صنم» به هر بُتی گفته ميشد. البته ازهمان آيات قرانی، ميتوان از پاسخهائی که اعراب به محمد ميدهند، ديد که الاه، نزد آنها نيز، چنين رابطه ساده و سطحی را که محمد به آن تاخته است، با پيکرو صورت، نداشته است. مولوی بلخی، اين گستره راکه «صورت های ناملموس بُن جان» باشند، «خيال» می نامد. و اين خيالات هستند که ميتوانند تحول به حقيقت، يا اصل و بُن، بيابند و مارا بدانجا بکشند.«خيال» در غزليات مولوی، نقش آفريننده ومثبت دررساندن انسان به خدا يا حقيقت دارد. انسان، درساختن تصوير ازخدا، به خيالات خود، چهره ميبخشد و آنهارا محسوس ميسازد. محسوس شدن بُن گيتی يا خدا، روند اوج گرفتن و تعاليست، نه انحطاط و هبوط. بدون اين تصاوير خارجی محسوس و گرفتنی هم، آن خيالات، زنده و پويا ميمانند. خيال، ُپلی از تصوير ملموس وديدنی خارجی، به تصوير ناملموس و ديدنی درونی، و بالاخره از تصوير ديدنی وناملموس درونی، به بُن ناملموس و ناديدنی جان بطورکلی ميزند. پس انسان، طبيعتا بت ساز و بتگراست، و هرلحظه بتی ديگر ميسازد، چون خيال او، هميشه ميان محسوسات و بُن ناپيدايش، پل ميسازد. بت سازی و بت شکنی پی درپی، اين جنبش از بهمن به گيتی، و ازگيتی به بهمن را فراهم ميآورد. بهمن، که «ارکه» باشد، درگوهرش «حرکه» است. بُن کيهان وهستی، حرکت و جنبش است. چيزی «هست»، «بينشي، هست»، که حرکت کند.
انسان، بيش ازآنکه، وپيش از آنکه، «عاقل»، به معنای «انديشنده در مفاهيم انتزاعی» باشد، «خيال انديش و صورت انديش، به معنای «انديشنده در تصاوير» هست. درخيال انديشی، با صورت سازی، پلی ميان محسوسات و مفاهيم انتزاعی ميزند. خردِ بنيادی کيهان، که بهمن يا هومان باشد، درهرجانی، اين مراحل را ميگذراند، تا پيدايش بيابد، وصورت بشود، و بينش بشود. بينش، با حرکت هست، و بی حرکت نيست. بُن جان، درحرکت، درگشتن و وشتن (رقص) هست.
«بينش ازحقيقتی که ناگذرا» هست، و سرايت اين ناگذرائی، به خودِ بينش، درست جمود و سردی و بيحرکتی هست، برای فرهنگ ايران، درست دورافتادگی ازحقيقت جهان جان بود (= بهمن) که اصل حرکت وزايش و رويش و تراوش هميشگيست. برعکس پنداشت محمد از«صنم و بت»، عرفا بنا برپيشينه فرهنگ ايران، ميگفتند که «به هرچه وامانی، بُت است».
