اگر موضوع صحّت اجازة شخص موردتوجّه جدّي قرار نگيرد حتّي مخالفين تصوّف و عرفان هم ميتوانند چنين ادّعايي را داشته باشند. همچنين از ديگر معايب عدم توجّه به داشتن اجازة صحيح اين است كه هر كسي در هر گوشة دنيا بدون داشتن اجازه ميتواند خود را به نام استاد و مربّي عرفان و درويشي معرّفي كند و هر كار اشتباهي را مرتكب شود و آنگاه برخي كه توجّه به اصول عرفان و تصوّف ندارند، آن عمل يا عقيدة نادرست شخص را جزء تعليمات عرفاني و صوفيانه قلمداد كنند و بگويند كه همة عرفا و دراويش اين گونه هستند؛
در شماره سوم، سال سوم اين ماهنامه، مصاحبه اي با حامد الگار، استاد دانشگاه برکلي آمريکا با عنوان «طريقت نقشبنديه» به چاپ رسيد. مطالب ذيل نكات متفرّقهاي است راجع به اين مصاحبه جالب توجّه آقاي دكتر حامد الگار. اميدوارم مفيد باشد.
اشتباهي كه اكثر مستشرقين و به اصطلاح شيعهشناسان و عرفانشناساني كه به عنوان محقّق شناخته ميشوند مرتكب ميگردند اين است كه:
اوّلاً ـ تصوّف و تشيّع را موضوعاتي مستقل از اسلام فرض نموده و سپس به بحث و بررسي دربارة آن ميپردازند؛ چنانكه مثلاً جناب آقاي دكتر نورعلي تابنده نقل ميكردند كه وقتي راجع به تشيّع با بُرژه واشون استاد حقوق اسلام در فرانسه گفتگو ميكردند، او ميگفت ما تشيّع را موضوعي مستقل از اسلام ميدانيم و چون مسألة شيعه با مطالعات شرقشناسي در ارتباط است لذا مانند ساير موضوعات مطرح در مشرقزمين با آن برخورد ميكنيم كه بررسيهاي آن در خور تخصّص مستشرقين است.
ثانياً ـ چون اغلب بزرگان متقدّم عرفان ايران شاعر هم بودهاند يا اگر هم شاعر به اين معنا كه داراي ديوان شعر باشند، نبودهاند دست کم چند شعري گفتهاند؛ لذا مستشرقين و بخصوص برخي از ادباي معاصر ايران صرفاً از منظر ادبي به اين اشعار مينگرند؛ چنان كه مثلاً بسياري از اشخاصي كه راجع به مثنوي مولوي تحقيق كرده و ميكنند از جنبة ادبي به مثنوي توجّه كردهاند. حال آنكه جنبة عرفاني مثنوي بر جنبة ادبي آن غلبه دارد؛ زيرا مولوي جلالالدّين بلخي، عارفي بوده است كه معارف غني و مواجيد عرفاني خويش را به زبان شعر بيان نموده است و قصدش از سرايش مثنوي صرفاً ايجاد يك اثر بديع ادبي نبوده چنان كه خود ميگويد:
قافيه انديشم و دلدار من
گويدم ميانديش جز ديدار من2
كه به طريق ضمني اقرار ميكند كه اين بيانات او جنبة عرفاني دارد نه صرفاً شاعرانه و در جاي ديگر عدم تعلّق خاطر خود را به شعر و شاعري اين گونه بيان ميكند:
رَستم از اين بيت و غزل، اي شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن كشت مرا
قافيه و مغلطه را، گو همه سيلاب ببر
پوست بوَد، پوست بَود، در خور مغز شعرا3
يا مثلاً سعدي شيرازي نحوة روي آوردن به شعر و شاعري را براي بيان مطالب عرفاني خويش اين گونه بيان ميكند:
همه قبيلة من عالمان دين بودند
مرا معلّم عشق تو شاعري آموخت4
اين نحوة نگرش صرفاً ادبي به آثار شعراي عارف را از منتخبات و يا تفاسيري كه از اشعار عرفاني سنايي، عطّار، مولوي و… در دورههاي متأخّر در ايران منتشر شده است درمييابيم؛ بدينمعنا كه اگر اين منتخبات و يا تفاسير را مطالعه كنيم به دو نكته پي ميبريم:
اوّلاً ـ اشعار عرفاني صرفاً با ذوق ادبي انتخاب شده و مطابق با ذوق عرفاني شاعر نبوده است.
