الهى! نور تو چراغ معرفت بيفروخت، دل من افزونى است. گواهى تو ترجمانى من بكرد، نداى من افزونى است. قرب تو چراغ وجد بيفروخت، همّت من افزونى است. ارادت تو كار من بساخت، جهد من افزونى است. بود تو كار من راست كرد، بود من افزونى است.
الهى! از بود خود چه ديدم مگر بلا و عنا؟ و از بود تو همه عطاست و وفا، اى به بر پيدا و به كرم هويدا! ناكرده گير كرد رهى و آن كن كه از تو سزا.
الهى! نام تو ما را جواز، و مه تو ما را جهاز.
الهى! شناخت تو ما را امان، و لطف تو ما را عيان.
الهى! فضل تو ما را لوا، و كنف تو ما را مأوى.
الهى! ضعيفان را پناهى، قاصدان را بر سر راهى، مؤمنان را گواهى: چه بود كه افزايى و نكاهى؟
الهى! چه عزيز است او كه تو او را خواهى، ور بگريزد او را در راه آيى. طوبى آن كس را كه تو او رايى، آيا كه تا از ما خود كه رايى؟
دو گيتى در سر دوستى شد و دوستى در سر دوست، اكنون نمىيارم گفت كه اوست.
چشمى دارم همه پر از صورت دوست با ديده مرا خوش است تا دوست در اوست
از ديده و دوست فرق كردن نه نكوست يا اوست به جاى ديده يا ديده خود اوست
فردا در موقف حساب اگر مرا نوايى بود و سخن را جايى بود، گويم: بار خدايا از سه چيز كه دارم در يكى نگاه كن: اوّل سجودى كه هرگز جز ترا از دل نخواستست، ديگر تصديقى كه هر چه گفتى گفتم كه راستست، سديگر چون باد كرم برخاستست دل و جان جز ترا نخواستست.
جز خدمت روى تو ندارم هوسى من بىتو نخواهم كه بر آرم نفسى
الهى! نمىتوانيم كه اين كار بىتو بسر بريم، نه زهره آن داريم كه از تو بسر بريم، هرگه كه پنداريم كه رسيديم از حيرت شما روا سر بريم.
خداوندا! كجا بازيابيم آن روز كه تو ما را بودى و ما نبوديم؟ تا باز به آن روز رسيم، ميان آتش و دوديم.
اگر به دو گيتى آن روز يابيم بر سوديم. ور بود خود را دريابيم به نبود خود خشنوديم.
الهى! از آنچه نخواستى چه آيد؟ و آن را كه نخواندى كى آيد؟ ناكشته را از آب چيست؟
و نابايسته را جواب چيست؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن كش بوى گل در كنار است؟ قسمى رفته نفزوده و نكاسته چتوان كرد، قاضى اكبر چنين خواسته، شيطان در افق اعلى زيسته، و هزاران عبادت برزيده چه سود داشت كه نبود بايسته ….
آه از قسمى پيش از من رفته! فغان از گفتارى كه خودرأيى گفته! چه سود ارشاد بوم يا آشفته؟ ترسان از آنم كه آن قادر در ازل چه گفته!
الهى! گر زارم در تو زاريدن خوش است، ور نازم به تو نازيدن خوش است.
الهى! شاد بدانم كه بر درگاه تو مىزارم، بر اميد آنكه روزى در ميدان فضل به تو نازم، تو من فا پذيرى و من فا تو پردازم، يک نظر در من نگرى و دو گيتى به آب اندازم.
