از نظر مولوي هدف از ابتلا به كمال رسيدن انسان است و اگر آدمى بر سختى ابتلا شكيبايى ورزد به كمال لايق خود مىرسد. مولانا در تبيين اين مطلب حكايت كوتاه طبخ نخودها را به دست كدبانوى خانه مثال مىزند و طبق اسلوب معهود خود از سادهترين پديدهها و رويدادها، ژرفترين نكات حيات آدمى يعنى سير روحانى او را به گفت آورده است
مولوي مي گويد: خداوند همواره چنان عمل مىكند كه هر چند ممكن است در نظر اول ضرر به نظر آيد، امّا سرانجام به نفع آفريدگانش تمام خواهد شد:70
نيم جان بستاند و صدجان دهد
آنچ در وهمت نيايد آن دهد71
چه بسا كه خيال بيهوده و پندار موهوم آدمى، از اشكال و صور ظاهرى، او را گمراه مىسازد و بعدها انسان پى مىبرد كه حكمت خداوند، ستمى ظاهرى در حق وى بوده است.72
بس عداوتها كه آن يارى بوَد
بس خرابيها كه معمارى بوَد73
مولانا در بيان رعايت ادب به هنگام نزول بلا ، ادب حضرت آدم را مثال مي زند و مي فرمايد:
بعد از آنكه حضرت آدم از شجره ممنوعه خورد، توبه كرد و گفت: رَبّناظَلَمنا اَنفُسَنا، مسئوليت كار خود را به عهده گرفت و از خداوند پوزش خواست.
اين عمل او از روى ادب بود. پروردگار از آدم پرسيد: تو كه مىدانستى خطاى تو، تقدير و قضاى من بود چرا هيچ نگفتى و عذرى نياوردى؟
حضرت فرمود: ترسيدم و ادب بندگى را رها نكردم. پروردگار فرمود: به پاس همين ادب، مقبول درگاه ماشدى.74
گفت آدم كه: «ظَلَّمنا نَفسَنا»
اوزفعل حق نبد غافل چوما
بعد توبه گفتش: اى آدم نه من
آفريدم در تو آن جزم و مِحَن ؟
نه كه تقدير و قضاى من بُد آن؟
چون به وقت عذر كردى آن نهان؟
گفت: ترسيدم. ادب نگذاشتم
گفت: من هم پاس آنت داشتم75
لذا مولوي به زيبايي بيان مي دارد که ادب آدم او را رهانيد و موجب نجاتش شد.
حكايت ابليس و خليفه
جلال الدين محمد، طى مباحثهاى كه بين ابليس و خليفه انجام مىگيرد، ادب حضرت آدم را در برابر بى ادبى و غرور ابليس مثال مي زند كه چگونه حاضر نشد به آدم سجده كند و امر خدا را نافرمانى كرد.76
مولوي حكايت مي کند كه خليفه در گوشهاى از كاخ خود خوابيده بود و همه درهاى ورودى كاخ را بسته بود تا بدون مزاحمت استراحت کند.زمان نماز صبح فرا رسيد و خليفه هنوز در خواب بود. ابليس وي را در حاليكه زمان نماز صبح رو به اتمام بود، بيدار مىكند. خليفه او را مىشناسد و مىگويد تو از اينكه نماز من قضا شود ناراحت نخواهى شد راست بگو چرا مرا بيدار كردى؟ ابليس در جواب مىگويد: هر وقت نمازت قضا مىشود از سر حسرت آه مىكشى. آه تو مىسوزاند. تو را بيدار كردم كه نماز اول وقت بخوانى ولى آه نكشى. 77 و در ادامه مولوي از زبان ابليس مىگويد:
گفت: «ما اول فرشته بودهايم
راهِ طاعت را به جان پيمودهايم
سالكانِ راه را مَحرم بُديم
ساكنان عرش را همدم بُديم
پيشهاول كجا از دل رود؟
مِهر اول كى زدل بيرون شود؟
ما هم از مستان اين مىبودهايم
عاشقانِ درگهِ وى بودهايم
نافِ ما برمهرِ او بُبريده اند
عشق او در جانِ ما كاريدهاند
نى كه ما را دست فضلش كاشته ست؟
از عدم ما رانه او برداشته ست؟
اى بسا ما كز وى نوازش ديدهايم
در گلستان رضا گرديدهايم
بر سر مادست رحمت مىنهاد
چشمههاى لطف از ما مىگشاد
فرقت، از قهرش اگر آبستن است
