محلّ معرفت قلب است
در گذشته به كرّات اشاره شد كه محلّ معرفت قلب است. اكنون جهت اهميّت موضوع، مناسب آمد تحت عنوانى جداگانه به تفصيل مورد بحث قرار گيرد.عارفان مسلمان، از جمله ابن عربى و پيروانش، بدون اينكه از حقيقت و عين قلب تعريف منطقى روشنى داده باشند، با تمثيلاتى لطيف، عباراتى مطنطن و عناوينى باشكوه به تبيين آن پرداختهاند كه دلالت بر رفعت مقام و علوّ مرتبت آن در انديشه و عرفان اسلامى مىكند. از آن جمله است: معدن ايمان، محلّ نور عقل، محلّ رؤيت، بيت حقّ، مشعر الهى، مكان علم و نور، زجاجه (آبگينه)، كوكب درّى (ستاره درخشان)، عرش اللّه، مستوى الرّحمن، محيط دور كون و أعيان، منظر أعلى، مخزن أسرار، نور ازلى و سرّ على، محلّ اسرار حقّ، شمع سراپرده شاهى، آينه نور الهى، ايمنآباد، حصن محكم و گلشن خرّم، مظهر عدل و بيت ربّ، مظهر تجليّات صفات الهى و مظهر تعدّد اسمايى، لطيفه ربّانيّه روحانيّه و بالاخره حقيقت جامعه انسانيّت كه جامع جميع حضرات و مظهر هويّت ذاتيّه با تمامى اسما و صفات است.
ابن عربى در رساله تحفة السّفرة الى حضرة البررة پس از اينكه قلب را جاى شناسايى امور و آگاهى از علوم عموماً، و معرفت معارف ربّانى و علوم الهى خصوصاً مىشناساند، مانند ساير عرفا تأكيد مىكند كه معرفت مطمئن و دانش راستين و وصول به مقامات، تنها از راه پاک گردانيدن قلب از شوائب و آلودگیها و بيرون كردن اغيار از آن حاصل آيد.
گفتنى است، قلب گاهى هم به نفس، روح و عقل اطلاق شده است. به علاوه همچنانكه مىدانيم تكّه گوشت صنوبرى نيز كه محلّ روح حيوانى است و در طرف چپ بدن قرار دارد، قلب ناميده مىشود. ولى مراد عرفا از قلب كه اين همه اوصاف معنوى و عناوين عالى و قواى غيرعادى برايش قائل شدهاند، نه نفس، روح و عقل به معناى متداول است، و نه آن اندام بدنى و به اصطلاح قلب جسمانى كه گفته شد در سمت چپ بدن قرار دارد، بلكه همچنانكه اين جماعت خود تصريح كردهاند، منظور از آن جوهر نورانى غير مادّى و به تعبيرى ديگر لطيفه ربّانى روحانى است كه به اين قلب جسمانى تعلّق دارد، مانند تعلّق اعراض به اجسام و اوصاف به موصوفات، و آن حقيقت انسان است. و به عقيده آنها مراد از قلب كه در كتاب و سنّت آمده است، همين معنى است.
شايسته توجّه است كه در عبارات برخى از بزرگان اهل عرفان به مرتبهاى از نفس، يعنى نفس ناطقه، قلب اطلاق شده است. ابو حامد غزّالى پس از تعريف نفس ناطقه و بيان شئون آن، مىنويسد: «للنّفس الناطقة عند كلّ قوم اسم خاصّ فالحكماء يسمّون هذا الجوهر النّفس الناطقة و القرآن يسمّيه النّفس المطمئنّة و الرّوح الأمرى و المتصوّفة تسميه القلب»: نفس ناطقه نزد هر قومى اسم خاصّى دارد. حكما اين جوهر را نفس ناطقه مىنامند، قرآن آن را نفس مطمئنّه و روح امرى مىنامد و متصوّفه آن را قلب مىنامند. عبدالرّزاق كاشانى شارح كبير ابن عربى هم نوشته است: «قلب جوهر نورانى مجرّدى است كه واسطه ميان روح و نفس است. حكيم آن را نفس ناطقه مىنامد و انسانيّت با آن تحقّق مىيابد، باطنش روح، مركب و ظاهرش نفس حيوانى است». سيّد شريف جرجانى نيز چنين تعريف كرده است: «لطيفهاى است ربّانى كه به اين قلب جسمانى صنوبرىشكل كه در طرف چپ سينه قرار داده شده تعلّق دارد، آن حقيقت انسان است، حكيم آن را نفس ناطقه مىخواند، روح باطن آن است، نفس حيوانى مركب آن؛ مدرک، عالم، مخاطب، مطالب و معاتب در انسان اوست». داود قيصرى شارح ديگر ابن عربى كمى روشنتر و دقيقتر از تعاريف فوق چنين نوشته است: «قلب به مرتبهاى از نفس ناطقه اطلاق مىشود كه نفس در آن مرتبه، هر وقت كه بخواهد معانى كلّى و جزئى را مشاهده مىكند و اين مرتبه همان است كه حكما آن را عقل مستفاد مىنامند».
