- كلامِ شِبْليّ بغداديّ پيرامون توحيد
- كلامِ خواجه عبدالله أنصاري پيرامون توحيد
- پرسش كُمَيل از أميرالمؤمنين عليه السّلام: مَا الْحَقِيقَة ؟!
- شرح و تفسير سيّد حَيْدر حديث « مَا الْحَقِيقَةُ » كميل را
- ستدلال سيّد حيدر بر وحدت وجود از حديث كميل به احسن وجه
و در علوّ مقام توحيد و عظمت فناي در آن ، كه آنرا مرتبة اخيره در شرح عبارت خواجه يافتيم ، شيخ عارف شِبْليّ بغداديّ رحمة الله عليه فرموده است:
مَنْ أجابَ عَنِ التَّوْحيدِ بِعِبارَةٍ فَهُوَ مُلْحِدٌ ، وَ مَنْ أشارَ إلَيْهِ بِإشارَةٍ فَهُوَ زِنْديقٌ ، وَ مَنْ أوْمَي إلَيْهِ فَهُوَ عابِدُ وَثَنٍ ، وَ مَنْ نَطَقَ فيهِ فَهُوَ غافِلٌ ، وَ مَنْ سَكَتَ عَنْهُ فَهُوَ جاهِلٌ ، وَ مَنْ وَهَمَ أنَّهُ (إلَيْهِ) واصِلٌ فَلَيْسَ لَهُ حاصِلٌ ، وَ مَنْ ظَنَّ أنَّهُ (مِنْهُ) قَريبٌ فَهُوَ (عَنْهُ) بَعيدٌ ، وَ مَنْ (بِهِ) تَواجَدَ فَهُوَ (لَهُ) فاقِدٌ .
وَ كُلُّ ما مَيَّزْتُموهُ بِأوْهامِكُمْ وَ أدْرَكْتُموهُ بِعُقولِكُمْ في أتَمِّ مَعانيكُمْ ، فَهُوَ مَصْروفٌ مَرْدودٌ إلَيْكُمْ ؛ مُحْدَثٌ مَصْنوعٌ مِثْلُكُمْ ! [18] [19] «كسيكه دربارة توحيد ، با عبارتي جواب از آن دهد مُلحِد است ، و كسيكه با اشارتي بسوي آن اشاره نمايد زنديق است ، و كسيكه به سويش ايماء كند پرستندة بت است ، و كسيكه در آن لب بگشايد و سخن گويد غافل است ، و كسيكه از آن سكوت كند جاهل است ، و كسيكه پندارد به سويش واصل گشته است براي او حاصلي نميباشد ، و كسيكه گمان نمايد او به آن نزديك است از آن دور است ، و كسيكه بنظر خود آنرا وجدان كند فقدان آنرا كرده است .
و تمام چيزهائي را كه شما با افكار و انديشههاي خودتان تشخيص ميدهيد و با عقلهايتان در تمامترين و كاملترين معاني كه در نظرتان وجود دارد ادراك مينمائيد ، آن چيز بازگشته و ردّ شدة به سوي خود شما ميباشد ؛ آن چيز حادث و مصنوعي است همانند خود شما!»
كلامِ خواجه عبدالله أنصاري پيرامون توحيد
و همچنين شيخ عارف خواجه عبدالله أنصاريّ قدَّس اللهُ روحَه در شعر خود ميگويد:
ما وَحَّدَ الْواحِدَ مِنْ واحِدِ إذْ كُلُّ مَنْ وَحَّدَهُ جاحِدُ (1)
تَوْحيدُ مَنْ يَنْطِقُ عَنْ نَعْتِهِ عاريَةٌ أبْطَلَها الْواحِدُ (2)
تَوْحيدُهُ إيّاهُ تَوْحيدُهُ وَ نَعْتُ مَنْ يَنْعَتُهُ لاحِدُ (3)[20]
1 ـ احدي از آدميان حقّ توحيد ذات واحد را ادا نكرده است ، زيرا تمام كساني كه وصف توحيد وي را ميكنند خودشان اهل جحود و انكار هستند .
2 ـ وصف توحيد وي براي آن كس كه از صفت او سخن ميگويد ، عاريتي است كه خداوند آنرا نميپذيرد و ابطال مينمايد .
3 ـ وصف توحيد خداوند همان وصف توحيدي است كه خودش براي خود ميكند ، و توصيف دگري كه وي را توصيف ميكند همچون تيري است كه از نشانه عدول كرده است . و شيخ عارف فقيه صوفي كامل بالمعنَي الحقيقيّ فخر الاءسلام و سند الشّيعة و ذُخْر المِلّة عالم بالله و بأمْر اللَه: سَيّد حَيْدر آملي كيفيّت احوال و سلوك مرحوم سيّد حيدر آملي (قدّه) [21] ميگويد:
پرسش كُمَيل از أميرالمؤمنين عليه السّلام: مَا الْحَقِيقَة ؟!
و امّا آن اقوال مولانا أميرالمؤمنين عليه السّلام كه در «نهج البلاغة» موجود نميباشد و مشهور است ، پس گفتار اوست كه در مقدّمة ما ذكر شده است كه بدان كُمَيل بن زياد نَخَعيّ رَضيَ اللهُ عنه را مخاطب قرار داده است:
كميل چون در اوّل پرسشش از حضرت پرسيد: مَا الْحَقِيقَةُ ؟!
قَالَ: مَا لَكَ وَ الْحَقِيقَةَ ؟!
قَالَ: أَوَ لَسْتُ صَاحِبَ سِرِّكَ ؟!
قَالَ: بَلَي ! وَلَكِنْ يَرْشَحُ عَلَيْكَ مَا يَطْفَحُ مِنِّي !
قَالَ: أَوَ مِثْلُكَ يُخَيِّبُ سَآئِلاً ؟!
قَالَ: الْحَقِيقَةُ كَشْفُ سُبُحَاتِ[22] الْجَلاَلِ مِنْ غَيْرِ إشَارَةٍ .
قَالَ: زِدْنِي فِيهِ بَيَانًا !
قَالَ: مَحْوُ الْمَوْهُومِ مَعَ صَحْوِ الْمَعْلُومِ .
قَالَ: زِدْنِي فِيهِ بَيَانًا !
قَالَ: هَتْكُ السِّتْرِ لِغَلَبَةِ السِّرِّ .
قَالَ: زِدْنِي فِيهِ بَيَانًا !
قَالَ: جَذْبُ الاْحَدِيَّةِ بِصِفَةِ التَّوْحِيدِ .
قَالَ: زِدْنِي فِيهِ بَيَانًا !
قَالَ: نُورٌ يَشْرُقُ مِنْ صُبْحِ الاْزَلِ ، فَتَلُوحُ عَلَي هَيَاكِل[23]ِ التَّوحِيد ءَاثَارُهُ.
قَالَ: زِدْنِي فِيهِ بَيَانًا !
قَالَ: أَطْفِ السِّرَاجَ فَقَدْ طَلَعَ الصُّبْحُ![24]
«كميل پرسيد: آن حقيقت ثابتة قديمه كدامست ؟!
حضرت فرمود: تو را با آن حقيقت چكار ؟!
عرض كرد: آيا من صاحب اسرار تو نميباشم ؟!
فرمود: آري ! وليكن بر تو ميتراود و ترشّح مينمايد آنچه از فوران وجود من لبريز ميگردد !
عرض كرد: آيا امكان دارد مثل توئي پرسندهاي را نااميد و بيبهره گذارد؟!