در هرانديشه ای و آموزه ای و بينشی و شريعتی که به ايستی، و درآن منزل کنی و مقيم شوی وماندگارشوی، آن، بُت است. درواقع، هر«ايمانی»، بت سازيست.ولی اديان نوری، ازجمله اسلام، درست اين «ايمان» را ، برترين فضيلت انسان ميکند. ولی د ربرابر اين مفهوم «ايمان اسلامی»، انديشه «جستجوی هميشگی» فرهنگ ايران، قد ميافرازد. «رام» که همان زُهره باشد، که هم خدای شعر و موسيقی و رقص (وشتن، رخس) هست، خدای شناخت (بوئيدن = جستجو و پژوهش کردن) هم هست. رقص وشناخت، باهمند. جستجو، شناختی است که گوهرش، جنبش شاد است. به همين علت «بوئيدن» درفرهنگ ايران، معنای «شناخت بطورکلی» را داشت، چون بوئيدن، پيکريابی «اصل جستجو» بود. اينکه در آثار عرفا، حقيقت يا خدا، با «بويش»، انسانها را به خود رهبری ميکند، به معنای آن است که انسان درجستجو، يقين دارد که مستقيما و بلاواسطه به خدا يا حقيقت يا بُن واصل ميرسد. خدا و حقيقت نياز به واسطه و رسولی ندارد، بلکه خودش، بوئی درجهان ميپراکند، که همه را مستقيم به خود درجستجو، ميکشاند. اينست که رام، که درست «روان» هرانسانی است، گوهرش، جويندگی است. رام، در رام يشت(اوستا) ميگويد، «نام من، جويندگيست». او، هميشه درگوهرانسان، ميجويد. اينست که عرفا ميگفتند که خدا با ما درجستجو همراهست. آنچه را ما ميجوئيم، با ما ودرما، ميجويد. ما آنچيزی «هستيم»، که ميجوئيم. انسان نياز به راهبر و آموزگارو ياد دهنده ندارد، تا راه راست را به او نشان بدهد. بُن انسان، حرکت کردن، و بيراهه روی و کژرويست. آنکه ميجويد، کج و کوله ميرود. ُجستن، آموختن يک راه مستقيم و روشن نيست. جستن، پيمودن درتاريکيهاست. فرهنگ ايران، دربرابر «انديشه صراط مستقيم» در اديان نوری، انديشه «هفتخوان جستجو» يا «رفتن خضر درتاريکی، به جستجوی آب زندگی» را دارد.
ايرانی بدنبال آموختن «راه مستقيمی» از رسولی و امامی و مهدی و مظهری نيست. رسالت ايرانی، رفتن به هفت خوان خودش هست. بهرام يا رستم، درگوهر هرانسانی هست. ازاينرو، بهرام که درشاهنامه تبديل به رستم شده است، بُن سلوک وجهانگردی است. درهمان پايان هفتخوان نيز، رستم (که همان بهرام، جفت کيهانی سيمرغ و بُن هرانسانيست) «بينش حقيقت روشن و ثابت ويا تنها راه مستقيم» را نمی يابد، بلکه توتيائی می يابد که هر چشمی (هرخردی) را بينا ميکند، تا هرکسی، خودش بتواند راه خود را دربيراهه ها بجويد، و ازهفتخوانش، پيروز بيرون آيد. چنين بينشی، راه همه انسانها را به رفتن به هفتخوان، بازميکند و ميگشايد. چنين بينشی، مردم را از خطری که هفتخوانها دارند، نميترساند، تا از روی بيم وهراس، در راهی که راست ناميده ميشود، هميشه بمانند، و گامی ازآن فراتر ننهند، چون گمراه خواهند شد. جستجو، نياز به کج وکوله رفتن دارد. يک رسول يا امام يا خليفه يا مهدی، اصل بت پرستی، و «وامانی دريک حقيقت صلب» است. بت سازی و بت پرستی، درست کار همين اديان نوری و شريعتهای ابراهيميست.
ايمان به راه واحد، ايمان به تصوير ی از الاه واحد، ايمان به بينشی تغيير ناپذير، بت ميسازد، واصل بت سازيست . بت پرستی، سنگسازی و سفت سازی و يخ زدگی و افسردگی دريک راه، دريک آموزه، دريک تصوير و دريک شريعت و دريک بينش است که به آن، نام حقيقت داده ميشود. ازحقيقت، از زندگی، حرکت ورقص گرفته ميشود. انسان بايد هميشه بجويد تا «هستی» بيابد. انسان «هست»، هنگاميکه ميجويد و می جنبد. ايرانيان به رقصيدن، «وشتن» ميگفتند، که سپس «گشتن» شده است. و «وشتن» هم به معنای «رقصيدن» است، وهم به معنای «زنده شدن ازنو» است. تغيير و حرکت، متلازم با شادی بوده است. ازاين رو، جستجو، شادی بخش و جانبخش و هستی بخش بوده است، نه ايمان. «واماندن ودرايمان، مقيم شدن دريک آموزه »، معنای نابودی و نيستی را داشته است.
