شايد يكى از دلايلى كه بهموجب آن احوال حضرت على عليهالسّلام در دفاتر مختلف مثنوى بهصورت پراكنده نقل شده، روش تقيّه باشد. مولانا به صراحت و در يك دفتر جوهر عقايد خود را در مورد على(ع) بيان نمىدارد؛ چون در اين صورت كلام خود را بهطور عريان در معرض قضاوت مخالفان امر ولايت قرار مىدهد.
اين مكتوب سفارشنامهاى است از مولانا جلالالدّين به فرزند صورى و معنوى خود سلطان ولد كه در مجموعه مكتوبات ثبت است(14) و عيناً نقل مىشود:
((عالم السّر و ما فىالحجاب.
أَلَمْ يَحْذَرُا مَسْخَ الّذى يَمْسَخُ العِدى
و يَجْعَلُ اَيْدى الأسْدِ اَيْدى الخَرانِقِ(15)
فرزند عزيز، فخرالدّين و روحالمدرّسين – كَلاهُ اللَّه وَ رعاهُ و من الخير والسعادة لا اخلاه – سلام و دعاىِ اين پدر را منقطع نداند نه روز نه شب، نه در فراق نه در تلاق؛ ليكن اين دم چنانم كه پرواى سلام عليك نيستم از حيرتِ حيرتْآفرينى كه او را خطاب اين كنند سلامكنندگان كه اَنْتَ السَّلام و مِنْكَ السّلام واليك يُرجعُ السّلام يا منتهى الاوهام(16) – تبارك و تعالى. و در چنين حالتِ ناپروايى از كمال و وفور و غليانِ شفقت و فرطِ مهر كه در حالتِ مرگ و عقبِ مرگ هيچ آن مهر آن كوشش نمىآرامد كه يا لَيْتَ قَوْمى يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَلى رَبّى(17) »قيل قتلوك و قطعوك و لم يقطع النصح عنهم لا حيّاً و لا ميتاً لأنّك ناصحٌ لا منتصح«(18). بر رُسته در نصيحت و مهر نى بر بسته، از فرطِ اين شفقت اين چند حرف مشوّش نبشته شد، بىدل و بىدست، نه هشيار نه مست، نه نيست و نه هست در وصيّت جهتِ رعايتِ شاهزاده ما و روشنايى دل و ديده ما و همه عالم كه امروز در حواله و حِباله آن فرزند است وَ كَفَّلَها زَكَرِيَّا(19). جهت امتحان عظيم امانت سپرده شده. توقّع است كه آتش در بنياد عذرها زند و يك دم و يك نفس، نه قصد و نه سهو حركتى نكند و وظيفه مراقبتى را نگرداند كه در خاطر ايشان يك ذرّه تشويش بىوفايى و ملالت درآيد. خود ايشان هيچ نگويند از پاك گوهرىِ خود و عنصرِ شاهزادگى و صبر موروثِ بر رُسته كه بيت:
بچه بط اگر چه دينه بود
آبِ درياش تا به سينه بود
امّا حذر از مرصاد و اِشهاد و مشهودِ ارواح الهى كه مراقبِ ذريّات طيّبات ايشان است كه اَ لْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَتَهُمْ(20) اللَّهاللَّهاللَّهاللَّهاللَّهاللَّهاللَّهاللَّهاللَّه! و از بهرِ سپيدرويى ابدىِ اين پدر و از آنِ خود و از آنِ همه قبيله، خاطر ايشان را عزيزِ عزيز دارد، و هر روز را و هر شب را چون روز اوّل و شب گردك دارد در صيد كردن به دام دل و جان؛ و نپندارد كه صيد شده است و محتاجِ صيد نيست كه آن مذهب ظاهربينان است كه يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَالْحَيوةِ الدُّنْيا(21) كه ايشان نه از آن عنصرند كه كهنه شوند، نصرتِ عنايتِ ازلى از آن وافرترست كه در در و ديوار ايشان منوّر و معطّر نباشد كه وَالتّينِ وَالزَّيْتُونِ وَ طُورِ سينينَ(22) كه قسم به جماداتى است كه روزى قدم ايشان بدانجا رسيده است تا مرتبه »يا علىّ لو رأيت كبدى ينجرّ علىالارض ايش تصنع به؟ قال: لا استطيع الجواب يا رسولاللَّه، اجعل جفن عينى مأواه و حَشْوَ فؤادى مثواه و اَعدّ نفسى فيه من المجرمين المقصّرين. فقال النّبى – صلّى اللَّه عليه و سلّم فاطمة بضعة منّى. اولادنا اكبادنا تمشى علىالارض«.(23)
