مذهب تشيع نخست در ايران رايج گرديد و در همان ابتدا، مراكز آن در شمال و شرق وجنوب كشور شكل گرفت. صورت نخست اين مذهب كه در سده سوم هجرى در سراسر ايرانرواج داشت، مذهب اسماعيليه بود. مذهب اسماعيليه نه فقط در ايران كنونى، بلكه دركشورهاى همجوار مانند عراق، تركيه، بحرين، يمن، افغانستان، تاجيكستان و پاكستان و غيرهگسترده شد و زمانى يك مذهب عمومى در اين منطقه محسوب مىشد. همين مذهب از راهافغانستان به شمال پاكستان و جنوب (املتان)، كشيده شد و تقريباً در 320 هجرى حكومتاسماعيليان (كه آنها را قرمطيان مىگفتند) در آن سرزمين تشكيل شد. از آن زمان تا امروز اينمذهب در شمال و جنوب (ملتان) پاكستان رواج دارد.
امّا مذهب تشيع دوازده امامى در سده هشتم وارد شمال پاكستان و جنوب هند گرديد.اين مذهب ابتدا در ايران و همچنين در كشورهاى ديگرى كه بدان گرويدند، مدتهاى مديدهمراه با سكون و سكوت بود، زيرا اكثريت مسلمانان را اهل سنت تشكيل مىدادند. پادشاهانو زمامداران نيز همان مذهب را داشتند. مذهب تشيع به طور واضح و علنى اظهار نمىشد؛ امابه تدريج در ايران نهضتهايى منشعب از اين مذهب مانند اسماعيليه، قرامطه، كيسانيه، زيديه ودهها فرقه ديگر پيدا شدند كه با مرور زمان سراسر ايران زمين را تحت تأثير قرار دادند و شايدهمان نهضتها، مردم را جرأتمند كرد كه عقايد خودشان را علناً بيان نمايند.
از زمان ايلخانان كه برخى پادشاهان آن سلسله مسلمان و شيعه شده بودند، مذهبتشيع نيز تحت سرپرستى بعضى از قدرتمندان پيشرفت مىكرد تا اينكه حكومت صفوى درايران روى كار آمد و مذهب تشيع، مذهب رسمى ايران قرار گرفت؛ لذا اكثر مردم به اين مذهبگرويدند و تاكنون ادامه دارد.
از بدو تولّد اسلام، تصوف نيز به عنوان حلقهاى ميانه مذهب تسنّن و تشيع قرار داشت؛زيرا صوفيان حضرت على عليه السلام را سرچشمه ارشاد و هدايت و معرفت و ولايت و منبع اصلىتصّوف و عرفان و طريقت و حقيقت مىدانند، بنابر اين هر شخص صوفى گرايش ويژهاى بهمذهب تشيع داشته است.
مهاجرت صوفيان و عارفان ايرانى به شبه قاره از يك سو باعث رواج و گسترش ديناسلام شد و از سوى ديگر هر صوفى و عارفى ولو اينكه مذهب تسنّن را داشته، در مدح ومنقبت اهل بيت و ائمه اطهار رطب اللسان بوده است؛ بنابر اين تأثير مذهب تشيع از هماناوايل در آن سرزمين مشاهده مىشود، چنان كه يك دو بيتى منسوب به دوميّن صوفى بزرگيعنى شيخ معين الدّين چشى اجميرى، سجزى متوفى 633 ق / 1235م امروز نيز بر سرزبانهاى خاص و عام است:
شاه است حسين، پادشاه هست حسين
دين است حسين، دين پناهست حسين
سر داد، نداد دست در دست يزيد
حقّا كه بناى «لااله» است حسين
صوفيان و عارفان هرگاه كتابى يا رسالهاى تأليف مىنمودند، پس از حمد و نعترسول اكرم صلى الله عليه وآله حتماً مناقب اهل بيت عليهم السلام را مىآوردند. اين منش به تدريج در ميان مريدانآنها نيز ادامه يافت و بعضى از آنها چنان در عشق و محبّت اهل بيت غوطه ور شدند كه خود راشيعه خواندند، چنان كه سيدمحمدالحسينى ملقب به بنده نواز، گيسودراز و فرزندان وى، چونصوفيان عارف و عارفان صوفى در سراسر شبه قاره پخش شدند و در وعظ و ارشاد و تبليغاسلام مشغول گشتند، عقايد خود را به كلمات و اعتقادات ساده بيان مىكردند و اين عقايدبدون هيچ گونه افراط و تفريط پذيرفته مىشد و اختلافات مذهبى ميان مردم به وجود نمىآمد.
امّا مذهب تشيع در حقيقت با مهاجرت ايرانيان به شبه قاره وارد شد و چون اكثريتمردم آن سرزمين اهل تسنّن بودند، اين مذهب شخصى تلقى شده و در گسترش، سرعتچندانى نداشت، چون حكومتهاى شبه قاره، اسلامى ولى بدون تعصّبِ مذهبى بودند و آزادىمذهبى به تمام و كمال رعايت مىشد و هركس هر مذهبى كه داشت در اظهار آن آزاد بود، لذاهركس بدون ترس و واهمه عقيده خود را ابراز مىداشت.
در زمان سلطنت بهمنيه در جنوب هند، ايرانيان بى شمارى از هر ولايت و ايالت ايرانبه آن خطه سرازير شدند و هركس در خور لياقت و استعداد خود منصبى و كارى و شغلى پيدامىكرد. اين ايرانيان مهاجر اكثراً شيعه مذهب بودند و حتى پادشاهان را ارشاد و هدايتمىكردند؛ چنان كه در تاريخ فرشته آمده است: «احمدشاه بهمنى (سنى مذهب) در سال 837ق سى هزار تنكه (پول رايج آن زمان) جهت سادات كربلاى معلّى على مشرفها آلاف التحية والثنا مصحوب او مرسول گردانيد.» از همان زمان نام هر صاحب منصب و سردار لشكرى ودربارى و اميرى را كه در تاريخ آن سلسله پادشاهى مىخوانيم، مىبينيم ايرانى الاصل است وبدين ترتيب آخرين پادشاهان بهمنى به مذهب شيعه در آمدند.
در ايران پس از زوال خانواده اينجو (ابواسحاق اينجو شيرازى) كه از دست شيخمبارزالدّين يزدى شكست خورد و به قتل رسيد (758 ق / 1356م) افراد اين خانواده بهجنوب هندوستان گريختند و در حكومت سلسله بهمنى مناصب بزرگى يافتند. يكى از آنانميرفيض الله اينجو شيرازى است كه در دربار احمدشاه بهمنى و سپس محمود شاه بهمنىصدرالصدور بود و همان كس خواجه حافظ شيرازى را دعوت به دكن نمود، در صورتىكه هردو پادشاه فوق سُنّى مذهب بودند و از فرقه اماميه هيچگونه اطلاعى نداشتند. سپس پسر اوميرفضل الله اينجو شيرازى نيز به منصب امير الامرايى رسيد و از طريق اين چنين افراد، بيشترخانوادههاى ايرانى و مخصوصاً شيرازيان رخت سفر به كشور دكن بستند و رهسپار آن ديارشدند تا آنجا كه دكن، «ايران دوم» ناميده شد و توسط همان افراد نامدار مذهب شيعه در دكنرواج پيدا كرد.
يوسف عادلشاه كه خود را از مريدان شيخ صفى الدّين اردبيلى مىخواند و از خانوادهتركمانان آق قويونلو بود، پس از رسيدن به امارت و تصرف بيجاپور، خطبه ائمه اثناعشرى راخواند و امرى را كه از ابتداى ظهوراسلام تا آن روز در شبه قاره واقع نشده بود، به جاى آورد،لذا اهالى دكن از او متنفّر شدند اما همين كه او در سال 896 ق عنوان پادشاهى بيجاپور را بهخود گرفت و تاج بر سر نهاد دوباره خطبه به نام ائمه معصومين عليهم السّلام اجمعين خواندمذهب شيعه را رسماً رواج داد و اين امر تقريباً ده سال پيش از رسمى شدن مذهب جعفرىتوسط اسماعيل صفوى در ايران بود. هنگامى كه شاه اسماعيل صفوى مذهب تشيع را در ايرانرسمى كرد، يوسف عادلشاه پيام تبريكى همراه با هداياى گرانبها براى او فرستاد، اما يوسفعادلشاه بنابر اقتضاى وضعيت اجتماعى و سياسى كشور خود مانند شاه اسماعيل در مذهبسختگير نبود، بلكه به هركس آزادى كامل داد كه اين مذهب را قبول بكند يا نكند. بنابراينعلماى مذهب جعفرى و فضلاى حنفى و شافعى مانند شير و شكر با هم آميخته زندگىمىكردند و هيچكس منازعت نمىورزيد. امرا و علماى شيعه از ايران و كشورهاى عربى بدانجاروى آوردند كه از آن جملهاند: ميرزا جهانگير قمى، حيدر بيگ و سيداحمد بيگ، حيدر بيگتبريزى و غضنفر بيگ برادر شيرى يوسف عادلشاه و قطبالملك همدانى و فتحاللهعمادالملك و شيخ چندا و غيره.
