Search
Close this search box.

نگاهي به نسبت حکمت و عرفان

Image ولايت باطن دين است اما عرفان، عرفان اصلاً سلوک راه ولايت است بعضي از آن چيزي که از آن به مقالات عرفاني مي رسند و سير و سلوک در آن تعبير کردند عبارت است از همين سلوک راه ولايت پس عرفان در واقع با قول به مسأله ولايت و سلوک ولايت و در واقع طي مقالات اين نوعي علم باطن، تفکر باطن است تشيع هم همين طور مسأله ولايت را قائل است ولايت باطن نبوت است پس بنابراين اين اصل، اصل ولايت در تشيع و عرفان ارتباط دارند و منتهي فرق مي کند فوق شايد بتوانيم فرق عرفان و تشيع را در اين مي بينيم هر دو قائل به ولايت اند ولي در عرفان وصول به اين اطوار ولايت را شرح مي دهد انسان فقط کافي نيست که قائل به مسأله ولايت باشد بلکه بايد سالک طريق ولايت باشد  

متن مصاحبه با دکتر غلامرضا اعواني

– به عنوان آغاز بحث لطفاً تعريفي از حکمت با توجه به سنت هاي مختلف فکري ارائه فرمائيد؟

     تعريفي که معمولاً حکماي ما از حکمت کرده اند در واقع گفتند که حکمت علم به حقايق اشياء به قدر طاقت بشر است بنابراين علم به حقيقت اشياست آنطور که هست به قدر طاقت بشري را آورده اند حالا من در اين باره يک توضيح بدهم سؤال اين است که آيا علم به حقايق اشيا ممکن است و چگونگي ممکن است يک نکته اي بايد به آن توجه داشت و غالباً کمتر به آن توجه شده در بدبين اين مسأله و آن اين است که بايد خيلي دقت کنيم و معمولاً در فلسفه هاي امروز کمتر به آن توجه مي شود در قديم بسيار مورد توجه بوده و بر اين مبنا بوده که علم و حکمت را تعريف کرده و آن اين است که اصلاً وجود با علم با هم يکي است يعني به طوري با هم آميخته شده که جدا کردن يکي از ديگر اصلاً امکان ندارد يعني وجود همان علم است حالا يعني چه؟ ببيند مقام چيزهايي که محصول کار انسان است مثلاً همين روي ميز هر چه گرفته از کتاب تا قندان و ليوان و کاغذ و … در وجودش حاصل يک علم و آگاهي است يعني يک علمي بوده که اين کاغذ را کاغذ کرده نه تنها علم يک کس، علم يک عده کثيري که کار کردند و آن را وجود دارند به اين صورت، اين در ساختمان هاي دست بشري کاملاً پبداست که فرض کنيد اين صندلي و ميز و اجزا تا ريزترين چيزي که به اصطلاح توجه کنيد وجودش پديد آمده از يک آگاهي و يک علم است پس در حيطه فکر و کار و صناعت انسان مي توانيم بگوييم وجود با علم يکي است و اين اختصاص به مصنوعات ما ندارد که وجود ما با علم است کار هستي اصلاً همين طور است هستي از علم است و قدما به اين مسأله توجه داشتند مثلاً فرض کن اگر شما به نظريه ارسطو توجه کنيد که قائل به ماده و صورت است.

