در وصف حق تعالی:
گر کسی وصف او زمن پرسد بیدل از بینشان چه گوید باز
عاشقان کشتگان معشوقند بر نیاید ز کشتگان آواز
یکی صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده، حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت: ازین بستان که بودی، ما را چه تحفه کرامت کردی؟ گفت: به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را. چون برسیدم، بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سخر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان و شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بیخبرانند کان را که خبر شد، خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم وز هرچه گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم
(دیباچهٔ گلستان سعدی)
***********
در فواید خموشی:
بچین شد پیش پیری، مرد هوشیار که ما را از حقیقت کن، خبردار
جوابش داد آن پیر طریقت که ده جزوست در معنی، حقیقت
بگویم با تو گر نیکو نپوشی یکی، کم گفتنست و نه، خموشی
ز خاموشیست، بر دست شهان باز که بلبل در قفس ماند، ز آواز
اگر در تن زدن، جانت کند خوی شود هر ذرهای، با تو سخنگوی
چو چشمه تا به کی در جوش باشی که دریا گردی، گر خاموش باشی
درین دریا به گوهر، هر که ره داشت به غواصیش باید دم نگه داشت
(اسرارنامهٔ عطار نیشابوری)
***********
فناء فی الله:
بشب حلاج را دیدند در خواب بریده سر بکف با جام جلاب
بدو گفتند چونی سربریده بگو تا چیست این جام گزیده
آنها شبی حلاج را در خواب دیدند، در حالیکه سرش جدا شده بود و جامی در دست داشت. از او پرسیدند که با سرِ بریده در چه حالی و این جام چیست، پاسخ داد:
چنين گفت که او سلطان نکونام بدست سر بریده میدهد جام
کسی این جام معنی میکند نوش که کردست او سرِ خود را فراموش
نخستين جسم خود در اسم درباز پس آنگه جان ز بعد اسم درباز
چنان در اسم او کن جسم پنهان که میگردد اﻟﻒ در بسم پنهان
چو جسمت رفت جان را کن مصفا برآی از جان و گم شو در مسما
یکی دریاست زو علم گرفته همه موجش دل آدم گرفته
کجا این موج دریا مینشیند که دریا چیست در ما مینشیند
مرا باید که جان و تن بماند وگر هر دو بماند من نماند
من و تو یک من زهرست در کار که ز آن یک جوشده کوهی نگوسار
(اسرارنامهٔ عطار نیشابوری)
***********
حكايت مورچه و قلم:
مورچهای كوچک دید كه قلمی روی كاغذ حركت میكند و نقشهای زیبا رسم میكند.
به مور دیگری گفت این قلم نقشهای زیبا و عجیبی رسم میكند.
نقشهایی که مانند گل یاسمن و سوسن است.
آن مور گفت: این كار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وامیدارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست، بلكه بازو است.
زیرا انگشت از نیروی بازو كمک میگیرد.
مورچهها همچنان بحث و گفتوگو میكردند و بحث به بالا و بالاتر كشیده شد.
هر مورچه نظر عالمانهتری میداد تا اینكه مسأله به بزرگ مورچگان رسید.
او بسیار دانا و باهوش بود، گفت:
این هنر از عالم مادیِ صورت و ظاهر نیست.
این كار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بیهوش و بیخبر میشود.
تن لباس است، این نقشها را عقل آن مرد رسم میكند.
مولانا در ادامهٔ داستان میگوید:
آن مورچهٔ عاقل هم، حقیقت را نمیدانست.
عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است.
اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود رها كند همین عقلِ زیرکِ بزرگ، نادانیها و خطاهای دردناكی انجام خواهد داد.
(مثنوی معنوی مولوی)