حکایت تمثیلی قصه الغربه الغربیه به زبان عربی که در فهرست شهروزی نیز تحت شمارهی ۲۷ جزو آثار سهروردی ذکر شده است، بهسبب پیچیدگیها، تعبیرها و رموز خاص خود، همیشه مورد توجه متخصصان بوده است. هانری کربن، افزون بر متن عربی این حکایت، در مدت اقامتِ تحقیقاتی خود در ترکیه در سال ۱۹۴۳، طی سفری به شهر بورسا، در یک کتابخانهی قدیمی نسخهی دیگری از آن را پیدا کرده که متن عربی همراه با ترجمهی فارسی بوده است و ضمناً شروحی بر آن افزودهاند.
کربن توضیح میدهد که این نسخه فاقد مقدمه است و چند صفحه از آن نیز مفقود شده است. بعدها استاد معین در دانشگاه تهران، آن چند صفحه را با مراعات سبک قدیم متن، از عربی ترجمه کرده و بدان افزوده است. با اینکه سهروردی گاهی متون خود را از عربی به فارسی ترجمه میکرده، ولی مسلم است که در این مورد ترجمهی فارسی متن و شروح آن با وجود قدمت، از خود او نیست، حتی بهنظر میرسد که این شروح تا حدودی با محتوای رساله «اثولوجیا» که در واقع از افلوطین است ولی به الهیات ارسطو شهرت دارد خلط شده و عملاً فهم آن را بیش از پیش مشکل ساخته است. مثلاً شیخ اهل یمن، الهادی الخیر که خود را پدر راوی معرفی میکند، از طرفی عقل فعال و از طرف دیگر عقل اول دانسته میشود. تفسیر چراغ نیز بهعنوان عقل فعال بسیار نامناسب بهنظر میرسد. زائر غریب که سرنوشت خود را حکایت میکند، در یک قسمت میگوید که چراغ را در دهان اژدها گذاشته است. اژدها اصطلاحی در علم نجوم قدیم است و بر گمره قمر، یعنی تلاقی مدار ماه با مدار خورشید دلالت دارد و معمولاً با اصطلاح «جو زهر» بیان میشود. عقل فعال همچنین با شخصیت الهادی یکی دانسته شده است، در صورتی که آن موقع زائر مورد نظر از کوه سینا دور بوده است و بعداً پدر از اجداد خود یعنی از عقولی که از قبل وجود دارند، سخن گفته است البته چراغ را بهنحو نمادین میتوان عقل بالمستفاد هم تلقی کرد.
هانری کربن صریحاً به مشکلات حکایت «غربه الغربیه» اشاره کرده و گفته است مشکل بتوان قبل از تنظیم درست آن، تفسیر مناسبی از آن ارائه داد. با این حال محرز است که شهابالدین سهروردی جوانمردانه در سیر و سلوک نفس خود بوده و در جهت شرق و غرب جغرافیایی نیست، بلکه منظور از شرق، نور معنویت است. موضوع اصلی آگاهی تدریجی از نوعی تبعید و پیدایش نوعی احساس شدید غربت است که به شخص تلقین میکند که او اهل اینجا (غرب) نیست، بلکه از وطن اصلی خود طرد شده است و بهنحوی باید مسیر بازگشت را بپیماید.
حکایت غربه الغربیه کاملاً در سنت روایات هرمسی اعم از مصری یا یونانی است که نمونههای زیاد و متنوعی از آنها را در سنتهای غنوصی اعم از مسیحی، مانوی، اسلامی و… میتوان یافت. در این نوع نوشتهها البته ـ همانطور که میتوان حدس زد ـ از استدلالهای جدلی رایج استفاده نمیشود، بلکه هر کس براساس عالم درونی خود گویی با دلتنگی عمیق از جداییها شکایت میکند و سعی دارد اسباب بازگشت به موطن اصلی، ارتقای روح و ابتهاج نهایی خود را فراهم بیاورد. در تمام این نوع حکایات با تکیه بر نمادها و مظاهر کم و بیش مشابه یا در هر صورت معادل، توجه اصلی به نوعی سیر و سلوک باطنی است که مسیر سالک را ترسیم میکند؛ گویی تأویل و درونیسازی، کار اصلی نفس است و صرفاً با توجه به آنها، ابعاد اصلی نفس قابل تصور میشود و در غیر این صورت، نفس در نوعی فراموشی و شب ظلمانی فرو میرود.