فرمود: آن حقيقت عبارت است از انكشاف و بروز انوار و تقديسات دلائل عظمت جلال خداوند بدون هيچگونه اشارتي .
عرض كرد: در اين باره ، توضيح و بياني را براي من بيفزا !
فرمود: نيست و تاريك شدن هر موهوم ، با بوجود آمدن و روشن شدن آن معلوم .
عرض كرد: در اين باره ، توضيح و بياني را براي من بيفزا !
فرمود: پاره شدن پردة مجاز و اعتبار ، به علّت طغيان و غلبة اسرار حقيقيّة ازليّه .
عرض كرد: در اين باره ، توضيح و بياني را براي من بيفزا !
فرمود: جذب نمودن مقام احديّتش با صفت يكي كردن و وحدت بخشيدن جميع كائنات و ماسوي را به سوي خودش .
عرض كرد: در اين باره ، توضيح و بياني را براي من بيفزا !
فرمود:نوري است كه از سپيده دم ازل و تجرّد ، اشراق ميكند؛ و آثارش كه توحيد و يكي كردن است بر تمامي مظاهر وجود و شؤونات وحدت ظاهر ميگردد .
عرض كرد: در اين باره ، توضيح و بياني را براي من بيفزا !
فرمود: چراغ انديشه و فكر را خاموش كن كه تحقيقاً صبح حقيقت و شهود و مشاهده طلوع نموده است.»
شرح و تفسير سيّد حَيْدر حديث « مَا الْحَقِيقَةُ » كميل را سيّد حَيدَر در شرح اين فقرات آورده است:
اين گفتار داراي معاني بسيار ميباشد كه شارحين آن طيّ شروحشان ذكر كردهاند .
و امّا شرح معني آن بطور اجمال اينستكه: حضرت اشاره مينمايد به ظهور خداي تعالي به صورت مظاهر ، و به عدم مظاهر در عين ثبوت آنها . زيرا گفتارش: كَشْفُ سُبُحَاتِ الْجَلاَلِ مِنْ غَيْرِ إشَارَةٍ ، اشاره ميباشد به رفع كثرت اسمائيّه پس از رفع كثرت خلقيّه ، كه از آن دو تا به «مظاهر» تعبير ميگردد .
و نيز اشاره ميباشد به اثبات آنها و تحقّق آنها بدون اشارهاي ، خواه اشارة عقليّه باشد خواه حسّيّه . و اين رمز نيكوئي است كه اشاره دارد به احاطه و اطلاق حقّ تعالي ؛ به سبب آنكه محيط مطلق اصلاً قابل اشاره نميتواند بوده باشد . زيرا كه آن اشاره امكان پذير نميباشد بلكه ممتنع و مستحيل است .
و تقييد «سُبُحات» به جلال دون جمال ، به علّت آنستكه جلال مخصوص به اسماء و صفات است و جمال اختصاص به ذات دارد ؛ يا اختصاص جلال به صفات قهريّه و جمال به صفات لُطفيّه ، همانطور كه دانستي. و بر هر يك از دو تقدير ، سبحات جلال در تقدّم انسب ميباشد از سبحات جمال ؛ زيراكشف سبحات جمال ممكن نيست مگر بعد از كشف سبحات جلال . و اين سيري ميباشد از كثرت به سوي وحدت ، و از خلق به سوي حقّ . و اين سير نزد اكثر علماي طريق و عرفاي بالله بسيار پسنديده است .
و گفتار امام: مَحْوُ الْمَوْهُومِ مَعَ صَحْوِ الْمَعْلُومِ ، ايضاً اشاره است به رفع مظاهر و مشاهده كردن ظاهر را در آنها بطور حقيقت . زيرا هنگاميكه سالك محو بودن موهومات را كه عبارت هستند از «غير» و ناميده ميشوند «مخلوقات» ـ كه آنها چيزي نيستند مگر نقش خالي موهومي كه به استيلاء قوّة واهمه و استيلاء شيطان بر او ، در او استقرار يافته و رسوخ پيدا كرده است ـ و از ميان برداشته شدن و ارتفاعشان را از وجود خويشتن بطور كلّي ، بالعيان مشاهده نمايد ؛ معلوم وي كه حقّ تعالي است از ميان شكوك و شبهات وهميّه هويدا و واضح ميشود ، و بكلّي از حجاب رهائي پيدا كرده خلاص ميگردد . يعني آسمانِ قلب و روحش ، از ابر و غَمام كثرات خَلقيّه پاك و صاف ميشود همچنانكه آسمان از ابر و غمام پاك و صاف ميگردد . و از ميان آن ابرهاي كثرت ، حقّ براي وي ظهور مينمايد . به مثابة ظهور خورشيد پس از زائل شدن ابر از آسمان . و حقّ تعالي را مشاهده ميكند مانند مشاهدة ماه در آسمان در شب بَدر (چهاردهم) بجهت فرمودة رسول اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم:
سَتَرَوْنَ رَبَّكُم كَمَا تَرَوْنَ الْقَمَرَ لَيْلَةَ الْبَدْرِ !
«البتّه شما به زودي پروردگارتان را خواهيد ديد همچنانكه ماه شب بدر را ميبينيد!»
و گفتار امام: هَتْكُ السِّتْرِ لِغَلَبَةِ السِّرِّ ، داراي دو معني ميباشد:
اوّل: چون بر انسان اين سرّ غلبه يابد ، قدرت اخفاء آنرا ندارد كه روحش را از آن باز دارد ؛ مثل حلاّج و غيره . بلكه باكي از اظهار آن ندارد . و ممكن است اين اظهار بدون اختيار او بوده باشد مانند كارهاي شخص مست در صورت ظاهر .
و بدين امر حضرت اشاره فرمود كه گفت: وَلَكِنْ يَرْشَحُ عَلَيْكَ مَا يَطْفَحُ مِنِّي .
«وليكن براي تو ترشّح ميكند و ميتراود آنچه از من بالا آمده و لبريز شده است.»
معني دوّم: چون بر انسان اين سرّ غلبه پيدا كند ، به پردهها و حجابهائي كه عبارتند از مظاهر ، التفات و توجّه نميكند ، و مشاهده نمينمايد مگر ظاهر در آنها را .
و بنابر اين معني ، مفاد كلام اين ميشود كه از وجه محبوب پرده برداشته ميشود ، و بطور كلّي حجاب هَتك ميشود و پاره ميگردد . يعني بالكلّيّه حجاب برداشته و مرتفع ميشود .
و اين معني از معني اوّل مناسبتر ميباشد با نسبت به آنچه ما اينك درصدد اثبات آن هستيم .
و گفتار امام در دنبال اين فقره: جَذْبُ الاْحَدِيَّةِ بِصِفَةِ التَّوْحِيدِ (جذب كردن مقام احديّت ، انسان را با صفت يكي كردن موجودات) شاهد بر اين معني است . زيرا حضرت ميفرمايد: پس از اين مرحله مقام احديّت ذاتيّهاي كه قابل كثرت نيست ، او را به سوي توحيد صرف و وحدت محضهاي كه عبارت است از حضرت جمع و مقام فناء محبّ در محبوب كه بيانش خواهد آمد ، جذب ميكند .
و بدينجهت است كه حضرت چون از اينمقام برگذشت ، شروع كرد در مرحلة كيفيّت ظهور و تفاصيل حقّ كه عبارت ميباشد از مقام فَرق بعد از جمع ؛ و فرمود:
نُورٌ يَشْرُقُ مِنْ صُبْحِ الاْزَلِ، فَتَلُوحُ عَلَي هَيَاكِلِ التَّوْحِيدِ ءَاثَارُهُ .