الهى! بنده با حكم ازل چون برآيد؟ و آنچه ندارد چه بايد؟ جهد بنده چيست؟ كار خواست تو دارد، بنده به جهد خويش نجات خويش كى تواند؟
الهى! اى سزاى كرم و اى نوازندهٔ عالم! نه با جز تو شادى است نه با ياد تو غم، خصمى و شفيعى و گواهى و حكم، هرگز بينما نفسى با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، بازرسته از زحمت لوح و قلم، در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم؟
جز عشق تو بر ملک دلم شاه مباد وز راز من و تو خلق آگاه مباد
كوته نشود عشق توام زين دل ريش دستم ز سر زلف تو كوتاه مباد
الهى! نسيمى دميد از باغ دوستى، دل را فدا كرديم. بويى يافتيم از خزينهٔ دوستى، به پادشاهى بر سر عالم فدا كرديم. برقى تافت از مشرق حقيقت، آب و گل كم انگاشتيم و دو گيتى بگذاشتيم. يک نظر كردى، در آن نظر بسوختيم و بگداختيم. بيفزاى نظرى و اين سوخته را مرهم ساز و غرق شده را درياب كه «مىزده را هم به مى دارو و مرهم بود».
الهى! تو دوستان را به خصمان مىنمايى، درويشان را به غم و اندوهان مىدهى، بيمار كنى و خود بيمارستان كنى، درمانده كنى و خود درمان كنى، از خاک آدم كنى و با وى چندان احسان كنى، سعادتش بر سر ديوان كنى و به فردوس او را مهمان كنى، مجلسش روضه رضوان كنى، ناخوردن گندم با وى پيمان كنى، و خوردن آن در علم غيب پنهان كنى، آنگه او را به زندان كنى، و سالها گريان كنى، جبّارى تو كار جبّاران كنى، خداوندى كار خداوندان كنى، تو عتاب و جنگ همه با دوستان كنى.
گر لا بد جان به عشق بايد پرورد بارى غم عشق چون تويى بايد خورد
عشقت به در من آمد و در در زد در باز نكردم آتش اندر در زد
الهى! كار آن دارد كه با تو كارى دارد، يار آن دارد كه چون تو يارى دارد، او كه در دو جهان ترا دارد هرگز كى ترا بگذارد؟ عجب آن است كه او كه ترا دارد از همه زارتر مىگذارد، او كه نيافت به سبب نايافت مىزارد، او كه يافت، بارى چرا مىگذارد؟
در بر آن را كه چون تو يارى باشد گر ناله كند سياهكارى باشد
در سر گريستنى دارم دراز، ندانم كه از حسرت گريم يا از ناز، گريستن از حسرت بهرهٔ يتيم و گريستن شمع بهرهٔ ناز، از ناز گريستن چون بود اين قصهاى است دراز.
الهى! يک چندى به ياد تو نازيدم، آخر خود را رستخيز گزيدم، چو من كيست كه اين كار را سزيدم؟
اينم بس كه صحبت تو ارزيدم!
الهى! نه جز از ياد تو دل است نه جز از يافت تو جان، پس بیدل و بىجان زندگى چون توان؟
الهى! جدا ماندم از جهانيان، به آن كه چشمم از تو تهى و تو مرا عيان.
خالى نئى از من و نبينم رويت جانى تو كه با منى و ديدار نئى!
اى دولت دل و زندگانى جان، نادريافته يافته و ناديده عيان، ياد تو ميان دل و زبان است و مهر تو ميان سر و جان، يافت تو روز است كه خود برآيد ناگاهان، يابنده تو نه به شادى پرداز و نه به اندهان، خداوندا، بسر بر مرا كارى كه از آن عبارت نتوان، تمام كن بر ما كارى با خود كه از دو گيتى نهان.
مشرب مىشناسم اما فاخوردن نمىيارم، دل تشنه و در آرزوى قطرهاى مىزارم، سقايه مرا سير نكند كه من در طلب دريايم. به هزار چشمه و جوى گذر كردم تا بو كه دريا دريابم. در آتش غريقى ديدى؟
من چنانم. در دريا تشنه ديدى؟ من همانم. راست، ماننده متحيّرى در بيابانم. همى گويم:
«فرياد رس، كه از دست بيدلى به فغانم!»[۱]
[۱] خواجه عبدالله انصارى، مناجاتنامه خواجه عبدالله انصارى، ۱جلد، انتشارات خدمات فرهنگى كرمان – كرمان، چاپ: اول، ۱۳۸۲.