ثانياً ـ تفاسيري كه از ابيات ارائه شده به واسطة همان نگرش صرفاً ادبي مطابق با منظور عرفاني موردنظر شاعر نبوده است.
در صورتي كه اگر منتخبات يا تفاسير مزبور را با منتخبي كه مثلاً مرحوم حاج شيخ اسدالله ايزدگشسب از كليّات شمس به نام جذبات الهيّه (منتخبات كلّيات شمسالدّين تبريزي) گردآوري كردهاند مقايسه كنيم متوجّه ميشويم كه اين انتخاب مطابق با ذوق و تفكّر عرفاني شاعر بوده است و همچنين مطالبي كه در تفسير برخي ابيات و غزليّات بيان شده با عقايد عرفاني مولوي همخواني و مطابقت دارد.
آقاي حامد الگار همانطور كه در شرح حال خود در ابتداي مصاحبه بيان كردهاند معلوم ميشود شخص سيّاح و جستجوگري بوده و چون عرفان و عرفا نقش بسيار بارز و مؤثّري در زندگي اجتماعي مردم داشتهاند؛ لذا در اين سياحت و جستجوگري خود متوجّه تصوّف عرفان شده و علاقمند شدهاند كه راجع به مسائل عرفاني هم تحقيق كنند. در ضمن اين تحقيقات، هر جا كه شخصي داعيه تصوّف و عرفان داشته يا به نام عارف و شيخ تصوّف شناخته شده، آقاي الگار او را عارف تلقّي كرده و يا با او به عنوان عارف ملاقات و مصاحبه كردهاند، مثلاً آقاي دكتر جواد نوربخش كه كتابهاي بسياري از عرفا و مشايخ تصوّف را چاپ كرده و از اين حيث خدمتي به عالم تصوّف و عرفان و ترويج آن خصوصاً در مغرب زمين كرده، آقاي الگار او را به عنوان عارف و مظهر عرفان سلسلة نعمت اللّهيه شمرده است. در صورتي كه حقاً آقاي الگار وقتي ميخواهد دربارة شخصي كه داراي عنوان عارف است و يا مدّعي آن است كه در عرفان و طريقة تصوّف داراي منصبي ميباشد، مطلبي بنويسد يا درخصوص مسائل عرفاني با او مصاحبه كند، ابتدا بايد از او پرسيد كه شما چگونه عارف و استاد عرفان در اين طريقه شدهايد؟
يعني بنابر اصول اوّلية عرفان و تصوّف از او بپرسد آيا شما در مسير عرفان استاد داشتهايد يا نه؟ و اگر استاد داشتهايد، آن شخص كيست و از چه كسي به او اين اجازه داده شده است؟ و سير اين موضوع را تعقيب كند تا دريابد كه آيا سلسلة اين اجازات صحيح است يا مخدوش و سرسلسله را بيابد؛ زيرا كه قريب به اتّفاق سلاسل تصوّف معتقدند كه كسي كه مدّعي استادي در عرفان ميباشد بايد داراي اجازة صحيح از سلف خويش باشد و كسي نميتواند بدون داشتن اين اجازه، خود را به اصطلاح قطب و استاد عرفان بداند. و همچنين بايد ديگر اجزاي رشتة اين اجازات نيز مسلسل باشد و به امام (ع) برسد.
اگر موضوع صحّت اجازة شخص موردتوجّه جدّي قرار نگيرد حتّي مخالفين تصوّف و عرفان هم ميتوانند چنين ادّعايي را داشته باشند. همچنين از ديگر معايب عدم توجّه به داشتن اجازة صحيح اين است كه هر كسي در هر گوشة دنيا بدون داشتن اجازه ميتواند خود را به نام استاد و مربّي عرفان و درويشي معرّفي كند و هر كار اشتباهي را مرتكب شود و آنگاه برخي كه توجّه به اصول عرفان و تصوّف ندارند، آن عمل يا عقيدة نادرست شخص را جزء تعليمات عرفاني و صوفيانه قلمداد كنند و بگويند كه همة عرفا و دراويش اين گونه هستند؛ در صورتي كه اگر فردي محقّق باشد قبل از اينكه بخواهد دربارة عمل نادرست شخصي اظهارنظر كند و آن را به تمام صوفيه انتساب بدهد، ابتدا بايد دربارة عرفان و تصوّف و حقيقت و معناي آن تحقيق كند، سپس بررسي نمايد كه اين شخصي كه مدّعي عرفان است و ميگويد من استاد عرفانم، آيا از سلف خويش اجازه دارد؟ البتّه مخالفين عرفان به گمان خود به منظور تخريب چهرة عرفان و تصوّف بدون انجام هيچ گونه تحقيقي، هر عمل خلافي را كه از جانب مدّعيان تصوّف انجام ميشود، به عرفان و تصوّف نسبت ميدهند و اين امر تازگي ندارد ولي اخيراً بسيار شدّت يافته است.