بهر قدرِ وصلِ او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ايام وصال
چند روزى كه زپيشم رانده است
چشم من در روى خوبش مانده است78
برخي عرفا در مورد عدم سجده ابليس معتقدند كه، اين امر ابتلا بود، چه اگر امر بود، او به امر تسليم مىشد، گويى ابليس در مقابل امر به سجده آدم، خود را محك آزمايش الهى يافت.79
ابليس به خليفه مىگويد: شرط دوستى رشك و غيرت است. قرار بود كه من سجده نكنم و مطرود شوم. من در اين بازى خود را باخته و در بلا انداختم، اما گمان مكن كه دراين بلا روزگارم تيره و تار است:80
چون كه برنطعش جز اين بازى نبود
گفت: بازى كن، چه دانم در فزود؟
آن يكى بازى كه بُد، من باختم
خويشتن را در بلا انداختم81
در بلا هم مىچشم لذات او82
مات اويم مات اويم مات او
از نظر مولوي هدف از ابتلا به كمال رسيدن انسان است و اگر آدمى بر سختى ابتلا شكيبايى ورزد به كمال لايق خود مىرسد. مولانا در تبيين اين مطلب حكايت كوتاه طبخ نخودها را به دست كدبانوى خانه مثال مىزند و طبق اسلوب معهود خود از سادهترين پديدهها و رويدادها، ژرفترين نكات حيات آدمى يعنى سير روحانى او را به گفت آورده است :83
كدبانويى مقدارى نخود درون ديگى پرجوش مىريزد تا غذايى گوارا بپزد. نخودها با زبان حال از غلغل آب مىنالند، اما آن بانو به نخودها دلدارى مىدهد كه اين محنت را تحمّل كنيد كه اگر بدين جوش و غليان صبر آريد خامى شما به پختگى، دگر شود و برخوان كريم آدميان نهاده شويد و بعد از هضم به مرتبه انسانى مي رسيد.84
اين زبان حال و سرگذشت انسان است. او بايد مراحل شناخت بصيرت را يكى پس از ديگرى در نورددتا مقام والاى انسان را تحقق بخشد،85 وجان مايه اصلى انديشه مولوى نيز مردن و شدن، ملازمه دائمى فناى فى الله و بقاى با الله است .86
در اين تمثيل نخود در هر لحظهاى كه مىجوشد، صدها خروش برسر ديگ بر مىآورد و با كدبانو مىگويد:
كه چرا آتش به من در مىزنى
چون خريدى چون نگونم مىكنى؟ !87
اما کدبانو مي گويد: اگر اين محنت ها را تحمل کني، به جاي رسيدن به نعمتهاي مورد انتظار به خود منعم خواهي رسيد و در اين زمان است که همه نعمتها بر تو رشک خواهد ورزيد. اگر دل آگاه تو از اين گفتارهاى تلخ من پرخون شود، تلخىهاى درونى تو مبدل به شيرينى خواهد شد، محتويات درونى تو آنگاه مانند عسل شيرين مىشود كه سركهاى در آن بريزند.88
مولوي مي افزايد:
اى نخود مىجوش اندر ابتلا
تا نه هستى و نه خود ماند ترا89
سالك نيز بايد چنان در ديگ پرجوش و خروش ابتلا بجوشد كه وجود موهوم او بكلى محو و فانى شود.لذا در نظر مولوي هر كس كه تحمل خود را در مقابل بلايا و مصايب از دست دهد، راهى به درگاه فاخر كمال نخواهد داشت و برعكس، تحمل شدايد، موجب كمال و رسيدن به درجات عالى خواهد بود.90
مولانا معتقد است که بلا و درد باعث نزديک شدن بنده به پروردگارش مي گردد چراکه به هنگام تنهايي در مي يابد که تنها از او مي تواند ياري بخواهد:91
بنده مىنالد به حق از درد و نيش
صد شكايت مىكند از رنج خويش
حق همى گويد كه آخر رنج و درد
مر تو را از لابه كنان و راست كرد
اين گله ز آن نعمتى كن كت زند
از درمادور و مطرودت كند