     صورت علم است و هيچ چيزي در عالم هستي بدون صورت اصلاً امکان وجود ندارد خوب پس همدستي در واقع بين اين دو عنصر وجود و علم وحدت وجود دارد و اصلاً نمي توان آن ها را جدا کرد و به همين جهت است که علم، چون هستي برآورده از علم است به انسان اين قدرت داده شده که اين اشياء را بشناسد و علم پيدا کند منتهي گفته اند که حکمت را تعريف کرده اند علم به حقايق اشياست علي ماهي ا ليه به قدر طاقت بشري خوب علي ماهي ا ليه ببيند حيوانات هم علم دارند اما علم حيوان پديداري است به ظاهر است و آن مقداري است که حواس آن هاي نشان مي دهد يعني فقط به پديدار و ظواهر اشياء به آن حقيقت در آن ظاهر شده برسد، رسوخ کند و اين کار عقل و به اصلاح مدارج معرفت انسان است پس اين علي ماهي عليه اين طور که است نه تنها علم به صورت پديداري و ظاهري بلکه حقيقت علم به قدر طاقت بشري اين قيد به طاقت بشري به اين معني است که انسان خدا نيست خداوند آفريننده هر چه علم است ولي علم نامتناهي است به همه چيز علم دارد اما علم آن نامتناهي است علم انسان هم علم است متناهي بين علم خدا و ما تفاوت در علم بودن نيست يعني مشترک لفظي نيست اگر مشترک لفظي باشد نبايد اصلاً لفظ علم را به کار ببريم علم ما و علم خدا مثل همه صفات ما و صفات او مشترک لفظي نيست من تکرار مي کنم اينکه اگر مشترک لفظي بود ما حق نداريم که آن را اطاق مي کنيم. بايد اين اسم هاي را عوض کنيم و يک چيز ديگر به کار ببريم همين که مي گوئيم علم ما علم الهي يا علم صفات ديگر مثل قدرت و حکمت دلالت دارد که اين ها مشترک لفظي نيستند اين ها مشترک معنوي اند اما به هر جهت در عين حال که مشترک نيستند، اشتراک معنوي دارند، با اين وجود علم خدا، علم نا متناهي است و علم ما متناهي است و اين قيد، به طاقت بشري يعني به قدر وسع علم انساني، بدون اينکه آن را از علم بودن خارج کنيم اين تعريف حکمت است، ديگر گفته اند در تعريف حکمت عبارت است از تشبه به خداوند يعني انسان تا آن جايي که ممکن است صفات الهي پيدا کند واين از مزاياي وجود انساني است که اين قدرت را دارد که بتواند اين صفات الهي را به آن متخلق بشود حکمت هم البته نظري است و عملي، عملي آن چيزي است که مربوط به عمل انسان و نظري آن چيزي است که دو حيطه نظر است اين دو تعريف که قدماي ما از حکمت کرده اند

 

– سنت هاي ديگر حکمت را چگونه تعريف کرده اند؟ مثلاً سنت هاي موجود در شرق آسيا.

     در مورد آنها هم همين طور است حکمت در واقع رسيدن به همان حقايق است اين تعريف کم و بيش در مقام حکماي هندي هم وجود دارد آن ها بالاخره اعتقاد داشتند که انسان مي تواند به معرفت مطلق برسد به معرفت برهما و بعد از تميز گذاشتن مي تواند به حقيقت آن برسد، اصطلاحات فرق دارد ولي در واقع معنا خيلي با هم شباهت دارد.

 

– بنابراين در تلقي اين سنت ها از حکمت نوعي اشتراک وجود دارد.

     تمدن ها و فرهنگ هاي سنتي در حد بسياري نزديک به هم هستند با اينکه اصطلاحات و تعبيرات با هم فرق داشته باشند.

– جايگاه تفکر باطني و نسبتش با حکمت چيست، در مورد تفکر باطني بحث اين است که اصلاً تفکر باطني با عرفان چه نسبتي دارد. اصلاً مي توان بين اين دو تا خط مرزي کشيد؟

     اصلاً حکمت عين تفکر باطني است يعني بدون تفکر باطني حکمت مکان ندارد و هر چه حکمت عميق تر باشد باطني تر است دليلش همان چيزي است که در تعريف حکمت گفتيم ما در تعريف حکمت همان باشد علم به حقايق نه به ظواهر اشياء علي ماهي عليه يعني انسان نبايد ديگر به ظواهر اشياء اتکاء کند بلکه بايد از ظواهر و پديدار اشياء رسوخ کند به حقيقت و باطن آن ها پس ما مي توانيم به اصطلاح حکيم را راسخ در علم بگوييم يعني اين معني که به ظواهر و پديدار بسنده نمي کند بلکه از آن ها به بطن وسب معنا رسوخ کنيم البته خود حکمت هم مراتبي دارد و خود حکما براي حکمت مراتبي قائل اند با اينکه همه اين حکمت است حکمت بحثي و ذوقي، و غيره و بعضي در واقعه در رسوخ، در بطون اشياء در واقع بيشتر است عميق تراند از بعضي ديگر به طور کلي ما مي توانيم پاسخ به اين سؤال را اين طور بگوييم که حکمت عبارت است علم باطن و ظاهر اشياء نيست.

