علم و آگاهي بهين نعمت بود در زندگي | اين دو از عهد كهن بودي در ايران شما |
روح ايراني به نور معرفت پاينده است | شاهـدش انديشـهي والاي عـرفان شما |
همانطور كه به خدا ايمان داري
روح تو پارهاي از آن «واحد» بزرگ است
نيروهايي كه در تو هست
مانند درياي وسيعي عميق و بيپايان است.
روحت را در ميان سكوت،
در جزائر الماس گردش بده
آن جزائر را كشف كن و از آنها استفاده كن.
اما براي اينكه تسليم بادها نشوي
سكان اراده را به كار انداز
اگر به آفريننده و به خودت ايمان داشته باشي
هيچكس نميتواند به نيروهاي تو حدودي قائل شود
بزرگترين پيروزيها به تو تعلق ميگيرد
به پيش! به پيش!
· نقل است كه سلطان العارفين بايزيد بسطامي را بخواب ديد گفت: تصوف چيست ؟
گفت: در آسايش بر خود ببستن و در پس زانوي محنت نشستن.
· سه مرحله تصوف
اهل تصوف سه چيز را به غايت اختيار كنند: اول جذبه، دوم سلوك، سوم عروج. اي درويش! جذبه عبارت از كشش است و سلوك عبارت از كوشش است و عروج عبارت از بخشش است. جذبه فعل حق است تعالي و تقديس، بنده را خود ميكشد، بنده روي به دنيا آورده است و به دوستي مال و جاه بسته شده است. غايت حق در ميرسد و روي دل بنده ميگرداند تا بنده روي به خدا ميآورد.
"شيخ عزيز نسفي"
o شاعر و نقاش مشهور انگليسي، ويليام بليك در قطعه شعري از منظومه «نغمههاي بيگناهي» كمال آدمي را چنين وصف كرده است:
جهاني را در سنگريزهاي ديدن،
و بهشتي را در يك گل وحشي مشاهده كردن،
و بينهايت را در كف دست نگه داشتن،
و ابديت را در لحظهاي دريافتن.
o از انديشههاي ابن عربي
– يكي از تجليات، اختلاف احوال است، كه به غير صورت معتقد جلوه ميكند و آنكه عارف به مراتب و مواطن تجليات نيست دچار انكار ميشود. پس بترس از رسوايي،آن زمان كه پرده به كنار رود و تحول در عقيده پيدا شود كه بدآنچه فكر بودي معترف شوي.
(التجليات الاهيه، ص221) منبع مجله ادبيات و فلسفه – ش91
– خود زا از لذات احوال نگه دار كه زهر كشنده است. علم، ترا به بندگي خدا ميكشاند و حال، ترا بر بندگان خدا برتري ميدهد. پس علم برتر است؛ مبادا آنرا از دست دهي.
– يحيي بن معاد ميگويد: چرا هر خدا جوي را با صورت مطلوبش وانميگذاري، آنچنان كه او نيز ترا به حال خود واگذاشته است، توبه كن.
– چه بسا كسي كه برزمين راه ميپويد و زمين لعنتش ميكند و چه بسا كه برخاك سجده مينمايد و خاك آن را نميپذيرد. چه بسا دعاكنندهاي كه كلامش از زبان تجاوز نميكند. بسا دوستدار خدا در كنشت. كليسا و بسا دشمن خدا در مسجد!
– كامل، ملزم نيست كه در هر چيز و در هر مرحله تمام باشد. انسان كامل دانايي، نادان ست و اتصاف به اضداد، صفت خدايي است.
– آنكه سرگردان است بر دور محور ميگردد و هرگز دور نميشود، اما آنكه راهي جسته، در حركت است و دور ميشود. ]پس متحير به يك معنا واصل است، اما سالك مقصد را دور ميپندازد[.
– بنياد طبيعت بر تقابل است و اين نتيجه تقابل اسماء است. هستي جز نوعي خروج از عادت نيست. ]هر پديدهاي غير از پديده ديگر است[.