این موضوع در تمام نوشتههای غنوصی از نوع «والانتن» و نیز نوشتههای مانوی دیده میشود و کم و بیش در تمام امکنه و ازمنه نمونههایی از آن را میتوان یافت؛ مثلاً نزد نوالیس، شاعر رمانتیک آلمانی یا در عرفان اسماعیلی یا حتی نزد شخصی چون سلمان پاک که به معنایی شاید اولین فرد عارفمسلک اسلام باشد. در آثار متنسب به جابر بن حیان کیمیاگر نیز به همین موضوع بهصورت یتیمی اشاره شده که بهسوی پدر ناشناختهی خود روان است. برای شهابالدین سهروردی هیچ عنوانی نمیتوانسته بهتر از همین عنوان «غربه الغربیه» باشد. غرب و عالم جسمانی، نوعی سایه نفسگیر و قلعهای بزرگ خوفناک است که مبدل به زندان کودکانی میشود که زاییدهی نورند. همین تقابل را در حکایت «حی بن یقظان» ابن سینا نیز میتوان دید. آخر حکایت ابن سینا، با اول حکایت سهروردی مطابقت میکند. در هر صورت نباید فراموش کرد که نوعی رابطهی خاص در حکایتنویسی عرفانی میان ابن سینا و سهروردی وجود دارد. حی ابن یقظان ابن سینا را میتوان نقطه آغازی برای قصه الغربه الغربیه سهروردی تلقی کرد. همانطور که میدانیم شهابالدین سهروردی «رساله الطیر» ابن سینا را نیز به فارسی ترجمه کرده و همچنین به حکایت «سلامان و ابسال» او نیز نظر داشته و احتمالاً متن اصلی آن را نیز میشناخته است. البته در ضمن باید دانست که قصه الغربه الغربیه را نمیتوان بهنحو واحدی تفسیر کرد؛ بهنظر میرسد که در این حکایت طرحهای متعددی وجود دارد و مطالب چند ارزشی هستند و به یک معنای واحد نمیتوان اکتفا کرد.
نگارنده بدون اینکه ادعای خاصی دربارهی محتوای متن الغربه الغربیه داشته باشد، همین قدر تصور میکند که بیان سادهی قسمتهایی از ماجرای این حکایت به زبان روزمره فارسی میتواند برای افرادی که شایق آشنایی اجمالی با آن هستند، مفید واقع شود تا خود در صورت نیاز متن عربی و فارسی آن را مطالعه کنند.
سهروردی در دیباچهی حکایت بعد از سپاس پروردگار جهان و درود به پیامبر اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و خاندان و یاران او، ادعا میکند که در حکایت حی بن یقظان و حکایت سلامال و ابسال، از آثار بوعلی، آن رازی که مقامات، پیروان تصوف و صاحبان مکاشفه بر آن استوارند، نیامده و به همین دلیل او لازم دیده است به نگارش قصه الغربه الغربیه بپردازد.
حکایت بهنحو متکلم وحده بیان شده است و راوی، ماجرای شخصی خود را بیان میکند. او با برادر خود عاصم، به عزم صید گروهی از مرغان دریای سبز، از دیار ماوراء النهر به بلاد مغرب سفر کرده است ولی در مدینهی قیروان وقتی که اهالی ظالم آن محل، میفهمند که آنها از پسران شیخ هادی ابن الخیر یمانیاند، آنها را اسیر میکنند و به زنجیر میکشند و به زندان میاندازند. راوی میگوید که در قعر چاهی بودهاند که در نهایت به زنجیرشان میکشند و زندانیشان میکنند؛ در قعر چاهی که نهایت نداشته، ولی بر بالای آن قصری بوده که برجهای بسیار داشته است. شب زندانیان اجازه داشتهاند به بالا بیایند، اما روز بار دیگر در قعر چاه فرو میافتادند. شب از روزن چاه با فاختگانی که از یمن اخباری میآوردند روبهرو میشدهاند و آرزوی بازگشت به وطن اصلی بیش از پیش نزد آنها شدت مییافته است. یکبار هدهدی بهسوی آنها میآید که رقعهای از وادی امن به منقار دارد. هدهد رقعه را از سبا و از طرف پدر آنها آورده است. در رقعه نوشته شده اگر خواهی با برادرت عاصم – یعنی با قوت نظری خود – خلاصی یابی، در عزم سفر سستی مکن و دست در ریسمان ما زن و آن جو زهر فلک قدسی است که مستولی بر نواحی کسوف، یعنی عالم ریاضت است. اگر به وادی مورچگان، یعنی وادی حرص برسی، علایق را رها کن و از شهوت دست بردار و در کشتی بنشین. آنگاه آنها با کشتی بهسوی سینا برای زیارت صومعهی پدر سفر خود را آغاز کردند. آنها در کشتی هنوز با تختها، لیفها و سمسارهای خود، یعنی با ابدان خود بودند. کشتی به کوه یأجوج و مأجوج رسید؛ یعنی در این حالت اندیشههای فاسد و حب دنیا در ذهن آنها پدید شده بود و پریانی نیز با آنها بودند. تفکر به مانند چشمه مس روان، یعنی حکمت بهنظر میرسید. از پریان خواستند تا در مس آتش بدمند و سدی ببندند میان آنها و یأجوج و مأجوجها، یعنی اندیشههای فاسد. «چون آب آسیاب بریده شد، آسیاب ویران شد و گوهر به گوهر رسید و اثیر شد». یعنی آنها از روح نفسانی نیز بگذشتند. بعد باید از ۱۴ تابوت یعنی ۱۴ قوت و از ۱۰ گور یعنی حواس ظاهری و باطنی برهند. این ۱۴ قوت را بر بسیار حمل توان کرد، چون جاذبه، ماسکه، هاضمه، دافعه، غاذیه، مولده، مصوره، نامیه، عصبی، شهوانی و چهار خلط. بعد باید از ۱۰ حس که پنج در ظاهر و پنج در باطن است، بگذرند تا بتوانند به خداوند تقرب یافته و راه راست را تشخیص دهند. آنگاه راوی و برادرش عاصم چراغی دیدهاند که از آن نوری تابیده و سکان خانه از آن اشراق یافته است. (در این قسمت، نوشته حال و هوای نجوم قدیم را پیدا کرده است) و گفته میشود که آنها چراغ را در دهان اژدها گذاشتهاند که ساکن در برج دولاب است و زیر قدم آن دریای قُلزُم قرار دارد و بالای آن ستارگانند که پرتو شعاع آنها را جز مبدع آنها و راسخان در علم ندانند.