 

– در عالم اسلامي، مي توان عرفان اسلامي و تصوف اسلامي تفکر باطني تلقي کرد اما مذاهبي مثل اسماعيليه نيز باطني تلقي مي شوند اين به چه صورت است، يعني اين اختلاف، در مراتب است يا اشتراکي است که در بعضي جهات بين آن ها وجود دارد؟

     بله خوب اول بپردازيم به عرفان و بعد بپردازيم به معرفت باطني مي توانيم سؤال را از جوانب بسيار مختلف جواب دهيم يا حداقل از دو سه جنبه مي توانيم پاسخ بدهيم هم آنچه که مي گويم باطني هم عرفان باطني است اما مشرب هاي مختلفي دارد تشيع هم نوعي تفکر باطني است براي اينکه قائل به ولايت است هم عرفان و هم تشيع در اين اشتراک دارد هم مي توان وجه اشتراک در اين بدانيم که تشيع و عرفان هر دو باطني هستند به اين صورت معني که قائل به ولايت هستند ولايت باطن دين است اما عرفان، عرفان اصلاً سلوک راه ولايت است بعضي از آن چيزي که از آن به مقالات عرفاني مي رسند و سير و سلوک در آن تعبير کردند عبارت است از همين سلوک راه ولايت پس عرفان در واقع با قول به مسأله ولايت و سلوک ولايت و در واقع طي مقالات اين نوعي علم باطن، تفکر باطن است تشيع هم همين طور مسأله ولايت را قائل است ولايت باطن نبوت است پس بنابراين اين اصل، اصل ولايت در تشيع و عرفان ارتباط دارند و منتهي فرق مي کند فوق شايد بتوانيم فرق عرفان و تشيع را در اين مي بينيم هر دو قائل به ولايت اند ولي در عرفان وصول به اين اطوار ولايت را شرح مي دهد انسان فقط کافي نيست که قائل به مسأله ولايت باشد بلکه بايد سالک طريق ولايت باشد به اطوار و مقاماتي است تا مقام وصول يکي بعد از ديگري به اصطلاح طي کند در عين حال که اعتقاد دارند و خوب همه کساني که شيعه هستند درست است که قائل به ولايت هستند ولي هم سالک ولايت نيستند بعضي هستند نه همه، ولي در عرفان اين را شرط مي کنند اينکه يک وجهي است که مي شود در اختلاف بين اين دو سر کرد اما بخش از سؤال شما بر اين بود که ارتباط بين حکمت و عرفان چيست آيا عرفان را مي توانيم حکمت بگوييم و اگر مي توانيم بگوييم حکمت دليلش چيست اتفاقاً يک سؤال بسيار مهمي است و حکماي قديم ما سعي کردند به اين مسأله پاسخ دهند. تلفيق و توفيق بين حکمت و عرفان فلسفه اسلامي و حکمت اسلامي صورت گرفته خوب حکمت در واقع رسيدن به حقايق عموم پس اين طور است عرفان هم همين طور يعني عارف چه کار مي کند، مراحلي را طي مي کند تا به مدارجي برسد تا به يک معرفتي الهي برسد تا اشياء را از آن يعني از آن در واقع منظر الهي نگاه کند، عرفان بنا به تعريف است، عارف آن کسي است که آ« سويي شده بعد از اين که اين سويي بوده يعني مراحل را طي کرده مثل کسي که از پايين کوه مي رود به بالاي کوه و از آن منظر بالاي کوه همه جا را مي بيند عارف هميشه آن سويي است و همه چيز را از منظر الهي مي بينيد و همه چيز را في الله الي الله با الله مي بيند يعني نتيجه سلوک اين است پس عارف هم به يک معنا حکي است و حکمتي کامل دارد خوب حکماي ما به اين مسأله توجه کرده اند کسي که به اين مسأاله خيلي سخت توجه کرده سهروردي بوده، سهروردي آمده براي حکمت مراحلي قائل شده و در درجة اول حکمت را به دو مرحله مرتبه تقسيم کرده حکمت ذوقي و حکمت بحثي، حکمت بحثي يعني استدلالي، حکمتي که در واقع از استدلال و تصور و تصديق به دست مي آيد و نوع برتر حکمت، حکمت ذوقي، حکمت کشفي است به نظر سهروردي کشف بسي برتر از استدلال براي اينکه اگر بخواهيم در استدلال قرآني استفاده کنيم نهايت استدلال وصول به علم يقين است اگر استدلال براي اينکه اگر بخواهيم در استدلال انسان خط نکند چه بسا که در استدلال خطا است چون علم اجتهاد است، چه بسا در استدلال انسان هم خطا وجود دارد اما فرض کنيم که استدلال ما درست باشد و از مبادي صحيح شروع شده باشد از قوانين درست استدلال گرفتند شده باشد، موادي که از آن استفاده کرديم هم يقيقي باشد باز هم امکان خطايي وجود دارد مثل رياضيدان که علم رياضي گاهي خطا مي کند ولي به فرض اينکه خطا وجود نداشته باشد، حکمت بحثي در نهايت ما را به علم و يقين مي رساند در قرآن اگر ما بخواهيم تعبيرات قرآن استفاده کنيم يقين برسد مرتبه است: علم اليقين عين اليقين و حق اليقين علم اليقين: يعني اينکه من بدانم آتش مي سوزد خوب چه بسا، خود يک انسان در مرحله کودکي نمي داند آتش مي سوزد به طرف آن حرکت مي کند و دستش مي سوزد ولي دانستن اينکه اين آتش مي سوزاند مرتبه اي از علم است بالاتر از دانستن، ديدن است مثل اينکه کسي ببيند که آتش دارد مي سوزد و مرتبه ي برتر حق اليقين است يعني يقيني که بر اثر تحقق به چيزي حاصل مي شود و مثل اينکه انسان دست خود را در آتش بگذارد و بسوزد، اين بالاترين علم است