البته سفت کردن و تثبيت کردن و «دريک انديشه يا صورت، ماندگارشدن» نيز از جمله کارهای انسانست. انسان، فکری که درباره تجربه ژرفی ميکند، درصورتی، يا درمفهومي، آنرا ثابت و سفت ميکند، و به اصطلاح عرفا، دراين صورت سازی و مفهوم سازی، فوری، بُت ميسازد. بدينسان بُت سازی و خرافه سازی، کارهميشگی انسانست. انسان، صورتی يا مفهومی که ديروز به حقيقت (بُن زاينده ِ جان = بهمن) داده است، امروز بت يا خرافه يا «انديشه خشکيده يا پوسته و جامه کهنه» شده است. انسان، نه تنها خيال بت تراش، و خيال صورت ساز دارد، بلکه عقل، مفهوم سازهم دارد. عقل هم بت ميسازد. هم در يک صورت ماندن، عبوديت و بندگی ازبت است، و هم دريک مفهوم، دريک اصطلاح ماندن، دريک دستگاه فلسفی ماندن، عبوديت ازبت است.
اگر مجسمه الاهی را، با کاربرد خيال زنده اش، نسازد و پيش چشمش نگذارد، در خيالش، ازهمان يهوه و الله، هرروز بتی ديگرميتراشد، هرچند هم که حق نداشته باشد آنرا درفراسوی خود، پيکر ببخشد. درخيالش، ازخدايش، نقشی يا صورتی ثابت و سفت ميسازد. گوهرانسان، نقش پرداری وصورتسازی است. انسان، نياز به نقش کردن وصورت ساختن دارد، تا آنچه را درتاريکی تجربه ميکند، در روشنی، صورت بدهد. حتا در واژه ها و اصطلاحات و عباراتی که از خدايش ميگويد، نقش و صورت الله و يهوه را ميکشد و تثبيت ميکند. بت سازی بدين ترتيب دراديان نوری، کاری درونی و باطنی ميشود. اين کار، پيدايش رياکاری و دروغ است. بت سازی از حقيقت و خدا، و سپس در تجربه زنده ازنو آن حقيقت وخدا، آن بت را شکستن و ازنو بتی تازه ساختن، روند جستجواست، چنانکه مولوی ميگويد :
صورتگر نقاشم، هر لحظه، بتی سازم
وانگه همه بت ها را، در پيش تو، بگدازم
صد نقش برانگيزم، با روح درآميزم
چون نقش ترا بينم، در آتشش اندازم
يا آنکه درغزلی ديگر گويد :
من آنم کز خيـالاتش، «تراشنده وثن» باشم
ازخيالات خداست، که وثن ميتراشد
چو هنگام وصال آيد، بتان را، بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد، چه سخره بوعلی باشد
چو ُحسن خويش بنمايد، چه بـنـد بوالحسن باشم
دوصورت پيش ميآرد، گهی شمعست وگه شاهد
دوم را من چو آئينه، نخستين را لگن باشم
بُت سازی، بازداشتن خيال، ازمحسوس و ملموس کردن خود هست تا بُن کيهان، بدان تحول يابد، تا اوج خود را بيابد، وازنو، حرکت بدرون را آغازکند. انجام ِ بت سازی، سرآغاز حرکت بت شکنی در درک تجربه نوين از بُن کيهان و حقيقت هست. ولی دراديانی که «ضد تصويرتازه به تازه خدا» هستند، درست «بت سازی درونی» پيدايش می يابد. «ايمان»، درست «بت سازی، سفت وسخت سازی تجربه حقيقت يا خدا، و «ماندن دريک صورت درونی، دريک مشت مفاهيم» است. اين بت سازی، هم درعرصه «خيال انديشی» در اين اديان، روی ميدهد، هم دردستگاههای فلسفی روی ميدهد که «مفهوم انديشی» باشد. عقل، همانقدر بت سازماهريست که خيال. با عقل، تنها روشن نميکنند، بلکه بت هم ميسازند و بت پرستی را هم رواح ميدهند.