– شفقت بر خلق خدا واجبتر از غيرت بر دين خدا است.
– اينكه ملاحظه ميشود انسان، حيوان را تسخير نموده، جنبه حيوانيت انسان است. انسان با جنبه انسانيتش انسان را تحت سلطه ميآورد.
اشعار عرفاني
علم و آگاهي بهين نعمت بود در زندگي | اين دو از عهد كهن بودي در ايران شما |
روح ايراني به نور معرفت پاينده است | شاهـدش انديشـهي والاي عـرفان شما |
تأمل، حج عقل است.
(ابراهيم ادهم)
شيوهي آزادگان
حاصل تهذيب دل روشني جان بود | تيرگي جان كجا، شعلهي عرفان كجا ؟ ! |
شيوهي آزادگان وسعت انديشه است | حجره در ايوان كجا،خيمهبهكيهان كجا؟ ! |
نسبت ما و مني در اين انجمن | انجمن جا كجا، شمـع پريشـان كـجا؟ ! |
پي نبرد بيخرد بر غم اهل خرد | خندهي بي غم كجا،ديدهي گريان كجا؟ ! |
ره به سعادت برد، هر كه پي جان رود | اهـرمن جا كجا، راه بـه يـزدان كجـا ؟ ! |
مقصد جان « رفيع» راه به جانان بود | راه به جانان كجا، گمـرهي جـان كجا؟ ! |
خداجويان معني آشنا
ز من گو صوفيان با صفا را | خداجويان معني آشنا را |
غلام همت آن خودپرستم | كه با نور خودي بيند خدا را |
هفت وادي (مرحله) عرفان ايراني
نخستـين گـام در ميدان عرفان | «طلب» باشد، طلب اي طالب آن |
بـه منـزلـگاه دوم عــشق بـايـد | كه تا يابي نشان از مهر جانان |
به منزلگاه سوم«معرفت» هست | كه با آن پيبري بر راز پنهان |
به منزلگاه چهارم بينيازي است | كه « استغنا »ي جانيابي به راه دوران |
به منزلگاه پنجم نور «توحـيد» | بتابد بر دلت از عالم جان |
به منزلگاه ششم « حيرت» آيد | نصيب دل كه گردد عقل حيران |
بهحيرتچونفتاديزينرهيشوق | «فنا» گردي و گردي عين جانان |
«رفيعا» پير عرفان در حقيقت | به جانان راه بنمايد بدينسان |
بود اين هفت وادي پيش پايت | اگر خواهي كه رهيابي به پايان |
بيان عارفان
شراب عشق نبود ز آب انگور | ره نوشيدنش هم از گلو ندارد |
از اين پيمانه و جام و سبوها | غرض، پيمانه و جام سبو ندارد |
بدان معني كه عارف زلف گويد | نظر در پيچ و تاب هيچ مو ندارد |
بيان عارفان را اصطلاحي است | كه جز عارف كسي را گفتگو ندارد |
جبر چه بود بستـن اشكسته را | پا بـپـيوستن رگــي بـگـسسته را |
چون در اين ره پاي خود نشكستهاي | بر كه ميخندي؟ چه پا را بستهاي؟ |
حيرت و زاري گه بيماري است | وقت بيماري همه بيداري است |
آن زمان كه ميشوي بيمار تو | مـيكنـي از جـرم استغفـار تو |
مينمايد بر تو زشتي گنه | ميكني نيت كه باز آيي به ره |
پس بدان اين اصل را اي اصل جو | هركه را درد است او برده است بو |
هر كه او بيدارتر پر درد تر | هـركـه او آگاهتر رخ زردتر |
گر ز جبرش آگهي زاريت كو | بينش زنجير جباريت كو |
بسته در زنجير چون شادي كند | كي اسير حبس آزادي كند |
ور تو جبر او نميبيني مگو | ور تو ميبيني نشان ديد كو |
مولوي | |
هر جمادي كه كند رو در نبات | از درخــت او رويــد حــيـات |