مرتبة سوم مرتبة حق اليقين است مرحلة تحقق است چون در قبال آتش انسان دست اش را در آتش مي گذارد. در معرفت حقايق ديني هم همين طور است گاهي علم، علم اليقيني است معمولاً علم بحثي و استدلالي اگر خطا در آن راه نداشته باشد نهايت اش علم اليقيني است به عين اليقين نمي رسد از طريق تصور و تصديق و … است. اما از نظر عرفان، در عين اينکه علم اليقين است يعني يکي از مراتب يقين و آغاز يقين است، اما کمالش نيست کمالش عين اليقين يعني ديدن حقايق است و بعد، بالاتر از ديدن تحقق به حقايق است در حکماي قديم اين نوع يقين، بيشتر تأکيد مي شده است در حکمت هاي الهي بيشتر بر عين اليقين و حق اليقين تأکيد مي شود در حکمت هاي ديگر، متأخران مورد غفلت قرار مي گيرد و حتي تأکيد بر علم اليقين مي شود و حتي علم اليقين را گاهي قبول مي کنند و آن دو يقين را انکار مي کنند کما اينکه کساني قائل به حکمت ذوقي است. پس حق اليقين يعني رسيدن به چيزي از راه تحقق. به همين جهت عرفا خود را مخقق مي گويند. محقق يعني کسي که به تحقق رسيده است و نه تنها به حقيقت رسيده اند بلکه آن حقيقت در آن ها محقق شده و تحقق يافته است و اعتقاد دارند کسي که به اين مرحله نرسيده مقلد است. از محقق تا مقلد فرق هاست. وحي در درجة اول بر اساس تحقق است يعني نبي     – هر پيامبري- آن حقيقتي که به آن مي رسد از راه تحقق است نه از راه تصور و تصديق و استدلال بلکه فوق آن هاست منافات ندارد با آن اما وراي آن هاست. سهروردي در اين باره يک نظريه اي ارائه ور داده است که نظرية او بسيار قابل توجه است وبعد از او، حکماي بعد از او اين نظريه را پذيرفته و پيگيري کرده اند و در صدر المتالهين اين نظريه به کمال مي رسد. نظريه سهروردي بر اين است که حکمت را به دو نوع ذوقي و بحثي تسيم مي کند نسبت بين اين دو حکمت طولي است يعني در عرض يکديگر قرار ندارند يکي بدتر از ديگري است.

ما اگر از ديدگاه سهروردي حکمت را بررسي کنيم واقعاً تاريخ فلسفه بايد دوباره نوشته شود اما متأسفانه هيچ کس تاريخ حکمت را از منظر سهروردي و صدرالمتالهين ننوشته است که اگر چنين شود کل تاريخ فلسفه هايي که تدريس مي شوند دگرگون خواهند شد.

