براي ناصرخسرو اين نفس كلّي است كه ميل به كمال دارد. عقل كلّي خود كامل است. مسلماً اين آن انديشهي گنوسي نيست كه بر طبق آن نفس يا روح به دنياي زميني نزول ميكند و زنداني علائق خود بدان ميشود. براي ناصرخسرو ميل نفس به كمال به آفرينش و خلاقيت مؤدّي ميشود. و اين زمينه را براي تحسين و تمجيد عالم طبيعت فراهم ميسازد. پس، ما ميتوانيم ريشهي بعضي از درسهايي را كه در نوشتههاي ناصرخسرو مييابيم، ببينيم –
ژرف اندیش ترین متفکر اسماعیلیه ، ناصر خسرو قبادیانی است . شوریده ای که برای رسیدن به حقیقت ، راهای طولانی هم در جغرافیا و هم در تاریخ اندیشه ، پیمود . شرح زندگی و آراء او را می خوانید .
زاد و زندگي
7-1- ابومعينناصرابنخسرو قبادياني مروزي (394 – 470/1004 – 1077) يكي از شخصيّتهاي محبوب ادبيات فارسي است. ذبيحاللّه صفا (1289 – 1378 شمسي/1911 – 1999) وي را در عداد بزرگترين و با استعدادترين شاعران و نويسندگان زبان فارسي قرار ميدهد. گذشته از اين، ناصرخسرو با استعداد بينظيرش، خويشتن را به عنوان تنها نويسندهي بزرگ آثار فلسفي دوران خويش كه همهي كتابهايش را به زبان فارسي نوشته است، ممتاز ساخته است. امّا لقب «حكيم» تنها به خاطر استادي و چيرگيش در زبان و ادب بدو داده نشده است، بلكه به خاطر تربيت همه جانبهاش در فلسفه و علوم ديگر، از جمله ماليّه و رياضيات، اين عنوان به دو داده شد. همهي نوشتههاي او از وسعت دانش او كه شامل فلسفه و علوم يوناني، اديان و فرهنگ ايران باستان، و همهي پهنههاي ادبيات و فلسفه و كلام اسلامي ميشود، حكايت دارد. وي از امور زندگي روزانه، از رنجهايش، از اميدهايش، و سپاسگزاريش در برابر آفريدههاي خداوند به شيوهاي ساده دلانه سخن ميگويد. سفر نامهاش را به ويژه به عنوان نمونهاي از نثر زيباي فارسي ستودهاند، و اين ستايش به خاطر بازي با الفاظ (سبكي كه اندك زماني پس از اين به شدت رواج گرفت) نيست، بلكه به خاطر زبان ساده و بيپيرايهي آن است. به عنوان مثال، سفرنامه را با يك چنين جملهي سادهاي، بدون بازي با كلمات، بدون آوردن معاني تمثيلي كه نياز به شكافتن و توضيح داشته باشد، آغاز ميكند: «من مردي دبيرپيشه بودم و از جملهي متصرفان در اموال و اعمال سلطاني.»
ناصرخسرو در حدود چهل سالگي دچار يك تحوّل روحي شد كه چندان ژرف و عميق بود كه همهي امتيازات زندگي در دربار سلاطين سلجوقي را رها كرد و عازم سفر خويش شد. با آنكه به نظر ميآيد كه ما نميتوانيم از همهي مراحل و مقدّماتي كه به اين نقطهي عطف در زندگيش منجر شد، سر در بياوريم، امّا ميتوانيم همهي نوشتههاي او را كه بيشترشان از اين دوره است، به دقت بررسي كنيم، و به دنبال كليدي بگرديم كه به ما بگويد وي اين حادثه را چگونه از سر گذرانيد، و در زندگي بعدي او چگونه انعكاس يافت. نيز ميتوانيم اين متنها را با هم مقايسه كنيم تا در يابيم چگونه هر يك جنبهاي متفاوت از شخصيّت او را نشان ميدهد.
