حكايت شبلى با آن جوان در باديه:
شبلى گفت: از راه باديه به كعبه مىرفتم، در راه جوانى خوشپوش ديدم كه خرامان مىرفت؛ شاد، با نشاط و چابک. از او پرسيدم: جوان، از كجا مىآيى؟
جوان گفت: از بغداد مىآيم. دو ساعت پيش حركت كردم و مىبينى كه راه پنجروزه را آمدهام. پس از مدّتى به حرم رسيدم، در نزديكى كعبه مردى ضعيف و ناتوان را ديدم كه نيمه جانى داشت. مرا چون ديد، با نالهٔ خفيفى گفت: من همان تازهجوانم كه از بغداد آمده بودم و مرا ديدى. مرا با شوق و اعزاز خواند و هر ساعتم گنجى از معرفت و محبّت بخشيد، امّا چون به خود آمدم و خودى ديدم مرا به بيمارى و فقر مبتلا كرد و اكنون:
نه دل ماند و نه دنيا و نه دينم چنين كامروز مىبينى چنينم
اگر تو ره رَوى عمرى بسوزى كه جز هيچت نخواهد بود روزى
(داستانها و پيامهاى عطّار در الهىنامه)
***********
حكايت شوريدهدل بر سر گور:
شوريدهدلى سحرگاه از گورستان مىگذشت. سنگ قبرى پُر نقش و نگار بر قبرى ديد، با خود گفت: خدايا، اين مرده جز اين سنگ چه دارد؟ پيامى در دل شنيد كه گفت: نه دنيا داشته و نه آخرت و او خواهان چيزى ديگر بوده است و اكنون او را هيچ در هيچ است.
بينداز اين جهانِ پيچ بر پيچ چو بر خوانِ جهانى هيچ بر هيچ
طريقت چيست نقد جان فكندن كه خود را در غلط نتوان فكندن
در او معدوم شو اى گشته موجود تو و او در نمىگنجد چه مقصود؟
(داستانها و پيامهاى عطّار در الهىنامه)
***********
حكايت ديوانهاى كه رازى با حق گفت:
ديوانهاى را در بند و زنجير كرده بودند و او زير لب با خدا راز و نياز مىكرد. يكى گوش بر لبش نهاد تا چه مىگويد. شنيد كه مىگفت: خداى من، من و تو مدّتى همخانه بوديم، چون تو با من در يكجا نمىگنجيدى، به حكم تو من رفتم كه فقط تو بمانى.
ملازم باش اين در را كه ناگاه به قرب خويشتن خاصت كند شاه
اگر تو حاضرِ درگاه گردى ز مقبولانِ قربِ شاه گردى
(داستانها و پيامهاى عطّار در الهىنامه)
***********
حكايت ملکشاه با پاسبان:
ملكشاه، پادشاه پرقدرت سلجوقى، در شبى برفى و بسيار سرد و يخزده از چادر خود بيرون آمد تا ببيند آيا احدى به پاسدارى پرداخته است؟ هرچه نگريست، هيچ كس را نديد. پيشتر رفت، مردى پيچيده در قباى نمدين ديد كه سر بر ميخ چادر نهاده و خفته است. از صداى پاى شاه مرد از خواب برخاست و گفت: كيستى؟
ملكشاه: منم، ملكشاه، امّا تو كيستى؟
مرد: مردى بىخانمان كه پاسبانى درگاه مىكنم و جز خدمتكارى كارى ندارم.
ملكشاه: فردا نزديک من بيا، تو بايد عميد* خراسان گردى.
چو سلطان يک شب از مردى نشان يافت از او آن مرد نام جاودان يافت
اگر تو هم شبى بر درگه يار به روز آرى زهى دولت زهى كار
اگر يک شب به بيدارى رسى تو به سر حدّ وفادارى رسى تو
ز فضلت خلعتى بخشند جاويد كه يک يک ذرّه مىبينى چو خورشيد
*عميد: استاندار.
(داستانها و پيامهاى عطّار در الهىنامه)
***********
حكايت اياز و سلطان محمود:
سلطان محمود شبى به ديدار اياز رفت. اياز خفته بود، به تماشا و مواظبت بدو مشغول شد. سحرگاه كه اياز بيدار شد، سلطان را چون پرستارى بر بالين خود ديد. تا خواست اظهار شرمندگى نمايد، محمود برخاست و در حالى كه مىرفت گفت: خداحافظ اكنون كه با خويش آمدى من مىروم.
چو با خويش آمدى محبوب گم شد چو تو طالب شدى مطلوب گم شد
همى تا با خودى از تو نگويند ولى تا بيخودى جز تو نجويند
(داستانها و پيامهاى عطّار در الهىنامه)
***********
شوق ماه به خورشيد:
ماه: من از عشق خورشيد، تابندهام.
نظارگان ماه: اگر چنين است، پس چرا روز نمايش ندارى؟ در روز تحتالشّعاع خورشيدى كه شب نور مى دهى. و آنگه كه ناپيدا شوى و سپس چون هلال سر بر آرى همه شيفتهٔ ديدن تو گردند و مشتاقانه تو را مىجويند.
تو تا هستىِ خود در پيش دارى بلاى جاودان با خويش دارى
ز شير شرک اگر خويت شود باز بلوغت افتد از توحيد آغاز
(داستانها و پيامهاى عطّار در الهىنامه)
***********
بايزيد و سائل:
بيداردلى بايزيد را به خواب ديد، از او پرسيد: چون از اين جهان رفتى، با خداى يگانه چه گفتى كه گرامى گشتى؟
بايزيد: چون به درگاه رسيدم، گفتم گناه آوردهام، امّا شرک نياوردهام. خدا گفت: بايزيد، به ياد آر آن شبى را كه شربتى شير نوشيدى، شكمدرد يافتى و گفتى: اين درد از شير بود، تو نگفتى از خداست و اين شرک تو بود.
مكن دعوىِ وحدت آشكاره كه تو از شرک، هستى شيرخواره
(داستانها و پيامهاى عطّار در الهىنامه)