در حقيقت هر عدو داروى توست
كيمياى نافع و دلجوى توست
كه ازو اندر گريزى در خلا
استعانت جويى از لطف خدا
خداوند به بنده اش مىگويد كه درد و رنج سرانجام تو را به لابه واداشت و به راه راست هدايت كرد. تو از آن نعمتى شكايت كن كه راه تو را مىزند و تو را از ما دور مىكند ومى راند. هر دشمنى در حقيقت دواى درد توست، كيمياى توست به تو سود مىرساند و دلت را به دست مىآورد زيرا كه از دست او به خلوتگاهى ميروى و از لطف الهى يارى مىطلبى. دوستان تو در حقيقت دشمنان تو هستند، زيرا كه تو را از درگاه الهى دور كرده و سرگرمت مىكنند.92
مولانا بلا و سختى را پاك کننده نفس و صيقل دهنده جان مي داند. چنانچه مي گويد: شدايد، روح را ورزش مىدهد و فلّز وجود انسان را خالص و محكم مىكند.92 همچنين بلا را موجب طهارت مي داند و تاثير آن راا در پاكيزه كردن روح به داروهايى كه هنگام دبّاغى براى پاكيزه كردن پوست بكار مىرود، تشبيه مىكند:
پوست از دارو بلاكش مىشود
چون اديم طايفى خوش مىشود94
ورنه تلخ و تيز ماليدى درو
گنده گشتى ناخوش و ناپاك بو
در اين تشبيه مولوي مي گويد: هر چه پوست هستى تو در معرض داروها قرار گيرد مانند پوست دبّاغى شده محكمتر و عالىتر مىشود. اگر داروهاىِ تلخىِ روزگاران به پوست هستى تو ماليده نميشد، مىگنديد و ناخوش و ناپاك مىماند. وجود آدمى نيز هماانند پوست است كه از علايق حيات طبيعى مانند رطوبتها كه پوست را ناشايست نگه مىدارد، زشت و سنگين شده است. اين پوست طبيعى را به حال خود رها مساز و اگر خود توانايى صيقل دادن را در خود نمىبينى، بگذار خداوند با مصيبتها و رنجهايى كه به تو وارد مىسازد، پوست تو را دبّاغى نمايد.95
كه بلاى دوست تطهير شماست
علم او بالاى تدبير شماست96
مولوي مي افزايد : زماني که آدمى نتايج بلا و محنتها را كه صفاى روحى است درك كند، تلخى آن بلاها برايش شيرين مىشود، چنانكه وقتى بيمار بهبودى خود را در خوردن دواهاى تلخ مىبيند، تلخى آن دواها براى او شيرين و گوارا ست.97
حکايت پير چنگى
در حكايت پير چنگى، مولانا بيان مىكند كه: مَنِ وجودى هر كس بلاى اوست و انسان بايد خود را از خود رها سازد تا به كمال برسد. وي در اين حکايت فقر و در ماندگي پير چنگي راکه به ظاهر بلاي زندگي او بود، باعث روي آوردن او به درگاه خداوند ميداند مولانا، اين داستان را با مختصر تغييراتى از مصيب نامه شيخ فريدالدين، اخذ نموده است98 . اكنون تحليل اين حکايت، مطابق با نقل مولانا:
در روزگار عمر، مطربى چنگ نواز بود كه آوازى دلاويز داشت و چنگ چنان خوش مىزد كه به تعبير مولانا مانند اسرافيل مردگان را زندگى مىبخشيد.99 اما مطرب بعد از سالها جوانى و خوشنوازى و خوش صدايى را از دست مىدهد و كسى او را به جشن و مهمانى نمىخواند. فقر موجب مىشود كه زن و فرزند نيز از او روى برگردانند.100 مطرب پير، سرخورده از همه جا، به
گورستان مدينه مىرود با گريه چنگ مي نوازد و به خدا مىگويد:
نيست كسب امروز مهمانِ تُوام
چنگ بهر تو زنم كآنِ تُوام
پير به خدا مي گويد امروز براي تو ميزنم و مزدم را هم از تو مي خواهم:
گفت خواهم از حق ابريشم بها101
كو به نيكويى پذيرد قلبها102
