لباس درست حق را بر تن ناراست خویش میکنند و درست حق را به دروغ خویش میآمیزند. بر منبر، حق بنیاد، مینشینند، چندان که فریسیان نشستند، و سخن درست موسی را تیغِ کشتن ِ عیسی میکنند. این طراران عیارپوش، از کلام درست اولیای سابق، تیغ میسازند، تا ولیّ زنده را که تجسم راستیست به مسلخ برند و سالکان را به گرداب توهمات خویش دراندازند…
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
***
چهارمین شب
چون شب چهارم برآمد، درویش مولانا را گفت: فرمودید؛ تو را دو گوش میباید؛ با یکی از حکمت آفرینش ابلیس بشنو و با دیگری از حکمت خلق شیطان در سلوک! و با دو چشم در او نگر؛ با یکی آن گونه که خدای نگریست و ابلیس را مأمور امتحان روندگان راه حق بکرد و با دیگری از چشم سالک که او را قطاع الطریق رسیدن به معبود میبیند! گفتید، این دو دیدن و این دو شنیدن را در یک ظرف نگنجان، که ابلیس چنین کرد!
مولانا گفت: تو را از حکمت آفرینش ابلیس گفتم که محک عیار سالک است و اینک از کیفیت رهزنی او خواهم گفت. هشدار تا با دو چشم و از دو دریچه در ابلیس نظر کنی و با دو گوش از او بشنوی، زیرا آنجا که میباید از خود به خدا نگریست، نمیشاید از خدا به خود نگاه کردن، که چنین اگر کنی از راهگمکردگان خواهی بود، چندان که ابلیس نیز از همین رهگذر به آفات مبتلا شد.
بدان که یکی از آفات بزرگ در سلوک، سعی سالک در فهم جبر و اختیار است. خدای تعالی در اجزا و ارکان هر ذره از هستی، قاعدهای قرار داده است و آدمی را استعدادی و ظرفیتی عنایت کرده است تا آن قاعده را کشف کند و به خدمت گیرد و به ترصد این کشف، خود قاعدهای دیگر بنیاد نهد. قاعده حاکم بر طبیعت دریا آن است که آدمی از آن عبور نتواند کرد، اما آدمی کشتی میسازد و قاعدهای جدید خلق میکند. بر آن کشتی سوار شده ، بر طبیعت دریا مسلط میشود. آدمی اسیر قواعد این جهان است، اما با خلق قواعدی دیگر، خود را از اسارت بیرون میآورد و راه کمال مادی این چنین است. پس تکامل، بهکارگیری عقل و علم است، برای گذر و تسلط بر قاعدهها، تا به واسطه این سلطه، خود را از اسارت جبر به آزادی اختیار برساند. و این نیز قاعده و سنتی الهی در وجود آدمی است.
اختیارات اختیارش هست کرد اختیارش چون سواری زیر گرد
اما مسیر سالک از عالم ماده به عالم ملکوت و طی طریق کمال معنوی، از اختیار به سوی جبراست.
بنده، آزادی طلب دارد ز جد عاشق، آزادی نخواهد تا ابد
آخر، دریای معرفت الهی را نه آن آب است و نه آن کرانه. آنجا خوف تو از موج و مرگ، کشتی میسازد، چه دریات سد راه بود، اینجا دریا مقصد است و انانیت توآن کشتی، و تو سد راه خودی. آنجا دریا تو را جبر بود و کشتیات اختیار، اینجا کشتی و دریا جبراست و تو تنها انتخابگر. “ولیّ خدا” گفت: «اینک منم سفینهی نجات»! گفت او بشنو، اما سفینه هموست و دریا اوست و نجات اوست.
آنجا که تو کشتی میسازی، از آن است که از دریا گوهر میجویی و اینجا دریا خود به تمامی گوهرست. پس اختیار خود را منقاد جبر دریا میکنی. در این بحر تو غواص معانیای و معنا اوست. پس در دریا فرو میشوی تا دریا شوی.
