گرمى جان مجنون:
زمستانى سرد بود و مجنون در بيابان آتشى افروخته بود، آشنايى به او رسيد و پرسيد: از ليلى چه خبر دارى؟
مجنون گفت: مىدانم كه ليلى از جان كندن من بىخبر است، اين را گفت و دست را در آتش كرد. آن آشنا ديد كه آتش، جمله خاكستر شد.
(داستانها و پيامهاى شيخ عطّار در مصيبتنامه)
غم فراق:
درويشى همواره غمگين بود، يكى پرسيد: چرا غمگينى؟ غم به در كن.
گفت: اين غم را من نياوردهام؛ غم فراق است كه او آورده است.
من ندانم هيچ غم در روزگار
چون فراق و سختتر زين نيست كار
ذرّهاى تا هستى خويشت بود
صد فراقِ سخت در پيشت بود
(داستانها و پيامهاى شيخ عطّار در مصيبتنامه)
سخنى از يک عارف:
سَرى سَقَطى گفته است: در قيامت، افراد هر امّت را به پيامبرانشان خوانند، امّا دوستان حق را به حق خوانند، پس تنها در وقت بلا ياد دوست مباش كه اين خُلّت نيست.
گر تو را نقد است در خُلّت مقام
نقد جانت ذكر حق بايد مدام
(داستانها و پيامهاى شيخ عطّار در مصيبتنامه)
سلطان محمود و اياز:
روزى محمود به اياز گفت: هيچكس چون من قدرتمند نيست؛ سند و هند و تُرک و روم و هفتصد شاه را در زير فرمان دارم و صدها پيل و هزاران سپاه در خدمت مناند.
اياز برخاست و عقب رفت و گفت: اگر همهٔ اين جهان را هم داشته باشى آنچه را كه من دارم ندارى!
محمود گفت: مگر تو چه دارى؟
اياز گفت: من سلطان محمود را دارم، همان برايم كافى است!
گر تجلّىِ جمالت آرزوست
پاى تا سر ديده شو در پيش دوست
اگر آن ديده را ندارى از خدا بخواه تا به تو بدهد.
(داستانها و پيامهاى شيخ عطّار در مصيبتنامه)