Search
Close this search box.

واعظ صوفي

Imageباري، أدهم در مصباحِ مشكات مي‌نويسد: «معرفتِ صحّتِ اعتقاد و علم به تشيّعِ هر يك از صوفيّة صفيّه و أهلِ تحقيق76 از كتابِ مُستَطابِ مجالس المؤمنين حاصل شود و عاقلِ كاملِ عالم به علمِ تصوّف و تحقيق خود در اين باب احتياج به استماع ندارد، بلكه بروي واضح و روشن است كه تصوّفِ حاليِ واقعي بي‌تشيّع صورت نبندد77 و با تسنّن جمع نگردد»78.

 

گوشه‌اي از كار و بار و حال ومقالِ أدهمِ خلخالي از خلالِ آثارش1

«الحمدُ لله الّذي مَنَّ علينا بمحمّد نبيّة ـ صلي الله عليه وآله دونَ الأممِ الماضيئ والقرون السّالفة»

أدهَمِ خلخالي (متخلّص به «عُزلتي»)، واعظ و صوفيِ برجستة روزگارِ صفويان و در طبقة شاگردان و مُستَفيدانِ شيخ بهائي است كه از ديدِ شاعري و نويسندگي نيز در تاريخِ فرهنگِ ايران جائي دارد. اگرچه أَدهَم را مآخِذ و تراجِمنامه‌ها بيش و كم ياد كرده‌اند2 و هرچند بعضِ آثارِ او خوشبختانه به طبع رسيده است،3 هنوز مكتوبات و نگارشهايِ وي در انتظارِ بازبينيِ خُرده‌بينانه‌اي است تا روشنيِ بيشتري بر تفاصيلِ احوال و آراء وي افكنده شود.

در اين قَلَم انداز خواهيم كوشيد پاره‌اي از اين تفاصيل را كه از آثارِ مكتوبِ مطبوعِ او بيرون‌نويس شده است، به ضميمة بعضِ آنچه ايرادِ آن يا استشهاد بدان از ديگر منابع سودمند مي‌نمايد در معرضِ ديد و داوريِ خوانندة ارجمند نهيم تا گامي به سوي گشايش آن دريچة روشني‌گستر برداشته شده باشد.
ولي قُلي بيگِ شاملويِ هروي در قصص الخاقاني در معرّفي أدهم گويد: «… از جملة لا تكلُّفْ مشرب مردانِ لاأُبالي كه به هدايتِ بلند اقباليِ فطرتِ عالي ابراهيمْ‌وار4 دستِ همّت از زَخارفِ دُنْيَوي كشيده موافقِ خواهشِ دلِ حقيقتْ منزل به مقصدِ اصليِ خويش رسيده‌اند، … حضرتِ مولانا أدهم وَلَدِ قاضي5 بيگِ خلخالي است… مشارٌ اليه از عارفانِ روزگار، و در فنِّ شاعري ـ كه شَمّه‌اي از كمالاتِ اوست ـ صاحب اشتهار است. در مباديِ سنِّ شَباب، در خِطّة اصفهان به تحصيلِ علوم اشتغال داشت. بعد از تحصيلِ بسيار، تدريسِ دارالارشاد =[ اردبيل] بديشان مفوِّض شده عازِم آن صوبِ صواب آيين گرديد، و در مُلحقّاتِ تبريز به درويشِ خيرانديشِ حقيقت كيش دچار گشته، بعد از اصغايِ كلماتِ آن  عارفِ صاحبدل شورِ عظيم به هم رسانيده تَركِ رسوم و عاداتِ ظاهري مي‌كند و به عبادتِ مَلِكِ مَنّان مشغول گشتند و در قريه‌اي كه موسوم است به دهِ خَرَقان منزوي شد. از اين رهگذر اكثرِ سَكَنة آن ديار دستِ ارادت بدو داده و مُريدِ أطوار او گشتند. مدّتهايِ مَديد در آن خِطّه به كارِ تأليف و تصنيفِ نظم و نثر پرداخته‌اند. از آن جمله … كتابي است به عبارتِ فارسي… موسوم به هدايت‌نامه، كذا كتابِ ديگر در بحرِ بوستانِ شيخ مصلح‌الدّينِ شيرازي…، و همچنين تأليف دارد در برابر كشكولِ شيخ موسوم به كدو مطبخ، و رسالة منظوم ديگر در برابرِ نان و حلوا موسوم به چرب و شيرين، و منشآت دارد…  موسوم به مكاتيب، و مثنوي… موسوم به شير و شكر.

مآلِ حالِ آن عارفِ صاحبدل آنكه بنا بر بعضي اَغراضيات6 از ولايتِ تبريز نقل نموده در خِطّة دارالارشاد=[ اردبيل]معتكف شد و در سنة 1052 [نسخة ديگر: 1053] در آن ديار غريقِ بِحارِ فضلِ الهي گرديد. مدفنش در آن بلده در قبرستانِ غريبان…»7 اگر باز بُرد و استناد به كتابهاي علميِ تخصصّي و فنّي چون شرحِ خواجه‌نصير بر «اشارات را8 بتوان گواهِ عمق يا عُلُوِّ تحصيلاتِ كسي شمرد، با اطمينان مي‌توان گفت كه أدهم واجدِ تحصيلاتِ عميقي بوده و در عرفِ دانش‌اندوزيِ آن زمان به مراتبِ عالي دست يافته بوده است.

مؤيّدِ اين معنا تصريح به «تحصيل بسيار» است كه ولي قلي‌بيگِ شاملو آورده و همچنين مَنْصِبِ «تدريسِ دارالارشاد» كه به جهت اهميّتِ فوق‌العادة اردبيل از برايِ صفويان به هر طالبِ علمِ تنك مايه‌اي تفويض نمي‌گرديده!

باري دانستيم كه أدهم بدان مايه از دانش اندوزي و بدين پايه از كار و بارِ علميِ رسمي، پايبند نگرديده و طريقِ اهلِ طريقت پيش گرفته است.

أدهم در كدو مطبخِ قلندري، يكجا كه به مناسبت، از لال بودنِ زبانِ «حالِ» كساني كه مدارشان بر قيل و قال است، سخن مي‌راند، گويد:

«مَن … بسي گِردِ مدرسها9 گرديدم و از خردمندان نكته‌ها پُرسيدم. قطره‌اي از اين شربت نچشيدم تا آنكه رختِ هستي را به خراباتِ نيستي كشيدم و مدّتي از پيِ رندانِ خَمّار دويدم. چارة كارِ خود در آن ديدم و به مقصد و مطلب رسيدم.»10

خواه اين عبارات را بيانِ حالِ خودِ او بدانيم و خواه ادامة گُفتآوردش از «درويشِ دانايي» كه اندكَك پيشتر به واگوية حكايتِ او مشغول است، ترديدي نيست كه سخن موافقِ نظرِ أدهم است.

أدهمِ خلخالي را مي‌توان از شخصيّتهايِ پيرامونيِ شيخ بهائي قلمداد كرد: همروزگارِ شيخ است؛ شاگردِ اوست؛ و از حيث رغبتها وآمال با شيخ سنخيّتِ بسيار دارد و علي الظّاهر از او و گرايشهايِ عرفاني‌اش بسيار اثر پذيرفته است.

أدهم چندان وابسته و دلبستة شيخ بوده است كه حتّي بارها ـ چه پيش از وفاتِ شيخ و چه پس از درگذشتِ وي ـ او را در عالَمِ رؤيا ديده و از «روحِ مطهَّرِ» وي ـ به تعبير خودِ أدهم ـ «امدادِ بسيار و اعانتِ بيشمار و نورِ بي‌حَد و فلاحِ بي‌عَد» يافته است11

بي مناسبت نيست كه گفته شود أدهم مانندِ بسياري ديگر از صوفيان، از بُن، برايٍِ عالَمِ رؤيا اهميّتِ بسيار قائل است12، و نه در نگارشهايش نه تنها از استفاده‌هايِ روحاني كه در عالَم رؤيا از بعضِ عالمان و صوفيان كرده است ياد مي‌کند13، تصريح مي‌نمايد كه از روزگارِ خُردي تا زماني كه با خواننده سخن مي‌دارد، بارها در عالَمِ رؤيا از فتوحاتِ اميرِ مؤمنان و امام حسن و امام حُسَيْن ـ عليهم السّلام ـ بهره‌ور گرديده و سه رؤيايِ خود را مُخبِر از التفاتِ اميرِمؤمنان ـ عليه السّلام ـ مي‌خوانَد، برايِ خوانندگان بازگو مي‌كند14.