آدمی را از قواعد و سنن الهی در عالم ملکوت، خبری و اطلاعی نیست. حاشا! که به کوشش، این قاعده فهم شود!. زهی محاط که میکوشد به علم خویش محیط را دریابد و درنمییابد، مگر که محیط را به قدر فهم خویش کوچک و حقیر کند. آدمی در فهم طریق خداوندی میکوشد، تا مگر از این رهگذر خود را از هرزگی نفس به بندگی حق بکشاند. انبیا و اولیا مبعوث نشدهاند، مگر قواعد راه ملکوت را بر آدمی آشکار کنند.
و سالک کمال نخواهد یافت، مگر به برکت اطاعت از “ولیّ وقت” و تقید به قواعدی که از زبان او جاری میشود، و این معنی جهاد با نفس باشد. کوشش سالک همه آن است تا از بند آزادی، رها شود و به انقیاد امر “ولی” درآید و خوشا چنین اسارتی که این، عین آزادی روح است.
چون به آزادی نبوت هادی است مؤمنان را ز انبیا آزادی است
– درویش گفت: تکلیف سالک با جبر و اختیار چه میشود؟
– مولانا گفت: آن که سالک، نه در نفی بکوشد نه در اثبات، چه، این نفی و اثبات، کارعقل جزئی و فلسفه است.
عقل جزوی عشق را منکر بود گرچه بنماید که صاحبسر بود
زیرک و داناست اما نیست نیست تا فرشته لا نشد اهرمنیست
اما این اندیشه جبر و اختیار، چنان که تو را گفتم، سالک را سود نبخشد، بلکه مضر خواهد بود، که تفکر در فهم این دو، وسوسه ی عقل جزیی و در حقیقت، وسوسه شیطان است.
هر روش، هر ره، که آن محمود نیست عقبهای و مانعی و رهزنیست
عقل جزئی را عادت آن است که قواعد چیزها بشناسد، اما آنچه این عقل میتواند شناخت در حوزهی ادراکات حسی آدمیست و محدود به عالم ناسوت است و چون راه به ملکوت ندارد، برای درک عالم علوی، متوسل به قوهی واهمه میشود و به بیراهه میرود.
چون صفیری بشنوی از مرغ حق ظاهرش را یاد گیری چون سبق
وانگهی از خود قیاساتی کنی مر خیال محض را ذاتی کنی
اصطلاحاتیست مر ابدال را که نباشد زان خبر غفّال را
عقل با صغری کبرای ناسوتی به دنبال کشف قواعد لاهوتیست و چون راه نمییابد خیال سالک را به بازی میگیرد، چندان که سالک در سلوک به توهّم گرفتار میشود:
غیر این عقلِ تو، حق را عقلهاست که بدان، تدبیر اسباب سماست
گو هزار سال، هزار فیلسوف هر یک، هزار کتاب بنگارند در معنای جبر و اختیار که چه باشد و یکی سالک این همه را بخواند، حاشا که ذرهای بر ایمان او نیفزاید، بلکه بکاهد:
پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بیتمکین بود
اختیار، اول پلهی سلوک سالک است و عقل، اساس حرکت:
این که گویی این کنم یا آن کنم خود دلیل اختیار است ای صنم
تردید سالک دلیل مختار بودن اوست و دودلی وی دلیل اختیار:
در تردّد ماندهایم اندر دو کار این تردّد کی بود بی اختیار
ابلیس نگاه بر مشیت حق و جبر الهی بکرد و مولای خویش را بگفت که «رب اغویتنی» (خدایا تو گمراهم کردی) و فعل خویش را از خدا دید و گمراه شد.
– درویش گفت: فرمودید که ابلیس میل حق را اجرا کرد، پس چگونه است که عمل ابلیس را اشتباه میخوانید؟
– مولانا گفت: مگرت نگفتم از دو چشم در ابلیس نگر؟! این ابلیس که میگویم آن است که خدا را در خود دید، نی خود را در خدا. پس فهم خویش را از امر الهی میزان قرار داد و از چشم خدا به خود و فعل خویش نگاه کرد. فعل در اختیار او بود و میتوانست امر خدا را اطاعت کند، اما از وجود خویش ولیتراشی کرد وعمل خود را گستاخانه به خدا نسبت داد و از جبر الهی دید.