يعني حقّ كه مسمّي ميباشد به حقيقت ، نوري است كه اشراق ميكند يعني ظهور پيدا مينمايد از طرف صبح ازل كه عبارت است از ذات مطلقه . فَيَلُوحُ عَلَي هَيَاكِلِ التَّوْحِيدِ يعني ظهور ميكند بر تمام مظاهر وجود به آثارش و افعالش و كمالاتش و خصوصيّاتش
معني « لَوْ كُشِفَ الْغِطَآءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِينًا. و اين إخبار است از ظهور ذات در مظاهر اسماء و صفات در ازل و ابد ، و مشاهدة وحدت در صورتهاي كثرت ، و مشاهدة جمع در عين تفصيل ، و وجود تفاصيل در عين جمع ؛ كه اينك ذكر آن گذشت . و اين مرتبهاي است كه مقامي مافوق آن نيست و شهودي در ماوراء آن موجود نميباشد ، و همانست كه حضرت تعبير نموده است از آن به لَوْ كُشِفَ الْغِطَآءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِينًا[25] . «اگر پرده برداشته شود ، بر يقين من چيزي افزوده نميگردد.» و غير حضرت گفتهاند: لَيْسَ وَرآءَ عُبّادانَ قَرْيَةٌ[26] . «در آن سوي عُبّادان قريهاي وجود ندارد.»
و از همين جهت بود كه چون كميل طلب زيادتي بيان و شرح نمود حضرت فرمود: أَطْفِ السِّرَاجَ فَقَدْ طَلَعَ الصُّبْحُ . يعني چراغ عقل و سؤال با زبان فكرت را در وقت طلوع صبحِ مكاشفه و مشاهدة وجه حقّ در آن كشف ، خاموش كن !
چرا كه كشف و شهود ، از عقل و ادراك آن بينياز است ؛ همچنانكه صبح از چراغ و درخشيدن آن بينياز است . و عيان احتياج به بيان ندارد ؛ وَ لَيْسَ الْخَبَرُ كالْمُعايَنَةِ .
و اگر تو بگوئي: اين كلام ، گفتاري است غريب عجيب متناقض . ما معني آنرا نفهميديم و به سوي ادراك آن راهي را پيدا ننموديم . بنابراين قدري واضحتر از اين سخن ، پرده از رخسارهاش برگير ! و يا در صورت مثالي كه به ذهن ما نزديك باشد شرح و بياني بياور بطوريكه ما آنرا بفهميم و از آن به مقصود و مطلوبمان برسيم !
زيرا ما از اين جهان غير از كثرات متباينة مختلفهاي كه در معرض زوال و تغيّر ميباشد چيزي را مشاهده نميكنيم . و ما بدانها علم و شناسائي نداريم مگر آنكه آنها غير از حقّ هستند و آنها مخلوق و آفريده شده ميباشند . و تو ميگوئي آنها حقّ هستند و در عالم وجود غير از حقّ تعالي چيزي وجود ندارد . و تمام موجودات مظاهر او هستند . و در ميان حقّ و ميان مظاهرش ، در واقع و حقيقت امر ، فرقي نيست !
و اين مطلبي است بس مشكل ، و كلامي است بس دقيق كه ما معني آنرا نميفهميم . و در ميان اين كثرات و ميان حقّ تعالي فرقي نميگذاريم مگر بر وجهي كه ما گفتيم ؛ و بين گفتار ما و گفتار شما بينونت و اختلاف شديدي وجود دارد .
من در پاسخت ميگويم: اين مطلب امري است سهل ، و ادراكش در غايت سهولت و آساني است ، و معنيش در نهايت وضوح است . و مراراً و كراراً ذكرش به ميان آمده است وليكن تو در ظلمات طبيعت و دركات بشريّت بلكه در أسفل السّافلين از درجات تقليدي كه آن از عظيمترين حجابها ميباشد گرفتار شدهاي !
و در حقيقت نسبت تو با اين گروه و طائفهاي كه اين معني را ميفهمند ، مانند جنين مقيّد در زندان مَشيمه است نسبت به طفل مميِّز ، يا مانند طفل مميّز نسبت به شخص عاقل ، يا مانند شخص عاقل نسبت به مرد عالم ، يا مانند مرد عالم نسبت به رجل عارف ، يا مانند رجل عارف نسبت به وليّ كامل ، يا مانند وليّ نسبت به پيغمبر ! و ميان اين مراتب تفاوتي است بسيار .
و لهذا خداي تعالي فرمود: إنَّ في ذَلِكَ لاَ ياتٍ لاِولي الاْلْبابِ[27] . تا آنكه طمع ننمايند در آن ، قِشريّين و صاحبان پوستة بدون مغز و لُبّ ؛ آنانكه اهل ظاهرند و اهل تفكّر و انديشهاند و بس . و اين به جهت آن ميباشد كه اين دسته نسبت به انبياء و اولياي كُمَّلين كه ايشان اُولوالالباب هستند ، همچون پوست و قشرند نسبت به مغز و لبّ.
استدلال سيّد حيدر بر وحدت وجود از حديث كميل به احسن وجه
و معذلك ما الآن شروع ميكنيم در بيان و تفسير آن يكبار دگر بلكه بارهاي عديده ، با نيكوترين وجه و لطيفترين امثله ؛ و در ايصال اين معاني به ذهن تو كوشش مينمائيم ، و در آن ايصال بر خداي تعالي اتّكال ميكنيم .
و بنابر اين اساس ميگوئيم: بدانكه چون تو اين مسأله را به تحقيق و برهان به اثبات رساندي كه وجود واحد است ، و آن مطلق است و مقيّد نميباشد ، و آنكه موجودات مقيّده منسوب بدان وجود مطلق هستند ؛ در اينصورت دانستي كه موجودات مقيّده در حقيقت وجود ندارند . چرا كه وجودشان اضافيّة نسبيّه است . زيرا عبارت ميباشند از اضافه و نسبت مطلق به مقيّدي كه اين اضافه و نسبت تحقّقي در خارج ندارد .
و همچنين دانستي كه وجود مطلق همان مقيّد است بعينه وليكن با وجهي ديگر . و دانستي كه مقيّد همان مطلق است با قيد اضافه . و دانستي كه در خارج موجودي وجود ندارد مگر وجود مطلق . به سبب آنكه اگر تو اضافات و نِسَب را در جميع موجودات اسقاط كني ، وجود را بر صرافت وحدت و مُحوضَتِ اطلاق خود خواهي يافت ، و وجود مقيّد را موجود به وجود مطلق ، و معدوم بدون آن خواهي يافت .
و اينست معني كلامشان: التَّوْحيدُ إسْقاطُ الاْءضافاتِ[28] .
و مثال اين مطلب بعينه ـ يعني مثال آن وجود مطلق با وجود مقيّد ، و موجوديّت مقيّد و معدوميّت آن ـ مثال خورشيد است با سايههاي موجودة بواسطة آن هنگاميكه سايهها به وجود ميآيند و هنگاميكه از ميان ميروند . زيرا سايهها موجوديّتي ندارند مگر بواسطة خورشيد . بجهت آنكه اگر خورشيد نباشد براي سايه ابداً وجودي در ميان نميباشد . با وجود آنكه اگر خود خورشيد ظاهر گردد براي سايهها وجودي نيست . پس وجود سايهها به خورشيد است وليكن غيبت و انعدامشان از خورشيد بواسطة جرم خورشيد و اشعّة آن ميباشد . و اين بدانجهت است كه اگر خورشيد با شكلش و شعاعش ظهور كند ، ظِلال و سايهها فاني ميشوند و از اصل وجود و هستيشان متلاشي ميگردند . و چون خورشيد با ذات و جرمش از ظلال غايب شود وليكن فقط از جهت اثر ظهوري براي آنها داشته باشد ، آن ظلال بر اصل قرار وجودي خويش باقي ميمانند ، و سايهاي ميشوند كه متعيّن به وجود ظلّيّة خود ميباشند .