پير براى خدا چنگ زد و گريست تا خواب بر او چيره شد. ساز را زير سرش نهاد و بر روي گوري خوابيد:
چنگ زد بسيار و گريان سر نهاد
چنگ بالين كرد و بر گورى فتاد103
مولوي نقل مي کند که پير در خواب فرو رفته بود و همزمان خداوند بر عمر خوابى گماشت. در خواب نداى غيبى به او خطاب كرد: بندهاى خاص و محترم داريم كه اكنون در گورستان خفته است. او را از نيازمندى رها كن. هفتصد دينار از بيتالمال برگير و به او ده، به او سلام ما را برسان و بگو اين زر را به عنوان مُزدسازى كه براى ما زدى، بستان و خرج كن و چون خرج شد، به سوى ما بيا و چنگ بزن و مزد خود بگير.104
سوى گورستان عمر بنهاد رو
در بغل هميان دوان در جست و جو
گِردِ گورستان دوانه شد بسى
غيرِ آن پير او نديد آنجا كسى
گفت اين نبْود دگر باره دويد
مانده گشت و غيرِ آن پير او نديد
گفت حق فرمود ما را بندهايست
صافى و شايسته و فرخنده ايست
پيرِ چنگى كَى بود خاصِ خدا
حَبَّذا اى سِرِّ پنهان حَبَّذا
بار ديگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شير شكارى گردِ دشت
چون يقين گشتش كه غير پير نيست
گفت در ظلمت دلِ روشن بَسيست105
عمر بعد از سه بار جستجو، مطمئن شد كه منظور خدا، همان مطربِ چنگ در بالين است، آنجا نشست، عطسهاى بر عمر افتاد و پير چنگى از خواب بيدار شد، عمر را بالاى سر خود ديد، بر خود لرزيد و گفت: خدايا من از تو داد و يارى خواستم و تو مُحتسب را به سراغم فرستادى؟ 106
پس عمر گفتش مترس از من مَرَم
كِتْ بشارتها ز حق آوردهام
چند يزدان مدْحتِ خوى تو كرد
تا عُمر را عاشقِ روى تو كرد
پيشِ من بنشين و مهجورى مساز
تا بگوشت گويم از اقبال راز
حق سلامت مىكند مىپرسدت
چونى از رنج و غمانِ بى حدَت
نك قُراضه107چند ابريشم بها
خرج كن اين را و باز اينجا بيا 108
پير با شنيدن آن پيغام با درد و فغان گريست و گفت: خدايا از شرمسارى آب گشتم كه هفتاد سال نافرمانى كردم اما چون يكبار براى تو چنگ زدم، مزد هفتاد سال چنگ نوازى را يكجا به من دادى.
پير لرزان گشت چون آن را شنيد
دست مىخاييد و بر خود مىطپيد
چون بسى بگريست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمين و خرد كرد
گفت اى بوده حجابم از اله
اى مرا تو راه زن از شاه راه
اى بخورده خون من هفتاد سال
اى ز تو رويم سيه پيشِ كمال
اى خداى با عطاى باوفا
رحم كن بر عُمرِ رفته در جفا 109
چنانچه ديديم، مولوي بلاى فقر و درماندگى را، باعث هدايت و بيدارى پير چنگى مي داند.110
مولانا در باب عشق نيز مي فرمايد: بلاي عشق سبب وصول به راحت وصال است، لاجرم عاشقان از آن بلا التذاذ تمام دارند. .وي بلايي را که از جانب معشوق مي رسد عين عطا مىداند. وحتي از انقطاع بلاي معشوق بيم دارد چنانچه مي گويد:
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند111
کلام آخر
جهان يك واحد تجزيهناپذير است و رابطه اجزاء جهان طورى نيست كه بتوان قسمتهايى از آن راحذف كرد. توازن در كلِ مجموعه به نحوى است كه نبودن بلا و مصيبت نيز نظام عالم هستى را درهم مىريزد و اين مساوى است با نابودى جهان. بلا با تمام واژههاى متضادّ آن مانند: راحت، نعمت، عافيت،لذت و… چنان باهم آميختهاند كه انفكاك آنهااز يكديگر امكان ندارد.