با وجود اين، بايد توجّه داشت كه واژه قلب در كلمات عرفا عموماً و در عبارات ابن عربى و پيروان وى خصوصاً در معنايى أوسع از معانى مزبور به كار رفته است كه آن را حقيقت جامعه انسانى كه جامع جميع حضرات است خواندهاند و مظهر هويّت ذات و اسما و صفات دانستهاند. و نيز گفتهاند كه آن مظهر عدل، صورت احديّت، جمع بين ظاهر و باطن است و از زمين و آسمان و حتى از رحمت الهى گستردهتر است ، كه بالاخره عرش اللّه و عرش الرّحمن است كه اگر از آلودگیها پاک گردد و صفا و جلا يابد، همه علوم، به ويژه معارف ربّانى و علوم الهى، در آن هويدا گردند.
ابو حامد غزّالى در كتاب احياء علوم الدّين آورده است كه: علم طريق آخرت بر دو قسم است: علم مكاشفه و علم معامله. مكاشفه علم باطن و غايت علوم است و آن علم صدّيقان و مقرّبان است. و آن نورى است كه هنگام تطهير و تزكيه قلب از صفات ناپسند در آن ظاهر مىشود و در وقت ظهورش امور كثيرى هويدا مىگردند و معرفت حقيقى به ذات خداوند سبحانه و به صفات باقى و تام او و همچنين حكم او در خلق دنيا و آخرت و معرفت به معناى نبوت و نبى و ظهور ملک براى انبيا و كيفيت وصول وحى به آنها و معرفت ملكوت آسمانها و زمين حاصل آيد كه مردم را در معانى اين امور پس از تصديق به اصول آنها مقامات پراكندهاى است. پس مقصود از علم مكاشفه اين است كه حجاب برداشته شود و صاحبان اين علم را ظهور حق در اشيا آشكارا و عيان گردد، آنچنانكه شک و شبهه به آن راه نيابد. و حصول اين نوع علم در انسان ممكن مىنمايد، مشروط بر اينكه آينه دل به پليدیهاى دنيا آلوده نباشد و زنگار برنياورد. منظور از علم طريق آخرت پاک گردانيدن آينه دل از اين آلودگیهاست كه حجاب معرفت خداوند و صفات و افعال او هستند. و اين پاكسازى امكان نيابد، مگر به وسيله خوددارى از شهوات و اقتدا به انبيا- صلوات اللّه عليهم- به همان اندازه كه قلب روشن و پاک مىشود، با جانب حق روياروى مىگردد و انوار حقايق به آن مىتابند.
عزّالدين محمود بن على كاشانى در كتاب مصباح الهدايه و مفتاح الكفايه آورده است كه: «منبع علم دل است و ظهور آن به محافظت آداب حضرت عزت متعلق، چنانكه در بعض كتب منزله، حق تعالى وحى كرده است كه اى بنىاسرائيل مگوييد علم در آسمان است، كيست كه آن را از آسمان فرود بياورد، و مگوييد كه علم از آن سوى درياهاست، كيست كه از درياها بگذرد و آن را بياورد، علم در دلهاى شما قرار داده شده است. در پيشگاه من به آداب روحانيان مؤدّب و به اخلاق صدّيقان متخلّق گرديد، علم را از درون قلوب شما آشكار مىسازم تا سراپاى وجود شما را فراگيرد».