أدهم در بخشي از سبحات الأنوار بدين مناسبت كه از «وجوبِ رعايتِ حقوقِ اخوان و خُلّان و ياران و عزيزان» دَم زده به ياد كردِ جمعي پرداخته كه او را به تعبيرِ خودش ـ «ياران و دوستانِ كامل» بوده و «بعضي از ايشان، اديب، روحاني و مرشدِ غيبي»وي محسوب مي‌شده‌اند و«بعضي پيرِ توبه و تلقين»، و «يكي مربّيِ صحبت» و «ديگري خضرِ كاشفِ استار و معلّمِ اسرار»15.

وي در اين بخش نخست به حترامِ تمام از حضرتِ شيخ بهائي ياد كرده است.16 سپس به يادكردِ «درويش أمين الدّين» پرداخته كه «عَجَميّ الاباء و عَرَبيّ الاجداد بود» و «باطنش بر ظاهرش مي‌چربيد» و به تصريح أدهم «مربّيِ توبه و تلقينِ» او بوده است.17 پس از درويش أمين الدّين، به «محمّد حسينِ حكّاك» مي‌پردازد كه ـ به گزارشِ أدهم ـ «در سلسلة نوربخشيّه بود و مُريدِ … درويش محمّدِ پالان دوزِ جويني»18. أدهم اين محمّد حسينِ حكّاك را «استادِ صحبتِ» خود مي‌خوانَد و خويشتن را از محضرِ او بسيار مستفيض قلم مي‌دهد19. به همين مناسبت از «شيخ مؤمنِ مشهدي» نيز سخن مي‌دارد كه نايب منابِ حكّاك بوده ولي تا زمانِ تسويدِ آن أوراق، 1043هـ . ق، أدهم به ديدار او نرسيده بوده است.20 وفات حكاك به سال 1037 هـ .ق. رُخ داده بوده و او را در تبريز در خاكِ سرخاب و در جنبِ گورِ خاقاني به خاك سپرده‌اند.21

شخصِ ديگر، «دوريش عطاءالله» است كه در آن زمان در گيلان منزوي بوده، و نخست از أهلِ مجلسِ شيخ نوراللهِ لاهيجي بوده و لَختي در هندوستان به سر بُرده و در آنجا نزدِ شاه عبداللهِ سرمست تجديدِ توبه و تلقين كرده است.22 أدهم اين درويش عطاءالله را «مربّيِ نظرِ» خود مي‌خوانَد و مي‌نويسد: «سه اسمِ عظيم الاثر از اسماء الله از او تعليم و رخصتِ مداومت دارم، و فردِ أَكمَلِ ذِكرِ چهار ضرب را ـ كه محتاج به ضربِ عَنيف و حركتِ شديد است ـ هم از وي تلقين گرفته‌ام… چهل روز در بلدة تبريز در خدمتِ فايض السُّرورِ حضرتِ وي به سر بُردم…»23

پس از او به «حاجي مير محمّدِ لاله» مي‌پردازد كه به سالِ 1029 هـ.ق. در گذشته و مزارش در كوهِ لاله است. وي در أوايل در خدمتِ «ميرمخدومِ لاله» بوده و سپس به صحبتِ «نوري سرورودي24» رسيده است كه او خود مُريدِ «باباسلطان حسينِ سبزي فروشِ تبريزي» بوده و مدفنش در قصبة دهخوارقان و در جوارِ مدفنِ «خواجه يوسف حيران» است.25 أدهم يكبار حاجي ميرمحمّد را در قرية لاله ديدار كرده است و در همان مجلس حاجي مطلبي را كه از شيخ بهائي پُرسيده بوده است برايِ وي بازگو كرده.26

أدهم در ادامه به يادكردِ تني چند از «ياران و دوستان» خود مي‌پردازد كه هم مشربِ او بوده و به تصوّف گرايش داشته‌اند: قاضي أسدالله، ساكنِ قم، كه أدهم او را يكبار در اصفهان در گذار ديده و أحوالش را از ديگران شنيده است27؛ حَشري، صاحبِ تذكره، كه در سلسلة نوربخشّيه بوده است و أدهم سالها با وي مصاحب و معاشر بوده28؛ شيخ بنيادِ ذاكر كه مريد درويش آقا بيگِ خسروشاهي بوده و با شيخ نورالدّينِ لاهيجي و درويش محمّدِ مشهدي نيز صحبت داشته و در سالِ طاعون /1030هـ.ق درگذشته و در گورستانِ سرخاب به خاك سپارده شده است29؛ حاجي درويش صالح قمي كه مَردِ أُمّيِ مجذوبي بوده و در آن زمان در حواليِ قم در ديِه «قه» سكونت داشته30؛ عبدالعليِ دهخوارقاني كه مُريد نوري بوده و به سالِ 1043 هـ . ق.31 در گذشته  و در دهخوارقان به خاك رفته است32؛ ميرقاسمِ خُراساني (ف:  1038 هـ . ق.)، صاحبِ خوارقِ عادت33؛ درويش فضل‌اللهِ كشميري؛ خواجه محمّدِ مِسگَرِ خسروشاهي (ف: 1010 هـ .ق.)35

اين آگاهيها كه أدهم دربارة صوفيان و صوفي مشربانِ روزگارِ خودش به دست داده ـ و ما به اقتضاي، گنجائيِ اين مقال تنها به رؤوس آن اشارت كرديم ـ ، نه تنها از برايِ اطّلاع و موقوفِ بيشتر بر نقدِ حال و سيره حياتِ معاشرانِ خودِ وي، كه برايِ تدوينِ تاريخِ تصوّفِ ايران در عصرِ صفوي و به ويژه تاريخِ تصوّف و عرفانِ  آذربايجانِ عزيز بسيار ذيقيمت است.36

كثيري از نويسندگان نوشتارِ خويش را چندان كه توانند از اشاراتِ شخصي و حسبِ حال مي‌پيرايند و همين سبب مي‌شود تا پسينيان از رهگذرِ مكتوباتشان آگاهيهايِ صريح و روشن دربارة احوال و اوضاعِ ايشان به دست نتوانند آورد. ادهم خوشبختانه در اين زمينه امساكِ زيادي نورزيده و شَمّه‌اي از احوالِ شخصي و خصوصيِ او را نيز مي‌توان از خلالِ مواريث مكتوبِ وي بيرون كشيد.

در گزارشي كه در نامه به «يكي از احباب» از دردمنديها و رنجوريهايِ  خويش به دست مي‌دهد، فرا مي‌نماياند كه مَردي بَس رنجور و به تعبيرِ قُدَما: «مِمْراض» ـ بوده است.

از قلمِ خودِ او بخوانيد:

«… علّتِ اوّل كه قائدِ آن عِلَل است و مُقَدَّم برهمه،… رنجِ قولنج بود كه در كُنجِ مدرسة جعفريّة دارالسّلطنة اصفهان تشريف آورد و درِ گنجِ  شكستگي بر رويِ دل گشود. دوم، قُصورِ نورِ بَصَر كه بيخبر در مدرسة لطف‌اللهِ شيراز نُزولِ إجلال فرمود و بصيرتِ قلبيّه را روشن نمود. سوم، سوءالمزاج، معده كه همة جوارح و اعضاء را از فضلات طهارت داد. چهارم، أَلَمِ صدر. پنجم، خَفَقان ششم، ضعفِ قَلب. هفتم، بَواسير. هشتم، وَجَعِ مَفاصِل. نهم، ضيق النَّفَس. دهم، فُتورِ قوّتِ هاضِمه. يازدهم، تب بنوبت كه گاهي اضافه علّت شود. دوازدهم، فُتورِ قوّتِ دِماغ حتّي از  دركِ صفايِ باغ و راغ37. سيزدهم، قبضِ طبيعت و يُبوستِ آن از مَمَيّر غلبة سودا و حرارتِ عارضي ازكثرتِ تناولِ ادوية حارّه و اغذيّة جارّة يُبس38؛ كه كُل در قصبة طيّبة دهخوارقان عيان شده. چهاردهم، سوءالغنيه39 و انحرافِ مزاجِ جگر كه سلطانِ همه است در بلدة كريمة تبريز حادث گشت.