دربيان آثار و فوايد بلايا مىتوان اين موارد را ذكر كرد:
1) وجود بلا، سختى، زشتى وبدى در پديد آوردن مجموعه زيباى جهان ضرورى است.
2) حتى زيبائيها، جلوه خود رااز زشتيها و سختيها دريافت مىكنند. احساس زيبايى درمقايسه با زشت پديد مىآيد.اگر نشيب نبود، فراز هم نبود. اگر معاويه نبود، على بن ابيطالب(ع) با آن همه شكوه وحُسن وجود نمىداشت.
3) درشكم گرفتاريها و مصيبتها، نيكبختىها وسعادتها نهفته است. همچنان كه گاهى نيز درون سعادتها، بدبختىها تكوين مىيابند.
4) بلا ودرد نعمتى است كه نصيب هر كسى نمىشود.
5) خداوند بندهاش رابه بلا ومحنت گرفتار مىكند تا درآن زمان، باديدن ضعف ونقصِ هر چيزى غير از ذات باريتعالى، يقين كند كه جُز او فرياد رسى ندارد و روى نياز را فقط به قبله ناز او بگرداند.
6) بلا روح وجان آدمى راصيقل ميدهد و چه بسا موجب هدايتش شود.
7) بلا انسان را مقاوم، صبور، شكور وراضى مىسازد.
8) اگر بلا نبود، نه تنها بسيارى از صفات الهى تجلّى پيدانمى كرد، بلكه درميان آدميان نيز، خوب وبد، مؤمن ومنافق از يكديگر شناخته نمىشدند.
9) خداوند، قادر است كه بى بلا و مشقّت عطا فرمايد، اما بعداز رنج، راحت يافتن را مزّه ديگرى است.
10) بلا دربسيارى موارد بازتاب اعمال اشتباه خود انسان است ومى توان با رعايت دين واخلاق، مشورت وبهرهگيرى از عقل، از بروز آن پيشگيرى يا ميزان سختى آن را كمرنگتر كرد.
11- بلا ومحنت كنترل كننده اعمال انسان وعامل پيشگيرى از ارتكاب به گناه است .
12) بلا، انسان را قدر دان نعمتهاى پيشين و حال خود مىسازد.
13) بلا و مصيبت، ندانستن ونشناختن ماست. نه خود رامى شناسيم نه خدا را، نه دنيا ونه عقبى را. اگر به اين چهار مقوله اشراف كامل پيداكنيم، ديگر غم معنا نخواهد داشت. زيرا خداوندى كه مصلحت بندهاش را از خودش بهتر مىداند ونظام جهان را بصورت كل در نظر مىگيرد، جز به خير وصلاح ما قلم نخواهدزد. و آنچه درآخر مىتوان افزود اين است كه فوايد مثبت بلا و مصيبت آنقدر زياد است كه آثار منفى دركنار آثار مثبتِ آن، صفر به نظر مىرسد.
پي نوشتها:
1- گوهرين، سيدصادق، شرح اصطلاحات تصوف، ج 2، سال 1367، ص 328
2- سجادى، سيدجعفر، فرهنگ اصطلاحات وتعبيرات عرفانى، سال 1379، ص 199
3- اَلشّرِتونى، سعيد الخورى، اقرب الموارد، ج1 ص 61
4- گوهرين، همان ص3ش29
5- همان، ص 52
6- طباطبائى، محمدحسين، تفسير الميزان، ج 9، سال 1393 ق. ص 39 و خرمشاهى، بهاءالدين، فرصت سبز حيات سال 1379 ص 587
7- خدايى كه خلقت هرچيزى را به آن چيز داد وسپس هدايت كرد. سورهطه، آيه 50
8- طباطبائى، محمدحسين، ترجمه تفسير الميزان، ج 4 مترجم: موسوى همدانى، محمدباقر، سال 1380، ص 47
9- طباطبايى تفسير الميزان، همان، ص 48
10- جمعي از نويسندگان،تفسير نمونه، ج 1 سال1352ص385
11- آل عمران آيه154
12- سوره بقره آيه 214
13- طباطبائى، محمدحسين، ترجمه تفسير الميزان، ج 2، مترجم: موسوى همدانى، ص238
14- صدرى نيا، باقر، فرهنگ مأثورات متون عرفانى، سال 1380 ص 22
15- صدرى نيا، ص 164
16- كلينى، ج 3، ص 356
17- صدرى نيا، ص 499
18- همان، ص 105
19- فرخى،علي،داستان عشق پيران، ص 55
20- صارمى،سهيلا، مصطلحات عرفانى و مفاهيم برجسته در زبان عطار،سال1373،ص 50.