در گذشته به كرات گفته شد و در ذيل هم خواهيم ديد كه ابن عربى نيز در كتب و آثارش درباره قلب و پاك گردانيدن آن از پليديها سخن گفته و معارف الهى را كه از سوى خداوند در قلب پاک عارف هويدا مىگردند ستوده، و بر علوم و معارف ديگر كه از راه فكر و نظر و عقل به دست مىآيند برترى داده و ادعا كرده است كه علوم وى و اصحابش از طريق فكر و نظر نيست، بلكه فيض و موهبت الهى است كه خداوند على الدّوام فيّاض و وهّاب است و قلب پاک هم همواره پذيرنده و قابل، كه چون قلب از زنگ كدورات پاک شود و از جميع اغيار حتى از افكار و أنظار خالى گردد، انوار غيب و معارف الهى به اندازه پاكى و خلوصش به آن مىتابند، و حتى ممكن است در آن واحد، آن اندازه از علوم و معارف در آن پديدار آيد كه نگارشش در زمانهاى دراز نيز مقدور نباشد. براى رسيدن به كنه عقيده و عمق نظر ابن عربى در اين باب، باز نقل عباراتى از وى لازم مىنمايد. او در كتاب التدبيرات الالهيّه پس از عنوان اين مطلب كه عالم ملكوت محرّک عالم شهادت است و اينكه هر چه در عالم شهادت از حركت و سكون، اكل و شرب و كلام و سكوت پديدار مىگردد، ناشى از عالم غيب است، زيرا هيچ حيوانى حركت نمىكند، مگر از روى اراده و اراده از عمل قلب است و قلب از عالم غيب است، تأكيد مىكند كه حركت و امثال آن از عالم شهادتند و عالم شهادت به حسب عادت، به حس ادراک مىگردد ولى عالم غيب به خبر شرعى يا نظر فكرى. عالم غيب به عين بصيرت ادراک مىشود، عالم شهادت به عين بصر، همچنانكه بصر عالم شهادت را درنمىيابد، مگر وقتى كه حجاب ظلمت و اشباه آن از موانع برطرف شوند و انوارى از قبيل نور خورشيد، چراغ و امثال آن از انوار بتابند، همچنين حجاب عين بصيرت، هوسهاى غالب و شهوات و ملاحظات اغيار و امثال آنها از حجب ديگرند كه بين آن و ادراك ملكوت، يعنى عالم غيب، حايل مىشوند و چون انسان به آينه قلبش توجه نمايد و آن را به انواع رياضات و مجاهدات جلا دهد به طورى كه جميع حجابات از آن زائل شوند و نور آن با نورى كه بر عالم غيب تابان است، يعنى نورى كه ملكوتيان به آن مىبينند و آن به منزله نور خورشيد است در عالم محسوس، فراهم آيد، در اين حالت مغيّبات آنچنانكه هستند آشكارا مىگردند. ميان بصر و بصيرت، فرق غامضى است و آن اينكه ديوار و قرب و بعد زياد و اجسام كثيف، ميان حاس و محسوس مانع مىشوند، كه علتش قصور بيننده است به حسب عادت، اگرچه گاهى اين موانع براى انبيا و اوليا منخرق مىشوند، چنانكه نبى- صلى اللّه عليه و آله- فرمود: «انّى أراكم من وراء ظهرى»، و اين انخراق براى اوليا در آغاز سلوک و در ابتداى مكاشفاتشان رخ مىدهد، زيرا اولين چيزى كه برايشان كشف مىگردد از محسوسات است، مثلاً در حالى كه در اقصاى مغربند، مردى را در مكه مىبينند و يا كعبه را مشاهده مىكنند و اين نوع كشف در نزد مريدان در بدايت احوالشان كثير است. اما عالم بصيرت اينچنين نيست، زيرا بين او و بين عين بصيرت، نه مسافتى موجود است، و نه بعد و قرب چندانى، بلكه تنها حجاب آن هواهاى نفسانى و آلودگیها و پليدیهاى مادّى است كه چون به وسيله مجاهدات مرتفع گردند، اعلام غيوب لايح آيند. نكته شايسته توجّه: ملاحظه شد، ابن عربى در عبارات فوق حجاب عين بصيرت را هواهاى نفسانى و شهوات و به طور كلّى ملاحظات اغيار دانست. در فتوحات مكّيّه هم زنگار قلب را تعلّق آن به غير خدا و اشتغال به علم اسباب مىداند كه مانع تجلّى حق بر قلب مىشوند، چنانكه مىنويسد: «و لكنّه لمّا تعلّق [القلب] و اشتغل بعلم الاسباب بدلا عن العلم باللّه، كان تعلّقه بغير اللّه صدأ على وجه القلب، لانّه المانع من تجلّى الحقّ على هذا القلب ».