و واللَّه الّذى لا اله الّا هو كه هيچ گلهاى نكردهاند و پيغام نكردهاند، نه به ايما نه به اشارت نه ]به[ تعريض؛ بلكه شكرها و دعاى متواتر و متعاقب و صد آزادى از حسن معاشرت و مروّت و دلدارى و دقايق مراقبت. الّا بىگفتِ خلق و اشارت ايشان چند روز است كه از صداى عالمِ جان و وراىِ عالم صورت، صورتِ بىصورت به هوشم مىآيد و مرا مىخلد؛ ندانم كه حكايت حال است يا مآل، امتحان نقدست يا نسيه؟ فى الجمله حرسها اللَّه "مِنْ شَرِّ النَّفَّاثاتِ فِى الْعُقَدِ" و آفات الشبكات فى الحال والمآل بحقّ محمّدٍ و صُحُبه خير صحب و آل.(24) آزار آن ارواح يك آزار نيست و صد نى و هزار نى.
برخاستن از جان و جهان مشكل نيست
مشكل ز سر كوى تو برخاستنست
ما ذا الفِراقُ فراقُ الوامقِ الكَمِدِ
هذا الفراقُ فراق الروح والجَسدِ(25)
من خود دانم كز تو خطايى نايد
ليكن دل عاشقان بدانديش بود
و اين وصيّت را محفوظ دارد و مكتوم و با هيچكس نگويد. حديث اين نبشته كه در اين سرّى است و سخنهاى ديگر تتّمه اين و مَخلص اين در خاطرست، امكان نبشتن نيست؛ امّا چون پاس اين بدارد و نگويد كه مىدارم دگر چه كنم از بركت آن پاس داشتن، آن باقى كه معلوم او نيست، معلوم شود و چيز ديگر نيز مزيد. ((مَنْ عَمِلَ بما عَلِمَ اورثه اللَّهُ عِلمَ مالَمْ يَعْلَم)).(26)
جاويد بيدارباد و هشيار در اين كمينگاه با اخطار. آمين يا ربّ العالمين.
هر كه را دوست دارد حضرتِ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ(27) اندك زلّتِ او را صد هزار مكافات كند و آن ديگران را به كوهها نگيرد. هر كه را سر به صحرا دادند آن بيگانگى است. اين كلمه يادگار است از سلطانالفقرا – عظّم اللَّه قدره)).
در متن نامه ذكر نامى به صراحت نيامده تا مخاطب آن شناخته شود امّا از آنجا كه اين نامه با تغييرات اندك و حذف مختصرى در مناقب العارفين افلاكى آمده و در آنجا تصريح شده كه مولانا آن را خطاب به سلطان ولد نوشته، جاى هيچ شك و شبههاى در مورد مخاطبنامه باقى نمىماند. مصحّح فاضل مكتوبات نيز در پايانِ نامه، در زيرنويس شماره 3 به اين نكته بهدرستى اشاره كرده است: »اين نامه درباره رعايت خاطر فاطمه خاتون دختر صلاحالدّين، كه همسر سلطان ولد است، به سلطان ولد نوشته شده، از اين جمله به بعد [در وصيّت جهت رعايت شاهزاده ما و… ] در مناقب العارفين افلاكى عيناً نقل شده است (28).(732 – 744)
مسلّماً جملات انتهايى اين نامه در مقايسه با ديگر نامههاى مولانا به آن تمايز و برجستگى خاصّى بخشيده است. سفارش به محفوظ و مكتوم داشتن نامه، سرّى كه در آن نهفته و تتمّهاى كه امكان نبشتن آن نيست و مطلبى كه اگر پاس آن داشته شود آن باقى كه معلوم نيست، معلوم شود. اين جملات حسّ كنجكاوى هر خوانندهاى را برمىانگيزد تا با دقّتى عميقتر به دوبارهخوانى نامه اقدام كند. مرور متن نامه با موشكافى، مطالبى تازه را بر ما مكشوف سازد.