از آن پس اكثر پادشاهان دكن شيعه مذهب بودند و تاج دوازده تَرك را بر سرمىنهادند؛ مخصوصاً على عادلشاه بهمنى كه نخستين بار دستور داد اذان نماز را به طريقمذهب جعفرى بگويند و كلمات «على ولى الله و حىّ على خيرالعمل» در مساجد و معابدطنين افكن شد و در لشكر خود پرچمهايى افراشت كه اسم دوازده امام بر روى آنها نوشته شدهبود.
اگرچه پيش از گوركانيان يعنى پادشاهى محمد ظهيرالدين بايرشاه، نفوذ ايرانيان خاصهدر جنوب هندوستان زياد مشاهده مىشود، اما با فتح دهلى توسط بايرشاه گوركانى و پس ازتشكيل پادشاهى آن سلسله، اين نفوذ بيش از اندازه شد و تا آخر پادشاهى آن خانواده ادامهداشت. همايون شاه گوركانى پس از شكست به دست شيرشاه سورى افغان و برادران خود درسال 949 ق از راه سيستان وارد ايران شد و پانزده ماه مهمان شاه طهماسب صفوى بود تا بهكمك وى دوباره قندهار و بدخشان و كابل را در سال 952 ق به تصرف در آورده، واردهندوستان شد و در 953 ق وفات يافت. چون در آن زمان بسيارى از لشكريان و فرماندهانايرانى همراه همايون شاه به هند رفته. به مقاماتى رسيدند و پس از آن نيز راه هندوستان براىايرانيان باز شد كه هرسال صدها هزار ايرانى بدانجا رفته ساكن مىشدند، لذا مذهب تشيعگسترش يافت. در تاريخ گوركانيان هند در هر مقام، يك ايرانى را مشاهده مىكنيم. در زماناكبرشاه گوركانى نيز اين مهاجرت ادامه داشت. اين جريان اگرچه در زمان اورنگ زيبعالمگير كم شد، اما متوقف نشد. پس از او اكثر پادشاهان اين سلسله به مذهب تشيع درآمدند.هرچند پادشاهان اوليّه اين سلسله، مذهب اهل سنت را داشتند، اما وزرا و وكلا، امرا ودرباريان شيعه مذهب بودند.
در كشمير نيز مذهب تشيع از سده هشتم تا دهم رواج گرفت و بعضى سلسلههاىحكومتى مانند، چكها، شيعه مذهب بودند، تا آن هنگام تشيع در تمام شبه قاره گسترش پيداكرده بود. و حتى گاه گاهى مجادلاتى ميان شيعيان و سنيان به وجود مىآمد. اگرچه پيش ازبايرشاه گوركانى و پس از تشكيل پادشاهى آن خاندان، نفوذ ايرانيان در جنوب هندوستانبسيار زياد بود كه تا آخر پادشاهى آن سلسله ادامه داشت. همايون شاه اگرچه مذهب اهلسنت را داشت اما همه وزيران و اميران وى بر مذهب جعفرى بودند، بيرم خان خانخانان وزيراعظم و پسرش عبدالرحيم خانخانان و همه ايرانيان كه در دربارش بودند و به مقامات ومناصب مهمى مىرسيدند، شيعه مذهب بودند. بنابر اين مذهب شيعه در پاكستان و هند بسياررونق گرفت. اگرچه شاعران و نويسندگان، مناقب و مدحتهاى اهل بيت و ائمه عليهم السلام ومخصوصاً مراثى امام حسين عليهم السلام و كتابها در موضوعات شهادت و سانحه كربلا مىنوشتند،اما ظاهراً مساجد جداگانه و حسينيهها نداشتند.
مذهب شيعه چنان كه قبلاً گفتيم، از قرن نهم هجرى در شبه قاره رواج يافت و مرتبپيشرفت مىكرد. ورود ايرانيان به شبه قاره و اقامت دايمى آنان و پراكندگى در سراسر مناطقشبه قاره موجب شد كه اين مذهب تا بنگال (بنگلادش كنونى) برسد و از آنجا تا دورترينكشورها پيش برود. در حكومت وسيع گوركانيان تعصّب مذهبى و فشار اجتماعى يك بعدىوجود نداشت، لذا هركس در انتخاب مذهب آزادى كامل داشت؛ امّا مذهب اغلب مردم وپادشاهان تسنن بود. البته اين امر باعث شد كه امرا، وزرا، شاهزادگان و زنان حرمسراها،مذهب شيعه نداشته باشند بلكه آنان در مجالس ذكر مصائب سيّدالشهدا عليه السلام آزادانه شركتمىجستند.
اورنگ زيب عالمگير، آخرين، بزرگترين و مقتدرترين پادشاه شبه قاره، اگرچه ماننداجداد خود سنّى مذهب بود، امّا عارى از تعصّب مذهبى بود. در دربار وى اكثر وزيران، اميران،متصديان، لشكريان، شاهزادگان و درباريان شيعه مذهب بودند. بعضى از علماى اهل تسنن بهاين روش اعتراض نيز مىكردند؛ اما پادشاه اينگونه اعتراضات را ناديده مىگرفت. البته بعضىاز حضرات شيعه در حالت تقيه بودند، كه به محض وفات اورنگ زيب تقيهها را كنار زدند واولين كسى كه علناً به اظهار عقيده خويش اقدام نمود، جانشين وى، بهادرشاه اوّل بود كهدستور داد در خطبه نماز جمعه كلمات «على ولىاللّه و وصى رسولاللّه» گفته شود، اما در نزداكثريت سنى مذهب، اين دستور پس گرفته شد. هرچند پس از وى هيچ پادشاه گوركانى بهچنين امر اقدام ننمود، اما حكومتهاى محلّى كه پس از اورنگ زيب در سراسر شبه قاره تشكيلشدند، مانند حكومت مرشدآباد، عظيمآباد، لكهنُو، اوده، رامپور، خيرپور و غيره، همه شيعهمذهب بودند. بزرگان دربار مانند محمد امين نيشابورى برهان الملك، صدراعظم بهادرشاه،منعمخان سپهسالار، اسدخان، ذوالفقارخان، سادات بارهه، يا «برادران سيد»، وزير الممالكصفدر جنگ، اميرالامرا نجف خان، ملامحمد سعيد اشرف مازندرانى نوه محمدتقى مجلسى كهاستاد زيب النسا مخفى دختر اورنگ زيب بود، نعمت خان عالى شيرازى، شاعر و وقايعنويس،همه و همه شيعه مذهب بودند. ابوالظفر بهادر شاه دوّم، آخرين پادشاه هندوستان نيز شيعهمذهب بود و درباريان و شاعران او نيز همين مذهب را داشتند.
مرشد آباد به صورت مركز فرهنگى تشيع درآمد و سپس لكهنُو عظيمآباد شهرت پيداكردند. طبعاً در آن مراكز كه حكمرانان آنجاها نيز شيعه بودند مرثيه سرايى و سوزخوانى آغازگرديد. معمولاً هرگاه مجالس عزادارى برپا مىشد مردم عوام در آن شركت مىكردند. در اينزمان بود كه مرثيهگوها و مرثيه خوانها تربيت شدند و در مجالس مرثيه مىخواندند. اكابرامراء، عاشوراخانهها (امام بارهها) برپا داشتند و مخارج زيادى براى تزيين آنها مىكردند. تاقرن هيجدهم ميلادى = دوازده هجرى قمرى شاعران عمدهاى در مرثيهخوانى ديده مىشوند.
پيش از اين مرثيهها به زبان فارسى نوشته مىشد، اما از قرن 12هجرى به زبان اردونوشته و خوانده مىشود. مرثيهخوانان مقررى ماهيانه از سوى امراء و صاحبان حسينيههاداشتند. از اوليّن مرثيهخوانها سه برادر به نامهاى «مسكين، حزين و غمگين» در ميان مردمبسيار مقبول شدند. سپس ميرعبداللّه، شيخ سلطان، ميرابوتراب، ميرزا ابراهيم، ميردرويش،جامى حجام و محمدنعيم در اين فن شهرت يافتند.