سفت وسخت سازی، که پيشتر منحصر در «بت سازی» درخارج بود، ازاين پس، بدرون سرايت ميکند، و روان وضميرو فکر، يخ می بندد و ميافسرد. دماغ و روان وضمير، خشک ميشود. خرد، ديگر زاينده نيست. فکر و روان و ضمير، بيحرکت ميگردند. با بيحرکت شدن فکر و روان و ضمير، «حقيقت جاويد» پيدايش می يابد. هم ايمان، هم انديشيدن مداوم طبق يک ميزان فلسفی، به اين افسردگی و ملالت و خشکشدگی کشيده ميشود. مولوی از اين «ايستائی روان وضميردرفکر است» که سرمی پيچد، که منش فرهنگ ايران بود :
هرکه بفسرد، برو سخت نمايد حرکت
اندکی گرم شو و، جنبش را آسان بين
خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دليل
بفشان خويش زفکرو، لمع برهان بين
هست «ميزان معـيـنـت» و بدان، می سنجي
هله ميزان بگذارو، زر بی ميزان بين
روان وضمير، نبايد با سنجش با يک ميزان معين وثابتی، امکان گشودگی حرکت را ازخود بگيرد.
نفسی موضع تنگ و، نفسی جای فراخ
می جان، نوش و، ازآن پس، همه را «ميدان» بين
سحرکردست ترا ديو، همی خوان قل اعوذ
چونک سر سبز شدی، جمله گل و ريحان بين
چون دمی چرخ زنی وسر تو برگردد
چرخ را بنگر و همچون سرخود، گردان بين
زانک تو جزو جهانی، مثل ِ ُکل باشي
چونک نوشد صفتت، آن صفت، از ارکان بين
محمد رسول الله، بجای بت شکنی خارجي، بت سازی باطنی و روانی و ضميری را درهمان «ايمان» ايجاد کرد. «ايمان»، گوهر بت سازی ديگر گرديد. ايمان، يکراست به تعصب، يا سخت انديشی و تک انديشی تحول می يابد ، و تعصب، خشک شدگی چشمه وجود انسان، و نازائی مطلق روان و فکر وضميرانسان ميگردد.«بهمن وصنم»،اصل زايندگی درهرانسانی هستند. شکستن صنم در خارج ، به نابود ساختن اصل زايندگی دربُن خود انسان کشيد. اينست که مولوی بلخی، فاش ميگويد که ما روی اجبار،تن به شکستن چند صنم در پيش محمد داديم، ولی اين کار را ادامه نداديم، بلکه ما صنم های نامطلوب خود را به حکم او شکستيم، تا به «صنم دلخواه خود» برسيم.
ما چند تا صنم، به معنای محمد را، در زير نظرخشمناک و وحشت زای محمد شکستيم، نه برای آنکه دست ازصنم بطورکلی بکشيم، بلکه برای آنکه، به «صنم دلخواه خود که دل انسان را از زيبائی اش ميبرد» برسيم.