این که بعضی درویشان به عادت یا به تقلید میگویند: «همه چیز در دست اوست» و «ما کارهای نیستیم»، درستِ دروغ و دروغِ درستیست که چون ابلیس این توهّم را، به خورد نفس خویش و نفس دیگران میدهند و از در توجیه درمیآیند که «اگر خدا نمیخواست من چنین نمیکردم»! و در این نمیاندیشند که آخر نفس حقیر تو، از قضا و قدر الهی چه میداند!؟ و تو به کدام علم، دانستی که میل خدا چیست؟
چون تو جبر او نمیبینی مگو ور همی بینی نشانِ دید کو؟
این که فرمود: ” وَلَا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُوا الْحَقَّ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ “ (و حق را به باطل درنياميزيد و حقيقت را با آنكه خود میدانید كتمان نكنيد)، منظور از حق، ولیّ وقت و امر اوست و باطل انانیت توست، که حق را کتمان میکند و دستور نفس را، امر ولی مینمایاند. او که میگوید، «همه چیز دستت اوست»، یعنی به مقام شهود رسیده است و دیده است که حق بر همهچیز احاطه دارد و گویندهی این ادعا نمیداند که در آن مقام، شاهد و مشهود یکیست و این دیدن نه با چشم سر، نه به استدلال و پشتهماندازی و نه با خیالبافی است. با من بگو جز ولیّ خدا، کدامیک از سالکان و حتی مشایخ بر همهچیز احاطه میتواند داشت؟
خدای را راستگو میباش، و چه صعب است راست گفتن! چنین مپندار که هر درستگویی، راستگو باشد، زیرا میان «درستگویی» و «راستگویی» فرق بسیار است.
دو کس گویند الله اکبر! الله آنکه درستگوی دروغگوست، اصغر است و آنکه درستگوی راستگوست، الله او اکبر است. تو را نمیگویم که بگویی “الله اصغر” بلکه میگویم، تا در دل بدانی که الله را نمیدانی. میگویم، تا جنبشی در تو پدید آید که درستگوییات تو را وادارد تا به مقام راستگویان رسی. آفت سالکان طریقت، آن است که چون به دانستن درستیها قانع شدند، از راستگویی غافل شوند. لباس درست حق را بر تن ناراست خویش میکنند و درست حق را به دروغ خویش میآمیزند. بر منبر، حق بنیاد، مینشینند، چندان که فریسیان نشستند، و سخن درست موسی را تیغِ کشتنِ عیسی میکنند. این طراران عیارپوش، از کلام درست اولیای سابق، تیغ میسازند، تا ولیّ زنده را که تجسم راستیست به مسلخ برند و سالکان را به گرداب توهّمات خویش دراندازند. میگویند “لا اله الا الله”! کلامشان درست است، اما راست نمیگویند. ای وای که شنیدن کلام درست از نفس امارهی خویش و از حلقوم ناراستان، زهری در جان و فطرت طالبان حق جاری میکند و آنها را به تقلید و خرافه میکشاند. این مدعیان و این ناراستانِ درستگو، در هر لباسی که مستور باشند، چه در لباس شیخ طریق، چندان که سامری بود و یهودا بود، و چه در جامهی سالک مبتدی، قاتلان ولی وقتاند.
آن که با ناراستان همسنگ شد در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
رو اشداء علیالکفار باش خاک بر دلداری اغیار باش
بر سر اغیار چون شمشیر باش هین مکن روباهبازی شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نگسلند زان که آن خاران عدو این گلند
آتش اندر زن به گرگان چون سپند زانکه آن گرگان عدو یوسفند
این جماعت درستگوی دروغگو، در جامهی برادر، یوسف را به چاه پلشت نفسانیات خویش دراندازند و از اندوه یعقوب شرم نکنند. خانهی ولیّ خدا را بیت الاحزان کرده و به دستور فرعونیان، “ولیّ وقت” را در حصار حسادت و خباثتهای خویش محصور کنند.
زنهار ای درویش تا به قدر حال و به اندازه رسیدهات زبان به گفتن باز کنی، مگر، عنایت حق، سخن درست تو را راست گرداند. راستگوی درستگو باش، تا مثال آن پروانه شوی که شاه پروانگان در فراق او تعزیت چندان بکرد، که گویی جهان بیپروانه شدهست!
