Search
Close this search box.

طنز در سخن سعدی (بخش اول)

tanz saadi davari96دکتر رضا داوری اردکانی ـ رئیس فرهنگستان علوم

اشاره: سعدی شاعری اهل طنز و طیبت است، اما طنز او مخلّ اخلاق نیست، بلکه در آن، جهل و حماقت و غرور و خودبینی صاحبانشان به یاد آورده می‌شود و از این جهت است که می‌توان او را شاعر اخلاق نامید. به بیانی دیگر، او طنز را وسیله‌ای برای آرایش سخن خود نساخته، بلکه اقتضای سخن تذکر او این است که طرب‌انگیز و طیبت‌آمیز باشد. از این‌روست که سعدی داروی تلخ نصیحت را به شهر ظرافت درمی‌آمیزد تا طبع ملول خوانندگان از دولت قبول محروم نماند و این وجهی از هنر بزرگ سعدی است که در این مقاله بدان پرداخته شده است. این نوشتار از نشریه سعدی‌شناسی برگرفته شده است. 

***
پیش از ورود به مطلب اصلی، خوب است که به بعضی از معانی و مصادیق طنز در تاریخ و ادب و فلسفه اشاره‌ای بشود. حدود بیست سال پیش من مقاله‌ای تحت عنوان «سعدی، شاعر اخلاق» نوشتم. آن مقاله قدری مجمل و مبهم بود و خواننده گمان می‌برد که مراد من آن است که سعدی را اخلاقی و معلم اخلاق دانسته‌ام که در این صورت سخن تازه‌ای نگفته بودم؛ اما مقصود من این بود که گویی اخلاق در شعر سعدی محقق می‌شود. پس فکر کردم مقاله‌ای در باب طنز و طیبت در سخن سعدی بنویسم و اگر بتوانم، آن ابهام را رفع کنم.

 اگر کسی فی‌المثل در «منظومه» حاج ملا هادی سبزواری نظر کند، می‌بیند که با نظمی روبروست که مضامین فلسفی در آن غلبه دارد. در واقع این منظومه سخنانی فلسفی است که به صورت نظم سروده شده است. به نظم درآوردن اخلاق نیز کم و بیش معمول بوده، اما سعدی مطالب اخلاقی را به نظم درنیاورده است. او شاعری کرده و شعرش با اخلاق یکجا شده است. حال به مطلب طنز بپردازیم.

 طنز و طیبت

 طنز در گذشته به مطالب اخلاقی مربوط بود؛ اما در زمان ما به حوزه سیاسی انتقال یافته است. همه شاعران کم و بیش اهل طنزند، اما کلام سعدی تقریباً سراسر طنز است. به خصوص در «طیّبات» و «قصاید». سعدی هزل هم داشته است. طنز را با هزل یکی ندانیم. در «گلستان» خوانده‌ایم که: «غالب گفتار سعدی طرب‌انگیز است و طیبت‌آمیز و کوته‌نظران را بدان علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی‌فایده خوردن، کار خردمندان نیست، ولیکن بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن در ایشان است، پوشیده نماند که درّ موعظه‌های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت درآمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند.» (سعدی، ۱۳۸۵: ۳۰۱).
در اینجا شاعر، اهل طنز و طیبت دانسته شده است. توجه کنیم که معنای طنز در گذشته و حتی تا دهه‌های اخیر چیز دیگری بوده و طنز معمولاً با واژه «طعن» همراه و قرین می‌شده است؛ چنان‌که متقدمان به اثر سید نعمت‌الله جزایری و حتی به کتاب «اخلاق‌الاشراف» عبید زاکانی طنز اطلاق نمی‌کردند، اما امروز این همه را طنز می‌دانند؛ چرا که در ادب کنونی طنز یک صورت ادبی است. در مورد سعدی هم چنان‌که از تفاسیر موجود برمی‌آید، طنز او را چنان‌که باید، درنیافته‌اند. طنز و طیبت با «هجو» و «هزل» مترادف نیستند، گرچه سعدی همه این سخن‌ها را در آثارش دارد. زمانی که اولین بار فروغی و یغمایی کلیات سعدی را چاپ می‌کردند، هزلیات را حذف کردند. حتی از پنجاه شصت سال پیش اینجا و آنجا گفته می‌شد که گلستان کتاب کودکان نیست و حتی در سنین نوجوانی نیز گلستان خوانده نمی‌شد؛ ولی گذشتگان که بی‌اعتنا به تربیت و اخلاق نبوده‌اند، طنز سعدی را مخّل اخلاق نمی‌دانسته‌اند. نویسندگان اروپایی و آمریکایی آشنا با سعدی هم طنز او را منافی با اخلاق ندانسته‌اند و از این جهت شاید مثلاً امرسون آمریکایی، سعدی را بهتر از ما شناخته باشد.
هنگامی که «دال مایر» فیلسوف آمریکایی به ایران آمده بود، من چند کتاب نفیس به او هدیه کردم. در میان آن‌ها بوستان سعدی هم بود. او از آمریکا نامه‌ای به من نوشت که در آن با خرسندی خاطر اظهار کرده بود وقتی بوستان را گشودم، دیگر آن را نبستم و یکسره تا پایان آن را خواندم. با خود گفتم: چگونه است که یک غیرایرانی را بوستان سعدی به شوق می‌آورد، اما ما به آن کمتر اعتنا می‌کنیم؟! 