اين صنم کيست که مانند زُهره، به حد وفور، گرانيگاه غزليات مولوی باقی ميماند ؟ و همچنين حافظ شيرازی نيز، درکنارصمد، صنم پرست باقی ميماند. درست صنم، اصل همه خدائي، يا «پانتئون» است. درنيايشگاه زمان، همه خدايان باهم جمعند، و همه، درآفرينندگی سير زندگی در زمان، باهم شريکند. درنيايشگاه سيمرغ که «زون» هم ناميده ميشد، همه خدايان جمع بودند. «اشون» يا «ارتا وان»، مادر زندگی وخدايانست. اين صنم کيست ؟ اين صنم، که همان «سن» يا «سين» يا «سئنا» بود، هرايرانی ميدانست که سيمرغست، که مادر همان زُهره يا رام است. ايندو، همان خدايانی هستند که سپس بنام «مشتری يا سعد اکبر» و «زهره يا سعد اصغر» ناميده شدند. درزبانهای ايرانی، گاه يک پسوند «م» به واژه ها افزوده ميشد. «آب = اپ»، ميشد «اپم». «اشه»، ميشد «اشم». «انگ» ميشد «انگم». «بگ يا بغ» ميشد «بگـُم يا بقم». اين خداهم که «سن» باشد، «سنم» ميشود، و معربش «صنم» گرديده است. چنانچه مهرگياه که «بهروج الصنم» شده است، ترکيب «بهروز» و «سن» است، که بهرام و سيمرغ باشد، و جم و جما درست از اين تخم مهرگياه، يا مردم گياه، که «همآغوشی سيمرغ و بهرام» باشد، ميرويد. بهرام، روزبه يا بهروز است و سيمرغ، پيروز (فيروزه) ناميده ميشود، و اصطلاح «پيروز و بهروز باشيد» ياد آوری ازاين دوخدا هست، که نماد «عشق نخستين در بُن کيهان و بُن زمان و بُن انسان» هستند. مسعود سعد سلمان، به يارلشگريش ميگويد :
بازآمدی مظفرو پيروز و روزنو
آری چو تو«صنم»، همه جا «روزبه» بود
اين عاشق ومعشوقه، که بُن آفريننده کيهان وانسان هستند، ازهم جدا ناپذيرند. به همين علت، جهان وانسان، پيدايش «عشق» شمرده ميشد. هرجا بهرام هست، پيروزهم هست، يعنی سيمرغ يا ارتا فرورد هم هست. ازاين رو نام اين دو باهم، «فيروزبهرام» يا «بهرام فيروز» هست. و مهرگياه يا مردم گياه، نام عشق ابدی و ازلی اين دو باهمست. نزد حافظ وعبيد زاکان، اين دو بنام «اورنگ و گلچهره»، بُن عشق ميمانند. آنچه را ما امروزه «کيومرث» ميناميم و ميانگاريم که نام يک شخص افسانه ای بوده است، دراصل «گيامرتن» است، و اين واژه است که درافواه مردم، تبديل به «گياه مردم» شده است، چون الهيات زرتشتی، ميخواسته است که اسطوره «پيدايش انسان را ازعشق خدايان» ازبين ببرد، ازاينرو، همآغوشی دوخدا را تبديل به يک شخص ُمردنی کرده است، که بُن همه انسانهاست. بُن انسان، مرگ و گذرائيست، نه خدا. با چنين تحريفی، موبدان زرتشتی، انسان را از اصالت، از سرچشمه حقوق و حکومت بودن، انداخته اند. صنم، همان سن و سئنا و سين (درقرآن) يا سيمرغ است، که زال دور افکنده را، ازمرگ ميرهاند و ميپرورد، و مهرخود را به «جانهای مطرود ازاجتماع» نشان ميدهد. سيمرغ، به همه مطرودان و دورانداخته شدگان، مهرميورزد. هيچکسی و قدرتی، حق ندارد، دست رد بسينه جانی بزند.سيمرغ، همان «آل يا ال يا ايل» است، که هزاره ها «خدای زايمان، يا دايه بشريت» بوده است و بکردار دايه، درزاده شدن رستم، بياری رودابه ميشتابد. عبيد زاکان، رد پای بسيارمهمی از«صنم، و اينهمانی او با خورشيد» را، درقصيده اش برای ما نگاه داشته است. دراين قصيده بخوبی ديده ميشود که «صنم»، همان «خورشيد خانم» ماست، که ملت برغم الهيات زرتشتی که اورا نرينه ساخته اند، آنرا نگاه داشته است. الهيات زرتشتی به روال مهرگرايان، خورشيد را نرينه ساخته است، و تيغ و شمشيرو خنجر برنده را ويژگی نوراو کرده است. سراسر ويژگيهای بنيادی صنم را عبيد زاکان، دراين چند بيت، نگاه داشته است که بکلی با تصوير شيرو خورشيد و شمشير ميترائيان، که نماد ارتشيان درايران بوده است، فرق دارد. سپهرچهارم، که سپهر ميانه هفت سپهراست، ازآن آفتاب است. بخوبی از واژه آفتاب ديده ميشود که روشنی، «تابش آب» شمرده ميشد که اصل عشق است، چون همه آبکيه(شير ها، افشره ها، خون، روغن، مان…) آب شمرده ميشدند. آب، اصل آميزش، يا به عبارت ديگر«اصل مهر» است، خود واژه «مهر= ميتره»، ازريشه «مت» برآمده، که واژه «آميزش» نيز ازآن ساخته شده است. مهر را از آب، نميشود جدا کرد.
