داستان زاهد و عارف:
زاهدى، فاسقى را دید که به گناهى عظیم افتاده بود، زاهد نفرینش کرد که خدایا، بر او بلا نازل کن.
عارفى مىگذشت: گفت: اى زاهد، چه گرفتارى و بلا از این بدتر که در گناه افتاده، بدبخت در دریاى گناه غرق است، سنگش نزن.
گر تو را دست هست دستش گیر
دست جان هواپرستش گیر
ورنه بارى میفکن از پایش
جان به تیر دعا مَفَرْسایَش
(هفت اورنگ جامى)
عزلتگزینان سه دستهاند:
اوّل عزلتگزینانِ زاهد که از شرّ مردم مى گریزند.
دوم عزلتگزینانِ عابد و راهب که مىترسند از نفس آنان به کس آزار رسد.
سوّم عزلتگزینانِ عاشقند که همنشینى با مولىٰ را از همه جهان برتر مىدانند، دل از ماسوا مىبُرند، از هر آرزو دل را تهى مىدارند و در خلوت خود با معشوق هیچکس را راه نمىدهند.
از من و ما نهاده بیرون پاى سر مویى نمانده زو بر جاى
(هفتاورنگ جامى)
حکایت سلطان محمود با ایاز:
سلطان محمود: امروز آهنگ شکار دارم، خوب است که تو نیز بیایى.
ایاز: من خود شکارى کردهام و نیاز به شکارى دیگر ندارم.
محمود: شکارت کجاست؟
ایاز: شکارم سلطان محمود است.
محمود: چگونه او شکار توست، با چه شکارش کردى؟
ایاز: با این زلفان خود.
محمود بىقرار و گدازان شد، نمىدانست این آتش عشق را چگونه خاموش سازد. دستور داد تا او را در کمندى اندازند و سپس گفت: اکنون تو شکارى یا من؟
ایاز: باز هم تو شکارى، و اگر تا قیامت هم در چاه و بند بیندازى و خونم را بریزى باز تو شکارى.
محمود: تو در دام هستى و مرا شکار مىگویى!؟
ایاز: یکدم تنم در دام تو افتاده، در حالى که دل تو همواره در دام من افتاده است.
چو پیوسته دلت باشد شکارم شکار خویش دائم کرده دارم
وگر بکشى مرا دانم که ناچار چگونه خودکشى در ماتمم زار
(الهىنامه عطّار نیشابورى)
چرا گَبر ایمان نیاورد؟
ایمان بایزید یا ایمان شما!؟
در عهد بایزید بسطامى گَبرى مىزیست. یکى از مسلمانان به او گفت: تو که اینچنین خوب و بزرگوارى پس چرا مسلمان نمىشوى که نجات یابى و بزرگى معنوى یابى.
گَبر: اگر ایمان آن است که شیخ عالم بایزید دارد من تحمل آن را ندارم، اما اگر ایمان شماست، من بدان هیچ میل و رغبتى ندارم، زیرا ایمان شما اسمى است بىمسمّىٰ.
آنکه صد میلش سوى ایمان بود چون شما را دید آن فاتر* شود
لیک از ایمان و صدق بایزید چند حسرت در دل و جانم رسید
(مثنوى معنوى)
*فاتر: سست
عبدالله بن عمر بن الخطّاب مىگوید: پس از دوازده سال که از مرگ پدرم گذشته بود او را به خواب دیدم، از او پرسیدم: چرا این مدّت طولانى به خوابم نیامدى؟
پدرم گفت: از هنگام مرگ تاکنون گرفتار پاسخگویى به ستمى بودم که بر مردم گذشت. وقتى در بغداد، پاى میشى به پلى سست گیر کرد و شکست، صاحبش دامنم را گرفت که چرا آن پل را درست نساختى؟
عُمَر که در عدل به کمال بود، اینچنین بازخواست شد، بر ظالمان چه گذرد؟
(هفتاورنگ جامى)
نمرود هشتصد سال بزیست. سرانجام پشّهاى بر وى که ادّعاى خداوندگارى مىکرد چیره شد. او سخت بیمار شد و بیفتاد. فهمید این کیفر آزار بر ابراهیم و خداپرستان است. ابراهیم را خواست و گفت: هماکنون بیش از هزار گنجینه از زر سرخ دارم، همه را به تو مىبخشم؛ اگر دعا کنى که از این بلا نجات یابم و ایمان پیدا کنم.