ذرهاي كام محو شد در آفتاب | جنگ او بيرون شد از وصف و حساب |
چون ز ذره محو شد نفس و نفس | جنگش اكنون جنگ خورشيدست بس |
گر شدي عطرشان بهر معنوي | فرجهاي كن در جزيره مثنوي |
فرجه كن چندان كه اندر هر نفس | مثنوي را معنـوي بيني و بـس |
اقتضاي جان چو اي دل آگهي است | هر كه آگهتر بود جانش قويست |
خود جهان جان، سراسر آگهي است | هر كه بيجان است از دانش تهيست |
خواجه آخر يك زمان بيدار شد | وز حيات خويش برخوردار شو |
همين روش برگير و ترك ريش كن | در فـنا و نـيستي تفتيش كن |
و گر سالكي محرم راز گشت | ببندند بر وي در بازگشت |
نفس باد صبا
نفـس باد صبا مشك فشـان خواهـد شد | عالم پيـر، دگـر بـاره جـوان خـواهــد شد |
ارغوان جام عقيقي به سمـن خواهـد داد | چشم نرگس به شقايق نگران خـواهد شد |
اين تطاول كه كشيد از غم هجـران بلبل | تا سرا پردهي گـل نـعرهزنان خـواهـد شد |
اي دل ار عـرشت امـروز به فـردا فـكني | مايهي نقـد بقا را كه ضمـان خواهـد شد؟ |
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت | كه به باغ آمد از اينراه و از آنخـواهد شد |
حافظ از بهر تو آمـد سوي اقليـم وجـود | قدمـي نه به وداعـش كه روان خواهد شد |
تفاوت عقول در اصل فطرت
ايـن تفـاوت عقلهـا را نيـك دان | در مراتب از زمين تا آسمان | |
هست عقلي همچـو قـرص آفتـاب | هست عقلي كمتر از زهره و شهاب | |
هست عقلي چون چراغي سرخوشي | هست عقلي چون ستاره آتشي | |
ز آنـكه ابـر از پــيش آن وا جـهد | نور يزدان بين خرد ها بر دهد | |
عقلهاي خلق، عكس عقـل اوست | عقل او مشك است و عقل خلق بو | |
عقل كل و نفس كل و مرد خداست | عرش و كرسي را مدان كز وي جداست | |
مظهر حق است ذات پاك او | زو بجو حق را و از ديگر مجو | |
عقل جز وي عقل را بدنام كرد | كام دنيا مرد را بيكام كرد | |
آن ز صيدي حسن صيادي بديد | وين ز صيادي غم صيدي كشيد | |
آن ز خدمت ناز مخدومي بيافت | وين ز محذومي ز راه عز بتافت | |
آن ز فـرعـوني اسيـر آب شد | وز اسيري بسط صد سهراب شد | |
لعب معكوس است و فرزين بند سخت | حيله كم كن كار اقبالست و بخت | |
بر خيال و حيله كم تن تار را | كه غني ره كم دهد مكار را | |
مكر كن در راه نيكو و خدمتي | تا نبوت يابي اندر امتي | |
مكر كن تا وارهي در مكر خود | مكر كن تا فرد گردي از جسد | |
مكر كن تا كمترين بنده شوي | در كمي رفتي خداونده شوي | |
رو بهي و خدمت اي گرگ كهن | هيچ بر قصد خداوندي مكن | |
ليك چون پروانه در آتش بتاز | كيسهاي ز آن بر مدوز و پاك باز | |
زور را بگذار و زاري را بگير | رحم سوي زاري آيد اي فقير | |
گر كني زاري بيابي رحم او | رحم او در زاري خود باز جو | |
زاري مضطر تشنه معنويست | زاري سرد دروغ آن غويست | |
گريه اخوان يوسف حيلتست | كه درونشان پر زرشك و علتست |
زبان و ادب پارسي
تاريخ عرفان و عارفان ايراني