سريرگاه چهارم، که جای «پادشه» است
فزون زقيصرو فغفور و هرمز و دارا
تهی ز والی و، خالی ز پادشه ديد م
وليک لشگرش از پيش تخت او بر پا
فراز آن صنمی، با هزار غنج و دلال
چه دلبران دلاويز و لعبتان خطا
گهی بزخمه سحر آفرين، زدی رگ چنگ
گهی گرفته بردست، ساغر صهبا
خود واژه «سرير» که به «زيبائی» ترجمه ميگردد، صفت ويژه جمشيد است، و به او «جمشيد سريره» گفته ميشود. ولی دراصل، سريره، نام خود سيمرغ بوده است، چنانچه معرب اين کلمه که «صريره» باشد، به بوستان افروز و رنگين کمان گفته ميشود (برهان قاطع). بوستان افروز، گل سيمرغ و رنگين کمان (= سن + ور، دربندهش) خود سيمرغست. هرچند سپهرچهارم، جايگاه پادشاه است، ولی پادشاهی که مرسوم ومتدوال است، درآن نيست. «شاهی» در اينجا، معنا و محتوائی ديگر دارد. شاهی، بر شالوده قدرت ورزی و قهر نيست، بلکه بر شالوده زيبائی و کشش است. برفرازسرير، صنميست، که با زيبائيش دل همه را ميربايد و همه را لشگرو سپاه خود ميکند. اين صنم، هم چنگ ميزند و موسيقی مينوازد، و هم ساقی است که به همه جام باده می پيمايد. اين خدا، ميان همه چيزها، ازجمله ميان انسانست. در خوان چهارم نيز، که خوان ميان است، رستم با همين صنم يا پری روبرو بوده است، که موبدان آنرا بکلی مسخ و تحريف ساخته اند، و ازاو زن جادو ساخته اند، که درظاهر زيبا، ولی درباطن، زشت است. اين خداست که با سحری که در زيبائی وموسيقی و باده پيمائی ميکند، همه دلها را ميربايد، واو تنها شاه حقيقی است. هيچکس درفرهنگ ايران، حقانيت به حکومت برانسانها، جزاو ندارد. هيچکسی، حقانيت به حکومت ندارد تا حکومتش برپايه قهرو خشونت و ترس انگيزی استواراست. اينست که فرهنگ ايران، هيچ حکومتی را که برپايه قهروخشونت و تهديد استواربود، حکومت حقيقی نميشمرد. ازاين رو، حکومتگران، به خود نام «شاه» ميداند، تا ادعا کنند که ما همان سيمرغ يا، همان«صنم سحرآفرين» هستيم. ولی ملت، هميشه درانتظار رستاخير «بهرام وسيمرغ يا بهروز و پيروز» بود. اين انديشه سپس درايران زنده ماند، و همه برغم حکومتهائی که پيکريابی خشم و ترس بودند، منتظر «صاحب الزمان» بودند. صاحب، به معنای «دوست و يار» است، و زمان، همان «رام» است. صاحب الزمان، ي«دوست زمان»، بهرام است. بدينسان انديشه «غاصب بودن همه قدرتها» درايران، باقی ماند. مسئله اين حکومت، ويا آن حکومت نيست. مسئله بنيادی درفرهنگ ايران، آنست که، «قدرت» بايد در کشور آرائی (درسياست) نباشد. «ضديت با اصل قدرت» است که درمنش فرهنگ ايران، ريشه دارد. آرمان فرهنگ ايران، ايجاد حکومتی بدون حکومت بوده است. فرهنگ ايران، قدرت را از جهان آرائی حذف ميکند. چه اين قدرت، بنام مهدی وصاحب الزمان، در دست آخوندها باشد، چه دردست سلاطين، چه در دست اين حزب، و يا آن طبقه، چه