عارف بزرگ اندلسى، محىالدين ابنعربى، دعايى مىخواند كه بدين ترتيب آغاز مىشد: مرا به عمق درياى يكتايى نامتناهىات وارد كن (1) ; و در رسائل عارفان مسلمان، اين دريا بارها و بارها ذكر مىشود. اشاره رمزى به غايتى كه طريقتشان متوجه به سوى آن است نيز از همين دريا حكايت دارد. بنابراين، براساس اين رمز، پاسخ به سؤال عرفان اسلامى چيست؟ را با اين سخن آغاز كنيم كه: وحى الهى گاهى مانند يك موج جزر و مدى بزرگ از درياى بيكرانگى بر سواحل جهان محدود ما فرو مىآيد; و عرفان اسلامى استعداد و راه و روش و علم غوطهورى در جزر يكى از اين امواج و، به همراه آن موج، دوباره بازگشتن به سوى منشا سرمدى و نامتناهى آن است.
گاهى: اين قيد تعبيرى استبراى تسهيل مطلب، كه خود نيازمند تفسير است; زيرا از آنجا كه هيچ فصل مشتركى بين منشا اين موج و سرنوشت آن وجود ندارد، زمانى بودنش، ناگزير و به صورت اسرارآميزى، از ذات بلازمان بهرهمند است; درست همان گونه كه محدوديتش، ناگزير، از ذات نامتناهى بهرهمند است. چون زمانى است، ابتدا بايد در لحظه خاصى از تاريخ به اين جهان برسد; اما آن لحظه به يك معنا فوق زمان خواهد بود.كتاب آسمانى مسلمانان، شبنزول خود را بدين صورت توصيف مىكند: بهتر از هزارماه (2) . نيز بايد پايانى متناظر با آغاز وجود داشته باشد، اما آن پايان آن قدر دور است كه از منظر انسانى قابل پيشبينى نيست. قوانين الهى براى هميشه وضع شدهاند. (3) اثر ديگر امر حاضر سرمدى در كتاب آسمانى مسلمانان اين خواهد بود كه اين كتاب همواره نازل مىشود و همواره صاعد مىشود; به اين معنا كه در واقع، و براى هر فردى كه وارد حوزهاش مىشود نزول و صعودى دارد.
تنها يك آب هست، اما هيچ دو وحيى از لحاظ ظاهرى مانند هم نيستند. هر موجى به حكم سرنوشتش ويژگيهاى خاص خود را دارد; يعنى مقتضيات خاص زمانى و مكانىاى كه مقدر شده است كه در قبال آن و در واكنش به آن نازل شود. اين مقتضيات، كه شامل همه نوع قابليتها و استعدادهاى قومى است و از مردمى به مردم ديگر بسيار متفاوت است، مىتواند به حفرهها و گوديهايى تشبيه شود كه در سر راه اين موج قرار دارند. اكثريت عظيم مؤمنان منحصرا علاقهمند به آبى هستند كه اين موج در اين ظروف برجاى مىگذارد و همان وجه ظاهرى دين است.
از سوى ديگر عرفا كه عرفان اسلامى نوعى عرفان است ذاتا بيش از هر چيز به اسرار ملكوت الهى علاقمندند; و بنابراين، به تبع همان مثالمان، درست است كه بگوييم عارف كسى است كه در نتيجه، بيشتر دلمشغول موج فروكشنده است نه دلمشغول آبى كه آن موج برجاى نهاده است. با اين حال، او مانند بقيه همكيشانش به اين آب به جا مانده نيازمند استيعنى نياز دارد به صورتهاى ظاهرى دينش كه مربوط استبه فرد انسانى، از اين حيث كه فرد انسانى است. زيرا اگر بپرسند چه چيزى در عارف هست كه مىتواند با موج فروكشنده فروكشيده شود، بخشى از پاسخ اين خواهد بود: نه جسمش و نه روحش. بدن نمىتواند تا هنگام قيامت، كه اولين مرحله جذب مجدد بدن و همراه با آن، كل نشاة مادى در نشاهاى عالىتر وجود است فروكشيده شود. و اما روح، بايد تا هنگام مرگ بدن صبر كند. تا آن زمان، گرچه ناميراست، در جهان ميرايى زندانى است. به هنگام مرگ غزالى، عارف بزرگ قرن يازدهم، شعرى را كه هنگام بيمارى منجر به فوتش سروده بود كنار بالينش يافتند; اين بيت در آن شعر آمده است:
من يك پرندهام; اين بدن قفسم بود
اما پرواز كردهام و آن را همچون يادگارى ترك مىگويم. (4)
ديگر عارفان بزرگ مسلمان نيز چيزهايى گفتهاند كه تعابير ديگرى از همين مطلب است: اما آنان در نوشتهها يا گفتهها يا زندگىشان اين امر را هم روشن كردهاند و اين براى ما، معيار عظمت آنان است كه پيش از مرگ و علىرغم وجود قفس چيزى در آنان قبلا فروكش كرده است; چيزى كه به صورت قياسناپذيرى مهمتر از هر چيزى است كه بايد منتظر مرگ شود تا آزادش كند.