سهروردي حکمت اولاً اختصاص به يونان ندارد بر خلاف ارسطو، ارسطو مي گفت حکمت يوناني است و غير يوناني ها برابر هستند يعني عجم اند و بهره اي از حکمت ندارند، به نظر اين، تمام حرفي که غربي ها تا به امروز در واقع تکرار کرده اند دائر بر همان نظرية ارسطويي است که بنابراين نظريه حکمت تنها اختصاص به يوناني دارد. سهروردي در آغاز حکمت اشراق اين نظريه را به کلي نفي نمي کند البته بدون اينکه اسمي از ارسطو ببرد. مي گويد: حکمت وقف هيچ قومي نيست، يعني هيچ زماني نبوده که زمين از حکمت خالي بوده باشد و همة اقوام کم و بيش از حکمت بهره مند بوده اند و اگر زماني باشد که نور حکمت در آن خالي باشد، زمان ظلمت است ولي مهم اين است که تأکيد مي کند که حکمت وقفي نيست و همه و مخصوصاً شرق که از نظر ارسطو کساني اند که حکمت نداشته اند يا هگل که مي گويد شرق حکمت نداشته است، مهد حکمت بوده است و ما نبايد حکمت را محدود کنيم به يونان يا غرب يا جاي ديگري. اين ديدگاه سهروردي اين فايده را دارد که يک نقشة دقيق از حکمت سير آن، انواع آن و يک نوع حکمت که به آن حکمت ذوقي مي گويد و آن را حکمت حقيقي مي گويد و از آن به تأمهر تعبير مي کند بع حکمت الهي تعبير مي کند و آن را عالي ترين نوع حکمت مي داند و آن را بسي برتر از حکمت بحثي مي داند و شرقيان و ايرانيان قديم را در واقع کساني مي داند که در حکمت ذوقي به کمال بوده اند.

و تصوير روشني به ما ارائه مي دهد که در آن حکمت شأن ديگري پيدا مي کند و شرق در واقع يکي از مهد حکمت الهي بوده است. بنابراين در تصور سهروردي بايد دقت کرد. ابن سينا به حکمت ذوقي معتقد نيست ولو اينکه در آخر عرش حرکت کرده به طرف حکمت شرقي يعني حکمت ذوقي {حکمت شرقي همان حکمت ذوقي است} ولي سهروردي به کمال رسانده و آن را اصل حکمت مي داند يعني همة  حکما را تقسيم مي کند که آيا حکمت ذوقي اند، متألهه اند يا حکيم هستند اما حکيم بحثي، آيا حکمايي هيتند که جمع بين اين دو حکمت کرده باشند در يونان، در ايران و يا در جاي ديگر، يا نه.

اما نکته اي که به نظرم در تقسيم سهروردي بسيار مهم است و پاسخ اين سؤال که «آيا عرفان حکمت دارد يا نه؟» نيز هست. به نظر سهروردي عرفا و هم حکيم اند. عرفان حکمت ذوقي است به نظر او حکيم ذوقي فقط افلاطون يا خودش نبوده است بلکه عرفاي بزرگ اسلام از قبيل جنيد و بايزيد و ابوسعد تستري را نام مي برد که اينها حکيم ذوقي بوده اند منتها حکمت بحثي و استدلالي نداشتند و حکمت ذوقي را فوق حکمت بحثي مي داند که اين يک نظرية بسيار جالب است پس همة عرفا حکيم اند به حکمت ذوقي، متألهه اند، حکمت الهي دارند. عارف کسي است که واقعاً واصل شده، رسيده و اتصال پيدا کرده به آن، و وقتي وصل شد همه چيز را الهي و آن سويي مي بيند صاحب اطوار والت است عرفان باطن دين و آن اسرار و حقايقي است که بر اثر ولايت براي انسان حاصل مي شود. قرآن هم بر حکمت تاکيد مي کند حکمت قرآني هم همينطور است قرآن هم هميشه و هميشه کتاب را با حکمت قرين کرده است. يعلم کتاب و الحکمه به زنان حضرت رسول مي گويد شما بخوانيد کتاب و حکمتي که بر شما نازل شده است، حکمت وحي، باطن وحي عين حکمت است. اما مردم از اين حکمت الهي قرآن بيشتر بي خبر هستند و کسي مي تواند به آن دقايق حکمي قرآن برسد که سالک نيست ولي براي مؤمنان از طريق کسب هم مي توانند به مراحلي از اين ولايت برسند و حقايق و اکتشافي بر آنها مکشوف شود. حکمت متعاليه ملاصدرا نيز همين است. او در تعريف حکمت متعاليه گفته است که حکمتنا المتعاليه عن البث  يعني حکمت ما تعالي دارد از بحث، تعالي دارد از بحث، بحثي است اما تعالي دارد. بحث را حفظ کرده و استدلالي است اما بسنده نکرده به استدلال، بلکه از فراتر رفته و تعالي پيدا کرده تا مقام کشف، تا عالي ترين مقام در عين حال استدلالي هم است پس اين اختصاص به حکمت اسلامي دارد که جمعکرده بين حکمت کشفي ذوقي الهي و حکمت بحثي و استدلالي. {در مسيحت امثال سنت آگوستين نيز بوده که هم عارف و هم متأثر از مکتب افلاطون بوده است. مکتب افلاطوني به تعبيري که سهروردي دارد مکتب افلاطون جامع حکمت ذوقي و حکمت بحثي است.} اما در حکمت اسلامي محور تفکر بوده است و اساس. ملاصدرا دقيقاً گفته چيزي را که اظهار کرده ام با کشف ام به آن رسيده ام يعني با استدلال بسنده نکرده ام يعني بنا را بر اين قرار مي دهد که مطلب را اول کشف الهي ادراک کند بعد آن را استدلالي کند.

