Search
Close this search box.

مناجات‌نامه خواجه عبدالله انصارى (قسمت اول)

darvish001الهى! عاجز و سرگردانم، نه آنچه دارم دانم، و نه آنچه دانم دارم.

الهى! اگر بر دار كنى رواست، مهجور مكن! و اگر به دوزخ فرستى رضاست، از خود دور مكن.

الهى! مكش اين چراغ افروخته را، و مسوز اين دل سوخته را.

الهى! هر كه را خواهى براندازى، با درويشان دراندازى.

الهى! همه تو، ما هيچ، سخن اين است، بر خود مپيچ.

الهى! گفتى كريم، اميد بدان تمام است، تا كرم تو در ميان است، نااميدى حرام است.

الهى! طاعت فرمودى، و توفيق بازداشتى، و از معصيت منع كردى، بر آن داشتى، اى دير خشم زود آشتى، آخر مرا در فراق بگذاشتى.

الهى! اگر نه امانت را امينم، آن زمان كه امانت را مى‏‌نهادى دانستم كه چنينم.

الهى! تا از مهر تو اثر آمد، همه مهرها سرآمد.

الهى! من كيم كه ترا خواهم؟ چون من از قيمت خويش آگاهم.

الهى! به حقِّ آن كه ترا هيچ حاجت نيست، رحمت كن بر آن كه او را هيچ حجّت نيست.

الهى! نيستى همه را مصيبت است و مرا غنيمت.

بلا از دوست عطاست، و از بلا ناليدن خطاست.

الهى! نه ظالمى، كه گويم: «زنهار!» و نه بر تو حقّى دارم، كه گويم: «بيار» كار تو دارى ما را مى‏‌دار، اين اندوخته خود را بردار.

نيكا آن معصيت كه ترا به عذر آرد! شوما آن طاعت كه ترا به عجب آرد!

الهى! اگر از دوستانم، حجاب بردار، و اگر مهمانم مهمان را نيكو دار.

الهى! آنچه تو كشتى آب ده، و آنچه عبدالله كشت فرا آب ده.

الهى! پنداشتم كه ترا شناختم، اكنون آن پندار در آب انداختم.

الهى! حاضرى، چه جويم؟ ناظرى، چه گويم؟

درويش آب در چاه دارد و نان در غيب، نه پندار در سر دارد و نه زر در جيب.

جوينده گوينده است و يابنده خاموش.

هر چه به زبان آيد، به زيان آيد.

الهى! اگر عبدالله را خواهى گداخت، دوزخى ديگر بايد آلايش او را، و اگر خواهى نواخت، بهشتى ديگر بايد آسايش او را.

الهى! گناه در جنب كرم تو زبون است، زيرا كه كرم قديم و گناه اكنون است.

عاشق را يک بلا در روى و ديگرى در كمين است، و دائم با درد و محنت، قرين است.

الهى! گفتى مكن و بر آن داشتى، و فرمودى بكن و نگذاشتى!

الهى! اگر ابليس آدم را بدآموزى كرد، گندم آدم را روزى كرد؟

فرياد از معرفت رسمى و از عبادت عادتى، و از حكمت تجربتى، و از حقيقت حكايتى!

آنچه تراست، ندانم كه كراست؟ و آنچه نصيب تست، ندانم كه كجاست؟ چون روزى تو از روزى ديگران جداست، اين‏همه جان بيهوده كندن چراست؟

برخيز و طهارت كن، كه «قامت» نزديک است، و توبه كن كه قيامت نزديک است!

الهى! چون پاكان را استغفار بايد كرد، ناپاكان را چه كار شايد كرد؟

سقاهم ربّهم تمام است، شراباً طهورا كدام است؟

الهى! آتش دورى داشتى، با آتش دوزخ چه كار داشتى؟

در جوانى مستى، و در پيرى سستى، پس خدا را كى پرستى؟

در خانه اگر كس است، يک حرف بس است!

الهى! چون سگ را بار است و سنگ را ديدار است، اگر من از سگ و سنگ كم آيم عار است. عبدالله را با نوميدى چه كار است؟

همه او كند، و در گردن اين و آن كند.

كاردان كار مى‏‌راند، و مدعى ريش مى‏‌جنباند.

الهى! هر كه را خواهى كه براندازى، با ماش دراندازى.

اگر مى‏‌دانى كه مى‌‏داند، پشيمان شو، و اگر چنين دانى كه نمى‌داند، مسلمان شو.

توانگران به سيم و زر نازند، و درويشان قوت از نحن قسمنا سازند.

لقمه خورى – هر جايى، طاعت كنى- ريايى، محبّت رانى- هوايى، فرزند خواهى – خدايى؟ زهى مردک سودايى!

از او خواه كه دارد و مى‌خواهد كه بخواهى، از او مخواه كه ندارد و مى‏‌ترسد كه از او بخواهى.

يكى مى‌دود و نمى‌رسد، و يكى خفته و بدو مى‌‏رسد.

اگر تو خالق را شناختيى به در مخلوق نپرداختيى.

تا تو بر جان و مال مى‌‏لرزى، حقّا كه به دو جو نمى‌ارزى.

در حق دنيا چه گويم؟ كه به رنج به دست آرند، و به زحمت نگاه دارند، و به حسرت بگذارند.

بندهٔ آنى كه دربند آنى، آن نماى كه آنى تا در نمانى، و گرنه به تو نمايند چنانكه سزاى آنى.

درويشى پنهان بايد، چون پيدا شد برهان بايد.

اگر دارى مگو، و اگر ندارى دروغ مگو!

آن كه دارد مى‏‌پوشد، و آن كه ندارد مى‏‌خروشد و مى‌فروشد.

اگر از قفس دنيا رستى، به لطف احد پيوستى.

دنيا بر خلق پاش و زنده باش، درون كس مخراش و بنده باش.

الهى! اگر كار به گفتار است، بر سر گويندگان تاجم، و اگر به كردار است، به مورى محتاجم.

الهى! اگر حساب با مايه ‏داران است، من درويشم، و اگر با مفلسان است، من در پيشم.

يك ذرّه شناخت، به از دو عالم يافت.

زاد برگير كه سفر نزديک است، و ادب آموز كه صحبت ملوک بس باريک است، و از ندامت چراغى افروز كه عقبه تاريک است.

بى‏ نيازى را – از خلق – تاج كن و بر سر نه، و سرانجام خود را چراغ در بر نه!

طالب دنيا رنجور است، و طالب عقبى مزدور است، و طالب مولى مسرور است.

ايمن منشين، كه هلاک شوى، ايمن آن زمان شوى، كه با ايمان زير خاک شوى.

نه در رنگ و پوست نگر، در نقد دوست نگر.

به عاريت نازيدن، كار زنان است، از ديده جان ديدن كار مردان است.

اگر درآيى، در باز است، و اگر نيايى، خداى بى‌نياز است.

الهى! آن را كه تو خواهى، آب در جوى او روان است، و آن را كه نخواهى، او را چه درمان است؟

آه از تفاوت راه، دو پاره آهن از يک بوته‏ گاه، يكى نعل ستور و ديگرى آينه شاه!