لهذا در حقيقت ، وجود نيست مگر براي شمس و اثر شمس . براي ظلال چيزي نيست مگر اسم و اعتبار . و ميدانيم ما كه اسم و اعتبار دو امر عدمي هستند و موجوديّتي در خارج ندارند ، بنابراين همگي وجود موجودات بالنّسبه به وجود حقّ اينطور ميباشند .
چون حقّ اگر با وجود خود ظهور كند ، براي مخلوق وجودي باقي نميماند . زيرا وجود خلق ـ كما تقدّم ـ چيزي نميباشد مگر اضافي اعتباري . و اضافه و اعتبار در خارج موجود نيستند .
ُاستدلال سيّد حيدر: اثبات وحدت وجود از آية كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّوَجْهَه
بنابر اين اصل ، وجود حقيقي نميباشد مگر از براي حقّ ؛ و اينست معني قول خدا: كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ و لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ[31] .
يعني تمام موجوداتيكه اضافه و نسبت با حقّ دارند ، در نفس الامر همگي هالك و نابودند مگر ذات او . ذات باقي است ابداً . لَهُ الْحُكْمُ يعني بقاء حقيقي ابدي از براي اوست . وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ يعني جميع اين موجودات بعد از طرح نسبت و اسقاط اضافهشان بسوي خدا بازگشت ميكنند . و كلمة « وَجه » به اتّفاق علماء ، مراد از آن « ذات » است . لهذا بايد تقدير را در آيه لفظ ذات گرفت . كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ ، أَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَهِ [32].
و بدينجهت است كه خداي تعالي ميگويد: كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَ يَبْقَي' وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَـ'لِ وَ الاْءكْرَامِ [33].
و اراده كرده است از كلمة « عَلَيْها » حقيقت وجود را كه موجودات بدان قيام دارند و تفسير اين دو آيه مراراً گذشت . و حقّ آنستكه اين دو آيه پس از قول خدا: اللَهُ نُورُ السَّمَـ'وَ ' تِ وَالاْرْضِ ـ تا آخر آيه[34] ، و قول خدا: سَنُرِيهِمْ ءَايَـ'تِنَا فِي´ ا لاْ فَاقِ وَ فِي´ أَنفُسِهِمْ [35] ـ تا آخر آن ؛ از عظيمترين آيات قرآن و شريفترين آنها در باب توحيد و تحقيق آن هستند . وَ تِلْكَ الاْمْثَـ'لُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَ مَا يَعْقِلُهَآ إِلاَّ الْعَـ'لِمُونَ[36] .
و اگر تو در صدد اشكال آمده بگوئي: اين مثال مطابق مدّعاي تو نيست ؛ بجهت آنكه تو گفتي: براي ظلال و سايهها وجودي باقي نميماند مگر پس از غيبوبت شمس از آن . و ايضاً گفتي: وجود خلق باقي نميماند مگر به وجود حقّ . و از اين بالاتر گفتي كه: «خَلق ، حقّ است به اعتباري و خلق است به اعتباري» در حاليكه سايهها و ظلال اينطور نميباشند . زيرا سايه بهيچوجه من الوجوه خورشيد نيست .
من در پاسخت ميگويم: در مثال ، مطابقت از تنها وجه واحدي كفايت ميكند ؛ و آن وجه عبارت از اينستكه: ظلال وجودي ندارند مگر به شمس ، و به غيبت شمس از آنها با جسم و ذات خودش ؛ و همچنين خلق نسبت با حقّ اينچنين هستند ، زيرا خلق داراي وجودي نيستند مگر با حقّ و با غيبت حقّ از آنان ذاتاً و حقيقةً .
پس همانطور كه غيبت شمس عبارت است از برقراري و قيام ظِلّ بنفسه و تعيُّنِه ، و حضور شمس عبارت است از فناء ظلّ و عدم آن ، همچنين غيبت حقّ عبارت است از قيام خلق بنَفسهم و تقيّدِهم ، و حضور حقّ عبارت است از فنايشان و عدمشان .
و اين كلام خداي تعالي: كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَ يَبْقَي' وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلَـ'لِ وَ الاْءكْرَامِ اشارهاي است بدين معني . پس اين مهمّ را بفهم زيرا كه دقيق است ؛ و با وجود دقّتش لطيف است !
و اين مثال خورشيد و سايه (شمس و ظلّ) مثالي نيست كه منحصر به من بوده باشد بلكه جميع انديشمندان و ارباب تحقيق بدين معني روي آوردهاند ، و اين مطلب بر اهلش پنهان نميباشد و إن شاءالله تعالي در گفتارشان پس از اين خواهي يافت .
بحث سيّد حيدر پيرامون آية: أَلَمْ تَرَ إِلَي' رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ
و حقّ جلّ جلاله اشاره بدين معني كرده است در كلامش:
أَلَمْ تَرَ إِلَي' رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شَآءَ لَجَعَلَهُ و سَاكِنًا ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلاً * ثُمَّ قَبَضْنَـ'هُ إِلَيْنَا قَبْضًا يَسِيرًا[37] .
«آيا نديدهاي تو و نظر ندوختهاي بسوي پروردگارت كه چگونه سايه را گسترش داد ؟! و اگر ميخواست ، آنرا ساكن ميكرد . و سپس ما خورشيد را راهنما براي او قرار داديم . و پس از آن ما به آساني آن سايه را بسوي خودمان جذب نموديم.»
مراد حقّ متعال از ظلّ و شمس در اين آيه ، ليل و نهار نميتواند بوده باشد ؛ همانطور كه رأي ارباب تفسير بر آن بوده است . زيرا در دنبالش ميفرمايد: وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الَّيْلَ لِبَاسًا وَ النَّوْمَ سُبَاتًا[39] . «اوست همان كس كه شب را براي شما پوشش و لباس قرار داد ، و خواب را آرامش.»[40]
بلكه مراد از شمس و ظلّ «وجود و عدم» ميباشد همانطور كه ما در اصل سوّم و دوّم از اين كتاب بدان اشاره كردهايم . و تأويل اين آيه طويل و تفسيرش عريض است كه اينك جاي آن نميباشد .
و منظور ما اينستكه مراد از ظلّ و تمديد آن ، وجود اضافي اعتباري است كه بر جميع موجودات ازلاً و ابداً كشيده شده است . و مراد از سكون آن اعدام و اهلاك آنست بر وجهي كه اخيراً ذكر شد . و مراد به جعل شمس دليل بر آن ، شمس حقيقت است كه وجود مطلق و مسمّي به نور ميباشد در قوله: اللَهُ نُورُ السَّمَـ'وَ'تِ وَ الاْرْضِ . و مراد از قبض آن عدم اضافه و نسبت آنست بسوي وجود مطلق ، و اسقاط آنست بالجمله . و مراد از تَيسير آن ، آساني و يُسرِ اسقاط اضافه و اعتبار ، و ابقاء وجود بر صرافت وحدت خويشتن ميباشد . و در آنچه را كه ما در اين باره ذكر كرديم ، مرجع ما اصطلاحات عرفاء بالله است . زيرا ايشان اين اصطلاح را در اين مسأله ذكر نمودهاند ؛ و اوّلاً شروع كردهاند در تعريف و تحقيق ظلّ ، و سپس ظلال را تقسيم كردهاند و به نام ظلّ اوّل و ظلّ دوّم نامگذاري نمودهاند ، و ثانياً شروع كردهاند در تفصيل و تعيين ظلال .