در دست دوست باشد، چه در دست دشمن، قدرت بطورکلي، درفرهنگ ايران، نفرين شده است. آخوندهای شيعه، اين «اصل ضد قدرت بودن فرهنگ ايران» را در انديشه «غاصب بودن هرحکومتی، جز صاحب الزمان»، جای دادند، تا قدرت را بنام «همکارصاحب الزمان» بربايند. اين کاررا شاهان نيز کرده اند، ونامشان، بهترين گواه برآنست. حکومت موبد وملا و حکومت شاه، ريشه در فرهنگ ايران ندارد، بلکه درست متضاد با فرهنگ ايرانست. اين دو، چنگ واژگونه زده اند. داستان سياوش، استوار براين سرانديشه است که قدرت، چه در دست خودی (کيکاوس) و چه دردست بيگانه وغير خودی (افراسياب) باشد، فرقی نميکند، وقدرت همه جا، يک ويژگی دارد، و فاسد و پلشت واهريمنی است، چون گوهرش، جان آزاری و خرد آزاريست. اين بود که ايرانيان، کوشيدند اين سرانديشه را به امام حسين انتقال بدهند، و از «تاريخ واقعی حسين»، «اسطوره حسين» را، با محتويات سياوش و ايرج و سيامک بسازند. مسئله، رسيدن طرفداران حسين يا سياوش، به قدرت نيست، بلکه «نفی کامل قدرت» چه ازخودی و چه از غيرخودی است. اين را درغرب، «انارشيسم» ناميده اند، که به معنای «ضد ارکه= ضد ارشه بودن» است. درحاليکه «ارکه» درايران، نام «بهمن» است که «اصل خرد ضد خشم و قهر و قدرت است». ايرانی، «ارکه» ميخواست، يعنی نظمی ميخواست که برپايه خردی بنا ميشود، که کاربرد قهرو زور و پرخاش، درآن، طرد گرديده است. «ايرج»، که ارتا (هما = سيمرغ) باشد، بی سپاه و بی سلاح، روياروی سلم و تور ميايستد. و اين ايرج، بنياد گذار حکومت آرمانی ايران، يا فرهنگ سياسی ايرانست. قدرتمندان دينی، هميشه کوشيده اند از اين منش ضد قدرتی درفرهنگ ايران، بسود قدرت ربائی خود، بهره ببرند. روشنفکران، بنام خرافه زدائی، پشت به کل داستان ميکنند، و درنمی يابند که دراين داستان، گوهر فرهنگ سياسی ايران، نهفته است. ايرانی، حکومت صنم را ميخواست، نه حکومت ضحاکی را که استوار بر «عهد وميثاق، برشالوده ذبح مقدس» ميباشد. اين خدائيست که کشش زيبائی وموسيقی و «زندگی برپايه جشن»، اصل حکومتش هست. حکومتی بدون حکومت هست. لشگری بدون لشگر هست. او شاهيست که شاه به معنای متداول در ذهن و درتاريخ نيست. اينها همه شاهان جعلی هستند که ازنام شاه، سوء استفاده کرده اند. او، بدون آنکه ارتشتارو سپهبد باشد، همه مردم با رغبت و اشتياق، لشگرش هستند. آنگاه عبيد زاکانی درغزلی ديگر ميگويد :
صنما عشق تو با جان بدرآيد ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو، با شير مرا
گرنه زنجير سر زلف تو باشد يکدم
نتوان داشت درين شهر بزنجير مرا
و ازآنجا که نام ديگرصنم يا سيمرغ، بت بوده است، شعر ديگر عبيد زاکان مطلب را تمام وکمال روشن ميکند
رغبتم سوی بتان است، وليکن دوسه روز
ازپی مصلحتی چند، مسلمان شده ام