مپُرس حال كه انديشة بيانم نيست چو عهدِ خلق دُرُستي در استخوانم نيست».40 البتّه ادهم در ادامه  ـ آنسان كه مُقتضَايِ انديشه و آرمانِ اوست ـ اينهمه را خوار مي نگرد و آسان مي‌گيرد و از بيماريهايِ روحاني چون «جَهل» و «حَسَد» و «ريا» و «غَفلَتِ نَفْس» شكوه برمي‌دارد كه ـ به تعبير وي ـ «عاملانِ ديوان و سپاهِ شياطين‌اند»41 و خويشتن را در بي‌تدبيري از برايِ رفعِ اين اسقام نكوهش مي‌كند و مي‌گويد: «… يقين مي‌دانم كه از آزارِ آنان به مرگ خلاص خواهم شد، امّا آثارِ اينان با جسم و جانِ من تا اَبَد همراه خواهد بود و مرا طاقتِ عقاب و تابِ عذابِ آن جهان نبود.»42 از نوشتة خودِ ادهم در سبحات الانوار، آگاه مي‌شويم كه وي هفت سال در انتظارِ آن بوده كه صاحبِ فرزندي شود و پس از آن هم كه خداوند فرزندِ پسري به او عطا كرده، آن فرزند بيش از هفت روز زنده نمانده است.43

نه فقط تخلّصِ ادهم «عُزلتي» است؛ كه او خود از هوادارانِ ثابتْ‌قَدَمِ عُزلت و انزواست و در نوشتارهايِ خويش فراوان به كناره جُستن از خلق و عزلت و انزوا سفارش كرده است. به عقيدة ادهمِ‌ عُزلتي، «… عزلت ـ كه اختيارِ  خلوت و گوشه‌گيري و كُنج‌نشيني است ـ گنجي است كه نقدينة فُتوحات و جواهرِ فُيوضاتِ آن را پايان و نهايت نيست، و مضّرتِ صحبت با اهلِ دنيا از احاطة عبارت خارج است»44 و «فايدة عزلت تعطيل حواسّ و قوي و تحصيل جمعيّتِ خاطر است».45

او به خُمول نيز كه از ثَمَراتِ عُزلت است معتقد بود و مي‌گفت:

«… هيچ نامي بهتر از گمنامي نيست.

رباعي

درويش كسي بود كه نامش نبود

گامي46 كه نهد  اميدِ كامش نبود

در بوتة فقر گر بسوزد همه عُمر

از كس طمعِ پٌخته و خامش نبود»47

در شمار گرفتن با خويشتن، سختگير و خُرده‌بي ناست. يكجا مي‌گويد:

«داد از علمِ بي‌عَمَل و فرياد از قالِ بي‌حال و آه از سُستيِ يقين!

عنكبوتش به زوايا همه زُنّار تَنَد

خانقاهي كه مَنَش مُرشِدِ كامل باشيم!48

وامٌصيبتاه! وافَضيحتاه! چه كنم و كجا روَم و چه گويم و به كه گويم؟ خداي ـ  عَزَّوجَل ـ دانا و بينا است كه چندان از وضعِ ناخوشِ خود دلگيرم كه به شرح راست نيايد. از نمودِ بي‌بود چه سود؟ و از بودِ بي‌نمود چه فايده؟؛ گازري؟ تا چند رَختِ خود را بايد شُست؟؛ و عّطاري؟ تا به كيْ طبيبِ خود بايد بود؟

… همانا اين بيتِ بي عيبِ لسان‌الغيب كه در صِدقِ آن ريْبي نيست، وصف‌الحالِ من است:

واعظِ ما بوي حق نشنيده، بشنو اين سخن

در حضورش نيز مي‌گويم، نه غيبت مي‌كنم

… قرار دادِ ما آن كه49 مردم فريفته‌ايم، غافل از آنكه غَلَط كرده‌ايم و فريب خورده‌ايم!…».50

و جايِ ديگر مي‌نويسد:

«… اگر احياناً كه طرفِ مخلوق عاجز بود و ندانَد كه ما نفاق و ريا مي‌ورزيم، سلطانِ ديّانِ عالم السِّرّ و العيان دانَد كه در چه كاريم؛ و باك نداريم از آن كه خداي را به بزرگي و خلق را به خُردي51 نشناختيم…

اينها همه به شوميِ آن است كه در بندِ شيخي و رعنايي و مُريدْ تراشي و مولويّت و مجلس آرايي، و صوفيگري و مدِتَق بودن و محقّق نمودن شهير گشتيم، نه در صددِ مسلمان شدن و مقيّدِ كار بودن و كار كردن. كار اين دارد52، نه آن، و اين صعب بود، نه آسان.

رباعي

اي دل! تو دَمي مطيعِ رحمان نشدي

وز كردنِ فعلِ بد پشيمان نشدي

صوفيّ و فقيه و سالك و دانشمند

اينها شده‌اي ولي مسلمان نشدي‌!

والعِياذُ بالله كه از غايتِ جهل و عِصيان و نهايتِ حُمق و نسيان، به هيچ يك از اينها نيز موصوف نباشيم و به محضِ دعويِ بيمعني دلِ خود خوش سازيم…».53

باز همو مي‌گويد:

«روزي دانايي كامل از اين نادانِ جاهل پُرسيد كه خود را در قيام اين امرِ خطير،‌كه بر سرِ منبر رفتن و موعظه گفتن بوَد، چون مي‌بيني؟ گفتم: چون نانِ نازكِ بازاري بظاهر رنگين و مقبول مي‌نمايم و بباطن به كار نييايم؛ مرغوبِ ذايقة تركان و مطبوِع طبعِ طفلانم، و بالِغْ نَظَران و خردمندان را از من نفرت و ننگ آيد. چون طبلِ ميانْ تهي از بيرون آوازه‌ام عالَم را گرفته و در درون چيزي ندارم؛ كه اگر درونم پُر بودي، صدايم  بيرون نيامدي. و چون مَناره از بيرون راست و بلند مي‌نمايم و از درون پيچ‌پيچ و كج و پُر باد. از ظاهر به سِر راه نبُرده‌ام و به تربيتِ گِل به گُمانِ دل مشغولم. گاه از پرتوِ مقابلة54 خردمندي و از أثرِ صحبتِ فيض بخشِ دانشمندي، اگر سخنِ تحقيقي يا نكتة دقيقه‌اي به خاطر خطور كِند، پندارم كه مگر از دلِ گِلِ خودم برون آمد؛ بر آن فريفته شوم و از پيِ مقصد نشوم و از پيِ سخنانِ ديگران نروم. شيطان، گِلي را به جايِ دل، وفاني را به عوضِ باقي، به من فروخته است؛ پندارم كه مگر سودي كرده‌ام! و حال آنكه غَبنِ عظيم دارم…»55

و جايِ ديگر مي‌نويسد:

«… من… خود اعتراف نمايم بدان كه واعظ را گفته‌اند كه خَر است، و من نيز خَر نباشم؛ از آنكه خَر، باركش و زخم‌بردار بود، و من بي تحمّل و بي‌نفع. خَر بارِ خَلق بكشَد و من بارِ خَلق نكشَم و به زبان نيز مردم آزارم!»56

در تاريخِ تصوّف ما و خاصّه تصوّفِ خانقاهي كه گروهي از اربابِ خرقه و مدعّيانِ ارشاد، بي‌هيچ آزرم و پروا، خويش را قطبِ دايرة امكان و لنگرِ زمين و آسمان مي‌خوانده‌اند57، سخنانِ گرمروانة خودشكنانة اين مَرد خلخالي آدمي را به تحسين وامي‌دارد.