 

سنت گرايان هم مثل اينکه همين راه را ادامه مي دهند و همان خط سير را ادامه داده اند

     سنت گرايان هم مثل گنون و شووان عارف اند و مبدأ را منطق دروني وحي که از طريق سلوک حاصل شده مي دانند يعني به اعتبار اينکه عارف هستند و بر عرفان تأکيد مي کنندو بر سلوک راه ولايت آن ها هم قائل به اين حکمت اند آنها هم داراي بحث اند، اما بحث نه به معناي استدلال ارسطويي، بحث به معناي توجيه و تبيين آن حقايق الهي که به آن رسيده اند چنانچه در کتاب هاي آن ديده مي شود. در نزد متفکران بحث به صورت صغرا و کبري چيدن و تبيين منطقي درست است بدون اينکه، آن را ملتزم باشند هر چيزي را به صغري و کبري بيان کنند تفاوت کساني که آن ها را سنت گرا مي نامند مثل شوان – گنون – لينگز، کوماراسوامي- اين نيست که محدود به يک سنت باشد. بلکه عرفان همة اديان است. عرفاي ما تنها به عرفان اسلام توجه داشتند آن ها نه تنها به عرفان اسلامي بلکه به عرفان همه اديان، سيمي، در عين اينکه مسلمان بودند، اما اسلام به آن ها اين جرأت را داده که به عرفان همه اديان علم پيدا کنند، بنابراين عرفان از ديدگاه آن ها به عرفان خاصي محدود نمي شود.

 

– در بين عرفاي مسلمان هم ميبينيم که آن ها هم از اديان مختلف مثال مي زدند

     بله مثلاً مي بينيم ابن عربي مي گويد دل من قابل هر صورتي شده است. يعني آن ها هم توجه داشته اند اما شرايط اقتضا نمي کرده است که بيايند عرفان را مثلاً بودايي بخوانند يا هندي … اما شرايطي که در زمان ما پديد آمده است و تقدير الهي مقدّر شده است کسانيکه دربارة عرفان بحث مي کنند اين جا معيتي که اسلام به انسان مي- دهد به او اين اجازه را مي دهد که به اديان ديگر هم رجوع کند چون که دين باشد حق است و بايد ديد وجهه هدايت الهي در آن دين چيست؟ و اينها همه اين کار را کرده اند با اينکه از يک زمينة غربي برخاسته اند و مسلمان بوده اند و تمام متون عرفاني و اسلامي را در دست داشته اند اما در عين حال يک معرفت بسيار دقيق و عميقي از اديان ديگر به نحو عام داشته اند و کتاب نوشته اند، نه از بيرون بلکه از درون، زيرا عرفان دروني است و بنابراين به آن سرّ سويداي اديان، آن نهانگاه اديان، آن ذات و حقيقت اديان راه پيدا کرده اند.