از زمان ميرتقى مير و ميرسودا، شعراى زيادى به سرودن مرثيه پرداختند كه در ميانآنها شعراى بزرگ نيز ديده مىشوند مانند ميرسودا، سكندر، محمدشاكر، قايم چاندپورى وغالب دهلوى و غيره، اما فرمانروايان «اَوَده» حسينيهها ساختند و خود نيز در عزادارى ومرثيهخوانى شركت مىكردند و اكابر دربار و عوامالناس را هم تشويق مىنمودند.
اكنون در شبه قاره، شيعيان جمعيتى تقريباً معادل ده درصد از كل مسلمانان آنسرزمين را تشكيل مىدهند و در تمام شهرهاى پاكستان و هند حسينيهها كه آنها را«امامباره» يا «امام بارگاه» مىگويند، وجود دارد.
مناقب اهل بيت و بزرگان دين در شبه قاره
مناقب اهل بيت و ائمه اطهار عليهم السلام و بزرگان دين و خلفاى راشدين از اوايل و آغاز ديناسلام ميان مسلمانان و پيروان پيامبر گرامى اسلام خاتم النبيين حضرت محمد مصطفى صلى الله عليه وآله، واولاد و ياران او ادامه داشته است. پس از اسلام هر شخص مسلمان هرگاه مىخواست چيزىبنويسد، از حمد بارى تعالى و نعت رسول خدا و منقبت اصحاب او شروع مىكرد و آنگاهسبب تأليف كتاب را نوشته سپس وارد موضوع اصلى مىشد و اين روش در سراسر كشورهاىاسلامى رواج داشت. در اين ميان هر نويسنده و گويندهاى از نظر عقيده با هركس كه ارادتداشت مدح و ستايش آن شخص خاصى را نيز مىآورد مانند شيوخ و عارفان و پادشاهان وشاهزادگان و غيره.
البته نوشتن و گفتن حمد و نعت و مناقب بزرگان دين اسلام در ميان مسلمانان از هرفرقه و گروه رواج داشت و دارد. بعضى از مسلمانان پس از حمد و نعت رسول اكرمصلى الله عليه وآله وسلم،مدح و منقبت خلفاى راشدين را به ترتيب مىآوردند و بعضى ديگر از لحاظ شيعه بودن،سهخليفه اوّل را ناديده گرفته، فقط مناقب حضرت على عليه السلام و ديگر ائمه اطهار عليهم السلام رامىآوردند و برخى ديگر ميان اين دو طريقه عمل مىكردند.
همانطورى كه بزرگان و استادان و پژوهشگران گرامى متوجّه هستند، كتابخانههاىايران از نظر داشتن ديوانهاى فارسى و اردُو از شاعران شبه قاره زياد غنى نيستند و كتابهاىبسيار كم چه از متقدميّن و متأخرين و چه از معاصرين در كتابخانههاى ايران پيدا مىشود.بنابر اين دسترسى به چنين آثار در ايران بسيار مشكل است و اگر كسى بخواهد كه اين كار رابهطور كامل به انجام برساند، بايد چند سالى را در شبه قاره و در ميان مردم و كتابخانههاى آنسامان و نسخههاى خطى و چاپى بگردد تا بتواند مناقب كامل على عليه السلام و ائمه اطهار عليهم السلام راجمعآورى نمايد و اين كار هم امروز بدون پشتوانه اقتصادى و حمايت و مأموريت دولتىميسر نخواهد شد؛ لذا همّت برآن گذاشته شد كه به مصداق مولانا:
آب دريا را اگر نتوان كشيد
هم به قدر تشنگى بتوان چشيد
اگرچه بسيارى از مردم كسانى را كه در مناقب حضرت اميرالمومنين على عليه السلام اشعارىسرودهاند و خالصانه ارادت ورزيدهاند و در حق اهل بيت و ائمه معصومين عليهم السلام كتابهانوشتهاند، شيعه مىدانند، امّا در تحقيق و گردآورى مناقب امام علىعليه السلام بر ما روشن مىشود كهبيشتر كسانى كه مناقب را نوشته و سرودهاند، از اهل سنّت و جماعت هستند و آنچه درپيرامون آن شخصيت والاى اسلام نگاشتهاند، ارادت قلبى و صميميّت و عقيدت معنوى آنان رامىرساند. در اينجا بايد گفت كه در سرودن مدح و منقبت حضرتعلىعليه السلام اهل تسنن و اهلتشيع برابرند و اگر حمل بر اغراق و مبالغه نباشد، بايد بگويم اهل تسنّن بيش از حضرات شيعهنوشتهاند و گونهاى خلوص و ارادت و عشق خاصى در نوشتههاى آنان ديده مىشود. آناندور از غُلوّ و مبالغه اين كار را انجام دادهاند و مىدهند و علىعليه السلام را به عنوان يك انسان كاملو اسوه حسنه و فردى با تمام صفات و اخلاق و خصيصههاى والاى بشرى مىشمارند وهمچون غاليان او را از دايره انسانيت و بشريت خارج نساخته، به الوهيّت و مرتبه خدايىنمىرسانند و اين كار را شرك مىدانند، امّا بودند و هستند كسانى كه دانسته و يا نادانسته بهوادى عُلوّ درغلتيدهاند كه ما را با ايشان كارى نيست.
چنان كه پيش از اين اشاره شد، آثار شاعران شبه قاره در ايران وجود ندارد. اگر چنداثر از گويندگان قديمى زينت كتابخانهها شده، از همان كسانى هستند كه در طول قرونشناخته شدهاند. اما تذكره و تاريخ ادب فارسى در پاكستان و هند هزاران شاعر و نويسندهفارسىسرا را نام مىبرد كه در ايران هيچكس آنان را نمىشناسد؛ زيرا آثار و نام آنان به ايراننيامده است و حتّى امروز نيز صدها شاعر پاكستانى و هندى به زبان فارسى شعر مىسرايند كهكسى خبر ندارد. پس كسى كه در ايران نشسته است و درباره موضوعات شبه قاره كار مىكند،بدون دسترسى به منابع و مآخذ و آثار آن سرزمين، هرگز نخواهد توانست در اين كار موفّقباشد.
موهن داس ملكانى آزاد
در دوره حكومت خانواده تالپور، منشى صاحب رأى موهن داس ملكانى، تنهاشاعرى است كه آزاد تخلّص مىكرد. صاحب رأى آزاد، در دوران ميركرم عليخان وميرمراد عليخان به سمت وزير دارايى و رئيس ديوان بود. او هندو مذهب بود و در سال1175 ق (1761 ميلادى) متولد شد و به سال 1240 ق (1824م) رخت سفر به آن جهانبربست. پيرحسامالدين راشدى با يك مقدّمه مختصرى كه در آن «آزاد» را معرّفى نمودهچهل و سه غزل وى را در شماره سوم جلد چهارم «مجله مهران» انتشار داده است.
علاوه بر ديوان غزليات، يك مثنوى به نام هيرورانجها كه داستان عشقى پنجاباست نيز به او منسوب مىباشد. منقبت حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام كه در اوايل آنمثنوى نوشته شده، در اين مجموعه مناقب درج گرديده است.
فى منقبة اميرالمؤمنين اسداللّه الغالب على ابن ابىطالب
على آن شهسوار وادى عشق
بر فلك رفته زو منادى عشق
اوست از جامِ باده باقى
مجلس حُسن و عشق را ساقى
شاهِ عشّاقِ ماه خوبان است
حُسن را جسم و عشق را جان است
هرچه ز افلاك باشد و اركان
همه جسم است و او چو روح روان
رازدار خدا به محفل عشق
همرهِ مصطفى به منزل عشق
بلبل گلشن خداست على
ميوه باغِ مصطفىست على
هر بلندى كه اين جهان را هست
پيش قدر بلند او شد پست
جذبه عشق او ز روى يقين
كرد بىپرده حُسن شاهد دين
عاشق مصطفى خدا بوده است
به على عشق مصطفى بوده است
در شجاعت عديل اوست عديم
چون شريكِ خداى ربّ رحيم
مثل او را به داد و دين به مثل
چون محالاتِ عقل نيست محل
وهَ چه خوش گفت آن خجسته حكيم
رحمةاللّه عليه والتسليم
در مديحش مدايح مطلق
زهق الباطلست جاءالحق
عشق را شاه عقل را سالار
اسداللّه حيدر كرّار
شاه دُلدل سوار را عشق است
روح هشت و چهار را عشق است
ابوعبداللّه محمّد افضل مظهرالحق
سيد ابوعبداللّه محمد افضل بن سيدحسن حسينى ترمذى اكبرآبادى در عهدشهابالدّين شاهجهان (1000 – 1076 ق) مىزيست. با وجود تحقيق و تفحّص تاريختولد و وفات او در هيچ تذكرهاى يافت نشد، اما كتاب «مخبرالواصلين» را چنان كه از مادهتاريخ آن پيداست در سال 1060 هجرى قمرى آغاز كرده است. اگرچه تاريخ اتمام كتابنيز ذكر نشده ولى از آخرين ماده تاريخ وفات داده شده در آن كتاب كه وفات ميرحسينىمىباشد 1105 ق نشان مىدهد كه كتاب تقريباً در همان زمان به پايان رسيده است ونويسنده نيز نزديك به همان تاريخ از جهان فانى به سراى جاودانى شتافته است. برادرزادهسيّد ابوعبداللّه محمد افضل در آخر كتاب، به عنوان تاريخ وفات عموى خويش، عبارتىبه نظم و نثر آورده امّا از هيچ كلمه يا جمله يا بيتى ماده تاريخ وفات وى به دست نمىآيد.چنان كه مىنويسد: «تمام شد كتاب مخبرالواصلين تصنيف ميرمحمدفاضل مظهر الحقتاريخ وفات مصنف از برادرزاده مصنف».
