معراج جان در نفى خود و ظهور عشق اعلى است:
هر كجا دلبر بود خود همنشين
فوقِ گردون است نه زير زمين
معراج روحانى همراهى با معشوق است اگر چه او در زير زمين باشد. از اينرو پيامبر فرمود: مرا بر يونس بن مَتّىٰ برتر ننهيد، كه معراج او در شكم ماهى بود و از من بر افلاک، فخر من فقر است كه خود فقر ذاتى مايه عروج و سرفرازى است.
قربْ نه بالا، نه پستى رفتن است قربِ حق از حبس هستى رستن است
نيست را چه جاىِ بالا است و زير؟ نيست را نه زود و نه دور است و دير
كارگاه و گنج حق در نيستى است غرّه هستى، چه دانى نيست چيست؟
آن گاه كه معشوق مىبيند روحى كه به عاشق سپرده است از قفس تن آزاد شده و به سوى او مىآيد، مىگويد:
چون به من زنده شود اين مرده تن جان من باشد كه رو آرد به من
من كنم او را از اين جان محتشم جان كه من بخشم ببيند بخششم
(داستانها و پيامهاى مثنوى)
***********
خصوصيات صوفى واقعى:
الف: در حال مراقبه قرار مىگيرد بويژه در حضور پير، چه اگر در آن زمان و مكان، به تمركز پردازد در آينه وجود پير خود را مىبيند، كتاب او دل آينهگون اوست كه مقابل دل آينهگون پير نگه مىدارد و جمال حق را كه در آن تابيده رندانه مىنگرد.
دفتر صوفى سواد و حرف نيست جز دل اسپيد همچون برف نيست
زاد دانشمند، آثار قلم زاد صوفى چيست؟ آثار قَدَم
صوفيان از طريق بسيار خواندن و نوشتن به حقيقت نمىرسند، بلكه از طريق آثار معارف ازلى الهى كه بر دل آنان مىتابد به حقيقت مىرسند. آنان چون صيّادى هستند كه نخست بر اثر قدم آهو جلو مىروند (طريق تقليد از پير) تا اينكه نزديکتر شوند آنگاه بوى عطر ناف آهو آنان را به شوق مىآورد و عاشقانه به سوى آهوى حقيقت مىدوند، كه راهى كه مقلّد و زاهد در صد منزل برود عاشق در يک منزل مىرود.
رفتن يک منزلى بر بوى ناف
بهتر از صد منزلِ گام و طواف
ب: صوفى كامل كسى است كه به شهود و عيان رسيده و عارف به حقايق گشته است به طورى كه مشهودات را فقط نماد و رمز و علامتى مىداند كه حقيقت را در بىزمانى و بىمكانى نمايان مىسازد.
آن عيان نسبت به ايشان فكرت است ورنه خود نسبت به دُوران رؤيت است
فكرت از ماضى و مستقبل بود چون از اين دو رَست، مشكل حل شود
(داستانها و پيامهاى مثنوى)
***********
خصوصيت پير طريق:
پير ايشانند كاين عالم نبود
جان ايشان بود در درياى جود
صوفى پس از اكمال و اتمام سير و سلوک تا مرحلهٔ فنا و سير فى الله، وقتى به بقاى الهى رسيد، اگر سفر از حق به خلق كند و اين مأموريت بر او قرار گيرد، مىتواند بهعنوان مرشد (پير، شيخ و…) به دستگيرى و ارشاد پردازد. اين خليفههاى خدا كه هميشه وجود دارند، علمشان لدنّى است نه اكتسابى و آگاهیشان الهى است. اگر دو يا چند تن هم باشند يكى محسوب مىشوند، زيرا هميشه يک روح متعالى در رأس كل همهٔ انسانهاست گرچه در بدنها و تعيّنات جسمى بسيار باشند، مانند موجود يک دريايند.
چون از ايشان مجتمع بينى دو يار هم يكى هستند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان در عدد آورده باشد بادشان
تفرقه در روح حيوانى بود نفس واحد روح انسانى بود
(داستانها و پيامهاى مثنوى)
***********
«هرچه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم، همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش.
ای دوست نه هرچه درست و صواب بود، روا بود که بگویند.
و نباید چیزها نویسم بی«خود» که چون «واخود» آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور.
کاشکی، یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی.
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم بغایت؛
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم، هم رنجور شوم؛
چون احوال عاشقان نویسم نشاید،
چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید؛
و هر چه نویسم هم نشاید؛
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید؛
و اگر گویم هم نشاید؛
و اگر خاموش گردم هم نشاید؛
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید.»
(رساله فی العشق، عینالقضات همدانی)