دکتر رضا داوری اردکانی ـ رئیس فرهنگستان علوم
حکایت بازرگانی را بخوانیم که شبی در جزیره کیش سعدی را به حجره خویش برده و سخنان پریشان بسیار گفته تا به اینجا رسیده است که: «سعدیا، سفری دیگر در پیش است که اگر کرده شود، بقیت عمر به گوشهای نشینم…» و در پاسخ سعدی که آن کدام سفر است، گفته: «گوگرد پارسی میخواهم بردن به چین که شنیدم عظیم قیمتی دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آورم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و بُرد یمانی به پارس و از آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی نشینم». انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفته که بیش طاقت گفتنش نمانده و از سعدی خواسته که سخنی بگوید. سعدی هم این دو بیت را خوانده است:
آن شنیدستی که در اقصای غور بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت: چشم تنگ دنیادوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور
(همان: ۱۵۹)
در این حکایت، طنز سعدی دو مرحله دارد. در مرحله اول پایانناپذیری حرص و دوام سودای سود نشان داده میشود و سپس شاعر به صورتی مستقیم و صریح نسبت آدمی با حرص را بیان میکند: گفت چشم تنگ دنیادوست را…
در آغاز باب ششم گلستان سعدی حال پیری صد و چندین ساله را حکایت کرده که در دمشق در حالت نزع بوده و به زبان عجم چیزی میگفته و چون مفهوم دمشقیان نمیشده، از سعدی خواسته بودند که به کرَم رنجه شود، باشد که آن مرد وصیتی کند. سعدی چون به بالین مرد رسیده، او میگفته:
دمی چند گفتم برآرم به کام دریغا که بگرفت راه نفس
دریغا که بر خوان الوان عمر دمی خورده بودیم و گفتند بس!
(همان: ۲۲۷)
ولی درست در وقتی که به او گفته بودند بس کند و دیگر از خوان الوان عمر نخورد، تازه متذکر شده بود که:
خواجه در بند نقش ایوان است خانه از پایبند ویران است
(همان: ۲۲۸)
این دیالکتیک که در زبان و سخن سعدی میبینیم، در باب هفتم گلستان (در تأثیر تربیت) وضوح و روشنی بیشتر مییابد. در حکایت اول امکان تربیت را تصدیق میکند، به شرط اینکه اصل گوهری قابل باشد و گرنه:
هیچ صیقل نکو نداند کرد آهنی را که بدگهر باشد
خر عیسی گرش به مکه برند چون بیاید هنوز خر باشد
(همان: ۲۴۱)
در حکایت چهارم باب اول گلستان دو مدعا در برابر هم قرار میگیرد. یکی اینکه:
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است
*
ابر اگر آب زندگی بارد هرگز از شاخ بید بر نخوری
(همان: ۲۳)
و مدعای مقابل آن با این حکایت بیان میشود:
با بدان یار گشت همسر لوط خاندان نبوتّش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد
(همان: ۲۳)
و حکایت با این ابیات پایان مییابد:
شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی؟ ناکس به تربیت نشود ای حکیم، کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره بوم خس
(همان: ۲۴)
اگر فکر میکنید که سعدی دو سخن متعارض و ضد یکدیگر گفته، باید توجه کنید که دفتر سعدی، دفتر تربیت است نه کتاب درس علوم تربیتی، اما اگر کسی هم بخواهد از آن نظر تربیتی استخراج کند، مبادا با استناد به کلمات سعدی بپندارد که او منکر امکان تربیت بوده است. مگر کسی میتواند بگوید که تربیت کاری بیهوده است و در وجود مردمان اثر نمیکند، یا آدم کودن به فرض اینکه مدرسه برود و به درس معلمان گوش بدهد، دانشمند میشود؟ وانگهی سعدی در همهجا به تقابلها نظر دارد. او از جمله به ما گفته که چه کسانی تربیت میپذیرند و چه کسانی نمیپذیرند. در کجا و در کدام شرایط تربیت دشوار است و در کجا آسان و به هر حال هر چیزی جایی و شرایطی دارد.
به نظر سعدی چنانکه در بسیار جاها و از جمله در «مجالس» تصریح شده است، آدمی متوقف در یک منزل و مرحله نیست، بلکه سیر از اسفل سافلین تا اعلی علیین میکند. سعدی هر وقت حکمی درباره آدمی میکند، حکم در باب کسی است که در موقع و منزلی قرار دارد و به این جهت اگر دو حکم مخالف میبینیم، حمل بر تناقضگویی میکنیم؛ زیرا شاعر از بشر انتزاعی سخن نمیگوید. ما در این جهانیم و در این جهان، داشتن و نداشتن هر دو مصیبت است.