گفتيم كه نامه خطاب به سلطان ولد و در رعايت حال همسرش فاطمه خاتون نوشته شده است. در ابتداى نامه عنوانى كه براى نام خدا آمده »عالم السّر و مافى الحجاب« است كه از همان آغاز مسأله سرّ و آنچه در حجاب است مطرح مىشود و اين خود براعت استهلالى است براى متن نامه و دقيقاً همان نكته اساسى كه در جملات پايانى دوباره و با صراحتى بيشتر به بيان آنها پرداخته است.
پس از ابيات عربى و چند جمله اوّل، نكته مهم ديگرى توجّه را به خود جلب مىكند. مولانا مستقيماً حالت حيرت، بىخويشى خويش و نوعى اتّصال مطلق يا گونهاى از محو را متذكّر مىشود و سپس مىگويد: «چنانم كه پرواى سلام عليك نيستم» امّا با عبارتى كه مىآورد «انت السّلام و منك السّلام و اليك يرجع السّلام يا منتهى الاوهام» اگرچه منظورش سلطان ولد نيست ولى غيرمستقيم روح فرزند را سلام باران مىكند. پس از آن با جملاتى روبروييم كه اهميّت و ارزش معنوى فاطمه خاتون را به فرزند يادآورى مىكند.
فاطمه خاتون دختر صلاحالدّين زركوبى است كه پس از شمس مورد علاقه و محبّت خاصّ مولانا بود. تعلّق خاطر بىحسابى كه مولانا براى صلاحالدّين قايل بود، همچنان در مورد دختر بازمانده او كه البتّه عروس مولانا نيز محسوب مىشد، پابرجا بود.
جملات نامه ادامه دارند تا آنجا كه »اين مذهب ظاهربينان است كه يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَيوةِ الدُّنْيا«.(29) جمله مذكور و نيز آيهاى كه مؤيّد آن آمده است هر دو مجدّداً ذهن را به غور در باطن و گذار از ظاهرنگرى فرا مىخواند. جالب اينجاست كه اين جمله دقيقاً نقطهاى است كه بعد از آن نهتنها جملات اسرارآميز و حتّى گنگ مىشوند بلكه موضوع سخن نيز گويى از محدوده فرزند و همسرش فراتر مىرود و اين نكتهاى بديع و تازه در انديشه مولانا نيست بلكه در مثنوى و حتّى فيه مافيه نيز بهراحتى قابل مشاهده است.(30) جهشهاى بسيار از موضوعى به موضوع ديگر، پيروى از تداعىهايى كه ظاهراً منجربه گسست معانى و موضوع مىشود را مىتوان از خصايص سبكى مولانا دانست.
»ايشان نه از آن عنصرند كه كهنه شوند«. اگرچه اين جمله داراى ابهام معنايى است، ولى با اين حال پذيرش اين وصف براى فاطمهخاتون ديگر محال مىنمايد؛ گويى از اينجا شخص يا اشخاص ديگرى گام به ذهن مولانا نهادهاند. ارتباط دادن جملات اين قسمت دشوار بهنظر مىرسد ولى ناگهان به اين آيه مىرسيم: »وَالتّينِ وَالزَّيْتُونِ وَ طُورِ سينينَ«.(31) اجمالاً بايد اشاره شود كه در بعضى از تفاسير آمده كه مراد از "تين" رسول اللَّه و از "زيتون" اميرالمؤمنين على (ع) و از "طور سينين" امام حسن(ع) و امام حسين(ع) و از "بلد امين" ائمّه است.(32) در ادامه به حديثى مىرسيم كه مىتوان آن را راز آلودهترين قسمت نامه پنداشت. حديثى كه عمق اعتقاد و ارادت قلبى مولانا را به خاندان عترت و ولايت نشان مىدهد. نكتهاى بس ظريف و بسيار مهم در اينجا نهفته است.