در سفرنامه ما با مردي روبهرو هستيم كه از شيوهي استحكامات شهرها و نحوهي ادارهي آنها آگاه است. ناصرخسرو با دقت ميگويد كه هر شهري چند دروازه دارد، ضخامت باروهاي آن چقدر است، و آب مشروب آن از كجا ميآيد. وي عملاً طول و عرض شهرها را با گام ميپيمايد. نيز به بازارهاي شهر ميرود و يادداشت ميكند كه قيمت بعضي از كالاها چقدر است، و آن وقت آنها را با قيمتهاي زادگاهش خراسان، براي همشهريان مقايسه ميكند. وقتي برخي از سوابق تاريخي را چاشني داستان خود ميكند، اغلب چنان مرموز است كه چيز رضايتبخشي از آن حاصل نميشود. در داستان ديدارش از شهر لحسا (الاحساء) كه در آن روزگار هنوز پايتخت دولت قرمطيان بحرين بود، از زماني سخن ميگويد كه مردم لحسا بر خانهي كعبه در مكّه حمله بردند، حجرالاسود را از ركن بركندند و با خود به لحسا بردند. ناصرخسرو اين حكايت را وسيلهاي ميسازد تا نكتهاي پندآموز را ياد كند. مردم لحسا را به باد انتقاد ميگيرد كه ابلهانه تصوّر ميكردند كه حجرالاسود «سنگِ مغناطيس» است و از اين روست كه مردم را به سوي مكّه ميكشد، و نميدانستند كه در واقع اين «شرف و جلالت» حضرت محمّد (ص) و پيام اوست كه مردم را به زيارت خانهي كعبه در مكّه جذب ميكند نه حجرالسود.
ناصر خسرو و در خدمت اسماعيليان
7-2- ناصرخسرو كه سنّتهاي فكري و عقلاني روزگار خود مكتب ديده و درس خوانده بود، دانش خود را براي دفاع و تبليغ كيش اسماعيلي به كار برد. از روي كتابهاي فلسفيش به خوبي ميتوانيم در يابيم كه وي در پهنهي فراخ علوم و تحقيق ديني، با همهي موضوعات و مسائل از مابعدالطبيعه تا علم اخلاق آشنايي داشته است. در كتابهاي فلسفيش وي پرسشهاي فراخ دامني را مطرح ميسازد. جهان چگونه پديد آمد؟ معناي زمان و مكان و هيولي چيست؟ رابطهي ميان مادّه و روح چيست؟ نفس چيست و عقل كدام است؟ مسائل عمدهي اخلاقي كه شخصِ مؤمن بايد بدانهاتوجه داشته باشد كدامند؟ ناصرخسرو پس از گرويدن به كيش اسماعيلي، همهي دانش خود و همهي كنجكاويهاي عقلاني خود را در خدمت جنبش اسماعيلي، به ويژه براي هدايت ديگران به حقيقت آن، و براي دفاع از آن در برابر دشمنان به كار گرفت.
آفرينش از نگاه ناصر خسرو
7-3- داستان آفرينش، يعني شرح اينكه چيزها چگونه به صورت فعليشان در آمدهاند، در همهي اديان داراي اهميّتي اساسي است، زيرا دليل اساسي و منطقي براي قوانين و قواعدي كه اكنون وجود دارد به دست ميدهد، و افزون بر آن، رابطهي ميان انسان و خدا، از جمله آنچه را براي رستگاري لازم است، تبيين ميكند. اگر ما بتوانيم در يابيم كه اين جهان چگونه به وجود آمده است آنگاه ميتوانيم تصور كنيم كه چگونه بايد به جستجوي رستگاري بپردازيم. در قرآن، همچون كتب مقدّس يهوديان و مسيحيان، آفرينش وقتي تحقق ميپذيرد كه خداوند ميگويد «كُن» (باش). براي بسياري از مردم، اين امر پرسشهايي را برميانگيزد، زيرا وقتي خداوند فرمان ميدهد «باش» جهان از كجا به وجود ميآيد. آيا از هيچ پديد ميآيد؟ يا از خداوند، از ذاتِ او تعالي پديد ميآيد؟ زيرا اگر چنين باشد، چگونه ممكن است از قبل موجود نبوده باشد. چون نميتواند جزئي يا بخشي جدي ا زخداوند باشد كه ناگهان به وجود آمده باشد. حتي اگر به وجود ذات جديدي از خداوند قائل شويم، آن ذات از كجا آمده است؟ اگر قبلاً در جاي ديگر وجود ميداشته است، آفرينش نميتواند از ذات خداوند آغاز شده باشد، و اگر از قديم جزء ذات خداوند بوده است چگونه ميتوان آن را مخلوق و آفريده ناميد؟ و اگر بگوييم يا يكي ا زانديشههاي خداوند بوده است باز به همان مسئله دچار ميشويم كه هر انديشه و پنداري خداوند ميداشته از قديم از ازل با او ميبوده، زيرا او تعالي نميتوانسته است ذات خود را براي پديد آوردن آن پندار و انديشه تغيير داده باشد.
