وقتي خواستند حجر را شهيد کنند، به حجر گفتند كه حكم اعدام تو و پسرت آمده، تو را اول بکشيم يا پسرت را؟ هر كس باشد ميگويد: همهي دنيا را بكشيد، ولي پسرم را نكشيد. اين طبيعي است، ولي حجر گفت: اول پسرم را بكشيد، چون پسرم تازه مسلمان و جوان است، شايد جان خود را بر ايمان خود ترجيح دهد، اين است كه ميخواهم اول او را بكشيد، بعد مرا بكشيد. او براي اين كه كشته نشود، ممكن است ايمان خود را از دست بدهد، ولي من نه
بسمالله الرّحمن الرّحيم. با اين آيهي قرآن صحبت خود را آغاز ميكنم: «اِن كُنتُم تُحِبََُّونَ اللهَ فَاتََّبِعُوني يُحبِبكُمُ اللهُ»[i] اگر شما خدا را دوست داريد پيروي من كنيد و دنبال من بياييد تا اينكه خدا شما را دوست داشته باشد، جلوهي اين پيروي در زندگي حضرت ابراهيم (ع) است كه در قرآن آمده، ابراهيم چه کرد تا اينکه: «َواتَّخَذَاللهُ اِبراهيمَ خَليلا»[ii] خداوند ابراهيم را دوست گرفت، يعني آن وقتي كه يُحبِبكُمُ الله[iii] پيدا کرد خدا را دوست داشت و دنبالهي امر الهي رفت و پيروي كرد يعني «فَاتَّبعُوني»[iv]، بعد هم خدا ابراهيم را دوست خود گرفت. خليل به معناي دوست است، دوستِ خيلي نزديك و صميمي. دوست داشتن درجات و انواع دارد، مثلاً كسي پدر خود را دوست دارد، مانعي ندارد، مادر خود را هم دوست داشته باشد، پدر و مادر را دوست دارد؛ همسر خود را نيز، اين مانعي ندارد، همه را دوست دارد، خداوند هم نميخواهد ما را در تنگنا قراربدهد، كمتر موجبات آن را فراهم ميكند كه انسان مجبور باشد بين اين چندتا يكي را انتخاب كند.
داستان حجربنعدي را شنيدهايد كه از صحابهي خاص علي (ع ) بود، زياد كه حاكم كوفه بود، نميتوانست شيعيان را تحمل كند، زيرا وسط خطبهي او بلند ميشدند و به او ميگفتند: دروغ نگو، تو انسان صالحي نيستي و اصطلاحاً او را سنگِ روي يخ ميكردند، او هم دوازده نفر از شيعيان از جمله حجر و پسرش را به شام فرستاد و به معاويه گفت: خودت ميداني هركارميخواهي با اينها بكن که من از عهدهي اينها برنميآيم و معاويه دستورداد در شش فرسخي شام چند نفر از آنها را شهيد کردندكه حتما اشخاصي كه به زيارت زينبيه ميروند، به زيارت حجر هم ميروند. وقتي خواستند حجر را شهيد کنند، به حجر گفتند كه حكم اعدام تو و پسرت آمده، تو را اول بکشيم يا پسرت را؟ هر كس باشد ميگويد: همهي دنيا را بكشيد، ولي پسرم را نكشيد. اين طبيعي است، ولي حجر گفت: اول پسرم را بكشيد، چون پسرم تازه مسلمان و جوان است، شايد جان خود را بر ايمان خود ترجيح دهد، اين است كه ميخواهم اول او را بكشيد، بعد مرا بكشيد. او براي اين كه كشته نشود، ممكن است ايمان خود را از دست بدهد، ولي من نه. البته خداوند چنين موقعيتهاي سختي را براي ماها پيش نميآورد، ولي به هر جهت همهي اين نوع محبتها وجود دارد و تا حدودي با هم، هم اندازه هستند، ولي يك محبتي است كه بر محبتهاي ديگر برتري دارد و آن محبت الهي است. در داستان حضرت ابراهيم (ع) هم ميگويند: وقتي خداوند ديد كه ابراهيم (ع) تنها پسرش يعني اسماعيل را