امّا گفتارشان در تعريف آنستكه گفتهاند: ظلّ عبارت است از وجود اضافي كه با تعيّن اعيان ممكنات ظهور پيدا ميكند . و احكام ظلال كه معدومات ميباشند ، با اسم حقّ كه «نور» است و وجود خارجي ميباشد ـ كه تعيّنات بدان نسبت مييابند ـ ظهور مييابند .
بنابراين نوري كه ظاهر است به صوَر اعيان ممكنه ، تاريكي و ظلمتِ عدميّت آنها را ميراند و ميزدايد . و لهذا اعيان ممكنه ظلّ ميشوند ، بجهت آنكه ظهور ظلّ بواسطة نور است و عدميّت آن في نفسه و بواسطة خود آنست .
قالَ اللهُ تعالَي: أَلَمْ تَرَ إِلَي' رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ ، يعني خداوند وجود اضافي را بر ممكنات گسترش داد . بنابراين ظلمتي كه در مقابل اين نور ميباشد عبارت است از عدم . و هر ظلمتي عبارت است از عدم النّور از چيزي كه شأنيّت نوراني شدن را داشته باشد . و به همين دليل به كفر ، ظلمت گويند بجهت عدم نور ايمان در دل كه شأنيّت نوراني شدن را دارد . خداي تعالي ميگويد:
اللَهُ وَلِيُّ الَّذِينَ ءَامَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَـ'تِ إِلَي النُّورِ ـ تا آخر آيه.[41]
اين بود عبارت ايشان در تعريف ظلّ ، و امّا سخنشان در تفصيل و تقسيم ظلال از آنجهت است كه آنان عقل اوّل را «ظلّ اوّل» قرار دادهاند ، و جميع عالم را «ظلّ ثاني» .
امّا قرار دادنشان عقل اوّل را به ظلّ اوّل ، بجهت اين كلامشان است كه گفتهاند: ظلّ اوّل عبارت است از عقل اوّل زيرا اوّلين تعيّني كه به نور حقّ تعالي ظهور كرد و قبول صورت كثرت را ـ كه از شؤون وحدت ذاتيّه است ـ به خود گرفت ظلّ اوّل بود .
و نيز بجهت آنكه انسان كامل كه مسمّي ميباشد به «انسان كبير» حقيقت همين عقل است يا خود اين عقل است ؛ آنرا به «ظلّ الاءله» نام نهادهاند و گفتهاند : ظِلُّ الاْءلَهِ هُوَ الاْءنْسانُ الْكامِلُ الْمُتَحَقِّقُ بِالْحَضْرَةِ الْواحِديَّة . «ساية خدا فقط انسان كامل است كه به حضرت واحديّت حقّ متحقّق گشته است.»
و همچنين است داستان نسبت به تسمية آنان خلفاء الله را به ظلّ ، در سخنشان كه ميگويند: اُولَـ´ئِكَ ظِلُّ اللَهِ في الاْرْض . «آنها ساية خداوند هستند در روي زمين.»
و ايضاً آنچه را كه دربارة سلاطين مجازي ميگويند: آنها ساية خدا هستند بر روي زمينها ؛ و أمثال ذلك .
و امّا قرار دادنشان جميع عالم را به ظلّ ثاني ، بواسطة گفتارشان است كه ميگويند: عالم ظلّ ثاني ميباشد و غير از وجود حقّ كه ظاهر است به صور ممكنات جميعاً ، در عالم وجود چيزي نيست .
بناءً عليهذا بواسطة ظهور حقّ با تعيّنات ممكنات ، وجود حقّ ناميده ميشود به اسم «سِوَي» و به اسم «غَير» به اعتبار اضافه و نسبت حقّ به ممكنات. زيرا وجودي براي ممكن نميباشد مگر به مجرّد اين نسبت . و گرنه وجود عين حقّ است . و ممكنات با عدميّت خودشان در علم حقّ ثابت هستند. ممكنات شؤون ذاتيّة حقّند . بنابراين ، عالم صورت حقّ است . و حقّ هويّت و روح عالم است . و اين تعيّنات در وجود ، احكام اسم «الظّاهر» حقّند كه آن الظّاهر ، مَجلاي اسم «الباطن» است ؛ و اللَه أعلم بالصّوابِ و إليْه المرجعُ و المَـَابُ. [42]
در توضيح پيرامون شرح سيّد حيدر حديث كميل را
بالجمله اين شرح و تفصيلي بود از حديث كميل كه سيّد حيدر ذكر كرده است ، و الحقّ در توضيح و تفسير آن از شرع و عقل و شهود چيزي را فروگذار ننموده است . امّا در دو جا بجاي تمسّك به تأويل قرآن ، تمسّك به ظاهر لفظ كرده و ارادة تأويل از آن نموده است:
اوّل: در آية كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ گفته است: وَ أرادَ بِـ «عَلَيْهَا» حَقيقَةَ الْوُجودِ الْقآئِمَةَ بِها الْمَوْجوداتُ [43]. با آنكه روشن است از جهت لفظ قرآن و ارادة معاني ظاهريّه ، مرجع ضمير در عَلَيْهَا بايستي به الارْض (زمين) باشد نه حقيقت وجود .
سپس در معني تأويلي ، اگر از آن بتوان آن معاني را استنتاج نمود اشكال ندارد . معاني باطنيّة قرآن تنافي و ضدّيّت با معاني ظاهريّة آن ندارد ، بلكه در طول يكدگر ميباشند . با حفظ معاني ظاهريّه ميتوان تمسّك به بواطن قرآن كرد؛ نه آنكه معني باطني آن ، معني ظاهري را ابطال كند و از تمسّك و استظهار بدان اسقاط نمايد و آن ظاهر را از اصل آن فرو ريزد .
دوّم: در آية أَلَمْ تَرَ إِلَي' رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ ـ تا آخر فرموده است: وَلَيْسَ مُرادُهُ بِالظِّلِّ وَ الشَّمْسِ ، اللَيْلَ وَ النَّهارَ كَما هُوَ رَأْيُ أرْبابِ التَّفْسيرِ ؛ لاِنَّهُ قالَ عَقيبَهُ: وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الَّيْلَ لِبَاسًا وَ النَّوْمَ سُبَاتًا . بَلِ الْمُرادُ بِهِما الْوُجودُ وَ الْعَدَمُ[44] .
در اينجا نيز گفته ميشود: بنا بر اصل حجيّت ظواهر كتاب الله الكريم ، حتماً بايد لفظ شمس و ظلّ و ليل و نهار به همين معني مصطلح و متفاهم عندالعرف و العامّة بوده باشد ، سپس استنتاج معني تأويلي از آن را به حقيقت وجود حقّ و تعيّنات بايد نمود ؛ نه آنكه آيه را صرفاً از معني ظاهرش منسلخ سازيم و معني باطن را جايگزين معني ظاهر بنمائيم !
و علاوه بر اين ، استدلال و استشهاد ايشان بر مدّعاي خودشان به آية بعدي: « وَ هُوَ الَّذِي » معلوم نگشت . چه اشكال و تهافتي ميان اين دو آيه است اگر شمس و ظلّ را به معني ظاهري خود بگيريم و در آية بعدي نيز ليل و نوم را در معني خود حفظ نمائيم ؟!