ناصرخسرو در رسالهي شش فصل مينويسد كه نفس انسان تنها از طريق علم توحيد كه آن را به علم شناخت خداوند تعريف ميكند، ميتواند به بقا برسد، علمي كه هم از تشبيه يعني نسبت دادن صفات و افعال به خداوند بري است و هم از تعطيل كه او تعالي را از همهي صفاتش خلع ميكند. خداوند به كلي و از جميع جهات برتر از همهي آفريدگان است، يعني فراسويِ همهي چيزهايي است كه وجود دارند، و چندان از درك و فهم انسان برتر و بالاتر است كه در ورايِ زبان و انديشه و وجود قرار ميگيرد. باري، همان گونه كه ناصرخسرو ميگويد ما ميتوانيم كه نخستين فعلي كه از خداوند سرزد سخن او بود، «و اين براي آن بود كه دريافتن را براي همه كس آسانتر كند.» و اين سخنِ خداي تمام بود و از آن عقل كل در وجود آمد.
به اين ترتيب، عقل با يك يا واحد فلسفهي نوافلاطوني نزديكترين ارتباط را دارد. به علّت نزديكي و قرابتش با واحد، عقل به اقنوم ديگري كه نفس كل ناميده ميشود از راه فيض هستي ميبخشد. نفس چون به عقب مينگرد عقل را بين خود و خداوند حائل ميبيند، و طبيعت را پديد ميآورد كه جهان مادّي (هيولي) را در بر دارد. ما اينك سلسله مراتب يا پايگاهي روحاني داريم كه به ترتيب نزولي عبارتند از خدا، عقل، نفس و طبيعت. چهار عنصر يا چهار ركن دنياي جسماني خاك، هوا، آتش و آب است و همهي چيزهاي ديگر از تركيب آنها پديد آمده است.
اكنون سلسله مراتب آفرينش راه صعودي را در پيش ميگيرند. در پايينترين پايه، چهار عنصر با هم تركيب ميشوند تا نخست معدنيات را (كه متحيّز در مكاناند امّا از خود جنبش ندارند و توليدمثل نميكنند)، سپس نباتات را (كه جنبنده و متحرك نيستند امّا توليدمثل ميكنند) پديد آورند. در ميان جانوران انسانها بالاترين مرتبه را دارند (زيرا هم حركت ميكنند، هم توليدمثل ميكنند، و هم ميانديشند). به اين ترتيب، راه روشني از انسان تا خداوند كشيده شده است. ما همين كه رابطهي نفس انساني را با نفس كلّ و رابطهي عقل انساني را با عقل كلّ روشن سازيم، شبكهي لازم را براي آنكه دين اخلاقيّات خود را بر روي آن بگسترد، در اختيار داريم.