حضرت رو به درگاه خدا نالید و تقاضاى ایمان یافتن نمرود نمود. به او وحى شد که: اى ابراهیم، او را رها کن، ما ایمان را در برابر بها نمىدهیم. این فضل خداست که به هر که خواهد مىدهد.
چو کس را از دَم آخر خبر نیست از آن دم حصّه جز خوف و خطر نیست
(الهىنامه عطّار)
یک روز پیرزنى از شیخ ابوسعید ابوالخیر درخواست کرد که به او دعایى بیاموزد تا خوشدل شود.
شیخ گفت: مدتهاست من سر بر زانو گرفته و دعا مىخوانم؛ ولى هرگز خوشدلى نیافتهام؛ این درد را نه دارویى است و نه دعایى.
(منطقالطّیر عطّار)
یکى از بزرگان گوید:
همچنان که یوسف براى نگهداشت بنیامین به نزد خود، جام را در بارِ شترش نهاد تا به دزدى منسوب شود و در نزدش بماند، همانگونه خداوند ابلیس را ملعون ساخت و جام قهرش پوشاند تا دربانِ درگاه باشد و هر واردى استعاذه گوید، ابلیس بنگرد که اگر اخلاص دارد واردش کند وگرنه راهش ندهد.
زبان حال ابلیس این است:
اگر لعنت کنندم خلق عالم نگردد عشق جانم ذرّهاى کم
اگر خواند تو را یک تن به لعنت به یک ساعت فرو ریزى ز محنت
پس اى سستعنصر، بدان که همه امیرانى که بر تو حکمرانى و پادشاهى مىکنند، گدایان ابلیساند.
گداى دیو چون شاه تو باشد مسلمانى کجا راه تو باشد
دمى ابلیس خالى نیست زین سوز ز ابلیس لعین مردى در آموز
چو در میدان دعوى مرد آمد همه چیزش ز حق درخورد آمد
(الهىنامه عطار نیشابورى)
درویشى را بدکاران زدند و دشنام دادند، درویش نزد پیر طریقت شکایت بُرد، پیر گفت:
اى فرزند، خرقهٔ درویشان، جامهٔ رضاست، هرکه در این جامه، نامرادىها را تاب نیاوَرَد، مدّعىِ درویشى است و خرقهٔ درویشى بر او حرام است.
دریاى فراوان نشود تیره به سنگ
عارف که برنجد تُنُک آب است هنوز
گر گزندت رسد تحمّل کن
که به عفو از گناه پاک شوى
اى برادر چو عاقبت خاک است
خاک شو، پیش از آنکه خاک شوى
(گلستان سعدى)
حکیمى را پرسیدند: اخوان صفا (صوفیان صافى) چه ویژگىاى دارند؟
گفت: خواستِ برادران بر خود مقدم دارند که گفتهاند: برادر که در بندِ خویش است، نه برادر و نه خویش است.
هزار خویش که بیگانه از خدا باشد فداى یک تن بیگانه کآشنا باشد
پیام:
خوى بد در طبیعتى که نشست ندهد جز به وقتِ مرگ از دست
(گلستان سعدى)
پادشاهى را مهمى پیش آمد، گفت:
اگر این حالت به مراد من بر آید زاهدان را چندین درم دهم.
چون حاجتش بر آمد به غلام خاص خود کیسهاى درم داد تا به زاهدان دهد.
غلام، عاقل و هوشیار بود، تمام روز را گشت، هنگام شب، بازگشت و پولها را نزد شاه نهاد و گفت:
هرچه گشتم زاهد نیافتم.
شاه گفت: من میدانم که در این کشور، چهارصد زاهد هست.
غلام گفت: آنکه زاهد است نمىستاند و آنکه مىستاند زاهد نیست.
شاه خندید و به ندیمان گفت:
چندان که مرا به زاهدان ارادت است، این غلام را عداوت است.
زاهد که درم گرفت و دینار زاهدتر از او کسى به دست آر
(گلستان سعدى)