او در حيطة تصوّف بيشتر دغدغة عمَل دارد تا آنچه «عرفانِ نظري» خوانده مي‌شود ـ و در دائرة ابنِ عَرَبي مآبي هم فربهي و هم آماسِ بسيار دارد! ـ‌‌‌‌‌‌؛ يكجا مي‌نويسد:

«… اصطلاحات دانستن را كمال نبايد شمرد و حال را ورايِ قال قرار بايد داد؛ كه شهنامه‌خوان بدان حركات و تقليد و نقلِ دليرانه پهلوان نگردد58، و هر سرودخواني و مقلّدِ رسم و عُرفِ عُشّاق بدان از عاشقان نشود، و هر شعرخواني شاعر نبود…»59 و جايِ ديگر مي‌گويد:

«واصلان ديگراند و فاضلان ديگر! و آنچه اصحابِ وُصول دانند اربابِ فُضول كي راه بَرَند؟ اصطلاحاتِ صوفيّه دانستن و به محاوراتِ ايشان آشنا شدن، آسان است، و نسيانِ رُسوم و عادات و تَركِ فَضَلات و مصطلحاتِ معتاد، مشكل. حُسنِ خطّ و جودتِ قرآئت و حدّتِ فهم، بِلااستعمالِ آنچه مكتوب و مُقَرّر است، و بي عَمَل بدانچه مفهوم و معلوم باشد، چه فايده دهد؟ و نامِ دوا خوش نوشتن و حروفِ آن را درست گفتن و خاصيّتِ آن را خوب شناختن، بي‌خوردن و به كاربُردن، كجا منفعت بخشد؟…»60

البتّه ادهم به ميراثِ تصوّفِ انباشته از مصطلحات و مباحثِ نظريِ ابنِ عَرَبي مَآبان اعتنا و اهتمام دارد، و نمونه را، در زمينة تأويلِ قرآن، خواننده را ـ با تكيه بر گفتآوردي از منيه‌المريدِ شهيدِ ثاني ـ به كتاب تأويلاتِ عبدالرزّاقِ كاشاني رهنمون مي‌شود61 و خود نيز به تأويلاتِ عبدالرزّاق استناد مي‌كند.62

نگرشِ ادهم به بيشترينة دانشهائي كه اسبابِ عمارتِ جهانِ انساني‌اند مانندِ بسياري از ديگر عرفانگرايانِ قديم نگرشي يكسويه و مخاطره‌آفرين است:

«دانش يقيني ديني حالي است كه بدان حلال از حرام و مأمور از مَنهي و نيك از بد ممتاز و جدا شود.

و هر علمي كه تعلّق به دين و آخرت ندارد، فضله بود، ني63 فضل، و جامعِ آن فضول بود، نه فاضل، و از جُهّال بود، نه عالم، و سعي در تعلّم آن تضييعِ عمر و رنجِ بي‌فايده باشد:

مثلِ علمِ طب كه موضوعِ64 آن بدنِ انسان بود و معلومِ آن تفتيشِ احوال و تشخيصِ عوارضِ آن باشد از صحّت و مرض و استقامتِ مزاج65 و انحراف چندان نبود، زيرا كه تن در اين جهان بمانَد و سُقم و بيماريِ آن در آن جهان عارضِ روح نباشد.66

و همچنين علم هندسه كه موضوع و معلومِ آن مقدار و كميّت و كيفيّت و سايرِ عارضات آن است، چه، در عالَم ملكوت كه جايگاه روح است مقدار نبود و طول و عرض و عمُق يافت نشود و مُثلّث و مُخَمَّس و مُسَدَّس نباشد.

و كذلك علمِ حساب، زيرا كه در آن بحث از عدد و ضرب و قسمتِ آن و جذر67 و اَصَمّ و جبر و مقابله و ما يُناسِبُها كُنند، و در سرايِ عقبي كه يوم‌الحساب و المعاد و مآبِ جملة اولّين و آخرين است، حساب به حساب نبود وعَدَد مَدَد نشود و از اين مذكورات و مُصطَلَحات نپُرسند.

و قِِس علي ذلك البواقيَ من العُلوم، كالنُّجوم و غيره مِن اقسام الحكمه، فضلاً عمّا سواها.

مگر آنكه فرصت زيادتي در اوقات دست دهد، به قصد ازدياد معرفت و امداد فطنت و قّوت فكرت و چالاكي در معالم ديني و معارف يقيني، خوانده شود، كه خالي از نفسي نخواهد بود، علي ماقيل: مَن لَم يَعرفِ الهَيئة وَ التَشَّريحَ فَهُوَ عِنيّنُ في مَعرِفَه اللهِ تعالي.»68

ناگفته پيداست اين نحوه نگرش كه طبّ و هندسه و حساب را سرگرميهايِ سودمندِ اوقاتِ فراغت مي‌داند در يك جامعه چه فاجعه‌اي به بار مي‌تواند آورد!

مشكل اصليِ امثاِل ادهمِ خلخالي در ارائه اين جهان سِني، آن بود كه ايشان در توضيح و توجيهِ اين كه چرا انساني كه هدفِ اصلي‌اش «تزكية نفس و تزكية دل» است69، بدين جهانِ آب و گِل آمده و در تنگناي حوائجي گرفتار است كه رفعِ آنها به دانستن طّب و حساب و هندسه منوط است،‌و دهها «چرا»ي ديگر از اين قبيل، راهِ درستي نمي‌پيمودند و در عمل دينداران را به تعطيلِ دنيا فرا مي‌خواندند؛ فراخواني كه يكي از مُعضل آفرين‌ترين گرههايِ تصّوفِ ما بوده و هست.

ادهم در نامه‌اي به يكي از يارانِ منطق‌دانِ «خداخوان»70 و نامة ديگر به «يكي از طلبة علم»71 نيز بشرح فرامي‌نماياند كه چه اندازه آنچه را علومِ ظاهري و علومِ رسمي خوانده مي‌شود، خوارمايه مي‌بيند و بر «عَمَل» تكيه و تاكيد دارد كه سازندة سعادتِ آنجهاني است.

تا حدّي بيوسيده است كه در اين هنگامه فلسفة رائج و حكمتِ يوناني هم از تيغِ طعن  و نقد و كنايتِ او بي‌بهره نمانَد.72

ادهم مقامِ «قُطبِ» تصوّف را بر پايگاهِ «امام» در انديشة شيعي منطبق ساخته است و از همين روي، امام زمان ـ عَجَّل‌الله تعالي في ظُهوره ـ را، «قطب الاقطاب و غوث الاوتاد» مي‌شمارد.73

در رساله مشرق‌التوحيّد وقتي در شناساندنِ طبقاتِ «بندگانِ خاصِ علاّم الغيوب» از منظرِ صوفيّه قلم مي‌فرسايد و توضيح مي‌دهد كه در طبقاتِ فرازين، در طبقة بالاتر از چهل تنان، پنج تنان، و بالاتر از آنان سه‌تنان، و بالاتر از آنان قطب است و «اگر قطب فوت كند يكي از سه‌تنان را به جايِ وي بنشانند»، بصراحت مي‌نويسد: «اين قطبِ آخرين كه صاحب‌الزمّان ـ عليه‌السّلام ـ است تا قيامت خواهد بود.»74

شخصيّتِ تاريخي حُسَين‌بنِ منصورِ حلاّج كه نزدِ شيعيانِ متقدّم مردي دروغگو و نيرنگباز و مطرود به شمار مي‌آمد و بويژه او را از معارضانِ نائبِ خاصّ إمامِ عصر ـ عليه‌السّلام ـ مي‌شمردند، در سده‌هايِ واپسين موردِ تسامح واقع گرديد و باليدنِ بسياري از تفكّرات و گرايشهايِ صوفيانة متأثّر از مواريثِ سُنّي، در جامعة شيعه سبب گرديد علي‌الخصوص برخي از متصوّفانِ شيعه ـ أغلب بي‌آنكه به پيشينة حلاّج و مناسبات دشمنانة او با نهاد نيابت خاصّه در غَيبَت صُغري بپردازند ـ  زبان به تحسين شخصيّت و توجيه شَطْحيّات او بگشايند.

أدهم يكي از اين أفراد است و نگاهِ پَذيُرفتارانة وي به حَلاّج و سعيِ او در توجيهِ شَطْحيّاتِ أمثالِ او ـ به‌ويژه شَطْحِ مشهورِ «أناالحق» ـ بارها در نگارشهايش مجالِ ضهور و بروز يافته.75

دربارة نسبتِ ميانِ تشيّع و تصوّف، أدهم از معتقدان همان نظريّة غيرعالمانه‌اي است كه مرحومِ سيّد حيدر آمُلي درانداخت و كساني چون مرحومِ قاضي نوراللهِ شوشتري مورد تأكيد و ترويج قرار دادند. بربنياد اين نظريّه تشيّع راستين همان تصوّف و تصوّف راستين همان تشيّع است. البتّه آنچه اين نظريّه را دردسرآفرين مي‌كند تقرير آرمانيِ ياد شده نيست؛ بلكه آنست كه أصحاب اين نظريّه گاه و بيگاه مي‌كوشند در عالمِ واقع و همين تصوّفِ مطرح در جهانِ بيرون نظريّة خود را صادق نشان دهند و درست از همين رهگذر بزرگاني چون قاضي نوراللهِ شوشتري در نشان دادنِ شواهدِ تشيّع بزرگانِ تصوّف (و ضمناً شواهدِ موافقتِ بزرگانِ شيعه با تصوّف) به تكلّف افتاده‌اند.