21- فروزانفر،بديع الزمان، شرح احوال و نقد و تحليل آثار شيخ فريدالدين عطار نيشابورى،سال 1340،ص 191
22- اشرف زاده، رضا، فرهنگ كاربرد آيات و روايات در اشعار شيخ فريدالدين عطار نيشابورى، زمستان 1372، ص 83
23- سوره اعراف، آيه 172
24- صارمى، همان، ص 83
25- نيشابورى، فريدالدين عطار، الهى نامه، مقدمه: اقبالى، فرشيد، سال 1382، مقاله دهم، ص 93
26- نيشابورى، فريدالدين عطار، ديوان اشعار، همان، ص 55
27- نيشابورى، فريدالدين عطار، ديوان اشعار، همان، ص 405
28- نيشابورى، فريدالدين عطار، تذكرة الاولياء، تصحيح و توضيح: استعلامى، محمد، سال 1378، ص 427
29- همان، ص 546
30- نيشابورى، فريدالدين عطار، منطق الطّير، شرح: دزفوليان، كاظم، سال 1378، ص 200
31- نيشابورى، فريدالدين عطار، اسرارنامه، به اهتمام گوهرين، سيد صادق، سال 1361، ص 124
32- نيشابورى، فريدالدين عطار، منطق الطير، توضيح شفيعى كدكنى، محمدرضا، همان، ص 560
33- نيشابورى، فريدالدين عطار، ديوان، همان، ص 145
34- همان، ص 142
35- نيشابورى، فريدالدين محمد، تذكرةالاولياء، تصحيح استعلامى، همان، ص 513
36- نيشابورى، فريدالدين محمد، منطقالطير، تصحيح دزفوليان، همان، ص 160
37- نيشابورى، فريدالدين محمد، الهى نامه، همان، ص 361
38- الهى قمشهاى، حسين، سايه در خورشيد، ج 1، سال 1375، ص 31
39- ريتر، همان، ص 353
40- همان، ص 316
41- نيشابورى، فريدالدين محمد، اسرارنامه، تصحيح گوهرين، همان، ص 119
42- ريتر، همان، ص 355
43- فاضلى، همان، ج 2، پندنامه عطار، ص 262
44- نيشابورى، فريدالدين محمد، منطقالطير، تصحيح و توضيح دزفوليان، ص 371
45- ريتر، هلموت، درياى جان، ص 357
46- پيمان، محمد، پانصد غزل فريدالدين عطار نيشابورى، سال 1373، ص 167
47- نيشابورى، فريدالدين محمد، مصيبتنامه، تصحيح نورانى وصال، ص 43
48- همان، ص 425
49- رجوع شود به گوهرين، سيدصادق، شرح اصطلاحات تصوف،ج 1، سال 1367،ص 331
50- گوهرين. شرح اصطلاحات تصوف ج2 سال 1367 ص 52
51- زمانى. كريم. ميناگر عشق. سال 1383 ص 518
52- جفا: آب آورد،باطل و نادرست. فروزانفر. شرح مثنوى شريف.دفتراول ص 121
53- زَبَد: دُرد زر وسيم كه به وقت گداز برسرآيد. همان
54- جعفرى.محمدتقى.تقسير و تحليل مثنوى جلال الدين محمد بلخى ج 5 سال 63 ص 351
55- علامه جعفرى. همان. ج 13 ص 586
56- اكبرآبادى. ولى محمد. شرح مثنوى مولوى موسوم به مخزن الاسرار ج 5 سال 1383 ص 1999 ب 625
57- علامه جعفرى. تفسير مثنوى مولوى. ج4 بيت 783
58- دفتر دوم مثنوى ب 815 / زمانى. ميناگر عشق ص 520
59- علامه جعفرى. تفسير مثنوى مولوى. ج 10 ص 542
60- زمانى. شرح جامع مثنوى. ج 4 ص 820
61- زمانى شرح جامع مثنوى ج4 ص 821