كتاب مخبرالواصلين چنان كه از نامش پيداست، مادههاى تاريخى وفات ازحضرت رسول اكرم و اصحاب و خلفاى راشدين و ائمه معصومين و اولياى كبار و بزرگانو مشايخ و عارفان و صوفيان نامدار و بعضى از معاصران در اين كتاب به ترتيب سالنگاشته شده است اولين تاريخ وفات ختمى مرتبت 10 ق و آخرين تاريخ ميرسيدحسنحسينى پدر مؤلف 1105 ق مىباشد. بنابر اين تاريخ وفات، 227 شخصيت را به شعرگفته است و اين كارنامه بسيار بزرگى محسوب مىشود.
مؤلف سنىالمذهب و وابسته به خرقه تصوف قادرى است. سال چاپ اول كتابمعلوم نيست امّا چاپ دوم در سال 1249 ق و چاپ سوم در سال 1385 ق باهتمام مسلماحمد نظامى به عمل آمده است.
(1)
آنكه او زيب هل اتَى آمد
نفس پيغمبر خدا آمد
ابتداى ولايت است به او
انتهاى خلافت است به او
مرتضى و امير مجلس خوان
بوتراب و ابوالفوارس دان
آنكه يعسوب دين به پيغمبر
كنيت او ابوالحسن بشمر
به خدا خلق و اصل است به او
انتهاى سلاسل است به او
ساقى حوض كوثر است على
هادى روز محشر است على
حامى شرع و فخر مجتهدين
مفتى ملّت است و قاضى دين
همه را التجا به حضرت اوست
همه را آرزو به خدمت اوست
شهر علم است ذات پيغمبر
درِ آن شهر مرتضى حيدر
اختر برج رفعت است على
گوهر دُرج دولت است على
شاهه شاهان على است در كونين
ماه تابان على است از نورين
هر كرا حُبّ مرتضى نبود
بى شك او عارف خدا نبود
از على مىتوان على را يافت
از على اين سخن توان بشناخت
باب جَنات را ازو مفتاح
طاق لاهوت را ازو مصباح
خلق را بود رهنما به خدا
كرم اللّه وَجَهه ابدا
(2)
آنكه زوج بتول حق بوده
ابن عمّ رسول حق بوده
شاه تخت ولايت است على
ماه چرخ هدايت است على
شش مه و چار سال كرد روان
حكم امر خلافت آن سلطان
روز جمعه به وقت صبح نمود
ماهِ ما سوىِ اوج خلد صعود
بود ماه صيام نوزدهم
كه شد آن پادشاه به چرخ نهم
گر تو سال شهادتش جويى
«سِر ماتم» چرا نمىگويى؟
اين سخن بس بود به صاحبِ غم
كه «سِر ماتم» است اين ماتم
باز سال شهادتش كه جلى است
بىگمان آخر «دو حرف على» است
شد رقم سال نقل آن اعظم
رفت صد حيف صاحب از عالم
عمر آن شاه واثق الاحوال
همچو عمرِ نبى است شصت و سه سال
سال نقلش دگر به تعميه خوان
«واى صد واى» زيب شد زجهان
سال نقلش به غم منادا شد
كه ز دوران على اعلى شد
در نجف مرقد منور اوست
آسمان و زمين معطّر زوست
غلام احمد متخلص به «تُركى و غلامى»
ديوان غلام احمد متخلص به دو تخلص «تركى و غلامى» به سال 1322 هجرىقمرى به پايان رسيد. سال اختتام و ماده تاريخ آن از مصرع زير از نواب شيخ غلام محبوبسبحانى به تخلص محبوب چنين برمى آيد:
«اين گنج جمع شد زگهرهاى شاهوار«(1322 ق)
امّا تاريخ تولد و وفات اين شاعر كه در اوايل قرن چهارده مىزيسته است درهيچ كتاب يا تذكرهيى ديده نشده است. معمولاً در شبه قاره مرسوم بوده كه پس ازنوشته شدن يا چاپ شدن كتاب تقريظها و ماده تاريخ يا شرح زندگى شاعر از سوىدوستان و شاگردان و يا استادان فن نوشته مىشده است امّا در اين ديوان جز يك قطعهسه بيتى كه مصرع آخر آن به عنوان ماده تاريخ در بالا آورده شده، چيزى ديگر نگاشتهنشده است.
غلام احمد «تركى و غلامى» خود ماده تاريخ رحلت استاد مكمل را در بيت زيرچنين آورده است
تركى سِنّ رحلتش خرد گفت
«سلطان سخن ازين جهان شد»
(1291 ق)
ديوان تركى مشتمل بر يكصد و شصت و پنج(165) صفحه مىباشد كه در آن بيشترغزلياتو فردات وجوددارد. درآخر ديوانحمد و نعت و منقبت اميرالمؤمنين على و سپسقصيدهاى در مدح حضرت معينالدين چشتى اجمير و منقبت امام حسين و قصيدههايىدر مدح پير بغدادى، يكى از اولياى اللّه دهلى و سى و دو قصيده بسيار كوتاه در مدحنواب شيخ حسين ميان حاكم مِنگرول و چند رباعى آمده است. اصولاً غلام احمد تركى ياغلامى شاعر خوش قريحه و معروفى نيست و در اشعار وى كلمات هندى و اردو زيادهديده مىشود. شاعر مذهب اهل تسنن را داشته و وابسته به طريقه تصوف چشتيه است.
در مدحيه جناب اميرالمؤمنين علىعليه السلام
اى نام تو حل كرده دو صد مشكل صدرا
حرزىست تولاى تو جان را و جسد را
از بند دل چاك خوارج نه رُفو شد
سوزن نه نشان مىكند از بخيه نمد را
نسبت بستيزنده، گريزنده ندارد
همسر ننماييد به روباه، اسد را
اى دست خدا، مؤمن و كافر به مصيبت
سلمان صفت از نام تو گيرند مدد را
بار دگر از گور خرامد تن بىجان
پايت چو مشرف بكند خاك لحد را
«تُركى» سخن از رتبه والايش بگويم
بر من نزند فرقه حَسّاد چو حد را
گشتى علم از تيغ هدايت نه به دستش
خواندى نه بتوحيد كسى ذات صمد را
بر تافته تا پنجه شيران سگ كُويت
خواند نه كسى قصّه گشتاسب ودد را
بى مدحت حيدر نشود قول تو مقبول
بگذار سرِ زلف و خيالِ خط و خد را
شاها ز كفت جايزه شعر نخواهم
خادم نه به مخدوم كند داد و ستد را
نامى شدم از وصف تو تنها نه بآفاق
دادم شرف از مدح توهم والد وجد را
معبود خودت همچو «نُصيرى» همه دانند
آگه كنم از فخر تو گر اهل حسد را
«المِنّتُ لله» كه ز حُب تو به محشر
اميد نجات است نكو كاره و بد را
اى كاشف هر علم چو استاد به طفلى
با عقل كل آموختهاى علم و خرد را
خواند نه كسى قصّه اكوان و تهمتن
تا ديد به خيبر ز تو بر كندنِ سدرا
عبدالحكيم عطا
عبدالحكيم عطا در مثنوى خود به نام كنزالاحسان تأليف 1117 هجرى قمرى دراحوال زندگى خويش نوشته است كه پدر بزرگ وى محمد، در زمان حكومت ترخان به تتهآمده اقامت گزيد. او ديندار و متقى و عالم بزرگى بود كه به سال 1010 ق وفات يافت.
پدر عطا عمر طولانى كرد. او در زندگى بيست فرزند آورد امّا هيچكدام زندهنمىماند و بآلاخره در سنِ شصت يا هفتاد سالگى اولاد او زنده ماندن شروع كرد. عطا درسال 1047 ق متولد گشت و پدرش در سال 1056 ق درگذشت. او در بچگى رنجهاىفراوان كشيد و مخصوصاً از دست خويشاوندان در عذاب بود. در جوانى به سال 1077 قمفتى و قاضى يك روستا، دختر خود را به ازدواج او درآورد اما آن دختر به سال 1082 قفوت شد و عطا از آن سانحه بىنهايت متأثر گرديد. جناب قاضى دختر ديگرى را بههمسرى او داد امّا اخلاق اين زن برعكس خواهر قبلى خود بود.