به طنز در شعر سعدی باز گردیم، زمانی‌که طنز را ترجمه می‌کنیم، معادل فرنگی آن یعنی Satire در نظرمان می‌آید؛ اما در فلسفه طنز با تعبیر آیرونی (Ironie) آمده است. کی‌یر کگور، آیرونی را به سقراط نسبت داده و آن را «طنز سقراطی» نامیده است.
آنچه مسلّم است، طنز در حوزه فلسفه در قیاس با ادب کمتر است و فیلسوفان همه اهل طنز نیستند، بلکه این شاعران و نویسندگانند که نمی‌توانند از طنز بگذرند و طنز جزئی جدایی‌ناپذیر از آثار آنان است. طنز ضرورتاً خنده‌آور نیست؛ چراکه‌ گاه خود را آشکار نمی‌کند و در لایه‌های سخن پنهان می‌ماند. گاهی هم در طنز گریه و خنده با هم است. برای نمونه زمانی که ما «قلعه حیوانات» اثر جرج اورول را می‌خوانیم، با وجود اینکه خنده بر لب می‌آوریم، اما در دل محزونیم یا در هنگام خواندن رمان «۱۹۸۴» وی، با وجود حزنِ ظاهری در دل می‌خندیم.

 در ادبیات فارسی هم تنها سعدی نیست که سخن طنز گفته، مولوی هم نه تنها اهل طنز است، بلکه زندگی را طنز می‌بیند:

هزل‌ها جدّ است پیش عاقلان                                              هر جدی هزل است پیش هازلان
(مولوی، ۱۳۸۲: ۷۰۴)

 گاهی نیز درد چنان در سخن غلبه می‌کند که طنز را می‌پوشاند. در این بحث مراد من از طنز، آیرونی است که ممکن است خنداننده نباشد. برگسون در رساله‌ای تحت عنوان «خنده»، در ذکر چگونگی خندیدن گفته که عالم موجود دارای نظم دینامیک است و ما با این دینامیسم زندگی می‌کنیم. اگر چیزی از این نظام حرکت خارج شود، ممکن است مضحک به نظر ‌رسد؛ چنان‌که تند یا کند کردن یک فیلم یا یک نوار سخنرانی می‌تواند مضحک باشد.

 طنزگو چیزی را به ما نشان می‌دهد که با عرف همخوانی ندارد، اما گوینده آن را به جای عرف می‌گذارد و اینجاست که طنز رخ می‌دهد؛ برای مثال آدمی عامی را در نظر آورید که می‌کوشد خود را دانا، زیرک و باهوش نشان دهد، اما سخنان و حرکاتش خنده‌دار می‌شود. در این موقعیت چه بسا که ما چنین شخصی ساده را احمق می‌نامیم. طنز‌پرداز صورتِ از قوام خارج‌شدن یک امر را در کنار صورت طبیعی و حقیقی آن می‌گذارد و غیرحقیقی بودن آن را نشان می‌دهد؛ اما این سخنش در صورتی به طنز مبدل می‌شود که اصرار بر طبیعی بودن و حقیقی بودن امر غیرعادی باشد. چنان‌که فی‌المثل طنز، حماقت‌ها و سفاهت‌ها را در قیاس با خردمندی آشکار می‌کند یا با تجسم عدل، ظلم را نشان می‌دهد.
این تقابل در دو وجهه از یک امر در آثار سعدی، بسیار دیده می‌شود. در طنز سقراطی نیز با همین تقابل روبرو هستیم. سقراط با این شیوه جهل و غرور و دانایی و شجاعت را در مقابل هم قرار می‌دهد و نتیجه‌گیری را به مخاطب وامی‌گذارد؛ چرا که تصویر است و در آن حکم صادر نمی‌شود. سعدی نیز در طنز خود، جهل و حماقت و غرور و خودبینی را به رخ صاحبانشان می‌کشد و به این جهت است که می‌توان او را شاعر اخلاق هم نامید.