دانستيم كه تداعى كلمات و معانى در ذهن مولانا يك قاعده رايج است و گفتيم كه اين نامه در ترغيب به رعايت حال فاطمهخاتون بوده است و نام ارجمند اين فاطمه كه هم خود داراى مقامات عاليه بوده و هم فرزند يكى از مجالسين محبوب مولانا، بىشك براى تداعى و يادآورى نام فاطمهاى بس والا مقامتر و گرانقدرتر يعنى همان دخت نبى اكرم(ص) شايسته بوده است.(33)
در مورد اين حديث هنوز سخنى گفتنى و مهم وجود دارد كه نبايد از آن غفلت ورزيد. مصحّح گرامى در توضيحات مربوط به اين نامه و در مورد حديث مذكور نوشتهاند: »حديثى است كه سيوطى آن را بر دو وجه آورده است: فاطمه بِضعةٌ منّى فَمَنْ اَغْضَبها اغضبنى؛ فاطمه بضعة منّى يقبضنى ما يقبضها و يبسطنى ما يبسطها و اِنَّ الانساب تنقطع يوم القيامه غير نسبى و سببى وصهرى(34) )جامع الصغير، ج 2، ص 61). صورت ديگر آن در سفينة البحار چنين نقل شده است: فاطمه بضعة منّى من سرّها فقد سرّى و من سائها فقد سائنى(35) )سفينة البحار، حاج شيخ عباس قمى، ج 2، ص 36).(374) حال به ضبط جمله آخِر اين حديث توسط مولانا دقّت كنيد »اولادنا اكبادنا تمشى على الارض«. چرا مولانا صورتهاى قديمتر و مرسوم را تغيير داده و به اينگونه حديث را نقل كرده است؟ اگرچه جمله مذكور را مىتوان جدا از حديث تصوّر كرد ولى آيا مولانا با چنين ضبطى قصد نداشته "اولاد" را با ائمّه شيعه و فرزندان على و فاطمه عليهمالسّلام تطبيق دهد؟(37)
پس از حديث مذكور – چنانكه ذكر آن گذشت – جملاتى را در مكتوبات مىبينيم كه در مناقب العارفين نيامده و در آنجا پس از حديث مستقيماً آمده: »آزار آن ارواح يك آزار نيست و صد نه و هزار نى«. ديگر گمان نمىرود كه پس از آنچه مرور كرديم مقصود جمله هنوز پنهان باشد. در اينجا مىتوان منظور باطنى مولانا را از "ارواح" دريافت. مقصود ظاهرى مولانا از اين مكتوب چنانكه گفتيم، رعايت حال فاطمه خاتون بود. ديديم كه مولانا با احترام خاص از عروس خود ياد مىكند و براى احترام همه جا ضمير "او" را "ايشان" مىآورد و اين رسم براى احترام بوده و هست ولى ديگر "روح" را كه نمىتوان به قصد احترام "ارواح" آورد. اگر منظور او فقط روح فاطمهخاتون بود، روح ايشان مىآورد ولى اينجا با "ارواح" روبروييم كه بىشك شناخت آن نمىتواند كار دشوارى باشد.
مولانا اصولاً در قسمت آخر مكتوب، نكات بسيار مهمّى را به فرزندش يادآورد مىشود كه از نظر پژوهندگى قابل توجّه است:
1 – اين وصيّت را محفوظ دارد و مكتوم و با هيچكس نگويد حديث اين نبشته.