موضوع داشتن اجازة صحيح آنقدر در بين اهل عرفان و تصوّف اهميّت دارد كه حتّي مثلاً مرحوم حاج ميرزا حسن اصفهاني مشهور به صفي عليشاه با اينكه منكر داشتن اجازهنامه براي قطبيّت است و آن را شرط قطبيّت نميداند، امّا به واسطة همان توجّهي كه هنوز در او به اصول عرفان و تصوّف وجود داشت در اجازهنامهاي كه به مرحوم عليخان ظهيرالدّوله داده است، به او اجازة جانشيني نداده بلكه در ذيل ورقة اوراد ـ ورقهاي كه حاوي دعاها و تعقيبات نماز و امثال اين مسائل است ـ نوشته است: «حق تعالي بر عمر و عزّت و عاقبت يار با جان و ايمان هم عنانم علي خان ظهيرالدوّله بيفزايد، همين اوراد را سالها به طالبين تلقين نمايد.»5 حال آنكه در دستورات عرفاني، اوراد و تعقيبات نماز با ذكر و فكر قلبي تفاوت دارد، و اصل اصطلاح تلقين فقط مخصوص ذكر و فكر قلبي است و كسي ميتواند تلقين ذكر كند كه اجازة تلقين ذكر داشته باشد. به نظر ميرسد چون مرحوم صفي خود را داراي چنين اجازهاي نميدانسته به ديگري هم، اجازة تلقين ذكر را نداده است چنان كه خود مرحوم ظهيرالدّوله نيز رسما كسي را به جانشيني تعيين نكرد. از اين نمونهها بسيار است چنان كه در كتابي كه مارتين لينگز در مورد شيخ احمد علوي در قاوي و طريقة وي نوشته و تحت عنوان عارفي از الجزاير6 توسّط آقاي دكتر نصرالله پورجوادي به فارسي ترجمه شده است، در مورد جانشيني شيخ احمد علوي ذكر شده كه پس از فوت مرشدش به نام شيخ البوزيدي، بزرگان طريقه دور هم جمع شدند و به اتّفاق شيخ احمد علوي را بر خود مقدّم دانستند و او را انتخاب كردند. البتّه بنابر موازين عرفاني، انتخاب و اجماع اشخاص نيز در اين باره موضوعيّت ندارد زيرا داشتنِ اجازه از شيخ سلف، يگانه ميزان حجيّت و اعتبار راهنما است و اين امري است كه تقريباً همگان بر آن متّفقند. امّا آقاي دكتر نوربخش شايد به دليل اينكه اجازهاي از مرحوم آقاي ذوالرّياستين مشهور به مونس عليشاه نداشتند، در اوايل فوت مرحوم مونس، در همه جا نام مرحوم مونس را ميبردند و اينكه جانشين مرحوم مونس هستند ولي بعداً خصوصاً در نوشتههاي اخير كمتر اظهار كردهاند كه جانشين مرحوم مونس ميباشند.
البتّه همانطور كه در مقدّمه رسالة سعادتيّه7 به طور مشروح و مستدلّ بيان شده در اجازهنامههاي اسلاف آقاي دكتر نوربخش نيز شكوك بسياري وجود دارد كه باعث شده براي برخي محقّقان در عرفان و تصوّف نسبت به اتصال سلسلهاي كه آقاي دكتر نوربخش در آن هستند به سلسلة نعمتاللّهيه شبهاتي حاصل شود. بنابراين، مطالبي كه آقاي الگار در مورد عقايد و رفتار آقاي دكتر نوربخش بيان كردهاند ـ هر چند كه تصوّر نميكنم صحيح باشد ـ بر فرض صحّت آن، به هيچ وجه اين موضوع به سلسلة نعمتاللّهيه ارتباطي پيدا نميكند.