62- زمانى. ميناگر عشق. ص 405
63- زمانى. شرح جامع مثنوى ج 2 ابيات 2672-2673
64- زمانى. ميناگر عشق. ص 34
65- علامه جعفرى. تفسير مثنوى مولوى.ج 13 ص 562
66- مولوى. مثنوى معنوى ج 3 تصحيح: نيكلسون سال 1363 ص 366 ابيات 1638-1642
67- رجوع شود به علامه جعفرى. تفسير مثنوى مولوى. ج 13 ص 569
68- شيمل .آن مارى: شكوه شمس. مترجم: لاهوتى، حسن. سال 1370 ص 325
69- مولوى. مثنوى معنوى. ج3 تصحيح نيكلسون. ب 1899
70- شيمل. همان
71- فروزانفر. شرح مثنوى شريف دفتر اول سال 1346 ص 125 ب 245
72- شيمل. همان
73- مولوى. مثنوى معنوى. ج5 تصحيح نيكلسون ص 106
74- رجوع شود به استعلامى. تصحيح و توضيح مثنوى مولوى دفتر اول، ص 289
75- همان. دفتر اول ص76
76- استعلامى. تحليل و توضيح مثنوى مولوى. دفتر 2 ص 295
77- مرازمانى. شرح جامع مثنوى ج2 ص 639
78- استعلامى. پيشين دفتر2 ص 120
79- ابراهيمى. شرح تحليلى اعلام مثنوى ص 91
80- علامه جعفرى. تفسير مثنوى مولوى ج5 ص 226
81- استعلامى. پيشين
82- زمانى. شرح جامع مثنوى. ج2 ص 648
83- زمانى. ميناگر عشق ص 518
84- وشميل: من بادم و تو آتش، مترجم: بدرهاى، فريدون، سال1377 ص 153
85- مومن زاده. محمد صادق. برداشتهاى روان درمانى از مثنوى سال 1378 ص 66
86- شيمل. شكوه شمس ص 444
87- علامه جعفرى. تفسير مثنوى. ج9 ص 90
88- همان،ص95
89- زمانى. شرح جامع مثنوى ج3 ص 1068
90- رجوع شود به علامه جعفرى. تفسير مثنوى. ج 9 ص 97
91- استعلامى، تصحيح و تحليل مثنوى، دفتر 4، ص 195.
92- رجوع شود به شيروانى، على، آموزههاى اخلاقى در مثنوى، ص 221
93- علامه جعفرى، تفسير مثنوى، ج 9، ص P 328
94- اَديم: پوست و چرمِ شهر طايف .
95- علامه جعفرى، تفسير مثنوى، ج 9، ص 325
96- علامه جعفرى، تفسير مثنوى. ج 9 ص325
97- علامه جعفرى، تفسير مثنوى. ج 9 ص 328
98- رجوع شود به دزفوليان، باغ سبز عشق، ص 296
99- همان، ص 757
100- استعلامى، تصحيح و توضيح مثنوى دفتر اول، ص 316
101- مزدساز زدن، به سبب اينكه قدما در سازهاى زهى به جاى سيم، ابريشم به كار مىبردند. فروزانفر، شرح مثنوى، ج 3، ص 852
102- فروزانفر، شرح مثنوى شريف، ج 3، ص 852
103- همان، ج 3، ص 853
104- رجوع شود به فروزانفر، شرح مثنوى شريفه، همان، ص 772
105- فروزانفر، شرح مثنوى شريف، ج 3، ص 885، ابيات 2167-2174
106- همان، ص 773
107- بريده زر و سيم كه به مصرف مىرسيده. در تعبير مولانا، حمل بر تواضع است والاّ مىدانيم كه عمر هفتاد دينار تمام بر گرفته بود. فروزانفر، شرح مثنوى، ج 3، ص 887
108- همان، ص 886
109- همان
110- كاشفى، لب لباب مثنوى، عين ثانى، ص 263.
111- لاهوري، مکاشفات معنوي، دفتر اول،ص115