عطا، عمر طولانى يافت و در حدود سال 1237 ق به عالم جاودانى شتافت. او ازلحاظ عقيده و مذهب تسنّن را داشت و در سلسله تصوّف قادريه وابسته بود. او هميشهلباس سبز برتن داشت.
عطا در زندگى هميشه گرفتار مشكلات عديده بود. بنابراين زندگى او بسيار سختگذشت. او خود اعتماد و جرأتمند و بىباك بود. در ديوان او غزليات و قصايد و ديگر انواعشعر ديده مىشود. او مىگفت تعداد ابيات وى به يكصد هزار مىرسد. شعر او پخته وروان و داراى مهارت فن شاعرى مىباشد. او علاوه بر ديوان، يك مجموعه مثنويها بهنامهشت بهشت نيز دارد كه در آن مثنويهاى مختلف با نامهاى مختلف نوشتهاند، مانند: روحرضوان، خطاالجنان، كنزالاحسان، نورالاعيان، معنىالامان، بحرالعرفان، حرزالايمانو عجز و نياز وغيره.
مناقب حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام از ديوان قصايد و غزليات در اين مجموعهگنجانده شده است.
ياد على به نادِ على ياد مىدهد
نام تو ورد خفته و بيدار يا على
خاك درت سكندر و سنجر چو قنبر است
اى چاكرت اويس چو عمّار يا على
فضل و قثم فداى تو همچو برادران
مسلم عقيل و جعفر طيّار يا على
شمر و يزيد و ابن زياد از نظر بران
بر هر كدام زلزله بگمار يا على
مروان زحد گذشت جزايش بهحد رسان
باشى تو قطع رشته انكار يا على
پرسان زحال من نبود قدردان قال
از عرض انكسار چه اظهار يا على
اى «مظهر العجائب» و اى «كاشفالغموم»
تو آگهى، چه حاجت تكرار يا على
از حاجت و لجاجت غيرم نگاهدار
تا وارهَم زمنّت اغيار يا على
توفان گذشت بر سرم از جنگ خارجى
نالانم از تاَذّى اضرار يا على
اى «غالب الجهاد» ز اعدا كن انتقام
تسليم اِهل مظلمه مگذار يا على
سالى كه بر غلام تو اسقاط ظلم رفت
تاريخ آن عيان است پديدار يا على
براهل بغى دست على ذوالفقار زد
زد ذوالفقار نقش نمودار يا على
مسكين «عطا» غلام تو اى شاه دين پناه
افتاده در ديار وطن زار يا على
***
يا على شير خدا جاى تو دل بيشه ما
هست بر نام تو ايثار شدن پيشه ما
نقش از پشتِ پدر داغ تو مادر زاد است
جوش مهر تو زند خون برگ و ريشه ما
بى ولاى تو نه راهى است به منزل هرگز
بى هواى تو نه فكرى است در انديشه ما
تاب دل آب و گِل طينت ما بود «عطا»
كاش اين جوش درون شعله زد از شيشه ما
***
از مهر اوست آيينه قلب منجلى
پيوسته بر رُخم نظر مرتضى على
از «عين» اوعيون معين عين جاريه
وز «لام و ياش» جوهر جانم مصقّلى
حُبّ على است مقتضى حُبّ چار يار
نبود به جز كمال تسنّن مكمّلى
ملا محسن فانى
شيخ ملا محسن فانى در سال 1082 هجرى قمرى در كشمير متولد شد. او شاگردملامحمد گافى بود. فانى با خاندان شيخ يعقوب صرفى پيوند داشت كه يكى از علماىبزرگ كشمير بود. ملامحسن فانى در علم و فضل به كمال رسيد. شاهجهان، امپراتورهندوستان بزرگ به او منصب صدارت و قضاوت اعطا كرده بود. اما او از اين منصبراضى نبود لذا پادشاه براى او مقررى ماهيانه تعيين كرد و او نيز تا دم مرگ در كشمير بهدرس و تدريس اشتغال داشت.
ملامحسن فانى با شاهزاده داراشكوه روابط بسيار نزديك داشت و چون داراشكوهبه دست برادرش اورنگ زيب عالمگير كشته شد، فانى از اين واقعه بى نهايت غمگين ومتأثر شد و گفت:
داغ شو يوسف كه ما را از غم داراشكوه
عشق بر عكس زليخا در جوانى پيركرد
فانى خودش بيان مىدارد كه او از مريدان شيخ محبالله الهآبادى متوفى 1058 قاست كه در آن زمان شيخ محبالله را «شيخ ابن عربى ثانى» مىگفتند زيرا او شرحهاىزيادى بر فصوصالحكم و ديگر كتابهاى ابن عربى به زبانهاى فارسى و عربى نوشتهاست و به علاوه كتابهاى علمى زياد تأليف كرده است. او با حضرت ميانمير و حضرتملاشاه بدخشى نيز ارادت داشت. در اوايل زندگى قصايدى در مدح پادشاهان وشاهزادگان مىگفت اما بعداً مداحى را ترك كرده به تصوف و عرفان روى آورد. او سنىمذهب است و خلفاى راشدين را از صميم قلب مدح گفته است. شاگردان وى كه در تاريخادبيات شبهقاره از شهرت بسيار زياد برخوردارند، مولانا محمد طاهر غنى كشميرى ومحمد اسلم سالم كشميرى هستند. فانى تأليفات زير را دارد:
1. ديوان قصايد و غزليات و قطعات و رباعيات.
2. مثنوى مصدرالآثار بروزن مخزنالاسرار.
3. مثنوى ناز و نياز.
4. مثنوى هفت اختر در جواب هفت پيكر نظامى.
5. مثنوى ماه و مهر.
در مدح حضرت علىعليه السلام
على ابن ابى طالب شه دين
بود شمعى فروزان در ره دين
ز اقبال على عالم جوان شد
زمين پرنورتر از آسمان شد
چو مىآراست بزم دين و ايمان
ز يك نور اين دو شمع افروخت يزدان
على همچون نبى فرمان روا بود
كه علم مصطفى در مرتضى بود
نبى خواند از براى آن شهنشاه
به منبر خطبه «من كنت مولاه»
چو شاه اوليا صاحبقران شد
نبوت را ولايت ترجمان شد
به ذات پاك پيغمبر على راست
همان نسبت كه هارون را به موسى است
دل او مخزن اسرار يزدان
زبان او كليد گنج عرفان
شنيدم از زبان ذوالفقارش
كه قتل دشمن دين بود كارش
ز بيم خنجرِ آن شاه مردان
دل دشمن جو برگ بيد لرزان
ز چين ابروى او شد هويدا
خواص سوره «انا فتحنا»
چو كلك او رقم زد نامه فتح
به قدش دوخت ايزد جامه فتح
دل از معموره تن بر گرفته
خراج از قلعه خيبر گرفته
دل او نسخه علم ازل بود
رخش آيينه حسن عمل بود
چو آيد بر سر دشمننوازى
سرافرازش كند از نيزه بازى
هميشه دشمنش با چشم نمناك
خورد مانند طفل اشك خود خاك
رود بر نيزهاش از هرزه كارى
كه كار طفل باشد نى سوارى
چو ماهى گرچه پشتش پردرم بود
كف درياى او دست كرم بود
فشاند چون به بحر ابركفش دُر
حباب از در شود، همچون صدف پر
صدف از شور دريا در امان بود
كه دايم گوش او از دُرگران بود
به بحر آواز جودش تا رسيده
ز گوشش پنبه در را كشيده
چو دادم چار باغ مدح را آب
زدم گلها به سر از وصف اصحاب
چو «فانى» باغبان اين چمن شد
به مرغان بهشتى هم سخن شد
مولانا شاه ابوالحسن فرد
مولانا شاه محمد ابوالحسن ملقب به فردالاوليا و متخلّص به «فرد» فرزندشيخالعالمين شاه محمد نعمتاللّه ولى كه سلسله نسبش به حضرت جعفر طيّار مىرسد،در تاريخ 10 رجب روز پنجشنبه 1191 هجرى قمرى متولد شد. او با ناز و نعمت پرورشيافت. در سال 1194 ق به مكتب رفت و تحصيلات ابتدايى تحت سرپرستى والدبزرگوارش، شيخالعالمين انجام شد. او بسيار هوشمند و زرنگ بود. كتب ابتدايى را درچند روز خواند. در كسب علم علاقه و ذوق فراوان داشت و طبيعتش به زبان فارسى بيشترمتمايل شد. نخست دستور زبان فارسى را بهطور كامل ياد گرفت و سپس به خواندنمطوّلات پرداخت. فردالاوليا، اكثر كتابهاى فارسى را پيش شيخالعالمين خواند و به بركتتوجه پدرگراميش در انشانگارى و ادبيات مهارت حاصل كرد. كتابهاى ابتدايى زبان عربىتا شرح مُلّاجامى از پدرش ياد گرفت و بقيه كتب درسى در سطح بالا نزد پسر عمهخودش، علاّمه اجل سيدالعلماء و مولانا احمدى قادرى پهلواروى قدّسسرّه بهپايانرسانيد. او چنان علاقه و شوق و ذوق در كسب دانش داشت كه مشكلترين درس و معانىو دقايق را پس از كمى فكر كاملاً مىفهميد و فقط با خواندن يك بار همه مطالب را حفظمىكرد.