 در تاریخ فلسفه بیشتر، طنز را پایان و آغاز می‌بینیم. در آغاز دوران‌های تاریخ، فیلسوفان و شاعران باید عهدی را بشکنند و نفی کنند. سلاح انسان برای نفی گذشته، طنز است.
همچنین اگر به آغاز یک دوران تاریخ و مثلاً تاریخ جدید نظر کنیم و نگاهی به «دن کیشوت» بیندازیم، به طنزی برمی‌خوریم که هرچند ما را می‌خنداند، اما دردی بزرگ بر دلمان می‌گذارد. نویسنده با استفاده از شیوه در کنار هم قرار دادن عهدی که رفته است و عهدی که می‌آید، حقارت سوداهای قرون وسطی را نشان می‌دهد. کی‌یر نیز زمانی که هگل فلسفه خود را پایان فلسفه کرده بود، با طنز سقراطی خود، با فلسفه هگل درافتاد. نمونه دیگر، فیلسوف معاصر آمریکایی، ریچارد رورتی است. او دمکراسی را بر فلسفه مقدم می‌داند؛ چرا که آن را مستقل از فلسفه قلمداد می‌کند. او نیز برای اینکه مبنای فلسفه را نقد کند، به طنز متوسل می‌شود. طنز، درد و حقارت را آشکار می‌کند.

 ارسطو در «فن شعر» گفته است: «در تراژدی، علوّ انسان و در کمدی دنوّ انسان آشکار می‌شود.» با در نظر گرفتن نزدیکی طنز به کمدی درمی‌یابیم که طنز، بی‌اخلاقی‌ها، کج‌فهمی‌ها و بی‌خردی‌ها را نشان می‌دهد؛ هرچند که اگر بی‌خردی شیوع پیدا ‌کند، دیگر از طنز هم کاری بر نمی‌آید و حتی ظهور پیدا نمی‌کند؛ زیرا زبان، دیگر به زحمت می‌تواند زبان هم‌زبانی باشد.

 طنز در سـراسر کـلام سعـدی جاری است. این ابـیات را که وزن و آهـنگ قصیـده دارد، ببینید:

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق‌فام را                                    بر باد قلاشى دهیم این شرک تقوى نام را

هر ساعت از نو قبله‌‏اى با بت‌‏پرستى مى‌‏رود                                توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

مى با جوانان خوردنم خاطر تمنا مى‏‌کند                                        تا کودکان در پى فتند این پیر دُردآشام را
(سعدی، ۱۳۸۵: ۵۳۱)

 شاعر خود می‌دانسته که زبانش نه فقط در نثر، بلکه در شعر هم زبان طنز است. از زبان خود او شاهد می‌آوریم: «غالب گفتار سعدی طرب‌انگیز است و طیبت‌آمیز و کوته‌نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی‌فایده خوردن کار خردمندان نیست، ولیکن بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن در ایشان است، پوشیده نماند که درّ موعظه‌های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت برآمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند». (همان: ۳۰۲ـ۳۰۱)