2 – در اين سرّى است و سخنهاى ديگر تتّمه اين و مخلص اين در خاطرست )امّا( امكان نبشتن نيست.
3 – امّا چون پاس اين بدارد… آن باقى كه معلوم او نيست معلوم او شود؛ و چيز ديگر نيز مزيد.
4 – جاويد بيدار باد و هشيار در اين كمينگاه با اخطار.
از نظرگاه پژوهش تاريخى اين مكتوب نمونه كاملى از "تقيّه" مىتواند بهشمار رود. مولانا در دوران و در مكانى زندگى مىكند كه عموم مردم پيروان مذهب تسنّن مىباشند. مولانا در ميان آنان اعتقاد ديگرى دارد و ناچار به مخفى نگاهداشتن آن است. امّا در عين حال فرصت بهدست آمده را براى اشارهاى به مبادى اعتقادى خود مغتنم مىشمرد.
وى به فرزند و مريد خود مىگويد من در اين مكتوب تو را نصيحت به حفظ حرمت فرزندان على و فاطمه كردهام. اين مطلب را با كسى در ميان مگذار. در آنچه گفتهام راز و سرّى است كه به قلم نياوردهام و سخنها بر سر اين مطلب بسيار است ولى امكان نوشتن نيست چون هم تكفير و كشته شدن دارد و هم موجب خونريزى و بالاگرفتن شعله تعصّبها مىشود. مولانا مىفرمايد جوهر اين مطلب در خاطر من موج مىزند امّا امكان نوشتن آن نيست. البتّه اگر برمبناى اين سفارشنامه عمل شود، اندكاندك اهميّت مطلب آشكار مىگردد و از ضرورت حفظ احترام آل على(ع) پى به عظمت مقام على و امر خلافت پيغمبراكرم(ص) برده مىشود.
مولانا از اين همه نصايح و سفارشهاى شديد و مؤكّد منظورى فراتر از تحكيم روابط خانوادگى دارد. هدف مولانا آگاهساختن سلطان ولد بهامر ولايت و حقيقت اسلام مىباشد. و دعوت وى به تقيّه و پنهان داشتن آن. اين مكتوب به همين دليل نشانهاى بارز از صورتبندى نيروهاى اجتماعى در قلمرو عثمانيان و روم شرقى و فضاى اعتقادى قونيّه مىباشد. باتوجّه به اين امر مهم در بازخوانى مثنوى و جستجو در اعتقادات مولانا بايد توجّه بسيار زيادى مبذول داشت. اگر شرايط اجتماعى و سياسى خاصّى كه دراثناى آن آثار مولانا نگاشته شده درنظر گرفته نشود، تصوير صحيحى نسبت به افكار و عقايد مولانا بهدست نمىآيد. شايد يكى از دلايلى كه بهموجب آن احوال حضرت على عليهالسّلام در دفاتر مختلف مثنوى بهصورت پراكنده نقل شده، روش تقيّه باشد. مولانا به صراحت و در يك دفتر جوهر عقايد خود را در مورد على(ع) بيان نمىدارد؛ چون در اين صورت كلام خود را بهطور عريان در معرض قضاوت مخالفان امر ولايت قرار مىدهد.
در مثنوى گفتارهاى گوناگونى درباره حضرت على تحرير و تقرير شده كه بالجمله درخلال سطور دفترهاى مختلف درج شدهاند؛ امّا مهمترين نكته كه جوهر و مخلص گفتار است يعنى "اعلان مقام ولايى على" در واقعه غديرخم كه مبدأ ولايت بهشمار مىرود، در آخر مثنوى و در انتهايىترين بخش دفتر ششم ثبت شده است. نگارش اين امر بسيار مهم كوتاه زمانى پيش از وفات مولانا فرصت زيادى براى متشرعان متعصّب براى تكفير و اخراج مولانا باقى نگذاشته است.