او در سن بيست سالگى همه كتابهاى درسى در فقه و تفسير و اصول و حديث ومعقول و فلسفه و رياضى و هيئت و هندسه را خواند و خود استاد شد. او كتابى درموضوع «سماع تصوف» نوشته است. فردالاوليا در علم طب نيز مهارت كامل داشت. اوازجوانى شروع به سرودن شعر نمود اما اولين غزلى كه نوشت در پيروى و تتبع حافظشيرازى بود با اين مطلع زير:
آنانكه خاك را بهنظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشه چشمى بما كنند
فردالاولياء سرود:
روزيكه عاميان امم را ندا كنند
آنها نگاه سوى رسول خدا كنند
فردالاوليا روز 24 محرمالحرام روز پنجشنبه 1265 ق از جهان فانى به جهان ابدىشتافت. در ديوان فارسى وى غزل و رباعى و مستزاد، مناقب، مخمّس، ترجيعبند،ترصيعبند، قصايد در مدح رسول اكرم و ديگر ائمه اطهار و غوثا اعظم عبدالقادر جيلانى ومثنويات و قطعات تاريخ ديده مىشود. اين ديوان در سال 1331 بچاپ رسيده است.مدح حضرت علىعليه السلام از همين ديوان انتخاب شد. در اين مجموعه شامل كرديم فردالاوليابر مذهب اهل تسنن و وابسته به فرقه تصوف قادريه بود.
در مدح علىعليه السلام كرم اللّه وجهه
بهصورت رباعيات
اى ذات تو باب علم و فياض ابد
وى ذات تو عين ذات پاك احمد
تأخير چرا به فتح باب علمم
«قدجئتُك سائلاً فاَحسِن بمدد؟»
***
آن دم كه لب تو دم زاعجاز زند
كو زهره دم از مرض كسى باز زند؟
پيش كه بهجز لب تو اظهاركنم
تانغمه لاتخف به صد ناز زند
***
چون ذات تو حاجات روا ساختهاند
ابروى تو محراب دعا ساختهاند
كن لطف و اشارهاى ز ابرو فرما
اى آنكه تو را براى ما ساختهاند
***
با شيرخدا كسى چه محرم باشد
ذاتش به نبى قريب و همدم باشد
سرىّست در اينكه كعبهاش مولد باشد
يعنى كه على امام عالم باشد
***
خاكسارم هواى كوى تو كرد
خاك بر بادم آرزوى تو كرد
كو به كو همچو گرد باد مرا
اى جهان گردجستجوى تو كرد
ميرشمسالدّين فقير دهلوى
ميرشمسالدّين دهلوى سراينده مثنوى واله و سلطان بسال 1110 هجرى قمرىدر دارالخلافه شاهجهان آباد پا به عرصه گيتى گذاشت. در خدمت علماى عصر مراتبتحصيل علوم مانند زبان عربى و فقه و كلام و حديث و تصوف و عرفان گذراند و اعجوبهزمان و نادره دوران شد. با اين همه فضل و كمال در نهايت بىتكلفى و بىتعينى با قاطبهمردم سلوك مىنمود، بلكه بهطرزى حال خود را از مردم پوشيده كه بيگانگان را گمانسواد فارسى به او نمىشد تابه مراتب ديگر چه رسد.
او سه مثنوى و يك ديوان نوشت. مثنوى حدايقالبلاغه در دانش و علم عروض وقافيه و دومين در فن بلاغت و سومين مثنوى واله و سلطان است كه سرگذشت عشق حادعلىقلىخان واله داغستانى مؤلف تذكرهمشهور رياضالشعرا مىباشدبهدختر عم خودشخديجه سلطان كه بر اثر انقلابهاى پايان عهد صفوى و فرار واله به هندوستان، كار آن بهناكامى كشيد و شمس فقير داستان آن عشق بدفرجام را چنان كه از زبان واله شنيده بود بهنظم كشيد و به مدت يك سال در سه هزار و دويست و سى بيت بسال 1160 ق بپايان برد.
ديوان قصيدهها و غزلهاى ميرشمسالدين فقير دهلوى قريب به هفت هزار بيتاست و اشعارش در نهايت زيبايى و لطافت مىباشد.
شمس فقير با تصوّف علاقه خاصى داشت و در آخر عمر به جهانگردى پرداخت.پنج سال در دكن زندگى كرد و در همانجا با ميرزامحمد رضا همدانى متخلص به اميدآشنايى پيداكرد و همراه با او دوبار به شاهجهان آباد مسافرت نمود و در آنجا با عمادالملكفيروز جنگ و على قلىواله ظفر جنگ داغستانى دوستى و نزديكى بسيار داشت و قصهعشق على قلىخان داغستانى را از زبان وى شنيده به نظم كشيد. سپس پس از مدتىگوشهنشينى راه حجاز پيش گرفت و هنگام برگشت از زيارت خانه خداميان بصره و هندبه سال 1183 ق در دريا غرق شد و زندگانى جاودانه يافت. او به مذهب اهل تسنن بود.مناقب على عليه السلام از مثنوى واله و سلطان در اين مجموعه آورده شده است.
آرايش دادن كلام به منقبت على مرتضى عليه السلام
آن وارث ملك لايزالى
شاهنشه دين على عالى
آن گوهر مخزن ولايت
وان نيّر مطلع هدايت
آن عاشق طلعت پيمبر
وان معنى صورت پيمبر
آن مجمل شرع ازو مفصل
وان دين خدا به او مكمّل
آن پردهگشاى عالم غيب
سر بر زده با نبى ز يك جيب
حق نفس رسول خوانده او را
بر مسند دين نشانده او را
بركنده بناى كفر از جا
افكنده اساس بدعت از پا
در تن جانش چو ماه بر اوج
در سينه دلش جو بحر در موج
هر موج كزين محيط خيزد
گوهر به كنار عقل ريزد
لطفش بنموده آشكارا
رازى كه نبوده آشكارا
گنجينه راز را گشاده
برخلق صلاى عام داده
از ريزش آن سحاب احسان
برگشته جهان زگوهر جان
شاهنشه ملك دل گدايش
بيگانه عالم آشنايش
هشياران مست باده او
مستان از پا فتاده او
نازد به سپهر خاك راهش
ارزد به دو كون يك نگاهش
هر كس كه از حضرتش نظر يافت
اسرار نهفته جمله دريافت
بى او نتوان به حق رسيدن
بىجاست به هر طرف دويدن
او شهر رسول را در، آمد
در شهر ز در توان درآمد
تيغش در قبضه شجاعت
بحرى است به موجگاه ضربت
هر موج كزين محيط زاده
صد بتكده را به آب داده
شمشير او راست وَه چه شمشير
كز بيمش ريخت ناخن شير
در كشتن خصم تيز جنگى
از قلزم دست او نهنگى
قفل در شرع را كليدى
بر اوج ظفر هلال عيدى
آتش سلبى تمام آبى
مه پيكرى آفتاب تابى
آن آتش آبگون چو درجنگ
مىكرد به فتنه عرصه را تنگ
آتشكدهها به آب مىبرد
مستى زسر شراب مىبرد
بخشيد به او پيمبر اين تيغ
يعنى به على سزدچنين تيغ
كردى چو به كينه عزم ميدان
آتش در دست و باد در ران
آتش مىزد تن عدو را
مىدادآنكه به باد او را
تيغش موج و كفش چو عمان
اسبش بادست و او سليمان
كوه است ولى به پويه چون برق
يك گام رهش زغرب تا شرق
چون پيك خيال ره نوردى
چون قاصد آه دور كردى
در نرم رَوى نسيم رفتار
در گرم روى است برق كردار
گشته سر خصم ازو لگدكوب
نِعم الرّاكب و نعِم مركوب
على شير قانع تتوى
ميرغلام على شير قانع تتوى در سال 1140 هجرى قمرى در تته پاكستانمتولد شد. از اجداد وى قاضى شكراللّه از شيراز به هرات و سپس در زمان شاهبيگ ارغون (928 – 962 ق) در شهر تته ساكن شد و منصب قاضىالقضاة را يافت. على شير از علماىمعروف زمان خود تحصيل علم كرد كه شش تن از استادان را نام مىبرد.