آنچه را كه متحقق شدن به حقايق معنوى به عقب و به سوى آن منشا اعلى مىكشد مىتوان مركز آگاهى خواند اين دريا علاوه بر آن كه بيرونى است درونى هم هست و طريق عرفا، گويى يك بيدارى تدريجى است، به سوى عقب و در جهت وصول به اصل وجود آدمى; به ياد آوردن خود برين كه از خود انسانى بىنهايت فراتر مىرود و چيزى جز آن عمقى نيست كه امواج به سوى آن كشيده مىشوند.
با استفاده از تمثيلى بسيار متفاوت كه به تكميل تمثيل اولى كمك خواهد كرد، مىتوانيم اين جهان را به يك باغ تشبيه كنيم يا به تعبير دقيقتر، به يك باغ قلمستان، زيرا چيزى در آن نيست، كه با عنايتبه اين كه در نهايت، به جاى ديگرى انتقال داده مىشود كاشته شده باشد. ميانه باغ را به درختانى از گونهاى بسيار عالى اختصاص دادهاند; گرچه نسبتا كوچكند و در گلدانهاى سفالى رشد مىكنند، اما همين كه به آنها مىنگريم، توجهمان يكسره به يكى از آنها جلب مىشود كه به صورت چشمگيرى، از همه بهتر است و در انبوهى و توان رشد، بر بقيه تفوق بسيار دارد. علت اين امر به چشم نمىآيد، اما بىنياز از هر جستجويى، بىدرنگ مىدانيم كه چه اتفاقى افتاده است: اين درختبه نحوى توانسته است ريشهاش را از طريق ته گلدانى كه در آن كاشته شده، در ژرفاى زمين استوار كند.
اين درختان همان ارواحند، و آن درخت همان كسى است كه، به قول هندوان، در [همين] حيات، آزاده شدهش است; كسى كه آنچه را عرفاى مسلمان مقام عالى اصطلاح مىكنند دريافته است; و عرفان اسلامى راه و وسيلهاى استبراى اين كه، از طريق منفذ كوچكى كه در ژرفاى جان هست، در ساحت روح محض و حد وحصرناپذير، كه خود به ذات الهى راه مىبرد، ريشه بدوانيم. بدينسان عارف مسلمان كامل، از اين كه مانند ساير انسانها در جهان صورتها زندانى است آگاه است، اما برخلاف آنان اين را هم مىداند كه آزاد است; آزادىاى كه به صورت قياسناپذيرى بر زندانى بودنش غلبه مىكند. بنابراين مىتوان گفت كه او دو مركز آگاهى دارد: يكى انسانى و ديگرى الهى، و او مىتواند يك بار از يكى سخن گويد و بار ديگر از ديگرى; كه اين امر بعضى تناقضات ظاهرى را توجيه مىكند.
گام نهادن در طريق عرفا، گويى به دست آوردن يك بعد اضافى است; زيرا اين طريق چيزى جز بعد عمق نيست. (5) در نتيجه، همان گونه كه بعدا به صورت مشروحترى خواهيد ديد، حتى عارف آن عباداتى را كه در آنها با بقيه همكيشانش سهيم است، و او نيز بدانها نياز دارد تا روحش را متعادل كند، از لحاظ ظاهرى آن گونه انجام نمىدهد كه ديگران انجام مىدهند; بلكه آن را از همان ديدگاه باطنى عميقى كه ويژگى همه عبادات اوست، و از لحاظ روشى مجاز به رها كردن آن نيست، انجام مىدهد. به عبارت ديگر، او نبايد از اين حقيقت غفلت كند كه آبى كه موج برجاى مىنهد همان آبى است كه فروكشيده مىشود. به همين قياس، نبايد فراموش كند كه روحش، مانند آبى كه در صورتها زندانى شده، اساسا متفاوت با روح متعالى، كه او دنباله آن است، نيست; مانند دستى كه از ظرفى بيرون مىآيد و به آن داخل مىشود و آنگاه، عاقبتبيرون كشيده مىشود.
اگر جهت انتخاب عنوان اين فصل هنوز روشن نيست، تا اندازهاى به اين دليل است كه كلمه اصيل با معانىاى پوشيده شده است كه به ماهيت اصالت ربطى ندارد، بلكه محدود به يكى از پيامدهاى اصالت، يعنى متفاوت يا غير معمول يا فوقالعاده بودن، است. صاصيلش حتى مترادف با نابهنجار كه انحرافى نامعقول استبه كار برده مىشود; زيرا اصالت واقعى همواره يك هنجار است. با اراده بشرى نمىتوان به آن ستيافت، حال آن كه دستيابى به امر ناساز و ناموزون به نحو مضاعفى آسان است; دقيقا بدين سبب كه امر ناساز و ناموزون چيزى بيش از درهمريختگى يك رشته امور عاريتى نيست.