     پس با اين تفاوت که اينها اديان را در عين اينکه در عرفان اسلامي هستند و اين شايد براي اولين بار است که در اديان اتفاق افتاده است. در هيچ ديني اين اتفاق نيفتاده که اسلام به آن ها اجازه داده است حقايق اديان ديگر را به طور عميق به طوري که مورد قبول بزرگان آن ها باشد، بشناسند و بفهمند و دربارة آن بنويسيد و آن را تبين کنند بنابراين اين تفاوت هست که عرفان همانطور که گفته شد به اسلام محدود نمي شود و دوم اينکه بحث فقط منطق ارسطو نيست، بحث يعني تبيين آ« چيز حقيقي که دريافته اند با بياني که منطقي باشد و قابل فهم باشد براي بشري که امروز زندگي مي کند و اين از اين لحاظ، پديدة بسيار نادري بوده است.

 

– ولي اين توفيق هم از اين نتيجه شده که آن ها يک لب لبابي را براي اديان مختلف در نظر گرفته اند و اين لب لباب اديان مختلف، عرفان آن است.

بله البته عرفان بي ترديد با ولايت سر و کار دارد. عرفان معرفتي است که از طريق ايمان ولايي حاصل مي شود و هر چه سلوک ولايت کامل باشد، معرفت کامل تر است. بنابراين عارف بنابراين تعريف بايد ولي باشد ولي در يک دين باشد يا به اطوار و ادوار ولايت و اصل شده باشد بنابراين کامل ترين عارف کسي است که در ولايت تمام تر است اين است که ما اعتقاد داريم ائمه ولايت مطلقه دارند بنابراين هر ديني که در آن ولايت نباشد دين نيست مثل اديان ساختة بشري که جنبة هدايت الهي در آن فاقد است. پس اگر اين تعريف باشد که ولايت جزء لاينفک هر ديني باشد پس هر ديني بايد عارفي داشته باشد. بنابراين همين است که هر جايي وحي است نوعي عرفان است. مثل عرفان مسيحي، اسلامي، بودايي و … همه عرفان الهي است.

وحدت متعالي اديان اين است که اگر دين را نه در جنبة ظاهري بلکه در تعريف باطني بگيريم اينها همه دين هستند با اختلافاتي که دارند و اين اختلافات همه يک چيز طبيعي است ما بايد چيزي را از حيث معنا و حقيقت در نظر بگيريم نه از حيث ظاهر. فرض کنيم در اين اتاق چند نفر نشسته اند که يکي زردپوست، يکي سياه پوست يکي زن يکي مرد يکي با لباس آبي يکي با لباس سفيد  اگر به ظاهر آن ها وجود دارد و در معنا وحدت دارند.

معمولاً قضاوت هايي که در مورد اديان مي شود همه به ظاهر آن ها ست به باطن و معناي آن ها نيست. دين مشترک لفظي نيست بلکه مشترک معنوي است يعني تمام کساني که صاحب رسالت الهي بوده اند براي هدايت آمده اند و ذات دين هدايت است اين هدايتي که ذات دين است از طريق ولايت است. ولي مهتدي و مهدي است و اگر ولايت الهي را برداريد هدايت هم معنا پيدا نمي کند پس اديان را اگر از جهت معنا و باطن و از ديدگاه ولايي و لذا لحقي نگاه کنيد وحدت پيدا کنيد وحدت پيدا مي کنند اما اگر از معنا منصرف شويد به ظواهر، تفاوت پيدا مي کنند. اما ما مي بينيم که اديان در اوامر و نواهي که اصول هستند مشترک اند و قرآن هم بر اين مسئله تأکيد مي کند که اصول مهم اند و نه فروع.

معمولاً به مبادي اديان توجه نمي شود و به مسائل جزئي رجوع مي شود. بحث اديان بحث مبادي و بحث اصول است و در عمل هم در اعتقادات بسيار اشتراک دارند مثلاً در اديان هندي که چه توحيدي دارند. البته اگر شرک هست که در اسلام هم شرک هست اين طبيعت بشر است که دين در طول تاريخ آلوده مي شود. اما ما در دين بايد هميشه به بزرگان آن رجوع کنيم. مثل درهند شانکارا … و فرقي که بين برهمن و آتمان و آتمان و مايا گذاشته، بين حق و خلق است منتها با يک ديد متافيزيکي بسيار عميق. و ديد توحيدي دارد توحيد يعني يگانه گردانيدن، همه را به حق ارجاع دادن که حق مبدأ و منتهاي همه چيز و ظاهر و باطن همه چيز است. هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن که اين در اديان ديگر هم هست. و عيه يرجع الامر کله، همه چيز به او برمي گردد.