باري، أدهم در مصباحِ مشكات مي‌نويسد: «معرفتِ صحّتِ اعتقاد و علم به تشيّعِ هر يك از صوفيّة صفيّه و أهلِ تحقيق76 از كتابِ مُستَطابِ مجالس المؤمنين حاصل شود و عاقلِ كاملِ عالم به علمِ تصوّف و تحقيق خود در اين باب احتياج به استماع ندارد، بلكه بروي واضح و روشن است كه تصوّفِ حاليِ واقعي بي‌تشيّع صورت نبندد77 و با تسنّن جمع نگردد»78.

وي همچُنين در كدو مطبخِ قلندري مي‌آورَد:

«يكي از أهلِ تصوف را به تسنّن متهّم ساختند. چون بشنيد، گفت: غلط كرده‌‌اند79، كه تصوّف با تسنّن و تعصّب و خلاف و نزاع و عناد يكي نمي‌شود؛ و اگر به إلحاد نسبت دهند، بعيد نخواهد بود!»80

أدهم به لزومِ جمع ميانِ شريعت و طريقت قائل بود و مي‌گفت: «مسايلِ شريعت و نصايحِ طريقت به مثابة پدرومادر و به منزلة صُغري و كُبري‌اند، و معرفت، مثلِ فرزند، و نجات، مانندِ نتيجه. و رياضت بي‌تَشَرّع و تَعَبّد پرهيز بي‌غذا را مانَد، كه لابُد هلاك كُنَد؛ و سلوك بي‌انقياد و تزكيه به مخالفتِ امَثالِ ما هُوَ مأمورٌ بِه و مَنْهيٌ عَنه في‌الشّرعِ الشّريف، همچو طاعتِ بي‌طهارت بود يا ميوة بي پوست، و به مغزِ بي‌قشر مشابه باشد كه از حيّزِ التذاذ و انتفاع بدَرروَد و في‌النور متغيّر و متعفّن شود، يا خام در بدايتِ حال از درخت فرو ريزَد و پايمال گردد.

أمّا شجرة طيّبة طريقت را… اگر لاينقطع از مشرعِ أرفعِ شرعِ أقدس آب نرسد، از نشوونما بازمانَد و خشك شود، و ثمرة حقيقت ندهد و سوختن را به كار آيد، زيرا كه طريقت عينِ شريعت است و به بركتِ رعايتِ اهتمام در أداء جميعِ مسايل و قضاء جميعِ نصايح و إتمامِ دقايقِ آن و تربيت آثار ثمرات اين اسم پيدا كُنَد، چنان كه يك كس را به حسبِ تعدّدِ جهاتِ أعمال و صفات چند نام بر او إطلاق كنند و او همان يك باشد و متعدّد نگردد.

هر كه او در طريقتست به كار

چون شريعت نباشدش در بار

هم ازين هم ازان بود محروم

مُدْبِرست و [حرامزاده]! و شوم

خَلق را مي‌بَرَد بدَر از راه

مي‌كَنَد گور و بفْكَنَد در چاه

دل و دين مي‌شود خراب ازو

لعن برمذهب و عشيرتِ او».81، 82

در همين راستاست كه از معاشرت با سالك نماياني كه شريعت را خوارمايه مي‌شمارند سخت بَرحَذَر مي‌دارد. مي‌نويسد: «با قلندران و أبدالان و غير هم مِنَ المتشبِهّين بالسّالكين و المتملّكين بمقالات المتصوّفين و المُستخِفّين بالدّين و الفُرقان المُبين، كه ظواهر أوامر و نواهي را مختصر و سبك گيرند و به نظرِ حقارت در أحكامِ شريعت نگرند و منافع و فوايدِ آن را قليل و يسير شمرند، اختلاط و آميزش مكُن، كه به دنيا و دين زيان دارد و گاه باشد كه به فَسادِ عقيده انجامد.

مار دريابد وَلي را بِهْ بُوَد

زان كه دريابد وَلي را يارِ بد

فَضْلاً عن غير الوَليّ.» 83

و در جايِ ديگر به همين سان از إباحتيان كه ماية بدناميِ صوفيان شده‌‌اند شِكْوه و تحذير مي‌كند:

«… در هر عصري جمعي از فرقه ضالّة مُضِلّة إباحيّة مطرود و مردود و مطعونِ ملعون مايلِ شهوات و تابعِ لَذّاتِ نَباتي و بهيمي بوده‌اند و مي‌باشند كه از حال به قال و از كمال به منال قناعت كرده‌‌اند. و بعضي از ايشان از آن هم عاري و بري‌اند و دعويِ تصوّف و ادّعايِ معرفت مي‌نمايند و شرع را منظور نمي‌دارند و به طَرّهات مي‌پردازند؛ حقّا كه نايبانِ دجّال و عاملانِ شيطان‌اند.

پيچيده به يكديگر ألف لامي چند

ناپُخته به ديگِ معرفت خامي چند

ننهاده به صُفّة صفا يك گامي84

بدنام كُننده نكونامي چند

بر هر مكلّفي كه كُفر و فَسادِ اعتقادِ ايشان سانح و لايح شود، قتلِ ايشان لازم‌تر و كشتنِ ايشان واجب‌تر و فضيحتِ ايشان ضرورتر از كُفّارِ ديگر بود، تا به نظامِ دين و دنيا خَلَل و ضَرَر نرسد و مردم به ظاهر و باطن از آسيبِ ايشان بسلامت مانند.»85

وي در رسالة ذِكريّة إلهيّه مي‌نويسد:

«… اَلعُلَماءُ وَرَثَةُ الأنبياء. و ايشان دو طايفه‌اند:

أوّل، مجتهدين و فقهاء دين ـ أدامَ اللهُ بَرَكاتِهِمْ إلي يَومِ الِدّين ـ ، كه در تأديبِ ظاهر و تعليمِ واجبات و مسايل و أحكام، رجوع به ايشان بايد نمود و به فتوايِ ايشان كار بايد كرد.

دوم، عُلَماء رَبّانيّين و عُرَفاء إهلِ حق و يقين ـ رِضْوانُ اللهِ عَليَهْم أجْمَعين ـ ، كه در تهذيبِ أخلاق و تصفية قلب و تلطيفِ سِر بازگشت به ايشان بايد كرد تا شايد كه كار ظاهر و باطن به إتمام رسد.»86

در أواخرِ ديباچة رسالة ذِكريّة إلهيّه مي‌نويسد:

«صد حيف كه عصرِ ما پُر خالي است و در ميانِ اينهمه مشاهير به علم و فقر، همدم و محرمِ رازي نيست و قحط‌الرّجال است.»87

از تاختن بر برخي عالمانِ زمان كه ايشان را واجدِ أهليّتِ تعليم و إرشاد نمي‌داند، پروا ندارد و بي‌پرده با مخاطَبِ خود مي‌گويد:

«هاي هاي و واي واي! عالمِت غافل است و تو جاهل! خفته را خفته كيْ كُندَ بيدار.»88

أدهم در آثارِ خويش عمومِ غافلان و دنياپرستان را موردِ انتقاد و نكوهش قرار داده است، ليك آماجِ أصليِ تازِشهايِ وي دو گروه‌اند: «صوفيانِ بي‌درد و ملاّيانِ بي‌عقل… كه به وصلة قالِ بي‌حال و علمِ بي‌عَمَل به سالوسي و زَرّاقي و رفعِ تكليف به نام توحيد و بي‌تكلّفي به راه روند و به مرضِ طبعِ صغير و كبيرِ أهلِ دنيا معاش گذرانند و كارِ أخذ و جَر را رونق دهند و بازارِ اعتبارِ بيمقدار را بيارايند».89 او اين دو گروه را ماية بدناميِ عالمان و صوفيان مي‌داندَ90 و بخشِ معتنابهي از نگارشهايِ خود را به نقدِ أحوال و أقوالِ «واعظانِ نادان وعالمانِ جاهل و درويشان و صوفيانِ بيحاصل كه از علم و دانش و تصوّف و سلوك به نام و لباس قناعت كرده… و از معني به صورت راضي شده و فريفتة جيفة دنيايِ غدّارِ سّحارِ مكّار گشته»91اند، اختصاص داده است. أدهم علي‌الخصوص اين را كه گروهي از اين گمراهان مي‌كوشند از راهِ تمسّك به «أحاديثِ موضوعه و أقاويلِ كاذبه»92 رفتارهايِ دنياپرستانة خود و مخدومانشان را موجّه و مشروع و مأجور نشان دهند سخت برمي‌آشوبد و مي‌كوشد تا چهرة راستينِ اين جماعت ـ يا بتعبيرِ خودش:  «كشيشانِ بهشت‌ فروش و طالباني دجّالِ بدحال و نايبانِ إبليسِ پُرتلبيس»93 ـ را به نمود آرَد و رسواشان سازَد.