اگر دنیا نباشد، دردمندیم وگر باشد، به مهرش پایبندیم
بلایی زین درون آشوبتر نیست که رنج خاطر است ار هست، ور نیست
(همان: ۱۰۶)
جدال سعدی با مدعی
وضع جدالی که در بیشتر حکایات گلستان و بوستان سعدی وجود دارد، در پایان باب هفتم گلستان عنوان مقالهای میشود که اگر به صورتش نظر کنیم، نمونه نثر زیبای فارسی و مثال فصاحت و بلاغت است و اگر در مضمونش تأمل کنیم، اولین چیزی که درمییابیم، این است که ملاک حکم درباره اشخاص، درویشی و توانگری آنان نیست و در میان هر دو گروه بد و خوب پیدا میشود؛ اما جدال مدعی با سعدی به همین جا تمام نمیشود و اگر حقیقت مطلب سعدی همین بود، نمیگفت:
او در من و من در او فتاده خلق از پی ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهانی از گفت و شنید ما به دندان
(همان: ۲۶۷)
گفت و شنیدی که برای به کرسی نشاندن یک رأی و قول عادی و معمولی باشد، موجب تعجب جهان و جهانیان نمیشود و کسی از آن انگشت به دندان نمیگیرد. سعدی در چند صفحه مختصر «جدال با مدّعی»، از ابتدا به امکانهای عمل آدمیان در اوضاع مختلف توجه دارد. این مدعی که با سعدی جدال دارد، در حقیقت درویش نیست، بلکه «در صورت درویشان» است نه «بر صفت ایشان» و اگر بر صفت درویشی بود، دفتر شکایت باز نمیکرد و به ذمّ دیگران ـ خواه توانگر، خواه درویش ـ کاری نداشت. درویش اهل صورت و ظاهر، درکی جز درک انتزاعی ندارد و به نحو مطلق و کلی حکم میکند که:
کریمان را به دست اندر درَم نیست خــداوندان نعمت را کرَم نیست
(همان: ۲۶۲)
و سعدی نمیگوید که من چون درسخوانده و تربیتشده و اهل سخنم، سستی قول درویش ظاهری را دریافتهام. سخن درویش از آن رو بر سعدی سخت آمده است که او «پرورده نعمت بزرگان» بوده است. سعدی پرورده نعمت بزرگان، توانگران را «دخل مسکینان و ذخیره گوشهنشینان و…» میبیند و میگوید که اینها «مال مزّکی و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ دارند و قدرت جود و قوت سجود، اینان را میسّر میشود و حال آنکه فراغت با فاقه نپیوندد و…»
در همین جدال، سعدی دو روایت ظاهرا مخالف «الفقرُ فخری» و «الفقر سواد الوجه فی الدارین» را میآورد و برای رفع توهم تناقض، در مورد روایت اول مینویسد: «اشارت خواجه علیهالسلام به فقر طایفهایست که مرد میدان رضایند و تسلیم تیر قضا، نه آنان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند» (همان: ۲۶۳) و برای تأیید و تقویت حکم خود، روایت دیگری نقل میکند: «درویش بیمعرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد. کاد الفقر ان یکون کفرا». (همان) این جدال هرچه پیش میرود، اختلاف شدیدتر میشود و دو طرف نزاع، صفات امکانی توانگر و درویش را با دقت بیشتر بیان میکنند و در اواخر جدال، تا حدی معلوم میشود که این جدال خالی از سوءتفاهمی نیست. درویش توانگران را به سفاهت و جهل و بیخردی منسوب میکند و سعدی (سعدیِ پرورده نعمت بزرگان) به جای اینکه وصف درویشان کند، از گدایان و تهیدستانی که دامن عصمت به معصیت میآلایند، سخن میگوید:
با گرسنگی قوّت پرهیز نماند افلاس عنان از کف تقوا بستاند
(همان: ۲۶۶)
پیداست که این جدال به کجا میانجامد. بر حسب ادعای سعدی (پرورده نعمت بزرگان): درویش تیر جعبه حجت همه میاندازد و ذلیل میشود و زبان بیهودهگویی باز میکند تا اینکه دو مدّعی گریبان یکدیگر را میگیرند و ناچار مرافعه، پیش قاضی برده میشود. در حکم قاضی به این نکته توجه کنیم که او میانه دو طرف افراط و تفریط را نمیگیرد. او میگوید: «بدان که هر جا گل است، خار است و با خمر، خمار است و بر سر گنج، مار است. و آنجا که درّ شاهوار است، نهنگ مردمخوار است. لذت عیش دنیا را، لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را، دیوار مکاره در پیش.
جور دشمن چه کند، گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
(همان: ۲۶۷)
و بالاخره قاضی به قول سعدی: «اسب مبالغه از حد قیاس دو طرف درمیگذراند و هر دو به مقتضای حکم قضا رضا میدهند و از مامضی درمیگذرند و بعد از مجارا، طریق مدارا میگیرند…»
طنزگویی حرفه سعدی نیست و او از طنز وسیلهای برای آرایش سخن خود نساخته است، بلکه اقتضای سخن تذکر این است که «طربانگیز و طیبتآمیز» باشد. به همین جهت است که سعدی از دراز شدن زبان کوتهنظران پروا نمیکند و داروی تلخ نصیحت را به شهد ظرافت درمیآمیزد تا طبع ملول خوانندگان از دولت قبول محروم نماند و این وجهی از هنر هنرمندان بزرگ و یکی از بزرگترین آنان یعنی سعدی است.
منبع: روزنامه اطلاعات