لهذا ميبينيم حضرت اُستادنا الاعظم قدَّس اللهُ تربتَه در تفسير اين آيات، معاني شمس و ظلّ را بر ظاهر خودش ابقاء فرمودهاند و در تفسيرشان اينطور آوردهاند:
و امّا آنچه را كه ذكر كردهاند كه اين آيات براي بعضي از ادلّة توحيد به دنبال جهالت مُعرضين از آن و ضلالتشان ريخته شده است ، سياق آيات مساعد بر اين دعوي نميباشد . و ما اينك قدري براي ايضاح آن ، به سخن ميافزائيم.
_____________________________________
پـــــــــاورقی :
[18] ـ «جامع الاسرار و منبع الانوار» سيّد حيدر آملي ، با تصحيح و مقدّمة هَنري كُربِن ، ص 72 ، در قاعدة ثانيه: في تعريف التّوحيد
[19] ـ در «أقرب الموارد» آورده است: تَواجَدَ فُلانٌ: أرَي مِن نَفْسِه الوَجْدَ .
و نيز آورده است: وَجَدَ المَطلوبَ (ض ، ل) و وَجِدَه يَجِدُه ـ و يَجُدهُ بضمِّ الجيم لغةٌ عامريّةٌ لانظيرَ لها في المِثال ـ وَجْدًا و جِدَةً و وُجْدًا و وُجودًا و وِجْدانًا و إجْدانًا بقَلب الواوِ همزةً: أدْرَكَه و أصابَه و ظفَرَ به بعد ذِهابه ؛ يُقال: وجدتُ الضّآلّة . و تَأْتي وَجَدَ بمعني عَلِمَ فتَكونُ من أفعال القُلوب فتَنصِبُ مفعولَين ، و مصدرُها الوجود ؛ نحو وَجَدتُ صِدقَك راجحًا.
[20] ـ «جامع الاسرار و منبع الانوار» سيّد حيدر آملي ، ص 72
[21] در مقدّمة كتاب تفسير «المُحيطُ الاعظم و البحرُ الخِضَمّ ، في تأويلِ كتابِ الله العزيزِ المُحكم» للسّيّد حيدر الآملي ، در ج 1 كه به تحقيق و مقدّمه و تعليقة سيّد محسن موسوي تبريزي موشَّح شده است ، جناب محترم محقّق در ص 15 تا ص 17 از مقدّمه چنين ذكر كرده است:
توصيف نسخة مخطوط و تفسير «المحيط الاعظم» در كلمات بعضي از أعلام:
علاّمه حجّت مرعشي نجفي در پشت نسخة خطّيّه از تفسير «المحيط الاعظم» كه به خطّ مؤلّف سيّد حيدر آملي ميباشد و آن نسخه موجود و محفوظ است در مكتبة عامّة ايشان در بلدة قم ؛ در توصيف نسخه و مؤلّف آن مطالب ذيل را نگاشتهاند:
كتاب «المحيط الاعظم» در تفسير قرآن كريم كه از علاّمة فقيه محدّث حكيم متألّه متكلّم عارف اديب السّيّد أبي محمّد ركنِ الدّين حيدرِ بنِ تاجِ الدّين عليّ پادشاه … ابْن حمزة ابن عبيدالله أعْرجِ بن الحسين الاصغر ابن الاءمام سيّد السّاجدين عليه السّلام ميباشد . وي در آمل متولّد شد و از آنجا در بلاد خراسان و گرگان و اصفهان گردش نمود و سالياني در اصفهان باقي ماند و از علماء آن استفاده برد . سپس به آمل برگشت و به فخر الدّولة ابن شاه كيخسرو پيوست و از خواصّ او گرديد . و اين فخر الدّوله از اولاد پادشاه أردشير بن حسن بن تاجالدّولة است كه وي ممدوح ظَهيرالدّين فارْيابي شاعر مشهور ميباشد .
آنگاه سيّد حيدر داخل در سلسلة عرفاء شد ، و به اصفهان مراجعت نمود و با شيخ عارف نصيرالدّين طهراني (نزيل محلّة دردشت مشهور به باب شيراز از محلاّت اصفهان) اجتماع كرد و با دست او «خرقه» پوشيد و از وي تلقّي «ذكر» نمود . سپس از آنجا به سوي عراق كوچ كرد و مشاهد ائمّه را زيارت نمود و در نجف اشرف سكني گزيد . و از آنجا به حجّ رفت و پس از آن به نجف برگشت .
علوم رسميّه و مقدّماتيّه را از پدرش و از علماء آمل فرا گرفت ، و عرفان را از شيخ عبدالرّحمن قدسي ، و فقه را از فخر المحقّقين ابن علاّمه اخذ نمود ، و فخر المحقّقين او را به «زين العابدين ثاني» خطاب ميكرد . سيّد حيدر از او با اجازه روايت ميكند ، و صورت آن اجازه در اين كتاب مذكور است . و شيخ او را با اين جملات در آن اجازه تعبير نموده است: السّيّدُ الاعظم ، الاءمامُ المُعظّم ، أفضلُ العلمآءِ في العالَم ، أعلمُ فُضلآءِ بني ءَادَم ، مُرشدُ السّالكين، غِياثُ نفوسِ العارفين ، مُحيي مَراسمِ أجدادِه الطّاهرين ، الجامعُ بَين المعقولِ و المنقول ، و الفروعِ و الاُصول ، ذوالنّفسِ القُدسيّة ، و الاخلاقِ النّبويّة ، شَرفُ ءَالِ رسولِ ربِّ العالَمين ، أفضلُ الحآجّ و المعتمِرين ، المَخصوصُ بعنايةِ ربِّ العالمين ، ركنُ الملّة و الدّين ـ إلخ .
و اين اجازه بر پشت صفحة «جوامع الجامع طَبْرسيّ» نوشته شده است كه آنرا سيّد در نزد فخر قرائت نموده است و تاريخ اجازه سنة 761 در حِلّه ميباشد .
و «فصوص» و «منازل السّآئرين» را بر شيخ عبدالرّحمن بن أحمد قدسي قرائت كرده است و وي براي او اجازه داده است ، و تاريخش 735 ميباشد .
سيّد حيدر بيست و چهار كتاب تصنيف نموده است . از آن جمله است «المحيطالاعظم» كه در چند مجلّد ميباشد و اين مجلّد از زمرة آنهاست . و تمام اين نسخه به خطّ خود اوست . و اين نسخه در خزانة كتب حجّة الاءسلام و المسلمين حاج آقا حسن حسيني قمّي مشهور به سيّدي ، از جمله كتابهاي جدّ علاّمهاش حاج ميرزا أبوطالب قمّي داماد محقّق صاحب «قوانين» بوده است . او بر ما منّت گذارد در ادخال اين نسخة وحيده در دنيا در مكتبة عامّة موقوفهاي كه من در شهر قم تأسيس نمودهام . و يك جلد ديگر آن به خطّ مصنّف در مكتبة الاءمام عليّ عليه السّلام موجود است .