او در آثارش از اين سخن مي‌دارد كه اكنون بايد به ماتم شريعت و طريقت نشست كه هر دو از دست رفته‌اند94 و مي‌نويسد:

«عزيزي مي‌گويد: پيشتر از اين جمعي بوده‌اند، نه شيخ و نه ملاّ و نه مُفتي و نه صوفي، از اينهمه أرَفَع و أعلي، يَبتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللهِ وَ رِضْوانا؛ اكنون دونان‌اند، آن زبونان به جايِ اين عزيزان دركارند. از نكبتِ اين خسيسان و خبيثان، نه در خلوت فيضي مانْد و نه در شهر خيري. مسجد از حضور مهجور است ونور از خانقاه دور، و بويِ آزادي از هيچ وادي نيايد.»95

أدهم در سبعات الأنوار مي‌نويسد: «بايد كه از أخذِ مالِ وقف اجتناب نماييم كه دل را سياه و عَمَل را تباه كُنَد و حقّ فُقَرا و مَساكين و يتيمان و بيوه زنان است يا موقوف بر مساجد و صوامع و بقاعِ خير بود.

شعر:

فقيِه مدرسه دي مست بود و فتوي داد

كه ميْ حرام، ولي بِهْ ز مال أوقاف است96

نقل است كه بزرگي گاوي را در زمينِ وقف در چرا ديد؛ فرمود كه: از اين گاو ديگر كاري برنيايد و صرفِ شير و گوشتِ آن بر متّقي روا نبود.

بيت:

مي‌خوري گاه كدر، گاه صفي97

نَبُوَد گاو بدين خوش عَلَفي98

هي‌هي! چشمي، گوشي بگشا و از خوابِ خرگوش99 به هوش آ.

صوفيِ شهر بين كه چون لقمة شبهه مي‌خورَد

پاردُمش100 درازباد آن حيََوانِ خوش عَلَف102،101.»

تَذكارِ أدهم بخصوص ناظر به أوضاعِ اجتماعيِ روزگارِ اوست كه برخي از عالم نمايانِ آن بر سرِ تصرّفِ عوائدِ پاره‌اي از أوقاف منافسه‌ها مي‌كردند.103

***

أدهم آثارِ قلميِ متعدّد دارد104 و أحياناً در اين كتاب يا رساله خواننده را به مطالعة كتاب يا رسالة ديگرش ترغيب و إحاله مي‌كند.105 كتابِ سبحات‌الأنوارش كه به سالِ 1043 هـ.ق. از تأليف آن فراغت يافته است106، به تصريح خودش، «تأليفِ بيست و پنجم است از تأليفات» وي؛ و چون درگذشتِ او را در 1052 هـ.ق. دانسته‌اند، باطمينان مي‌توان گفت كه تا نهْ  سال پيش از وفات، بيست و پنج تأليف به يادگار نهاده بوده است.

آثارِ أدهم، هر چند از بي‌دقّتي107 يا سهل‌انگاري108 در نگارش پيراسته نيست، برسَرِ هم از نمونه‌هايِ خوب و ممتازِ نثرِ صوفيانة عصرِ صفوي به شمار مي‌آيد.أدهم در آثارِ منثورِ خويش بسيار به شعرِ فارسي استشهاد و از أدبيّاتِ منظومِ توانگر ايراني استمداد مي‌كند. سُروده‌هايِ مولانا جلال‌الدّين و نيز سُروده‌هايِ شيخ بهائي و…  و حتّي سُروده‌هايِ خودش109 اينجا و آنجا در مطاويِ آثارِ او نشسته‌اند. گاه ـ و البتّه نه چندان زياد ـ أشعارِ  تركي را نيز چاشنيِ كلامِ خود ساخته است.110

أدهم مردي بسيار خوان بوده و اين از بازبُردها و استشهادهايِ فراوانِ وي به آثارِ منظوم ومنثورِ پيشينيانش هويداست. به سببِ ارتباط و دلبستگيي كه به شيخ بهاءالدّين داشته و نيز سنخيّتِ فكري كه ميانِ خود و او مي‌ديده است از سخنانِ منظوم و منثورِ شيخ فراوان شاهد آورده111 و به آثارِ او بسيار استناد و إرجاع كرده112 و حتّي گفتارهايي شفاهي از شيخ آورده113 كه بيقين از حيثِ تاريخي واجدِ ارزش و أهمّيّتِ فراوان است. ديگر حاجت به يادآوري نيست كه از سَرِ همين اعتنا و اعتقاد به ميراثِ شيخ، أدهم رسالة اعتقاداتِ او را نيز شرح كرده است. أدهم با آنكه همروزگار و همطبقه ملاّصدرا است از او به احترامِ متعارفِ آن زمان ياد مي‌كند و «مولانا صدراي شيراز»اش مي خوانَد و پيداست كه تَصنيفاتِ صدرا را در مطالعه مي‌گرفته.114

أدهم به أبوحامِد غزّالي نيز دلبستگي داشته و از نگرشها و نگارشهاي او بهره‌وَر بوده است. از جواهر القّرءان و كيمياي  سعادت گُفتآورد مي‌كند115 و  به إحياء‌العلوم إرجاع كرده آن را «كتابِ مستطاب» مي خوانَد.116

أدهم  ـ بمانندِ شمارِ ديگري از غزّالي دوستانِ شيعي ـ او را شيعي و مُستَبْصِر» مي‌شمارد117 و مي‌نويسد:

«… صحّتِ اعتقادش، از رسالة سرّ‌العالمين‌اش،  و از كتابِ مستطابِ مجالس المؤمنينِ قاضي نوراللهِ شوشتري  پيداست، و توفيقِ حصولِ استبصارش از آن نسخة نفيسه هويداست، و در زمانِ حياتش نيز به علّتِ نسبتِ تشيّع و مذمّتِ [أصحابِ]118[أبو]119 حنيفه و شافعي به وي، متهّم و خائف بود، تا آنكه علمايِ بلخ و بخارا وي را به مجلسِ سلطان سنجر، برايِ مجادله و منازعه، إحضار كردند و نتوانستند با وي معارضه نمود و صورتِ آن حال را و قصة آن قال را يكي از تلامذة وي رساله‌اي ساخته به عربي، و ديگري آن را ترجمه كرده به فارسي.»120

وي كه غزّالي را «عالِمِ مَعالمِ دين و عارِفِ مَعارِفِ يقين»121 مي‌خوانَد، معتقداست كه او «در عصرِ خود از نقصانِ فهم نيم دانشمندانِ آن زمان از مخالفان [=‌غيرِشيعه] كه به معني نوشته‌ها و به مضمونِ گفته‌هايِ وي راه نمي‌بُردند آزارها مي‌كشيد تا آنكه بعد از وي يكي از فقهاي بلخ و بخارا، أحمد قرطنه نام، در ردّ وي كتابي نوشت و وي را در آن به دلائل باطله كافر خواندند، چنانكه ناقصانِ عالمانِ زبان مدانِ زمانِ شيخ محيي الدّينِ أعرابي، وي را أكْفَر الكَفَره خواندند و تحقيقات و تدقيقات و نكات و أشارات و لطائف و رموزاتِ صادر از وي را، از جهل، غلط و ناصواب انگاشتند، و شيخ بهاءالدّين در أربعين و مولانا صدرايِ شيراز در تصنيفاتِ خود ‌نامِ وي به تعظيم بُرده‌اند و قاضي نوراللهِ حسينيِ شوشتري در كتابِ مجالس المؤمنين ذكرِ سلسلة إثباتِ تشيّع و صحّتِ عقيدة وي نموده، وي را بسيار ستوده است.» 122

آن كتابِ سيرّالعالَمين كه أدهم پيش از اين بدان گواهي جُست و از آن گفتآورد نيز كرده است، 123 البتّه كتابي است كه سالهاست محلِّ گفتگويِ محقِّقان واقع گرديده و سخت دور مي‌نمايد كه از خامة أبوحامدِ غزّالي تراويده باشد.