که در سن پيري صاحب آن شده بود، خيلي دوست دارد، فرمود: او را با مادرش هاجر در بيابان رها کن، اين امر به دليل آن نبود که هاجر از ساره – زن ديگر ابراهيم (ع) – دور باشد، بلکه به اين دليل بود که ميخواست ابراهيم (ع) را متوجه خود(يعني خدا) کند و ابراهيم (ع) هم هيچ اعتراضي نکرد، فقط عرض کرد: به امر تو اين كار را كردم، خود تو ميداني که چگونه آنها را حفظ كني و چون هنوز هم محبت ابراهيم (ع) نسبت به اسماعيل بود، خداوند دستور قربانيكردن اسماعيل را داد، براي اينكه حب و مهر خدا يك چيزي است كه همهي انواع مهرها در آن هست و اگر كسي حب خدا را به حد اعلاي آن داشته باشد نميتواند حب ديگري را داشته باشد، البته آن حب كمتر در مردم عادي وجود دارد؛ در انبيا هست و بعضي اوليا هم به اين درجه رسيدهاند ازجمله بايزيد بسطامي وقتي به اين آيه رسيد كه خداوند ميفرمايد: «اَنِ اشكُرلِي وَ لِوالِدَيكَ»[v] شكر من و شكر والدين خود را بجا بياور، پيش مادر خود گريهكنان آمد – پدر را كه از دست داده بود – گفت: خداوند چنين امركرده و من نميتوانم اين دو شكر را بجا بياورم و قابل جمع نيست، يا من را از خدا بخواه كه يكسره براي تو باشم يا من را رها كن كه يكسره با خدا باشم. مادر گفت: من تو را رها كردم، برو در راه خدا؛ يعني قابل جمع نبود. اين حبي را كه قابل جمع با حب ديگري نباشد و به حد اعلا برسد، خواستند براي آن اسم ديگري پيدا كنند، به قول مولوي، اسم آن را گذاشته «عشق» البته يک عدهاي که ميخواستند فقط از ديگران ايراد بگيرند، به ما ايراد ميگيرند که استفاده از لغت عشق نسبت به خداوند توهين است، درصورتيکه عشق همان حب است، حبي است كه با حب ديگري يكجا جمع نميشود، حبي است كه به اصطلاح انحصارطلب است؛ فقط و فقط خود اوست و حب ديگري نيست، اين را عشق ميگويند؛ در روانشناسي هم باب خاصي وجود دارد که مثال ميزنند و ميگويند كه وقتي ما معمولي نگاه ميكنيم، همه جا را به تساوي ميبينيم يعني همه را به يك اندازه و به يك درجه و قوّت ميبينيم، بعد اگر ذرهبين بگذاريم ذرهبين فقط يكجا را ميبيند و جاهاي ديگر را حذف ميكند؛ اين هم همينطوراست. مولوي در توصيف اين عشق ميگويد:
جسم خاك از عشق بر افلاك شد كوه در رقص آمد و چالاك شد[vi]
جسم خاك از عشق بر افلاك شد، يعني پيغمبر(ص) ما كه يك بشر بود و از خاك آفريده شد و جسم داشت به واسطهي عشق الهي به آسمانها رفت. موسي (ع) خواست ببيند، خداوند گفت: ببين كوه طاقت دارد؟ كوه در رقص آمد و چالاك شد. يعني موسي (ع) ديد که کوه هم طاقت نداشت. دارا بودن محبتي كه با حب ديگري همراه نباشد از خصوصيات و صفاتي است كه خداوند تقريباً به همه پيغمبران عطا كرده، مدتي ميروند به چنين عالمي، ولي آنجا نميتوانند بمانند و به اين عالم باز برميگردند؛ فقط دربارهي الياس (ع) ميگويند که رندانه درخواست کرد که آن عالم را ببيند، خداوند گفت: بيا ببين و برگرد. آمد ببيند، نميدانم چه كرد كه نميتوانست برگردد و گفت نميتوانم برگردم و ماند كه ميگويند: الياس (ع) زنده است.