 مجالس سعدی

 یک بار من در مجلسی می‌خواستم در باب مجالس سعدی چیزی بگویم که دوستی به مناسبت، نکته‌ای گفت و من منصرف شدم. نکته این بود که سعدی اشعری است و دنیا و کار دنیا را خوار داشته و از این جهت سخنانش متضمن بدآموزی است. من این سخن را نادرست، بلکه بی‌وجه دانستم و آن را قبول نکردم. من منکر نیستم که سعدی علایق اشعری‌مآبانه داشته و در بسیاری موارد و به‌خصوص در «مجالس خمسه»، با استناد به قرآن و روایت و با ذکر احوال اولیا و عارفان، در بعضی موارد به مذاق اشعری حکم کرده، ولی سعدی سخن نگفته تا یک مذهب کلامی را ترویج کند. سعدی گرچه شاگرد رسمی استادانی نبوده که در حکایت‌های گلستان از آنان نام برده، بی‌تردید به تعالیم ابوالفرج جوزی و شهاب‌الدین سهروردی و… نظر داشته و کم و بیش پرورده آن آراء و افکار بوده، اما او را نمی‌توان در مرتبه مفسّر آرا و احوال آن استادان و در زمره اشعری‌مذهب‌ها قرار داد. ابوالفرج جوزی و شهاب‌الدین سهروردی در حد خود بزرگند، اما سعدی با شاگردی ایشان بزرگ نشده است. سعدی، سعدی است. اگر او در مذمّت دنیا و اِعراض از آن سخن گفته، این را دلیل اشعری بودن نباید دانست.

 در اینجا به دو نکته باید توجه کرد. یکی اینکه عالم سعدی از عالم ما جداست و چون عالم یک شاعر پایان می‌یابد، مردمِ عالم جدید، گرچه به جوهر شعر شاعر یعنی به آنچه در سخنش پایدار است و باد خزانی را بر ورق آن دست تطاول نیست، توجه می‌کنند، مضامین شعر را احیاناً با مسلّمات عالم خود تفسیر می‌کنند. حتی شاعری مثل اخوان ثالث هم در شعر «میراث»، تعریضی به عالم سعدی و اصول آن عالم مانند خالی داشتن اندرون از طعام داشته است: «… داشت کم‌کم شب‌کلاه و جبّه من نوترک می‌شد/ کشتگاهم برگ و بر می‌داد/ ناگهان طوفان خشمی سرخگون برخاستر من سپردم زورق خود را به آن طوفان و گفتم هرچه بادا باد…/ تا گشودم چشم، دیدم تشنه‌لب بر ساحل خشک کشف رودم/ پوستین کهنه دیرینه‌ام با من/ اندرون ناچار مالامال نور معرفت شد باز/ هم بدان‌سان کز ازل بودم». (اخوان ثالث، ۱۳۶۳: ۳۷ـ ۳۶).

 نکته دیگر اینکه مردم منتظر نیستند که ببینند نویسندگان در کتاب‌ها چه نوشته و گویندگان چه گفته‌اند و هر طور نوشته و گفته‌اند، عمل کنند؛ اما با اینکه هر گفته و نوشته‌ای در گوش مردمان نمی‌گیرد، بی‌تردید سعدی در تربیت روحی و قوام اخلاقی ما ایرانیان تأثیر داشته، اما اثر شعر و ادب برخلاف آنچه پنداشته می‌شود، تأثیر مستقیم اجزای یک نوشته بر روح و فکر خواننده و شنونده نیست. به صرف ایراد وعظ و نصیحت هم نمی‌توان مردمی را که مستعد انجام دادن کاری نیستند، به آن کار راغب کرد یا آنان را از راهی که به آن میل کرده‌اند، بازگرداند. سعدی خود این را می‌دانسته است:

نگویند از سرِ بازیچه حرفی                                             کز آن پندی نگیرد صاحب هوش

وگر صد باب حکمت پیش نادان                                          بخوانی، آیدش بازیچه در گوش
(سعدی، ۱۳۸۵: ۹۹)

 مـردم باید مستـعد شنیـدن باشند. در حـکایت ۱۹ باب پنـجم گلستان، قاضی همدان که میل بـه شناعـت کرده اسـت، نصیـحت یاران یکـدل را می‌پـسندد، اما بـه گوش نمی‌گیرد:

ملامت کن مرا چندان که خواهی                                       که نتوان شستن از زنگی سیاهی
***

از یاد تو غافل نتوان کرد به هیچم                                       سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم
(همان: ۲۱۹)