نكتة ديگر آنكه چطور ميشود وقتي كه آقاي الگار در ايران بودند نام مرحوم حاج ملاّ سلطانمحمّد بيدختي گنابادي ملقّب به سلطان عليشاه و يا جانشينان ايشان را كه در همه جا بين محقّقين عرفان و تصوّف و حتّي سايرين، چهره شناختهشدهاي ميباشند، اصلاً نشنيده باشند و حتّي نامي از آنها نَبَرند كه اين موضوع با آن قول مشارٌاليه كه در همه جاي ايران و كشورهاي همسايه و هند به سياحت و تحقيق دربارة عرفان و تصوّف رفته، در تعارض است. زيرا يك محقّق وقتي ميخواهد در مورد مسألهاي ـ مثلاً در مورد سلسلة نعمتاللّهيه تحقيق كند ـ بايد حتّي با اشخاصي كه ولو با ادّعاي نادرست، خود را به سلسلة نعمتاللّهيه منتسب ميدانند مصاحبه كند و يا در مورد آنها مطالعه كند و عندالاقتضاء در مورد صحّت انتسابشان تحقيق كند والاّ همان نظريات آنها را نقل كند. ايشان بنا به گفتة خود به كشورهاي افغانستان، پاكستان و هند مسافرت كردهاند كه به نظر ميرسد در اين مسافرتها از بيدخت هم رد شده و ساختمان مقبرة مرحوم آقاي سلطان عليشاه را ديده باشند و تعجّب در اين است كه چگونه به اين موضوع توجّه نكرده و يا نپرسيدهاند، البتّه شايد كساني كه راهنماي ايشان در مسير اين سياحتها بودهاند با عرفان به طور كلّي و يا به طور اخصّ با سلسلة نعمتاللّهيه گنابادي نظر خوشي نداشتهاند.
آقاي الگار در مورد سلسلة نعمتاللّهيه گفتهاند: «مهمتر اينكه در سدة بيستم [سلسلة نعمتاللّهيه] كاملاً منحرف شدند. شيخ اين طريقت، دكتر جواد نوربخش به رژيم شاه خيلي نزديك بود.» [اشتباه ايشان در مورد سلسلة نعمتاللّهيه از آنجا ناشي ميشود كه منصب آقاي دكتر نوربخش را متّفقالقول همه سالكان طريقة نعمتاللّهي پنداشتهاند] در صورتي كه اگر رعايت تمام جوانب يك تحقيق علمي را كرده بودند و با تمامي اشخاصي كه مدّعي منصبي در سلسلة نعمتاللّهيه ميباشند گفتگو ميكردند و نظريات آنان را نيز مورد مطالعه و بررسي قرار ميدادند به اشتباهشان پي ميبردند و همچنين رعايت اين امر باعث ميشد كه نظرية يك نفر را ملاك سنجش اصول و عقايد سلسلة نعمتاللّهيه قرار نميدادند.
درخصوص ارتباط متصوّفه و عرفا با حكومتهاي وقت نيز بايد توجّه داشت كه عرفا و متصوّفه حقيقي در طيّ تاريخ اگر گاهي اوقات به حكومتهاي وقت نزديك ميشدند و يا به آنها كمكهايي ميكردند، به منظور به دست آوردن حكومت و يا داشتن ارتباط با حكومت وقت نبوده بلكه قصدشان از اين موضوع، دفاع و حمايت از مردم و اصلاح امور اجتماع و ترويج معنويّت بوده است كه در اثبات اين مدّعا شواهد تاريخي بسياري موجود است؛ چنان كه شيخ صوفي شهابالدّين سهروردي ـ هم نام شيخ اشراق ـ با نزديك شدن به حكومت و ارتباط با آنان توانست به نمايندگي از خليفة بغداد با خوارزمشاهيان مذاكره كند و از جنگي كه ممكن بود بين دو گروه مسلمان اتّفاق بيافتد جلوگيري كند و ارتباط و نزديكي او به حكومت به همين جا ختم شد و خود او در اين قضيه جفاي بسيار كشيد و اهانت بسيار ديد. يا مثلاً شيخ نجمالدّين كبري به منظور حمايت از مردم بيدفاع در جنگ با مغولان شركت كرد و از آنجا كه مسنّ بود و كار عمدهاي از او برنميآمد، لذا دامن خود را پر از سنگ و پاره آجر ميكرد و به سر مغولها ميريخت.