أدهم مشكاة‌الأنوارِ غزّالي را كه بسيار پسنديده و ستوده است،124 به زبانِ فارسي تحرير، يا به تعبيرِ خود: «شرح و ترجمه‌اي»، كرده125 و آن را مصباحِ مشكات نام نهاده. 126

 

پي نوشتها:

1- گفتني است أدهم آثارِ مخطوط و چاپ نشده كم ندارد ولي ما تنها به آثارِ مطبوع او سر كشيده‌ايم.

2- نمونه راه نگر: فرهنگِ سخنورانِ خيّام‌پور، چ: 1، ص 389 (ذيلِ «عزلتيِ خلخالي»)؛ و: أّثرآفرينان، 1/216؛ و: دانشمندان، آذربايجان، تربيت، به كوششِ طباطبائيِ مَجد، ص 398.

3- نگر: كدو مطبخِ قلندري (به اهتمامِ أحمدِ مجاهد)، و: رسائلِ فارسيِ أدهمِ خلخالي (ج1، به اهتمامِ عبداللهِ نوراني).

4- ظاهراً يعني مانندِ إبراهيمِ أَدهَم

آيا اين تشبيه بدين معناست كه أدهمِ خلخالي پيش از اختيارِ زهد و تركِ علائق زندگانيِ برخوردارانه و مرفّه داشته و صاحبِ مكنتي معتنابه بوده كه بدان پُشت پا زده است؟ يا فقط اشتراكِ لفظِ «أدهم» نويسنده را بدين تشبيه سوق داده است؟

5- نسخة ديگر: غازي.

6- چُنين است در مأخذِ چاپي.

7- كدو مطبخِ قلندري، چ مجاهد، ص دوازده و سيزده.

8- نگر: رسائلِ فارسيِ أدهمِ خلخالي، 1/273.

9- چُنين است در مأخذِ چاپي.

آشنايان به رسمِ خطِّ پيشينيان نيك مي‌دانند كه بر بنيادِ هنجارهايِ نگارشيِ ايشان، «مدرسها» را هم مي‌توان «مَدرَس‌ها» خواند و هم «مدرسه‌ها».

من خوانشِ أخير را در اين جُمله ترجيح مي‌دهم.

10- كدو مطبخِ قلندري، ص 57.

11- نگر: رسائلِ فارسيِ أدهمِ خلخالي، 1/307.

12- إفراط در اعتنا به عالَمِ رؤيا به گونه‌اي حشويگري مي‌انجامد كه در روزگارِ ما نُمودي چشمگير يافته است.

 13- نگر: رسائلِ فارسيِ أدهمِ خلخالي، 1/307 و 320.

14- نگر: همان، 1/298 ـ 300.

15- نگر: همان، 1/305 ـ 310.

16- نگر: همان، 1/306

17- نگر: همان، 1/310.

18- همان، 1/313

19- نگر: همان، 1/315.

20- نگر، همان، 1/314.

21- نگر: همان، 1/317.

22- نگر: همان، 1/318.

23- همان، 1/318.

24- چُنين است در مأخذِ چاپي.

25- نگر: همان، 1/320 ـ 322.

26- نگر: همان، 1/320.

27- نگر: همان، 1/322 و 323.

28- نگر: همان، 1/323 و 324.

دربارة حَشري و تذكره‌اش كه همانا روضة الأطهار باشد، نگر: رَيْحانة الأَدَب، 2/47 و 48؛ و: أَثَر‌آفرينان، 2/282 و 283؛ و: دانشمندانِ آذربايجانِ تربيت، ط. طباطبائيِ مجد، ص 191 و 192؛ و: فرهنگِ سخنورانِ خيّام‌پور، چ: 1، ص 167.

دربارة پايه و ماية روضة الأطهارِ حَشريِ، رايِ‌زنده‌ياد ميرزا‌جعفرِ سُلطان‌القُرّائي در روضات الجنان (چ: 1، 1/36 ـ 39) شايانِ اعتناست.

أدهمِ خلخالي به شعرِ حشري نيز استشهاد كرده است (نگر: رسائلِ فارسيِ أدهمِ خلخالي، 1/131).

29- نگر: همان، 1/324 و 325.

30- نگر: همان، 1/325.

31- أدهم در موضعِ اين گزارش در رسائلِ فارسيِ‌أدهمِ خلخالي، 1/325 و 326) «امسال» گفته و تصريح به سال نكرده است؛ ليك اندكي پيش از آن (همان، 1/314) زمانِ تسويدِ اوراق را، 1043 هـ . ق دانسته است.

32- نگر: همان، 1/325 و 326.

33- نگر: همان، 1/326.

34- نگر: همان، همان ص.

35- نگر: همان، همان ص.

36- خاصّه از آن روي كه بررسيهاي‌ِ موجود دربارة عرفانِ آذربايجان و مكاتبِ آن از تفحّصِ اين أدوارِ أخير أغلب كم بهره اند.

نمونه را، تكنگاريِ مكتبِ عرفانيِ تبريز (نوشتة كاظم محمّديِ وايقاني، چ: 2، كَرَج: نجمِ كبري، 1385 هـ . ش) از سَركَعي به رسائلِ فارسيِ أدهمِ خلخالي بي‌بهره بوده و بيشترينة آگاهيهائي كه دربارة عارفان و صوفيانِ آذربايجان به دست داده است از روضات الجنانِ حافظ حسينِ كربلائي اين سوتر نمي‌آيد.

37- در چاپي: داغ.

38- در چاپي: بُيس.

39- كذا.

40- رسائلِ فارسيِ أدهمِ خلخالي، 1/796 و 797.

41- همان، 1/797.

42- همان، همان ص.

43- نگر: همان، 1/325.

44- همان، 1/479.

45- همان، 1/480.

46- در مأخذِ چاپي: كامي.

47- كدو مطبخِ قلندري، ص 62.

48- اين بيت را أدهم در كدو مطبخِ قلندري (ص 81) نيز آورده است و آنجا به جايِ «تَنَد»، «تَنَند» ضبط شده (نيز نگر: همان، ص پانزده) كه مَرجوح مي‌نمايد.

49- امروز مي‌گوئيم: بنابراين گذاشته‌ايم كه…؛ بنايِ ما بر اين است كه…

50- رسائلِ فارسيِ أدهمِ خلخالي، 1/703.

51- در مأخذِ چاپي: خوردي.

52- كار داشتن: مهم‌بودن، أهمّيّت‌داشتن.

مولوي گويد:

در گذر از فضل و از جَلديّ و فن

كار خدمت دارد و خُلقِ حَسَن

(نگر: فرهنگِ بزرگ سخن، ص 5645).

53- رسائل فارسيِ أدهمِ خلخالي، 1/705.

54- «مقابله» در اينجا علي‌الظّاهر به معنايِ‌ ديدار و مُلاقات است.

55- كدو مطبخِ قلندري، ص 61 و 62.

56- همان، ص 81.

57- سنج: همان، ص پانزده.

58- أدهم در اين تمثيل، پايِ يكي از أمورِ محسوس و معروفِ مردمانِ روزگارِ خود را به ميان كشيده است، چه، در آن روزگار شهنامه‌خواني و آنچه امروز «نقّالي» مي‌گوئيم رواجِ بسيار داشت.

59- رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/286.

60- همان، 1/773.

61- نگر: همان، 1/445.

62- نگر: همان، 1/446.

63- در چاپي: «بودني».

64- در چاپي: «موضع».

65- در چاپي: «مزاح».

66- در چاپي: «باشد».

67- در چاپي: «جزر». تواند بود كه واوسپسين نيز زائد باشد.

68- رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/644؛ با اصلاح فقره بندي و تعديل سجاوندي.

69- نگر: همان، همان ص.

70- همان، 1/731 ـ 733.

71- همان، 1/733 ـ 737.

72- نگر: همان، 1/225 و 226 و 735 و 736.

73- نگر: همان، 1/472.

74- همان، 1/116.

75- نگر: رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/112 و 154و 239 و 240 و 301 و 317 و 327 و 354 و 358 و 384 و 688 و 710؛ و: كدو مطبخ قلندري، ص57.

76- «تحقيق» در أدواري از زبان فارسي، به معناي عرفان و حقيقت‌نگري عرفاني و جهان‌بيني صوفيانه،‌ در متون به كار رفته است، و «محقّق» به معناي عارف حقيقت بين و واقف حقائق امور كه جهان را به چشمي خداجو و خدابين مي‌نگرد.