ابراهيم (ع) را كه مثال زديم، در آن لحظهاي كه پسر كوچك و همسرش را ميبرد تا در بيابان رها كند، در عالمي بود كه محبت اينها را داشت، ولي ميديد که محبت ديگري كه با هيچچيزي قابل جمع نيست گفته اين كار را بكن. آن همسر هم ميدانست كه اينجا ابراهيم درحالتي است كه آن عشق الهي به او مجال نميدهد كه به هيچچيز ديگري رسيدگي كند، در هيچ جا نيامده که هاجر پرسيده باشد: يعني چه، آمدهاي ما را اينجا رها كني؟ خود شما فكر كنيد اگر همسرتان در وسط بيابان بگويد پياده شو و خود او برود، چهكار ميكنيد؟ او هم اين ايمان را داشت كه ابراهيم (ع) از روي هواي نفس اين کار را نميكند. بنابراين، اين حب كه عشق ناميده ميشود، براي همه قابل وصول نيست، چون چيز سهلالوصولي نيست، لازم هم نيست كه باشد، وقتي خدا ما را به اين دنيا فرستاده يعني به مقتضيات اين دنيا باشيد، مقتضيات اين دنيا هم اين است كه اين حب و آن عشقي كه انحصار طلب است و به اصطلاح پدر و مادر و هيچكسي را نميشناسد، آن دراينجا نيست. آن، وقتي است كه برويم، هر وقت كه آن جسم خاكي ما – ولو يك دهم ثانيه – بر افلاك شود، وقتي حس كرديم كه ميتوانيم مثل كوه در رقص آمده و چالاك شدهايم و از حب الهي در رقص آمدهايم، آن وقت در آن لحظه در آن عالم هستيم و الّا مابقي اوقات بايد در اين دنيا باشيم با همين قواعد، منتها اين قواعد را گفتهاند که چگونه اجرا كنيد. إنشاءالله.
من که طبيب نيستم، اما در پاسخ سؤالي که در نامه براي من نوشتهايد، كمي طب بلد هستم، همان قدر بلدم كه ميدانم اگر چاي داغ بخورم معدهام ميسوزد و اذيت ميشود، به هر جهت سؤال طبي نپرسيد. در مسايل طبي با چند نفر طبيب مشورت كنيد و به يك طبيب اكتفا نكنيد، در اين كارهاي مهم به چند طبيب مراجعه كنيد. وقتي به نيّت اينكه من گفتهام، مراجعه كنيد آنچه آنها ميگويند مثل اينکه من گفتهام ولي من خودم الآن نميتوانم چيزي بگويم، مثلاً ميپرسيد: عمل جرّاحي كنم يا نكنم؟ من نميدانم. همهي مريضها را خدا شفا بدهد و شما را هم به هيچ بيماري دچار نكند كه ناچار شويد به طبيب يا غيرطبيبي مراجعه كنيد.
[i] – «…اگر خدا را دوست ميداريد از من پيروي کنيد، تا او نيز شما را دوست بدارد». سوره آلعمران، آيه ۳۱
[ii] – «…و خدا ابرهيم را به دوستي خود برگزيد.»، سوره نساء، آيه ۱۲۵
[iii] – سوره آل عمران، آيه ۳۱
[iv] – همان
[v] – «…مرا و پدر و مادرت را شکر گوي…»، سوره لقمان، آيه ۴۱
[vi] – مثنوي معنوي، تصحيح دکتر توفيق سبحاني، دفتر اول، بيت ۲۵.