(حکایت آن پروانه که جان به نور داد)
پادشاه پروانهگان را خبر آوردند که شمعی آمده است که پروانهها را میسوزد و نیست میگرداند. پادشاه مخبران را تغیر کرد که چرا دروغ میگویید؟ مخبران قسم یاد کردند که از درستگویانیم! سلطان گفت: تا دروغ شما بر من معلوم شود، خود مأموری گسیل میدارم تا مرا از شمع خبر آرد! مأموری برفت و شمع را دید که پروانگانی چند در حریم او بال و پر سوختهاند و مردهاند! مأمور به خدمت سلطان شد و بگفت: «خبر درست است». سلطان غضب کرد که: تو از دروغگویانی! و مأموری دیگر گسیل داشت تا پادشاه را از شمع خبر آرد. مأمور دوم نیز بدید، آنچه اوّلی دیده بود، و به خدمت سلطان آمد که: «خبر درست است»! سلطان بر او نیز خشم گرفت و از دروغگویانش خواند. سومین مأمور، چون به محل واقعه برفت، نور را دید و تاب نیاورد. دل به نور داد و در نور فرو شد و جان بداد. فردا شد و سلطان در انتظار که مأمور فرا رسد، اما مأمور به خدمت حاضر نشد. سلطان را اشک در چشم آمد. حاضران از علت گریه پرسیدند. سلطان گفت: خبر راست بود. گفتند: اما آن مأمورکه گسیلاش داشتید هنوز نیامده ست! گفت: آن پروانه که شمع ببیند و زنده بماند، پروانه نباشد، که خفاشش باید خواند. آن پروانگان که برفتند و خبر از شمع آوردند، راستگو نبودند، هر چند درست گفتند، اما او که سوخت و از او اثر نماند، درستگویی بود که راست گفت. او پروانهای بود که خود نور شد!
درویش! حکایت پروانه با شمع حکایت سالک است با مولای خویش. تو با ولیّ خدا پیمان بستهای که تحت امر او باشی و راستگو باشی. که با عنایت او به معرفت و شهود نائل شوی، نه آن که دانش تو سد راه بینشات شود. نه آن که نفس تو درستیها را سدّ تصرفات “ولی” کند و درستیها را وسیله توجیه خودسریهای تو.
ای بسا سرمست نار و نارجو خویشتن را نور مطلق داند او
بدان که خرافات در طریقت و شریعت، یکسان نیست. در میان اهل ظاهر، امری دروغ و غیرعقلانی، به تکرار و تقلید، بدل به خرافه میشود، اما خرافات در میان اهل طریقت، درستیهای ناراستی ست که مانع از تصرفات “ولی” آست . برای اهل ظاهر، دانستن درستیها مقصد است اما سالک طریقت به دنبال رسیدن است تا خود به آن امر درست معرفت شهودی پیدا کند. سالک اگر به دانستنیها وقع میگذارد، از آن روست که بداند، در چه فاصلهای از حقیقت ایستاده است. اهل ظاهر خدای نادیده را به حرف اثبات میکنند، اما سالک طریقت، در دل خدا را مییابد و میبیند. اگر دانستن درستیها، سالک را اغنا کرد و عامل حرکت او نشد و هدف، دانستن درستیها شد، همان درستیها تبدیل به خرافه و سد راه سلوک سالک میشود.
مادام که سالک گرفتار درستیها شود، با اهل ظاهر چه تفاوت کند؟ آن نادرستی و آن درستی که تو را از مولایت دور کند و به سکون وادارد هر دو باطل است. چه خدا یکی باشد و چه صد، ترا چه سود!؟ تو برای رسیدن آفریده شدی نه برای دانستن، و چون رسیدی البته خواهی دانست.
نام احمد نام جمله انبیاست چون که صد آمد نود هم پیش ماست
آنچه از جبر و اختیار گفتهاند، جملگی توهّم است. جبر و اختیار متغیری است که برای هر سالکی با سالکی دیگر متفاوت است. آنچه برای تو جبر است، سالکی دیگر را اختیار است و آنچه برای دیگری جبر است، تو را شاید اختیار باشد! از دایره تنگ توهّم به درآ، تا دریابی که جبر و اختیار، حالی معنوی است، حالی که شدت و حدت آن بستگی به میزان بندگی خداوند دارد.