حاكم سندغلام شاه كلهورا (1170 – 1186) غلامعلى شير قانع را به تاريخنويسىمأمور كرد و دستور داد كه دو كتاب يكى به شعر بر وزن شاهنامه و ديگرى به نثر نوشتهشود. امّا به علت نامعلومى نتوانست هر دو كتاب را به پايان رساند لذا در سال 1180 ق بهنوشتن تحفةالكرام مشغول شد.
چندى به سفر سورت و احمدآباد پرداخت و بقيه زندگى خويش را وقف تأليفاتنمود. تعداد تأليفات او به چهل و يك كتاب مىرسد، امّا بيشتر كتابهاى وى از ميان رفتهاندو آنچه در دسترس مىباشد، معروفترين آنهادر زير مىآوريم:
مثنوى قضا و قدر (1165 ق) و تحفةالكرام (1180 ق در سه جلد)، مثنوىاعلان غم (1192 ق)، زبدةالمناقب نظم (1192 ق) مختارنامه ثقفى نظم (1194 ق)طومار سلاسل گزيده، انشاى قانع، مثنوى محبتنامه، ديوان مثنويات و قصايد.
ميرشيرعلى قانع تتوى وابسته به سلسله تصوف و سلوك نقشبنديه بوده و درمذهب تشيع و تسنن كاملاً بىتعصّب بوده است، زيرا در نوشتههاى او افكار هر دو فرقهديده مىشود.
ميرغلام على شير قانع تتوى در سال 1203 ق بهسن 64 سالگى بدرود حياتگفت و بر روى تپه مُكلى بهخاك سپرده شد.او شاعر بسيار قوى و پخته بود. همچنين درنثرنويسى نيز مهارت كامل داشت امّا متأسفانه بيش از نصف تأليفات وى ناپديد گشتهاست. مناقب حضرت اميرالمومنين از ديوان او نقل شده است.
قصيده
خيلى زخرد بىخبران دوُر زادراك
دانند دعا هركه دهد سب و شتم را
اوضاع جهان مختلف و دل متشتّت
بهر كه كنم مدحت و از بهركه ذم را
احوال چو پيداست زنيرنگى گردون
چون مفت سر خويش ببنديم الم را
هرحرف كه شايسته قال است كه نيوشد
آن به كه نپوييم ره بيش نه كم را
اى دل سر خودگير بران راه كه يابى
يك شارع مستحسن ارباب همم را
در گوش زمانه سخن راست بود تلخ
آشفته ازين بيش مكن زلف رقم را
كان دل خودكاو، به فكرى كه نمايد
بى شبه دُرر ريز رگ ابر قلم را
باشد كه شود حرف تو مسموع محبّان
بر زن برهِ منقبتِ شاه قدم را
آن شاه فلك جاه كه بر دوش پيمبر
خوش رُفته زآلايشِ اصنام حرم را
آن شاه قضا قدركه از زخم دوانگشت
گرداند روان سوى دَرَك خصم دژم را
آن شاه ظفر كام كه در معركه بدر
تنها بربود از كفِ اضداد عَلَم را
آن شاه مَلَك خيل كه در ضربت كفار
سبّابه اعجاز كند تيغ دو دم را
آن شاه قوى دست كه ناديده حسامش
زال فلك از ترس بدزديد شكم را
آن شاه تهمتن كه جو بستى كمركين
تيغش بنمودى به عدو راه عدم را
حيف است كه گويند زشه به شرف بود
بخشنده اعزاز و شرف ابنِ حكم را
ابركرمش گر بدهد راتبه فيص
گرداب دهد كاسه به كف خواهش يم را
از بحر سخايش چو شود موج هواگير
در چشمه خورشيد توان يافته نَم را
نيسان نوالش كند ار لحظه ترشح
دينار بيابد سمكِ بحر درم را
اَخ نبى و شير خدا آنكه زنامش
هر نقش نگينى است به آن شير اجم را
آن را كه كند مهر على عقدهگشايى
چون آب گشايد گره جذر اصم را
در حُبّ على هست عيان دولت فيضى
آگاهى از اين راه نشد اهل نقم را
گردد همگى عرصه ايوان فلك تنگ
جاهش بدهدعرض اگر خيل و خدم را
بر طول امل مى نه تنيدى سرخود را
جمشيد گرش ديد همى فّرِ حشم را
يا رب كه بود غير على بعد محمّد
بنموده صمد آنكه پرستنده صنم را
حقّا كه شود عين در انظار موالى
دو نقطه ياىِ على است تاج قسم را
اى بحرِ سخا، كانِ كرم، ابر ترشح
مدح تو دُرر ريز كند نوك قلم را
چون تو به نبى كيست دگر يار و معاون
اى آنكه شرف داد حدوثِ توقدم را
ميلاد تو چون معبدِ جنّ و بشر است پس
زاين به چه شرف هست دگر بيت حرم را
با گردِ كف پاى تو سُرمه نزند دَم
بر كوى تو ترجيح كجا هست اِرم را
از معدلت توست كه اندر چمنِ دين
با دسته گل رُفت صبا خار ستم را
در سنگ زخورشيد چسان لعل بَرد رنگ
گر غازه بِه رُخ نيست بهدستِ تو كرم را
مقصود بود زمزمه منقبت تو
بر راه حجاز است گر آهنگ نعم را
پيدا نشده چون تو كريمى به عرب آنكه
دريا به قدح داده همه روم و عجم را
بگرفته فَدك از تو و با خُلد عوض كرد
آن شيخ چه خوش باخته سوداى هرم را
آن شير خدايى تو كه از هيبت جنگت
زَهره ترقدهَم بجبين شير اَجم را
عُرفى است سخن آنكه پىِ مدح نويسد
بگزيده درين دهر عديلِ تو عدم را
اى خاك درت بوسه گهِ جُمله خواتين
كى چون تو بود رتبه به عالم كَى وجَم را
مانند خور از نور كه عالم شده روشن
فرض آمده است مهر تو اصنافِ امم را
نقشى نزند صورت تكوين به عالم
حقّا كه اگر امركنى لوح و قلم را
جاروبِ كف مِهر شود خطِّ شعاعى
جاهِ تو در ارضى كه بهپا كرد خَيَم را
رضوان بهدر خُلد نمىگشت مجاور
گر چشم نمىداشت نعيم از تو نعم را
جايى كه شود ربط در اضداد به حكمت
بى شبه شبانى بكند گرگ غنم را
برطبق رضاى تو شده رجعتِ خورشيد
حاصل شده در دهر چنين مرتبه كم را
احبابِ ترا چيست غمِ خصمىِ گردون
نام تو كند دور همه تلخى سم را
اى ساقى كوثر به جنان جز تو دگر كيست
گسترده بر احباب چنان خوان كرم را
اى حيدر كرار بده داد محبّان
كز چرخِ سيه كاسه نيابيم ستم را
شد عمر نياسوده دلم از غمِ دنيا
از دام سگان به كه كُشى صيدحرم را
دل را بحق آل از اين چاه برون كش
خون رنگ ببين بر رخ من اشك ندم را
مژگان من از اشك ندم بسكه شده سرخ
افسرده زروى غضب است خون بقم را
نه فكر ز دوزخ بُوَدم نه هوس خُلد
عاشق نزند جز برهِ دوست قدم را
بِنما رهِ گلزار نجف تا كه كنم سير
آنكوى فلك مرتبه رشكِ ارم را
نبود شرفى به زغلامىِ على شير
«قانع» چه شمارى تو صفات اَب و عم را
در مُلكِ سخن بىنسقى كرد مرا گُم
دارم زمداد و قلم اركوس و علم را
از خطّ شعاعى بدمد شعر مُنيرى
بر صفحه خورشيد برانم چو قلم را
گر خضر طريقت شودم حرف عجب نيست
چون چشمه حيوان است روانجوى رقم را
باشد سخنم چون سخن «عُرفى» شيراز
«اينك به شهادت طلبم لوح و قلم را»
من بندهِ شاه عربم گرچه به هِندم
از ماست دعا جُمله صنا ديد عجم را
بس كن ز سخن اى سخن آراى خردوَر
غوّاص گُهر جُو ندهد طول دو دَم را
آهسته زن اين نغمه به آهنگ ولى زانكه
اينجا چه كند زير، و كجا طاقت بَم را
مشتاب دليرانه كه در منقبت شاه
خوف است چو بىرابطه رانند قلم را
اكنون به دعا مىسزدم ختم سخن زانكه
نگرفته به كاسه كسى اندازه يم را
يا رب به محبّانِ على بخش همه جُرم
تا امن ز صيّاد بود صيد حرم را
ولى محمدخان لغارى
ولى محمدخان لغارى به قبيله بلوچها كه در دلاورى و شهامت و لشكركشىمعروف است، تعلق دارد. پدرش غلاممحمدخان يكى از دوستان بسيار صميمى و نزديكميربهرام خان جدّ بزرگ تالپوران بود. او در دربار ميان محمد سرفرازخان كلهورا نيز داراىاحترام فراوان بود.