امر اصيل آن است كه مستقيما از اصل يا سرچشمه نشات گرفته باشد; مانند آب خالص پاكى كه در معرض هيچ تاثير جانبىاى قرار نگرفته است. بدينسان اصالتبا الهام، و بيش از هر چيز با وحى، ربط و نسبت دارد. زيرا اصول [همواره] متعالىاند، چون وراى اين جهان و در ساحت «روح مطلق»اند. در نهايت، اصل كمتر از ذات مطلق، نامتناهى و سرمدى نيست البديع كه يكى از اسماء الهى و به معناى پديدآورنده است و مىتوان آن را شگفتانگيز هم ترجمه كرد، از همين جاست. از اين درياى امكان نامتناهى است كه امواج عظيم جزر و مدى وحى برمىخيزد، و هر يك از آنها به صورت شگفتانگيزى متفاوت با بقيه است. زيرا هر يك، از ذات واحد و احد كه از آن سرچشمه مىگيرد نشان دارد، و اين نشان همان وصف يگانگى است. و هر يك عميقا عين بقيه است; زيرا مضمون اساسى پيامش حقيقت واحد و احد است.
در پرتو تمثيل موج مىبينيم كه اصالت، ضامن اعتبار و تاثيرات است. اعتبار، كه راستدينىگويى صورت زمينى آن است، با مد موج، يعنى نشات گرفتن بىواسطه وحى از منشا الهىاش، پديد مىآيد; و در هر مدى نويد يك جزر هست، كه تاثير، يعنى لطف قدرت جاذبه مقاومتناپذير حقيقت، در آن نهفته است.
تصوف چيزى جز عرفان اسلامى نيست، و اين بدين معناست كه تصوف جريان اصلى و قوىترين جريان آن موج جزر و مدى است كه وحى اسلام را مىسازد; و از آنچه هم الآن گفتيم روشن خواهد شد كه تاييد اين امر، آنگونه كه ظاهرا بعضى گمان مىكنند، به هيچ معنا تحقير ارزش تصوف نيست; برعكس، تاييد اين معناست كه تصوف، هم معتبر است و هم مؤثر.
و اما در باب هزاران مرد و زن در غرب جديد كه، در عين حال كه مدعىاند كه صوفىاند، معتقدند كه تصوف مستقل از هر دين خاصى است و همواره وجود داشته است; اينان نادانسته تصوف را اگر بتوانيم همان تمثيل اساسى را به كار ببريم به حد شبكهاى از آبراهههاى مصنوعى دور از دريا تنزل مىدهند; و درنمىيابند كه با محروم ساختن عرفان اسلامى از خاصبودنش، و بنابراين از اصالتش، آن را از همه نيروى محركهاش محروم كردهاند. بديهى است كه آبراهههايى وجود دارند; مثلا، از آن هنگام كه اسلام در شبه قاره هند استقرار يافت، مبادلات فكرى بين عارفان مسلمان و برهمنان وجود داشته است; همچنين عرفان اسلامى در نهايت، برخى از اصطلاحات و مفاهيم را از مكتب نو افلاطونى پذيرفت. اما بنيانهاى عرفان اسلامى قبلا نهاده شده بود و سير بعدىاش مدتها پيش از آن كه عوامل عرفانى مشابه و بيگانه بتوانند عناصر غيراسلامى را وارد كار كنند به صورت قطعىاى تثبيتشده بود، و هنگامى كه چنين عواملى سرانجام مشهود افتادند، فقط با سطح آن تماس يافتند.
به عبارت ديگر، عرفان اسلامى، با وابستگى كامل به يك وحى خاص، كاملا مستقل از هر چيز ديگرى است. اما در عين خود بسنده بودن، اگر زمان و مكان مساعدت كنند، مىتواند از باغهايى غير باغ خودش گلهايى بچيند. پيامبر اسلام[ص] فرمود:صدر طلب علم باشيد، حتى اگر در چين باشد.
پىنوشتها:
×. مشخصات كتابشناختى اصل مقاله چنين است:
Lings, Martin, What is Sufism?, London: Mandala Books, 1981), pp.11-16.
1. British Museum Ms. Or. 13453(3).
2. قرآن كريم، سوره قدر، آيه3.
3. سفر خروج، باب12، آيه14.
4. British Museum Ms. Or.7561,f.86.
همه شعر در اين كتاب ترجمه شده است:
5. Smith, Margaret, AI- Ghazali the Mystic(Luzac,1944),pp.36-7.
5. يا بعد رفعت، كه وجه مكمل همان بعد است. در مورد درختحيات، كه قديس [ ولى] تشخص آن است، گاهى درختى تصوير مىشود كه ريشههايش در آسمان است، مبادا فراموش شود كه آن عمق و رفعت از لحاظ معنوى يكى هستند.