منظور اینکه دریای قلزم آب آسمانهاست که بالای آن ستارگان دیده میشوند. پس آنها اسد و ثور را که غایب شده بودند، دیدند و بعد به عالم مفردات رسیدند و جز ترازو چیزی نمانده بود. با آنها گوسفندی بود که آن را در بیابان رها کردند، پس بر زمینلرزهها، آتش و صاعقه در افتاد و آب تنور از شکل مخروط بجوشید و آنگاه آنها جرمهای علوی را دیدند و به آنها پیوستند و نغمهها و داستانهای آنها را شنیدند و خواندن آن آهنگها بیاموختند. پس از سُمجها و غارها بیرون آمدند و از حجرهها نیز عبور کردند و روی بهسوی چشمهی زندگانی گذاشتند. آنگاه سنگ بزرگی همچون پشتهای سترگ بر ستیغ کوهی دیدند و ماهیانی که در چشمهی زندگی گرد آمده و از سایهی آن پشتهی بزرگ متنعم و بهرهمند میشدند. زائر پرسید: «این پشته چیست و این سنگ بزرگ چه؟» پس یکی از ماهیان که از گذرگاهی بهسوی دریا پیش میرفت، گفت: «این همان چیزی است که میخواستی و این کوه، همان طور سیناست و آن سنگ بزرگ سخت، صومعهی پدر تو است». پس او پرسید: «این ماهیان کیانند؟» جواب داد: «همانند تو هستند. شما پسران یک پدر هستید و آنان نیز ماجرایی از نوع شما داشتهاند؛ آنها برادران شما هستند». زائر تا این مطلب را شنید شاد شد و به طرف کوه برگشت و پدر خود را دید. پیرمردی نزد آنها آمد؛ آسمان و زمین از تابش نور او شکافته میشد. زائر و برادرش در وی خیره و سرگشته ماندند. او آنها را سلام داد. آنها او را سجده کردند و نزدیک بود از فروغ تابناک وی بسوزند. پس آنها زمانی بگریستند و از زندان قیروان شکایت کردند. او گفت: «نیکو رستهاید ولی ناگزیر به زندان غرب باز خواهید گشت و هنوز همهی بندها را از خود نیفکندهاید». پس چون این مطلب شنیده شد، هوش از سر زائر پرید و ناله برآورد؛ نالهی کسی که مرگ خود را نزدیک میبیند و گریه و زاری سر میدهد. پدر تأکید کرد: «این بار تو را بازگشتن به دنیا ضروری است و لکن تو را بشارت میدهم به دو چیز: یکی آن که چون اکنون به زندان بازگردی ممکن است که دیگربار به ما رسی و به بهشت ما بازگردی. دوم آنکه به آخر بازگردی و خلاص یابی و آن شهرهای غریب را جمله رها کنی». پس دیگر گفت: «این کوه طور سیناست، یعنی عالم من و بالای من. مسکن پدر من و جد توست»، یعنی عقل کل و فیض. و باز گفت: «ما را اجداد دیگر هستند تا نسب به ملکی رسد که جد بزرگتر اوست… و او راست بزرگواری بلند و بالای بالاست و نور نور است و هر چیز قابل آفت و فناست الا ذات پاک او». آنگاه به راوی میگوید: «پس من در این داستان بودم که حال من بگردید و از هوا اندر مغاک و میان گروهی ناگرونده بیفتادم و در دیار مغرب زندانی ماندم و مرا چون لذت بماند ـ که یارای توصیف آن ندارم ـ پس بانگ برآوردم و زاری کردم و بر جدایی دریغ خوردم و این راحتی، خوابی خوش بود که زود بگذشت».
در پایان مؤلف از خداوند میخواهد که ما را از اسارت طبیعت و بند هیولی رها سازد و بدین ترتیب داستان غریب غربت به انجام میرسد.
دکتر کریم مجتهدی