و مصنّف ما كتابهاي دگري دارد از جمله كتاب «كَشكولٌ فيما جرَي علَي ءَالِ الرّسول» و كتابٌ في العِرفان كه در طهران به اهتمام مستشرق فاضل «مسيو كربن» مدرّس الهيّات در دانشگاه پاريس طبع شده است . سيّد حيدر داراي آثار ديگري نيز ميباشد در علوم مختلفه و فنون متفاوته . ترجمة مصنّف در معاجم تراجم همچون «أعيان الشّيعة» و «رياض العلمآء» و «روضات» و «ريحانة الادب» و غيرها موجود است و بايد مراجعه گردد . سيّد حيدر داراي ذرّيّهاي است در مازندران . حرَّره الدّاعي الكَئيب شهاب الدّين الحسينيّ المرعشيّ النّجفيّ ، ببلدةِ قم المشرَّفة حرمِ الائمّة عليهم السّلام ، في صَبيحةِ الخميس ، 11 مِن ذي القعدةِ سنةَ 1391 القمريِّ ، حامدًا مصلِّيًا مسلِّمًا مستغفِرًا ؛ و الحمدُ للّه علي نِعَمه و ءَالآئه ـ پايان نوشتة آية الله مرعشي بر ظهر كتاب تفسير «المحيط الاعظم». در اينجا تنبيه بر دو امر ضروري است: اوّل آنكه حقير اين ترجمة سيّد حيدر را از مقدّمة تفسير «البحر الاعظم» انتخاب كردم ، زيرا حاوي مطالب بسيار و در نهايت اختصار بود . براي خود كتاب «جامع الاسرار» كه با ضميمة رسالة «نَقد النّقود في معرفة الوجود» به اهتمام هنري كربن طبع شده است مقدّمة جامعي كه حاوي اين مطالب باشد نبود . امّا تفسير «المحيط الاعظم» كه بحمدالله اخيراً طبع شده است حاوي مقدّمهاي مفصّل و جالب است ، لذا نقل از آن انسب مينمود .
تنبيه دوّم: سيّد حيدر در خاتمة كتاب «المقدّمات من كتاب نصّ النّصوص» كه در كيفيّت احوال و سلوك خود بياني دارد ، در ص 535 ميگويد:
چون خداوند مرا امر به ترك ماسواي خود فرمود و به توجّه به سوي خودش آنطور كه شايسته است ملتفت كرد ، مرا الهام نمود تا جائي را براي خود طلب كنم كه در آنجا سكونت گزينم و به طاعت و عبادت او اشتغال ورزم بر حسب أمر و اشارهاي كه نموده بود . لهذا من متوجّه به سوي مكّه شرَّفها الله تعالي شدم ؛ بعد از ترك وزارت و رياست و مال و جاه و پدر و مادر و جميع اقارب و برادران و همنشينان . و لباس كهنة ژندهاي كه افتاده و كسي بدان اعتنا نداشت و فاقد ارزش بود در تن پوشيدم ، و از شهرم كه آمل بود و از ناحية طبرستان از نواحي خراسان بود بيرون شدم . و من وزير پادشاهي كه در آن بلد بود بودم . و وي از عظيمترين پادشاهان فارس بود ، چرا كه او از عظيمترين فرزندان كِسرَي بود و اسمش الملِك السّعيد فخرالدّولة پسر شاه مرحوم شاه كيخسرو ـ طيّب اللهُ ثراهما و جَعل الجنَّةَ مثواهما ـ بود . و عمر من در آن هنگام سي سال بوده است …
و در ص 536 و 537 گويد: تا رسيدم به مكّه و حجّ وجوبي خود را انجام دادم . و اين در سنة ( 751 ) بود … پس از آن به نجف اشرف با سلامت بازگشتم و در آنجا ساكن شدم ، و رياضت و خلوت و طاعت و عبادتي كه امكان ندارد از آن بهتر و بليغتر بعمل آيد ، و نه شديدتر و نه عظيمتر از آن تصوّر دارد ، بجا آوردم . پس افاضه كرد بر قلب من ـ غير از آنچه را كه گفتم ـ از «تأويل القرءَان» و «شرح الفصوص» از معاني و معارف و حقائق و دقائقي كه ممكن نيست به هيچوجه من الوجوه آنرا تفصيل داد . زيرا آنها از كلمات الله ميباشد كه غيرقابل حصر و عدّ و انتهاء و انقطاع است .
پس حضرت حقّ مرا امر فرمود تا بعضي از آنرا براي بندگان خاصّ خودش اظهار كنم . پس شروع كردم در تصنيف كتابي در توحيد و اسرارش آنطور كه سزاوار است ، و در كوتاهترين مدّت آنرا نوشتم و «جامع الاسرار و منبع الانوار» نام نهادم . سپس بعد از آن «رسالة الوجود في معرفة المعبود» و پس از آن «رسالة المعاد في رجوع العباد» و بعد از اينها رسالهها و كتابهائي را نگاشتم ، تا اينكه بالغ بر چهل رساله و كتاب عربي و عجمي شد . و سپس امر كرد مرا حقّ ، به تأويل القرءَان الكريم ، و آنرا پس از تمام آنچه را كه گفتم نوشتم و در هفت مجلّد بزرگ بالغ آمد ، و آنرا ناميدم به «المحيط الاعظم و الطَّود الاشمّ ، في تأويل كتاب الله العزيز المحكم» . و آن در غايت حسن و كمال بيرون آمد ، و در نهايت بلاغت و فصاحت به عنايت ملِك ذي العزّة و الجلال بظهور پيوست ؛ بطوريكه احدي بر من از آن سبقت نجسته است نه از جهت ترتيب و نه تحقيق و نه تلفيق ، و بيان آن در فهرست ايضاً گذشت .
و بعد از اين ، حقّ مرا امر كرد به «شرح فصوص الحكم» كه منسوب به رسول الله صلّيالله عليه و آله و سلّم است ؛ كه آنرا در عالم رؤيا به شيخ اعظم محيي الدّين بن العربيّ دادند و فرمودند: « أوْصِلْهُ إلَي عِبادِ اللهِ المُسْتَحِقّينَ المُسْتَعِدّينَ. » بطوريكه ما آنرا نيز در فهرست آوردهايم . پس من شروع كردم در همين شرح به موجب تقريري كه بيان آن گذشت و تحقيقي كه ذكر شد .
و ابتداي شروع من در تصنيف «شرح فصوص» در سنة هفتصد و هشتاد و يك ( 781 ) از هجرت ميباشد ، و انتهاي آن در سنة هفتصد و هشتاد و دو ( 782 ) يعني اين شرح در يك سال فقط و يا كمتر از آن پايان يافت . و عمر من در اين حال شصت و سه سال ( 63 ) ميباشد. رزَقَنا اللهُ الوصولَ و البلوغَ إلي الغاية ، و هو ما قرَّره اللهُ في اللوحِ المحفوظ ، و وفَّقَنا لاءتمامِ مثله كثيرًا ؛ بفضلِه و كرمِه ، و ما ذلك علَي اللهِ بعزيزٍ.
سيّد حيدر تمام اين جلد از كتاب را در مقدّمات كتاب «نصّ النّصوص» در شرح «فصوص» قرار داده است ، و از اين پس شروع ميكند در خود كتاب كه در مجلّداتي دگر ميباشد .
بايد دانست آنچه را كه از ضميمة تواريخ فوق بدست ميآيد تولّد او در سنة هفتصد و بيست ( 720 ) ميباشد ، و در پيشگفتار كتاب «جامع الاسرار» بدين سال تصريح نموده است.