شايد برخى منكرين، اين سخنان و چنين نتايجى را مهملاتى ساخته و بافته ذهن نويسنده تصوّر كنند ولى همين افراد، حداقل كتمان سرّ و استفاده از زبان رمزى را در آثار عرفانى مىپذيرند و ديديم كه مولانا خود تصريح دارد كه »در اين سرّى است و سخنهاى ديگر تتمه اين و مخلص اين در خاطر است، امكان نبشتن نيست… از بركت آن پاس داشتن، آن باقى كه معلوم او نيست، معلوم شود«.
متأسّفانه هميشه ظاهر آثار عرفانى، كلمات، عبارات و اصطلاحات، مورد مطالعه و بررسى قرار مىگيرد امّا روح متعالى آن ناديده گرفته مىشود و آيا همين امر كه گويى هميشه در طول تاريخ سابقه داشته باعث آن نبوده كه مولانا اينگونه فرياد برآورد:
هر كسى از ظنّ خود شد يار من
از درون من نجست اسرار من(38)
پا نوشته ها:
14) مكتوبات مولانا جلالالدّين رومى، تصحيح توفيق ه . سبحانى، مركز نشر دانشگاهى، چاپ اوّل، 1371، صص 68 – 70.
15) آيا پرهيز نمىكنى از مسخ كسى كه دشمنان را مسخ مىكند / و دستان شير را دستان خرگوشان كوچك مىكند.
16) تو سلام هستى و از تو سلام است و سلام به تو باز مىگردد اى نهايت خيالات.
17) سوره يس، آيات 26 – 7: اى كاش قوم من مىدانستند كه پروردگار من مرا بيامرزيد.
18) مىگويند تو را كشته و تكهتكه كردهاند ولى بندها از آنان، نه مرده و نه زنده، قطع نمىشود، چرا كه تو نصيحتگو هستى نه نصيحتپذير.
19) سوره آل عمران، آيه 37: و زكريّا را به سرپرستى او گماشت.
20) سوره طور، آيه 21: فرزندانشان را به آنها ملحق مىكنيم.
21) سوره روم، آيه 7: آنان به ظاهر زندگى دنيا آگاهند.
22) سوره تين، آيات 2 – 1: سوگند به انجير و زيتون، سوگند به طور مبارك.
23) اى على اگر ببينى كه جگرم بر زمين كشيده مىشود، با آن چه مىكنى؟ گفت: اى فرستاده خدا نمىتوانم جوابى بدهم، پلك چشمم را جايگاه آن و درون قلبم را مكانش ده و خودم را در اينكار از مجرمين تقصير كار مىشمارم. پس پيامبر(ص) فرمود: فاطمه پاره تن من است. فرزندان ما جگرگوشههاى ما هستند كه بر زمين راه مىروند.
24) فىالجمله خداوند حفظ كند او را "از شرّ جادوگرانى كه در گرهها افسون مىدمند" )سوره فلق، آيه 4) و از آفات پريشانىها در حال و مال به حقّ محمّد و اصحابش كه بهتر اصحابند و خاندانش.
25) دورى چيست، دورى عاشق غمگين / اين دورى، دورى روح از جسد است.
26) هر كه عمل كند به آنچه مىداند، خداوند به او دانايى آنچه را نمىداند، ارث مىدهد.
27) سوره مائده، آيه 54: دوستشان بدارد و دوستش بدارند.
28) همان، ص 70. آنچه مصحّح گرامى مكتوبات ذكر كردهاند اگرچه دقّت و غور ايشان در آثار و ر
ط
زندگى مولانا را مىرساند؛ امّا دو لغزش نيز در آن ديده مىشود. اوّلاً: انتهاى داستان در صفحه 734 مناقب العارفين است كه به اشتباه 744 ذكر شده است. ثانياً: آن قسمت نامه كه در مناقب آمده عيناً با نامه مندرج در مكتوبات مطابقت نمىكند؛ چنانكه در مناقب پس از ذكر حديث حضرت رسول چند جمله مكتوبات نيست، بلكه پس از حديث مىخوانيم: »آزار آن ارواح يك آزار نيست و صد نه، هزار نى«. در چند موضع ديگر از نامه مناقب نيز جملاتى نيامده كه به دليل پرهيز از تطويل از ذكر آنها چشم مىپوشيم.