در آن مرید نگر که پیش از آن که در ظل تربیت مولای خویش درآید مختار است و صاحب اختیار.
اختیار اندر درونت ساکن است تا ندید او یوسفی را، کف نخست
آن مرید تابع نفس است: میگوید، میرود، میآید، میبرد، میخورد، خیال میکند، میبافد و میدوزد و میدرد و …
اختیار و داعیه در نفس بود روش دید، آنگه پر و بالی گشود
به سان اسبی سرکش، بی افسار و لاقید، خود را رها میبیند.
جبر بودی کی پشیمانی بدی؟ ظلم بودی کی نگهبانی بدی؟
تا آن گاه که یکباره عقل، مرید را نهیب میزند که کجایی و با خود چه میکنی؟ پس بر زانوی اشتر نفس خویش، لگام و عقال میزند و وجدان او به جنبش میآید.
درک وجدانی به جای حس بود هردو در یک جدول ای عم می رود
نغز می آید بر او کن یا مکن امر و نهی و ماجراها و سخن
سپس حال پشیمانی میآید:
و آن پشیمانی که خوردی زان بدی زاختیار خویش گشتی مهتدی
نرم نرمک، پس از پشیمانی، حبّی و ارادتی میآید و آن ارادت ِبه عقل آمیخته، متدرجاً او را وامیدارد تا تحت امر و نهی مولای خویش قرار گیرد. آن محبت بر نفس او خرد خرد، افسار میزند تا کم کم رفتار خود را به میل مولای خویش متمایل و تغییر دهد. این تغییر، حب مرید را تشدید میکند و زیاد شدن حب، بر مواظبت و مراقبت مرید میافزاید و این مواظبت و مراقبت، محبت را زیاد میکند. پس رفتار سالک بر محبت او اثر میکند و محبت او بر رفتارش. به دیگرسخن، مرید از اختیار به سوی جبر میآید و اراده خود را در کف اراده مولای خویش قرار میدهد و چون هیچ اختیاری از سالک نماند، آن را مقام بندگی، گویند:
ما رمیت اذ رمیت از نسبت است نفی و اثبات است و هر دو مثبت است
آن تو افگندی چو بر دست تو بود تو نیفکندی که قوت حق نمود
مشت مشت توست و افکندن ز ماست زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست
در این مقام ، جبر کامل بر مرید حاکم است اما این جبر، جبر حالی و مقامی است، نه توهّمی و تقلیدی و باطنی است نه صوری و بیانی.
چون یدالله فوق ایدیهم بود دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین بر گذشته ز آسمان هفتمین
در ظاهر این بنده کامل بر اساس اختیار و عقل و علم عمل میکند و جبر را ترویج نمیکند، چون مدار حرکت در عالم ناسوت بر اختیار است.
جملهی عالم مقر در اختیار امر و نهی این بیار و آن میار
جبر و اختیار امری متغییر است و با عقل جزئی به حقیقت جبر نمیتوان رسید، بلکه معرفت به آن، از طریق بندگی حقتعالی ممکن است.
جبر باشد پر و بال کاملان جبر هم زندان و بند کاملان
همچو آب نیل دان این جبر را آن مؤمن را و خون مر گبر را
بال، بازان را سوی سلطان برد بال، زاغان را به گورستان برد
ای درویش آنچه از جبر میدانی، روا و ناروا، از ضمیر خویش بشو و بر زبان میاور، که توهّم جبر تو را بدانجا خواهد کشید که فعل ناصواب خویش را به خدا نسبت میدهی، چنان که ابلیس گفت «رب اغویتنی» و اسیر جبر فلسفی میشوی و از مولایت دور.
– درویش گفت: نتیجه جبر و اختیار فلسفی، در عمل چه خواهد شد؟
– مولانا گفت: ترا خواهم گفت، اینک برخیز تا شبی دیگر.
ادامه دارد…..
نویسنده: حمیدرضا مرادی
ویراستار: علیرضا روشن