توجه كنيد، براي ناصرخسرو اين نفس كلّي است كه ميل به كمال دارد. عقل كلّي خود كامل است. مسلماً اين آن انديشهي گنوسي نيست كه بر طبق آن نفس يا روح به دنياي زميني نزول ميكند و زنداني علائق خود بدان ميشود. براي ناصرخسرو ميل نفس به كمال به آفرينش و خلاقيت مؤدّي ميشود. و اين زمينه را براي تحسين و تمجيد عالم طبيعت فراهم ميسازد. پس، ما ميتوانيم ريشهي بعضي از درسهايي را كه در نوشتههاي ناصرخسرو مييابيم، ببينيم – انسان براي رسيدن به جان برين بايد در اين جهان باشد، اين جهان بخشي حياتي و اصلي از كلّ برنامه و نقشهي عالم است.
امّا صرفنظر از ويژگيهاي نظر خاص وي، آنچه ذاتاً در سنّت اسلامي دربارهي همهي اينها جالب است، اين است كه روايت ديگري از تبيين جهانشناختي و چگونگي آفرينش و خلقت عالم، و چگونگي پديد آمدن عالم جسماني از عالم روحانيِ محض وجود داشت. اين روايت ديگر را كه شامل ده عقل ميشد، ابونصر فارابي (339/950) به بهترين وجه بيان كرده بود. به اين ترتيب كه در جهانشناسي او به عوض خدا، عقل، نفس و طبيعت، ما خدا، عقل اوّل، عقل دوّم، عقل سوّم و همين طور تا عقل دهم داريم؛ و عقل دهم با عقل نبوي يا جبرئيل يكي دانسته ميشود. پس اين پلِ ارتباطي، نردباني براي نفوس انساني به وجود ميآورد كه از سلسله مراتب عقول دهگانه به سوي خداوند بالا ميروند.
دو نظام آفرينش نزد اسماعيليان
7-4- نظام جهانشناسي فارابي را عدهاي از متفكران اسماعيلي، مانند حميدالدين كرماني (412/1021)، پذيرفتند. بنابراين، ما در تفكر اسماعيلي در دورهي فاطمي، اين دو سنّت جهانشناسي را، يعني يكي نظام خدا- عقل- نفس و طبيعت، و ديگر خدا و عقول عشره را ميبينيم. پرسش اين است كه چرا ميبايست نظام عقول عشرهي متنازل فارابي به قلمرو نظام پيشين تخطي كند، و در نتيجه بعضي از متفكران اسماعيلي آن را بپذيرند و نظام پيشين را رها سازند؟ زيرا آنها ميگفتند لزومي ندارد كه مردم عقلشان را رها سازند تا ايمان داشته باشند. فيلسوفان نظام عقول دهگانه را ترجيح ميدادند. زيرا در آن عقل انسان با سلسلهي عقول دهگانه پيوند مييافت، و از طريق اين ارتباط، آدمي را به خداوند ميرسانيد. توجه آنها معطوف به اين بود كه چگونه ميان انسان و خداوند، خداوندي كه به كلّي متفاوت، و به كلّي ديگر است، از جنبهي هستيشناسي رابطه و پيوند برقرار سازند. امّا آنچه طرفداران نظريهي عقولِ دهگانه فرو گذاشتند و از آن چشم پوشيدند، ناصرخسرو فرو نگذاشت، نيروي خلاقهي نفس بود. نفس، چنان كه وي ميگويد، جهان جسماني يا عالم طبيعت را ميآفريند و ادارهي آن را بر عهده دارد. ناصرخسرو نفس كلّي فقط آن چيزي نيست كه ميآفريند و جان ميبخشد، هر چند آن نيز هست؛ بلكه همهي اينها با هم است، و نيز آن چيزي است كه نجات و رستگاري مييابد؛ يعني نفس انساني. ما هيچ گاه از رهايش و نجات عقل سخني نميشنويم، امّا ميبينيم كه نفس از نظر ناصرخسرو بر وضعيّت فعلي خود و بر آيندهي بهتري كه خواهد داشت، استشعار دارد. هم فعّال است و هم خلاّق، و هميشه در تلاشِ راندن خود به سوي كمال است.