[22] ـ در «أقرب الموارد» آورده است: السُّبْحَة بالضّمّ: الدّعآء … سُبْحَةُ الله: جَلالُه ، و سُبُحاتُ وَجهِ الله: أنوارُه ؛ تَقولُ: أسألُك بسُبُحاتِ وَجهِك الكَريم ، أيْ بما تُسَبَّح به من دلآئل عَظمتِك . و السُّبُحات أيضً: مَواقعُ السّجود ، ج: سُبَح و سُبُحات
[23]ـ در «أقرب الموارد» آورده است: الْهَيْكَل: النَّبتُ الّذي طالَ و عَظُم و بلَغ ، و كذلك الشَّجر ؛ الواحدة: هيكَلَة . و : البنآء المرتفع ، و : الضَّخْم مِن كلِّ الحيَوان ، و : مَوضعٌ في صدرِ الكَنيسة يُقرَّبُ فيه القُربان، و : بَيتُ الاصنام ، و : الصّورةُ و الشَّخصُ ، كقوله: كَساه اللهُ هَيْكَلَ ءَادَميٍّ ؛ ج: هَياكِل
[24] ـ «جامع الاسرار» في الاصل الاوّل ، القاعدة الرّابعة ، ص 170 ، تحت شمارة 327
[25] ـ در «غُرر الحكم و دُرر الكلم» آمدي آورده است ، و آقا جمال خونساري در شرح مطبوع آن كه با تصحيح محدّث ارموي طبع شده است در ج 5 ، ص 108 ، تحت شمارة 7569 ذكر كرده است . و در شرح آن گفته است:
اگر بر خيزد پرده ؛ زياد نشوم من به حسب يقين ؛ يعني يقين من زياد نشود . يعني يقين من به احوال مبدأ و معاد به مرتبة كامل است ، كه اگر پرده برخاسته شود و معاينه مشاهده كنم ، يقين من زياد نميشود زيرا كه زياده بر آن يقين كه دارم نميباشد . و «لَوْ» در اينجا به معني سوّم است كه در معاني آن مذكور شد ؛ و مراد اينستكه اگر پرده هم برخاسته شود كه مظنّة اينستكه يقين در آن وقت زياد شود ، يقين من زياد نميشود به اعتبار اينكه در نهايت مرتبة كمال است و زياده بر آن متصوّر نيست.
26– در «مجمع الامثال» ميداني (طبع سنة 1374 ه) با تحقيق محمّد محيي الدّين عبدالحميد از كمال إسمعيل:
صدر عمّار و مجد عبّادان قريةٌ مِن ورآء عُبّادان
و از منوچهري:
بر فراز همّت او نيست جاي نيست آن سوتر ز عبّادان دهي
[27] ـ آيهاي با اين عبارت در قرآن كريم موجود نيست . آياتي مشابه آن وجود دارد از جمله آية 190 ، از سورة 3 : ءَال عمران: إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَـ'وَ'تِ وَ الاْرْضِ وَ اخْتِلَـ'فِ الَّيْلِ وَالنَّهَارِ لآيَـ'تٍ لاّولِي الاْلْبَـ'بِ . و ذيل آية 19 ، از سورة 13 : الرّعد: إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الاْلْبَـ'بِ . وذيل آية 21 ، از سورة 39 : الزّمر: إِنَّ فِي ذَ'لِكَ لَذِكْرَي' لاِولِي الاْلْبَـ'بِ .
[28] ـ در «گلشن راز» از طبع عماد اردبيلي ، ص 77 در ضمن تعريف خرابات گويد:
خراباتي شدن از خود رهائي است خودي كفر است اگر خود پارسائي است نشاني دادهاند اهل خرابات كه التّوحيد إسقاط الاءضافات
و شيخ محمّد لاهيجي كه از عرفاي قرن نهم است ، در شرح آن ، ص 625 از طبع انتشارات محمودي آورده است:
چون خرابات مقام فناء كثرات است فرمود كه: متن:
نشاني دادهاندت از خرابات كه التّوحيد إسقاط الاءضافات
يعني ارباب عرفان و اهل ايقان نشاني با تو از خرابات دادهاند و گفتهاند كه: التّوحيد إسقاط الاءضافات ، يعني توحيد اينستكه اسقاط اضافة صفت و وجود و هستي به غير حقّ نمايند . بدانكه ذات حقّ به اعتبار تجلّي و ظهور او در مظاهر ، عين همة اشياء است ؛ و تمامت اشياء به حقّ موجودند و بدون حقّ معدومند . و از آنكه ذات حقّ تجلّي و ظهور بصورت ايشان نموده است ، اضافة وجود بر ايشان كرده ميشود . هر گاه كه اسقاط اين اضافه نمايند هرآينه اشياء في حدّ ذاتها معدوم باشند و غير حقّ هيچ نباشد ؛ و اينست معني التّوحيد إسقاط الاءضافات.
و حاجي سبزواري در بحث أصالة الوجود ، در آنجا كه فرموده است:
لو لم يؤصَّل وحدةٌ ما حصلتْ إذ غيره مَثارَ كثرةٍ أتت
ما وُحّد الحقُّ و لا كلْمتُه إلاّ بما الوحدةُ دارتْ معه
در شرحش آورده است: بيانُه أنّه لو لم يكن الوجودُ أصيلاً لم يحصُل وحدة أصلاً ، لانّ الماهيّةَ مَثارُ الكثرة و فِطرتُها الاختلافُ ؛ فإنّ الماهيّاتِ بذواتها مختلِفاتٌ و متكثِّرات و تُثير غبارَ الكثرةِ في الوجود.
در اينجا در تعليقه گويد: قولنا و تُثير غبار الكثرة في الوجود ؛ و لذا قال العرفآءُ الشّامخون: التّوحيدُ إسقاطُ الاءضافات.
[31] ـ ذيل آية 88 ، از سورة 28 : القصص ؛ و صدر آيه اينست: وَ لاَ تَدْعُ مَعَ اللَهِ إِلَـ'هًا ءَاخَرَ لآ إِلَـ'هَ إِلاَّ هُوَ
32ـ آية 115 ، از سورة 2 : البقرة: وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَهِ إِنَّ اللَهَ وَ'سِعٌ عَلِيم
[33] ـ آية 26 و 27 ، از سورة 55 : الرّحمن
[34] ـ ما در همين دورة علوم و معارف اسلام در قسمت «الله شناسي» ج 1 ، در مبحث اوّل و دوّم ، از ص 25 تا ص 76 از اين كريمة مباركه بحث نمودهايم .
[35] ـ و ايضاً در همين مصدر ، در مبحث سوّم و چهارم ، از ص 79 تا ص 130 از اين آية مباركه بحث نمودهايم
[36]ـ آية 43 ، از سورة 29 : العنكبوت: «و اين مثالها را ما براي آدميان ميزنيم ، وليكن آنها را تعقّل نميكنند مگر عالمان.»
[37] ـ آية 45 و 46 ، از سورة 25 : الفرقان
[39] ـ صدر آية 47 ، از سورة 25 : الفرقان
[40] ـ در «أقرب الموارد» در مادّة سبت آورده است: السُّبات بالضّمّ: الدّهر ، و : الدّاهيَة من الرّجال ، و : النَّوم ، و قيل خفّتُه ، و قيل ابتدآؤه في الرَّأْس حتّي يبلُغَ القلبَ ، قيل و أصلُه الرّاحَة ؛ و منه في القرءَان: وَ جَعَلْنَا نَوْمَكُمْ سُبَاتًا
[41] صدر آيه 257 ، ازسوره 2: البقره:" خداوند است ولي كساني كه ايمان آورده اند بيرون ميكشاند آنان را از ظلمات بسوي نور ."
[42] ـ «جامع الاسرار و منبع الانوار» سيّد حيدر آملي ، با مقدّمه و تصحيح هانري كربن ، در ضمن الاصل الاوّل ، القاعدة الرّابعة ، از ص 170 تا ص 180 ، تحت شمارههاي 327 إلي 343
[43] ـ همان مصدر ، ص 176
[44] ـ «جامع الاسرار» ص 177 و 178