 و در جای دیگر فرمود: «همچنین مجلس وعظ چون کلبه بزاز است، آنجا تا نقدی ندهی، بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری، سعادتی نبری». (ه‌مان: ۱۲۰).
پس چنین نیست که هرکس در هر جا، هرچه را به هر زبان بگوید، مردمان آن را به سمع قبول بشنوند و به آن عمل کنند و به این جهت نگرانی بسیار از اینکه فلان گفته بدآموز است و در نشر گفته احتمال زیان و آسیب دیدن اخلاق و اعتقادات وجود دارد، چندان موجه نیست.
سعدی چنان‌که خود حکایت کرده است، سخن شیخ استاد اجل ابوالفرج جوزی که او را به ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشاره کردی، اطاعت نمی‌کرده و از سماع و مجالست حظّی بر می‌گرفته تا در جایی مطربی را می‌بیند که:

گویی رگ جان می‌گسلد زخمه ناسازش                                     ناخوش‌تر از آوازه مرگ پدر آوازش…
*
چون در آواز آمد آن بربط سرای                                   کدخدا را گفتم از بهر خدای

زیبقم در گوش کن تا نشنوم                                       یا دَرَم بگشای تا بیرون روم
(همان: ۹۷)

 و پاس خاطر یاران را موافقت کرده و شبی به چند مجاهده به روز آورده و بامدادان به حکم تبرّک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشاده و پیش مغنی نهاده و… اما یاران ارادت سعدی را در حق او خلاف عادت دیدند و بر خفت عقل او حمل کردند و حتی یکی زبان تعرض دراز کرده بود که خرقه مشایخ را به چنین مطربی دادن مناسب سیرت خردمندان نیست…، اما سعدی نه با اندرز شیخ ابوالفرج جوزی که او را ترک سماع فرموده و موعظه‌های بلیغ گفته، بلکه در آن شب به دست این مطرب توبه کرده است که بقیت عمر گرد سماع و مخالطت نگردد! (ه‌مان: ۹۸ـ۹۷).
چه می‌شود که سخن استاد اجل ابوالفرج جوزی در وقت شنیدن اثر نمی‌کند، اما شنیدن آواز ناساز یک مطرب بدآواز سخن شیخ استاد را به یاد سعدی می‌آورد و به تمکین در برابر آن وامی‌دارد؟ وعظ سعدی در مسجد بعلبک هم اثر نمی‌کرده تا اینکه گذرنده‌ای از کنار مجلس گذر کرده و نعره‌ای زده و خامان مجلس را به جوش آورده است.

 سه نوع سخن

 سخن به یک اعتبار سه نوع است: اول سخن معاشرت است که مدار زندگی هر روزی بر آن استوار است. آن سخن کمتر ما را دگرگون می‌کند و اگر اثری دارد، اثرش در آموزش چیزهای لازم است. ما با این سخن زندگی می‌کنیم و همین است که زبان‌شناسان و بسیاری دیگر آن را وسیله تفهیم و تفاهم می‌دانند.
سخن دیگر سخن تذکر است. سخن تذکر معمولاً خلاف‌آمد عادت و برهم‌زن نظم عادی امور است. و بالاخره سخن سوم، سخن تفکر است.
سخن معاشرت دیر نمی‌پاید و فردای روزی که به زبان می‌آید و شاید در‌‌ همان حین گفتار، کهنه و تکراری است؛ اما سخن تفکر ماندگار است و از هر زبان که شنیده شود، نو و نامکرّر می‌نماید. با این سخن، اساس زندگی بشر گذاشته می‌شود، اما سخن تذکر مایه سلامت و نشاط زندگی است. تمام سخن اهل تفکر هم می‌تواند سخن تذکر باشد و بعضی سخنان متعلق به عالم معاشرت و مخصوصاً آن‌ها که در ذیل ادب درس قرار می‌گیرد، ممکن است مایه تذکر باشد، ولی تذکر به صرف شنیدن حاصل نمی‌شود. مردمان باید مستعد تذکر شوند و سخنی که آنان را مهیّا و مستعد قبول سخن می‌کند، سخن طنز و طیبت است. طنز ضعف و شکست و حماقت را نشان می‌دهد و طیبت راه امید را می‌گشاید؛ فی‌المثل زشتی حرص در طنز چنان مجسم می‌شود که اگر جان شنونده تباه نشده باشد، تغییری در وجودش پدید می‌آید.

ادامه دارد…

منبع: روزنامه اطلاعات