من بگویم حالت قاضی تمام او همی بیند که دارد نام وننگ رشوت بسیار و زرهای یتیم پس یتیم بیکسی پیدا کند قاضیی را یک ملازم بود فرد کرد پیدا او یتیمی بی سخن شش هزاری داشت نقره آن یتیم پس گرفت آن زر بسوی خانه کرد برگرفت او یک هزار از بهر خود بیتکلّف بهر خود قاضی گرفت گفت قاضی تو چه کردی وجه را کرد قاضی یک هزاری قرض از او چون برآمد چند روزی زین سخن وجه آن مسکین یتیم مستمند جمله را دزدان بدزدیدند و رفت گفت رو چون برتو این دعوی کنند گوی زر را دزد از من برده است من بحفظ آن بکردم جهد نیک من زرت را چون امینی بودهام هیچ بر تو مینیاید مرد باش چون یتیم آن زر طلب کرد از امین ماجری گفتند با قاضی بهم گفت قاضی با یتیم ای بوالعجیب اویکی مرد امین عادل است زو خیانت کی روا باشد روا دیگر آنکه هیچ میناید بشرع چون یتیم از قاضی اعظم شنید کار قاضی این و کار مفتی آن راه شرع اینست کایشان میروند راه راه مصطفی و آل اوست من بتو صد بار گفتم صد هزار راه حیدر رو که اندر راه او راه راه اوست دیگر راه نیست خویش را مفکن تو اندر چاه تن این همه درها که این عطّار سفت گفت بشنو گیر درگوش این همه ز آنکه شب تاریک و ظلمانی بود من بسی شبها بکنجی بودهام گنج جانست و جواهر معرفت ای تو مغرور جهان و مال خود گر هزاران سال تو زحمت بری عاقبت بگذاری و بیرون روی هست دنیا پر ز آتش بهر کس ای گرفتار عیال و زن شده باتو کردم بارها این ماجرا رو تو از دنیای دون بگذر چو من ای تودر بازار دنیا بس خراب بهر یک نان بیسر و سامان شده گر تو صد اشتر پر از دیبا کنی سقف و ایوان سازی و سلطان شوی ور چو اسکندر شوی با تاج و تخت عاقبت راه فنا گیری به پیش بعد از آن در خاک پنهانت کنند این چنین ها بین و فکر خویش کن رو تو درویشی گزین و پاک باش رو تو با حق باش و راز حق شنو تو نیابی بی ولی راه خدا بی دلیلی راه گم گردد ترا راه او راه محمّد دان و باش همچو عطّار اندر این ره زن قدم رو تو گردی باش اندر پای او گر بمعنیّم رسی انسان شوی من به صنعت سحر دارم در سخن من ز دریاها جواهر آرمت اهل دل آگه شوند از رمز من فهم من در جان عاشق نور شد هر که او مستور شد در راه عشق عشق سرگردان او در کلّ حال هر که او همرنگ یار خویش بود ای تو در راه خدا یکرنگ نه زنگ دل را برتراش و پاک شو هر که چون دانه بیفتد سرکشد سرفرازی حقّ درویشان بود گر تو میخواهی که یابی دولتی رو طریق و راه درویشان بگیر هست شرع احمدی راه درست هر که در الطاف سرمد باشد او گر تو یک دم همنشین جان شوی ناصر خسرو بحق چون راه یافت | | زانکه رشوت گیرد او از خلق عام در شود در نار دوزخ بیدرنگ در نهانی گیرد او از روی بیم مال او در دفتر خود جاکند ضبط کردی مال ایتام از نبرد قاضیش گفتا که مالش ضبط کن گفت حق داده مرا خوان نعیم وز یتیم بی پدر بیگانه کرد پنج دیگر را بقاضی کرد رد وین حکایت را ز مردم می نهفت گفت کردم خرج او بی ماجرا گفت دیگر را نگه دار ای نکو گفت با قاضی که با ما رحم کن برد دزد و اوفتادش در کمند جان از این آتش بوددر تاب و تفت با تو این دعویّ بیمعنی کنند خاطر من زین سبب افسرده است جمله را محکم نهادم زیر ریگ کی بدان من دست خود آلودهام وز غم واندوه عالم فرد باش پیش قاضی رفت نالان و غمین کرد قاضی ناتوان را متّهم این چنین در شرع ما نبود غریب سالها در محکمه دارد نشست بر تو باشد زین حکایت حدّ روا برامین تو برای اصل و فرع این سخن را گفت از شرع این بعید کار ملاّی مدرّس را بمان این همه دنبال شیطان میروند چون بدانستی برو کاین ره نکوست دست از دامان حیدر بر مدار نور حق بد از دل آگاه او گر روی جای دگر جز چاه نیست جهد کن تا تو برون آئی چو من در درون گوش او کرّار گفت تا شود روشن شب تو زین همه در درونش آب حیوانی بود راه عرفان را بسی فرسودهام من از اینها میکنم باتو صفت رحم میناید ترا بر حال خود مال دنیا را همه جمع آوری خود یقین میدان که تو ملعون روی اوفتاده اندرو چون خار و خس همچو حیوان در پی خوردن شده تا به کی تو پروری این نفس را گر تو انسانی گذر زین انجمن می نداری هیچ در عقبی ثواب در میان مردمان حیران شده وین جهان را جمله پرغوغا کنی تاجدار ملک هندستان شوی یا فریدونی شوی با حظّ و بخت می عدم بینی همه اعضای خویش پس عزیزان ختم قرآنت کنند زاد راهت مظهر درویش کن در میان عاشقان چالاک باش تا بیابی سرّ عرفان نو بنو گر هزاران سال باشی رهنما خوش دلیلی هست شاه اولیا راه احمد دان ره یزدان و باش گر همی خواهی که یابی سرّ جم تادری یابی تو از دریای او ورنه میرو تا که چون حیوان شوی من هم از حق دارم این سرّکهن وندر او سرّها بظاهر آرمت عارفان کردند فهم این سخن زین سخن دانای مامستور شد هست او از جان و دل آگاه عشق حال او معشوق داند چون زلال از جهان گوی معانی را ربود وز درون و وز برون جز رنگ نه و آنگهی در راه حق چون خاک شو خم معنی را به یک دم درکشد آه و سوز و درد هم ز ایشان بود وارهی بی شبهه از هر ذلّتی همچو ایشان باش و با ایشان بگیر هر که جز این راه رفت او رنج جست پیرو شرع محمد باشد او همچو ناصر سرور ایمان شوی همچو منصور او نظر در شاه یافت |