عقل نزد ناصر خسرو
7-5- عقل يا خرد يكي از مضامين برجسته در شعر ناصرخسرو است، و او در اين اشعار كراهت خود را از جهل و ناداني به صراحت بيان ميكند. وي عدهاي از مردم را چنان ابله و احمق مييابد كه نميتواند آنها را تحمّل كند، و اينجاست كه آنها را به همه نوع جانوري، به خر و استر، به ماهيان گنگ و پرندگان پرقيل و قال مانند ميكند. وي اين حديث پيامبر(ص) را كه ميفرمايد اطلبو العلم و لو بالصين به جد ميگيرد. در سطح ظاهر سفرهايي كه وي شرح آنها را در سفرنامهاش آورده است، ميتواند يقيناً به پويه در جستجوي دانش تعبير شود، امّا اين فقط در سطح ظاهر است. ولي وقتي در اشعارش ميبينيم كه از چين ديگري كه آن را ماچين ميخواند سخن ميگويد، در مييابيم كه اين ماچين يك مشرق باطني است كه بايد در سفري دروني و معنوي به سوي آن رفت، و در مييابيم كه شاعر دارد به مرتبهي ژرفتري از معنا اشاره ميكند. بنابر سخنِ ناصرخسرو اين چين باطني را ميتوان در اهل بيت پيامبر(ص) يافت، زيرا آنها دروازهها (بابها)ي حقايق باطني دين هستند.
در ديوان اشعارش ما ناصرخسرو را مردي ميبينيم كه با عواطف و احساسات مختلفي دست به گريبان است، و ميان زنهار دادن به ديگران از اينكه مبادا به دام دنياي جسماني كه مردمان روحاني را ميفريبد و سپس رهايشان ميسازد، در افتند و در همان حال اظهار اينكه جهان جسماني و دنياي مادّي در كوشش براي سپردن راه معنوي لازم است، در كشاكش است. با آنكه به آساني ميتوان صبغهي پيرايشگرانه و زاهد منشانهي اين پيام را كه ما را از خطر فريضه شدن به جهان مادّي زنهار ميدهد، مشاهده كرد، امّا درك ارزش مثبتي كه ناصرخسرو براي جهان مادّي در رهايش يك فرد روحاني قائل است، نياز به تأمل و تعمق بيشتري دارد. جهان ديگر، دنياي روحاني آينده براي يك فرد روحاني اهميّتي بيشتر از اين جهان دارد، و بزرگترين چالش براي چنين فردي است كه به صورت فعّال و ثمربخش به كار اين جهان پردازد نه اينكه آن را طرد و انكار كند. چون جهان مادّي براي حيات ديني امري اساسي است، زيرا كه آلات و ابزار و وسائط رسيدن به حكمت حقيقي، يعني عقل و علم را در بر دارد. ناصرخسرو در وجه دين ميگويد كه جانوران عمل دارند و علم ندارند، فرشتگان علم دارند و عمل ندارد و اين تنها آدميانند كه علم و عمل دارند، همچنان كه جسم حيواني و دانش مَلَكي دارند. در آن حال كه براي صوفيّه عقل مرزي است كه بايد از آن گذشت، و مانعي است كه بايد آن را از سر راه برداشت تا بتوان به سر چشمهي عشق و لقاي محبوب رسيد، براي ناصرخسرو عقل مانع و رادعي نيست كه ميبايد از آن گذشت تا به مقصود رسيد، بلكه عقل چيزي است كه بايد آن را براي افزايش علم و تقويّت دين به كار گرفت. در شعري كه ادوارد براون (1862-1926) آن را در كتاب تاريخ ادبيات ايران آورده است، ناصرخسرو ميگويد:
پيشروم عقل بود تا به جهان/ كرد به حكمت چنين مشار مرا
بر سرِ من تاجِ دين نهاد خرد/ دين هنري كرد و بردبار مرا
پس، براي ناصرخسرو عقل مخالف دين و در مقابل آن نيست، و شق ديگري براي زندگي عرضه نميدارد، بلكه جرء مكمل اين هر دو است، مؤمن را به ايماني درست راهنمايي ميكند، و سپس آن ايمان و عقيده را تقويت ميكند.
منبع : http://www.iptra.ir