در اديان شرق جدايي بين حکمت و دين نيست مثل لائوتسه و کنفوسيوس که حکيم هستند و داراي معابدي براي پيوان خود نيز مي باشند. يعني پيوند ميان حکمت و دين جدايي ندارد.

 

– عرفان اسلامي چه تأثيري از گرايش هاي فرهنگ هاي ديگر مثل نو افلاطوني يا هرمسي گرفته است؟

     امروزه گرايشي است که بسيار رواج دارد که نوعي تاريخ انگاري است يعني همه چيز را از نگاه تاريخ بررسي مي کند مثلاً اگر 4=22 است آن را از راه واقعيت اش قبول ندارد بلکه سعي مي کند که ببيند اين 4=22 از کجا در تاريخ ريشه گرفته است به جاي اينکه نظر بکند حقايقي وجود دارد که همه انسان ها به آن اذعان مي کنند، حقيقت از آن جهت اعتبار دارد که داراي حجيت تاريخي است. براي قدما هميشه مسألة حق و باطل بوده است و مهم نبوده که از کجا مي آيد. اما امروزه حقيقت مغفول عنه هست به حقيقت توجه نمي شود و بنابراين ديدهاي تاريخي رواج پيدا کرده است و به عرفان اسلامي ايراني نيز به همين گونه نگاه مي کنند که از کجا و کجاها ريشه و تأثير گرفته است. ما اولاً بايد توجه داشته باشيم که وقتي اخذ و اقتباس مي کنيم به دليل حق اقتباس داريم. و اگر من 4=22 را از فرهنگ مثلاً هند گرفته باشم عقل من تشخيص مي دهد که آيا آن دست يا نه تا بپذيرم و به جهت حق بودن آن است که من آن را مي پذيرم.

     تأثير و تأثيري بوده است بين تفکر نوافلاطوني و هرمسي، اما دين بدين معنا نيست که تأثير و تأثيري که در بعضي مواقع بوده است باعث شود که بگوييم عرفان اسلامي عين همان عرفان و گرايشات است و اسلام، عرفان نداشته است. مثلاً نيکلسون در کتابي دربارة عرفان نوشته دقيقاً اين نظر را مطرح کرده است او چند نظر را مطرح مي کند مي گويد بعضي ها گفته اند که عرفان اسلامي از دين بودا آمده است و بعد شخصي را پيدا مي کند حلقه ارتباطي بين ما و بوداييان باشد مثل ابراهيم ادهم، ابراهيم ادهم در بلخ زندگي مي کرد و او بود که اين افکار را وارد کرد. يا بعضي مي گويند که عرفان اسلامي متأثر از مکتب اسکندراني نو افلاطوني است و نفري را باز پيدا کرده اند که حلقة ارتباط باشد و او ذوالنون مصري است و بعضي گفته اند عرفان اسلامي عقايد ايرانيان باستان است، و بهترين شخصي را که پيدا کرده اند بايزديد بسطامي بوده است. اما اينها باطل است بنا به تحليلي که کرديم عرفان ولايت الهي حاصل مي شود و اگر دين فاقد جنبة ولايت الهي باشد اصلاً دين نيست بنابراين ولو اينکه هزار کتاب هم نوشته باشند اين مسئله قابل قبول نيست زيرا به نکتة اصلي راه پيدا نکرده اند و سعي کرده- اند براي آنچه حقيقت دين است از بيرون توجيه پيدا کنند.

 

– پس بحث اين است که در روش تحقيق در عرفان اسلامي بايد تاريخ انگاري را کنار گذاشت. نگاهي که فرد به عرفان مي تواند داشته باشد مي تواند پديدار شناسانه باشد البته پديدار شناسي به مفهوم کشف المحجوب.

     ج: فنو منولوژي به معني حقيقي کلمه نزد ما بوده است قدماي ما پديدار شناسي عميق تري از هوسرل داشته- اند. خود روش عرفان، کشف المحجوب است يعني از ظاهر به باطن رفتن است.

هرمنونتيک ارسطو به جملات و قضايا اطلاق مي شود يعني شما تعبير کرده ايد از پديدار در گذشته ايد به باطن به طوري که تعبير کرده ايد اين گل زيباست. يک چيزي در بيرون ديده ايد اما همان که آن را به معنايي در آورده ايد فوق حس است اين عمل هرمنوتيکي است. اين اولين درجه است که يعني جمله يا عبارت را هرمنوتيک کنيد اما هرمنوتيک عرفاني از اين هم کاملتر است.