29) سوره روم، آيه 7: آنان به ظاهر زندگى دنيا آگاهند.
30) دكتر پور نامداريان درباره مثنوى مىنويسد: »اگرچه مقدّمه و بسيارى از بخشهاى آن توأم با آگاهى است، امّا به زودى مهار آن از دست آگاهى خارج مىشود و خودمختار شكل وقوع خوش را رقم مىزند« )در سايه آفتاب، ص 270). در ادامه سخنان ايشان اضافه مىكنيم كه اين وضعيت، حاكم بر انديشه مولاناست كه حتّى در فيه مافيه و مجالس سبعه نيز خط سير آن بهراحتى قابل مشاهده است. در مورد نامه مذكور نيز با چنين قاعدهاى مواجهيم.
31) سوره تين، آيات 2 – 1: سوگند به انجير و زيتون، سوگند به طور مبارك.
32) بيان السعادة فى مقامات العبادة، حاج ملّا سلطانمحمّد گنابادى )سلطانعليشاه(، انتشارات حقيقت، 264 / 4 1381.
33) نمونه مشابه اين تداعى را در قسمتى از مثنوى مىتوان مشاهده كرد، آنجا كه مولانا سخناز عصا و چوب را براى ادب كردن ستور بىخرد پيش كشيده و اين عصا ناگاه عصاى موسى و معجزه او را در ذهن مولانا تداعى مىكند و در ابيات بعد عصاى معمولى به عصاى اسطورهاى و مقدّس موسى تبديل مىشود:
گر تو را عقلست، كردم لطفها
ور خرى، آوردهام خر را عصا
آنچنان زين آخرت بيرون كنم
كز عصا گوش و سَرت پرخون كنم
اژدهايى مىشود در قهر تو
كاژدهايى گشتهاى در فعل و خو
اژدهاىِ كوهيى تو بىامان
ليك بنگر اژدهاى آسمان
)مثنوى، دفتر چهارم، ابيات 2802 – 2807)
34) فاطمه پاره تن من است، هركس او را خشمگين كند، مرا خشمگين كرده است؛ فاطمه پاره تن من است، غمگين مىكند مرا آنچه او را غمگين مىكند و شاد مىكند مرا آنچه شاد كند او را. همه انساب روز قيامت قطع مىشود مگر نسب و سبب و داماد من.
35) فاطمه پاره تن من است هركس او را خوشحال كند مرا خوشحال كرده و هركس به او بدى كند به من بدى مىكند.
36) مكتوبات مولانا جلالالدّين رومى، ص 309.
37) در تبريز علويى مست افتيده بود در بازار، و قىّ مىكرد و سروريش به قى و خاك آلوده بود. خواجه بزرگ پارسا و زاهد آن حالت را بديد، و دشنام داد و بر او خدو افكند؛ همان شب پيغامبر عليهالسّلام را به خواب ديد كه مىفرمود به خشم كه: دعوى بندگى من مىكنى و به سبب متابعت من توقّع دارى كه از اهل بهشت گردى، مرا آلوده به قى ديدى ميان بازار، چرا مرا به خانه نبردى و ننواختى و آن آلايشها را نشستى و مرا نخوابانيدى چنانكه بندگان خداوندگار خود را خدمت و تيمار داشتى كنند از اينها خود نكردى، بر من چون دلت داد كه خدو افكنى؟! خواجهدر ضمير با خود مىگفت كه: با پيغامبر عليهالسّلام من اين كى كردهام. پيغامبر در حال جوابش داد كه نمىدانى كه فرزندان من عين مناند كه: اكبادنا.« )معارف، سلطان ولد، به كوشش نجيب مايل هروى، انتشارات مولى، چاپ اوّل، 1367، ص 16).
38) مثنوى، تصحيح نيكلسون، دفتر اوّل، بيت 6.