اين معنا كه في‌الجمله از واژه‌نامه‌هاي فارسي فوت نشده است (نگر: فرهنگ بزرگ سخن، ص 1640 و 6761)، در گفتار بزرگاني چون شيخ سعدي نمودي چشمگير دارد.

سعدي آنجا كه مي‌گويد:

محقق همان بيند اندر إبل

كه در خوبرويان چين و چگل

(كلّياتِ سعدي، به كوشش مظاهرِ مصفّا، ص289)،يا آنجا كه در وصف «طايفه‌اي جوانان صاحبدل» گويد:

«… وقتها زمزمه‌اي بكردندي و بيتي محقّقانه بگفتندي…» و آنگاه از عابدي سخن مي‌دارد كه «منكر حال درويشان بود و بيخبر از درد ايشان…» (همان، همان ط.، ص 50)،

يا آنجا كه مي‌نويسد «بخشايش إلهي، گمشده‌اي را در مناهي، چراغ توفيق فراراه داشت تا به حلقة أهل تحقيق درآمد»

(همان، همان ط.، ص49)،

به همين حيطة معنائي «محقّق»‌ و «تحقيق» نظر دارد.

گمان مي‌كنم در بيت مشهور:

نه محقّق بود، نه دانشمند

چارپايي برو كتابي چند

(همان، همان ط. ، ص126)

نيز نظر به همين حيطه دارد و خاطرنشان مي‌كند كه شخص مورد بحث نه از مردماني است كه ازمعارف عالي وجداني و دريافتهاي عرفاني برخوردارند و نه از علم رسمي ظاهري و نقول و أقاويل و خوانده‌ها حظّ وافر دارد [به ياد داشته باشيم كه «دانشمند» را علي‌الخصوص دربارة فقيهان به كار مي‌بردند كه ـ به قول مولوي ـ از علم نقل ملي بودند]، بلكه به منزلة چارپايي است كه تنها حامل چند كتاب باشد.

باري، واعظ كاشفي هم در مواهب عليّه أغلب وقتي مي‌خواهد تأويلات عرفاني يا برداشتهاي متصوفّانه را بدون تصريح به نام قائل نقل كند، آنها را به عنوان سخن «محقّقان» مجال طرح مي‌دهد (نمونه را، نگر: مواهب عليّه، ط. جلالي نائيني، 2/200 و 344).

77- در چاپي: صورت نبيند.

78- رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/354.

79- غلط كردن: در اشتباه بودن، برخطا بودن. امروز مفهوم اين تعبير عوض شده است و نوعي دشنام تلقّي مي‌گردد ليك در گذشته بيان مؤدّبانة خطاي أفراد نيز با همين تعبير صورت مي‌پذيرفته است.

نگر: أسرارالتوّحيد، به اهتمام شفيعي كدكني، چ: 3، 2/534.

80- كدومطبخ قلندري، به اهتمام مجاهد، چ:1، ص 39.

81- چنين است در مأخذ چاپي.

82- رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/720 و 721.

83- همان، 1/720.

84- در چاپي: گاهي.

85- رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/359.

86- همان، 1/473 و 474.

87- همان، 1/458.

88- همان، 1/254.

89- همان، 1/251.

90- نگر: همان، همان ص.

91- همان، 1/494.

92- همان، 1/495.

93- همان، همان ص.

همچنين سنج: كدو مطبخ قلندري، ص14.

94- نگر: رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/251 و 252.

95- همان، 1/258.

96- از حافظ است.

97- در مأخذ چاپي: مي خوري گاه گدار كاه صفي.

98- از جامي است و باز هم در آثار أدهم مورد استشهاد قرار گرفته است. نگر: كدومطبخ قلندري، ص 59و 130.

99- «خواب خرگوش» نزد پيشينيان كنايت بود از غفلت نابخردانه؛ زيرا در شعر و أدب قدما آمده است كه خرگوش با دو چشم باز مي‌خوابد (وزين رو، اگرچه به ظاهر هشيار به نظر مي‌رسد، در واقع غافل و ناهوشيار است).

از جمله، ناصر خسرو گفته است:

خرگوش‌وار ديدم مردم را

خفته دو چشم باز و خرد خفته

نگر: هزار و پانصد يادداشت، دكتر مهدي محقّق، ص97.

100- در مأخذ چاپي: اردمش.

101- از حافظ است و باز هم در آثار أدهم مورد استشهاد قرار گرفته است.

نگر: كدومطبخ قلندري، ص 59.

102- رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/255.

103- فيض كاشاني در رسالة الكلمات الطّريفه پاره‌اي از اين ابتلائات را با نگاهي آسيب‌شناسانه بررسيده است.

104- از براي سياهه‌اي از آثار أدهم، نگر: كدومطبخ قلندري، چ مجاهد، ص شانزده و هفده.

105- نگر: رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/261 و 332 و 632 و 633.

106- نگر: همان، 1/299 و 300.

107- نمونه را، نگر: نسبت دادن شعر عطّ‍ار به مولوي (دوبار)، در: رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/225 و 226 و 735 و 736.

108- نمونه را، نگر: تكرار حشوگونة داستان، ملّاي قرآن خوان، در همان، 1/252 و 253.

109- نمونه را، نگر: كدو مطبخ قلندري، ص 21 و 81؛ و: رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/105 و 123 و 194 و 283 و 440 و 666 و 753 و 756 و 835.

110) نمونه را، نگر: رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/140 و 278 و 661 و 673 و 685 و 808.

111- نمونه‌هاي استشهاد أدهم را به سروده‌هاي شيخ نگر در: رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/80 و 132 و 255 و 256 و 482 و 504 و 519 و 528 و 539 و 550 و 551 و 554 و 584 و 631 و 638 و 704 و 755؛ و: كدو مطبخ قلندري، ص 18 و 23 و 26 و 31 و 33 و 60 و 71 و 74 و 80.

112- نمونه‌هاي استناد به آثار شيخ را نگر در:

رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/448 و 452 و 454 و 472 و 488 و 531 و 547 و 564 (كه همگي راجع است به شرح أربعين) و 369 (راجع به تشريح الأفلاك) و 308 (راجع به كشكول).

113- نمونه را، نگر: كدو مطبخ قلندري، ص 13 و 39؛ و: رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/307 و 309 و 320 و 321.

114- نگر: رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/354.

115- نگر: همان، 1/410 و 409.

116- نگر: همان، 1/261.

117- عجب آنست كه نه تنها أدهم خلخالي، برخي از ديگر غزّالي دوستان شيعي نيز بر افسانة استبصار او تكية بسيار كرده‌اند و آنگاه به ثناخواني آثاري از او پرداخته‌اند كه آكنده از نگرشهاي سنّيانه است و بر فرض قبول افسانة استبصار او نيز باز بايد آنها را از مكتوبات پيش از استبصار و به هر روي از مواريث ديني أهل تسنّن به شمار آورد.

در واقع دانشمندان ياد شده، أغلب با نوعي اجتناب تكلّف‌آميز از دستآوردهاي علمي و فرهنگي ديگر فرق إسلامي خشت أوّل را كج نهاده‌اند و سپس براي آنكه ديوارشان تا به ثُريّا كج نرود، مسائلي چون افسانة استبصار و مانند آن را ـ كه سودي نيز در بر ندارد ـ دستآويز قرار داده‌اند.

آموزه‌هاي تشيّع راستين، مستلزم چنان پرهيز و سپس درآويختن به فلان و بهمان دستآويز نيست؛ زيرا بر بنياد رهنمودهاي أئمّة أهل‌البيت ـ عليهم‌السّلام ـ و سنّت علمي قديم شيعه، سخن حق را از هركس كه هست بايد شنيد و كلمة طيّبه را از هرجا كه هست بايد آموخت.

118- افزونة «أصحاب» در قّلاب، از ماست.

119- افزونة «أبو» در قّلاب، از طابع رسائل فارسي أدهم خلخالي است.

120- رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/347.

121- همان، همان ص.

122- همان، 1/353 و 354.

123- نگر: همان، 1/491.

124- نگر: همان، 1/347 و 348.

125- نگر: همان، 1/348.

126- مصباح مشكات را توانيد خواند در: رسائل فارسي أدهم خلخالي، 1/333 و 440.

http://www.ettelaathekmatvamarefat.com/view.asp?newsid=462