امّا هرگاه مدّعيان دروغين عرفان و تصوّف به منظور به دست آوردن قدرت به حكومتهاي وقت نزديك شدند نه تنها انحرافشان بيشتر شد بلكه باعث ايجاد يك جريان ضدّعرفاني و ضدتصوّفي شدند؛ چنان كه در مورد سلسلة صفويه كاملاً اين موضوع مشهود است. با اينكه سلسلة شاهان صفوي هيچگونه اجازهاي از بزرگان عرفان و تصوّف نداشتند و در حقيقت داراي جنبة عرفاني و صوفيانه نبودند امّا مردم به واسطة ارادتي كه به شيخ صفيالدّين اردبيلي داشتند آن ارادت را به خاندان او منتقل كردند، بدون اينكه خاندان او داراي آن مقام عرفاني باشند، به طوري كه شاهان صفوي را به عنوان مرشد اعظم خطاب ميكردند. ولي به هر جهت شاه اسماعيل صفوي با عنوان تصوّف كشورگشايي كرد و همين سلسله شاهي بعد از مدّتي منحرف شده و به جرياني ضدّتصوّف و عرفان تبديل شد چنان كه شاهان صفوي با دخالت و فتواهاي علما، عارفان و صوفية حقيقي را نيز به اصطلاح تارومار كردند يا از ايران راندند. نمونه ديگر آن همان است كه خود آقاي حامد الگار در مورد حسن البناء گفتهاند كه: «مرحوم حسنالبناء بنيانگذار حركت اخوان المسلمين است در حالي كه يك صوفي بود. اوّلين جملهاي را كه براي برنامة اخوان نوشت اين بود: حركت ما حركتي سلفي و صوفيانه است. ببينيد هم صوفي هم سلفي، هر دو با هم. بعد البتّه اخوان تغيير كرد و حركتي شد در مقابل تصوّف.» كه از اين نمونهها بسيار است؛ براين اساس بزرگان سلسلة نعمتاللّهيه گنابادي با عبرتگرفتن از اين تجربهها همواره گفتهاند كه درويش در سياست به معناي حال و امروزي آن دخالت نميكند و نظر نميدهد ولي دراويش آزادند كه خودشان با تصميم شخصي و نه به عنوان درويش در مسائل دخالت كنند.8
در خاتمة مصاحبه، آقاي دكتر الگار ميگويد: «من در حدّي نيستم كه تصوّف را تعريف كنم امّا به نظرم تصوّف عين اسلام است.» البتّه نتيجهاي كه به آن رسيدهاند، نتيجة صحيحي است و در مجموع نشاندهندة آن است كه مشارٌاليه علاقمند و آشنا به عرفان و تصوّف و متوجّه ارتباط آن با اسلام است ولي ما به ايشان توصيه ميكنيم كه در اين زمينه عميقتر مطالعه نمايند و مطالبي هم كه بيان شد نواقصي است كه به نظر رسيده نه اينكه بخواهم ايرادي كلّي به ايشان بگيرم چرا كه به هر جهت مصاحبة ايشان جالب توجّه است. والسّلام.
پينوشتها:
1. مندرج در نشرية اطّلاعات حكمت و معرفت، شمارة 15، سال سوم، خرداد 1387، صص65 الي70.
2. مثنوي معنوي، به اهتمام توفيق سبحاني، دفتر اوّل، بيت 1736.
3. جذبات الهيّه (منتخبات كلّيات شمسالدّين تبريزي)، گردآورنده: شيخاسدالله ايزدگشسب، چ 3، تهران، حقيقت، 1386، ص 41.
4. كليّات سعدي، به كوشش مظاهر مصفّا، تهران، روزنه 1383، غزلها، بيت 411.
5. سلسلههاي صوفيه در ايران، نورالدّين مدرّسي چهاردهي، تهران، 1360، ص 32.
6. عارفي از الجزاير، مارتين لينگز، ترجمة نصرالله پورجوادي، چاپ اوّل، تهران، 1360، ص 89.
7. رسالة سعادتيّه، آقا عبدالغفّار اصفهاني، تهران، انتشارات حقيقت، 1372.
8. در اين باره براي نمونه ميتوان ر.ك: آشنايي با عرفان و تصوّف، دكتر حاج نورعلي تابنده، چاپ سوم، 1383، تهران، انتشارات حقيقت، صص 82 ـ 81.