نواب ولى محمدخان لغارى دست راست ميرفتح على خان تالپور محسوبمىشد. او در جنگِ هالانى كه ميان ميرفتح على خان و ميان عبدالنبى، آخرين حكمرانخانواده كلهوران رُخ داد، شهامت خود را ابراز نمود و به همين مناسبت بعد از اينكهميرفتحعلىخان پيروز شد، او را از مقرّبين خاص دربار خود ساخت. پس از وفاتميرفتحعلى خان، او با دربار تالپوران متوسّل بود و خدمات شايستهاى را براى آن سلسلهانجام داد. در سال 1833ميلادى / 1249هجرى قمرى، ميركرم علىخان به شهرشكارپور حمله كرد. اين شهر زير سلطه دُرانيان افغانى بود و پس از مقاومت مختصرىقلعه را از دست درانيان گرفت. او به سال 1247 ق / 1832 ميلادى زندگى را بدرودگفت. قصبه تاندو ولى محمدخان در نزديكى حيدرآباد به عنوان يادگار او بنا شده است.
ولى محمدخان لغارى علاوه بر مهارت در فنون جنگى، شاعر و سخنوربرجستهاى بود. او يك ديوان و مثنوى هيرورانجها و كتابى به نثر فارسى در علم طب به نام«معالجات امراض» به يادگار گذاشته است. او پس از حمد و نعت مناقب حضرتعلىعليه السلام را آورده و در آخر، مناقب خلفاى راشدين را نيز نوشته است. او به لحاظ مذهباز فرقه اهل تسنن بود و همه خلفاى اسلام را «نورديده خود در جهان» ناميده است.منقبت اميرالمؤمنين علىعليه السلام از مثنوى هيرورانجهاى او انتخاب گرديده است.
مناقب حضرت اميرالمؤمنين امام العاشقين عليه التحية و به ضميمه توصيف امام حضرت حسن و حُسين و اصحاب كرام رضى الله عنهاجمعين
شاهِ مردان و قدرت يزدان
اسدااللّه خُسرو گُردان
گمرهى را زلطف رَه بخشد
با گدا شاهى و كُله بخشد
معدن جود هست و ابر سخا
مخزن علمِ كانِ حلم و حيا
مهرِ او نار را كند گلزار
قهر او آب را كند چون نار
گلشن حُسن زو نمايان شد
بلبل عِشق زو سرايان شد
سر برآورد عشق چون زعدم
سرپابوسِ شه نمودِ قدم
كافران را مجال جنگ نبود
ورنه از شير حق درنگ نبود
سركشيدى چو ذوالفقار على
صد عدو مىشدى نثار على
چون زدى تيغ را به حكم خدا
سرجدا مىشد از تن اعدا
ذات پاكش نبود گر پيدا
كه نمودى به خلق راه خدا
شمع افروز عشق هست على
گوهر عشق از على است جلى
شاه را عشق پاك ذات خداست
محو در قدرت و صفات خداست
آستان بوس اوست عرش و فلك
صرفه محكوم حكم اوست ملك
تابع حكمِ شاه ديو و پرى است
ديو از دهشتش زمكر برى است
هست آن شاه ساقى كوثر
مىدهد مَى لبالب از ساغر
آن سرشت على زعشقِ خداست
نورِ حق از جبينِ او پيداست
جبرئيل آمد زجناب اطهر
گفت راز نهان به پيغمبر
نسبتى خواست از براى على
سرّ پنهان چو ماه كرد جلى
مصطفى حكم حق نمود پسند
داد با نور، نور را پيوند
چون چنان رتبه على باشد
به كه خاك درش «ولى» باشد
وصف او داستان همى خواهد
هر سر مو زبان همى خواهد
من كجا وصف را ادا سازم
گر به توصيف جان را فدا سازم
حُبّ آن شاه در ضمير من است
زانكه آن شاه دستگير من است
وان امام حسن كه نور على است
ذات پاكش زقدرت ازلى است
ظلّ يزدان چو تاج بر سر شاه
صد هُما سايه چو از آن درگاه
وان امام حسين نور الحق
ساير لامكان و سبع طبق
نور چشم پيمبرست و على
ديده مرتضى ازوست جلى
كفر بشكست و شمع دين افروخت
كفر زان شمع دين در آتش سوخت
كفر گم ساخت، كرد ناپيدا
كالعدم، كالفنا، كالعنقا
برنگردد قضا و گرنه يزيد
كى نمايد به آن امام شهيد
جانشين بهشت آن دو امام
شافع امتاند آن دو امام
بر يزيد است لعنت يزدان
هم زما و شما بدورِ جهان
چون سزاوار لعنت است يزيد
لعنت انداز بر يزيد پليد
واى ويلا ز كربلا برخاست
از سمك ناله تا سما برخاست
چشم زان روز خوى گريه گرفت
ابر زآن سوز جوى گريه گرفت
هاى و هو اوفتاد بر گردون
بر زمين واى واى گوناگون
دل انسان كه تيره مىگويند
بر رهِ اشتباه مىپويند
از غم آن دو شاه گشت سياه
ورنه زان پيش بود روشن ماه
آسمان نيلگون از آن افسوس
چرخ شد سرنگون از آن افسوس
تا قيامت فسوسشان باشد
غم و اندوه در جهان باشد
هر كه پيچيد سر زطاعتشان
ماند محروم از شفاعتشان
وآنكه در بندگى بود قايم
رحمتشان برو بود دايم
چون «ولى» خاكسار شاهان باش
حلقه در گوش چون غلام ان باش
نصيرالدّين محمّد همايون شاه
نصيرالدين محمّد همايون فرزند ظهيرالدّين محمد بابرشاه سرسلسله تيموريانگوركانى در هندوستان به سال 913 ق پا به عرصه وجود گذاشت. ماده تاريخ او از «شاهفيروزبخت» برمىآيد. هنگامى كه بابر شاه چهارمين بار در سال 932 ق به هندوستانحمله كرد، همايون همركاب پدرش بود و در اين حمله دهلى فتح شده، همه كشور بهچنگ بابرشاه درآمد.
پس از وفات پدرش او در سال 936 ق بر تخت سلطنت هندوستان پاگذاشت وهنوز پانزده سال حكومت كرده بود كه شيرشاه سورى افغان از بنگال بر او حمله آورد و ازسوى ديگر برادرانش كامران ميرزا و ميرزا عسكرى نيز عرصه را بر او تنگ گرفتند.
بنابراين او به همراهى چندتن از اهل و عيال و افراد وفادار همچون بيرمخان خانخانان در سال949 ق به ايران رسيده در دربار شاه تهماسب صفوى پناهنده شد، و پس از پانزده سالدربدرى و 15 ماه اقامت در ايران، با كمك لشكر شاه تهماسب صفوى دوباره كابل وقندهار و هرات و بلخ و كولاب را گرفت و سپس به دهلى درآمد و بار ديگر پادشاههندوستان شد.
همايون شاه بسيار رئوف و مهربان بود و بارها از سر تقصير برادران گذشت امّا آنانهر بار به او خيانت كردند. با دست يازيدن او دوباره بر هندوستان راه مهاجرت ايرانيانبهطور گسترده به آن سرزمين گشوده شد و در آن زمان روابط بسيار نزديك ميان پادشاهىگوركانيان و صفويان به وجود آمده بود.
همايون در سال 963 ق پنجم ربيعالاول، هنگامغروب بر پشت بام كتابخانه نشسته بود كه وقت برخاستن تكيه بر عصا زده و عصا لغزيد وپادشاه از پشت بام به زمين افتاد و ضربه سختى ديد. در روز يازدهم همان ماه جان به جانآفرين سپرد «همايون پادشه از بام افتاد» تاريخ وفاتش است. يك دو بيتى در منقبت وارادت به اميرالمؤمنين علىعليه السلام سروده كه نقل مىشود.
هستيم زجان بنده اولاد على
هستيم هميشه شاد با ياد على
چون سرّ ولايت ز على ظاهر شد
كرديم هميشه ورد خود ناد على