اختصاصی «واحد طنز» سایت مجذوبان نور
یادم میآید، بچه بودم، دههی چهل در شهرمان هنوز در بحث شرعی و غیرشرعی بودن و درست و غلط بودن رادیو بحث بود که ناگهان یکی از بستگانمان که در ناصریه (آبادان فعلی) کار میکرد و اوضاع مالی نسبتاً خوبی داشت قوطی چوبی بزرگی را که تقریباً یک متر در یک متر و نیم و به ارتفاع یک متر بود را به شهرمان آورد که به آن تلویزیون میگفتند. بماند که تلفظ این کلمهی تازهوارد برای همشهریان من که کلمات را از ته حلق ادا میکردند کاری بس مشکل بود.
القصه؛ خانهی آن فامیل ما اتاقهای پنجدری بزرگی داشت. یادمه این خبر به سرعت در شهر پیچید و با توجه به اینکه اکثراً با هم آشنایی داشتند فوج فوج ابتدا از قوطی تلویزیون که از چوب پلیاستر براق با طرح چوب بود دیدن میکردند و درهای اتاق پنجدری به روی عموم باز بود. ابتدا فکر میکردیم تلویزیون همین قوطی خالی است، اما صاحب آن با طول و تفسیر میگفت که باید مهندسینی از طهران بیایند و آن را وصل کنند.
بالاخره بعد از چند روز چشمانتظاریِ مردم شهر، مهندسین که ما فکر میکردیم آیا چه شکل و شمایلی دارند، آمدند و تلویزیون به توسط سیمهایی که تا روی پشتبام آمده بود و تیر چوبی بلندی که چند چنگک به آن وصل شده بود آماده شد، اما چشمان منتظری که داخل پنجدری نشسته بودند هنوز چیزی جز یک صفحهی شیشهای مشکی نمیدیدند. بالاخره تلویزیون به برق وصل شده روشن نمودند و آنچه میدیدیم سپاه نقطههای سفید و مشکی بود که به شدت سرشان را به هم میکوبیدند. اما پس از ساعتها انتطار و فریاد مهندسین که «بچرخ به چپ»، حالا «بچرخ به راست»، بالاخره عکس مردی که درازای صورتش دو برابر عرض صورتش بود آشکار شد و با صدایی که بیشتر شبیه صحبت در کوزه بود میگفت: به اخبار این ساعت گوش دهید. با صدای مخبر یکدفعه همهی منتظران اتاق پنجدری شروع به کف زدن و سوت و هورا نمودند. تا اینکه برنامه حدود ساعت ۹ تمام شد و همه مانند تعطیلی سینما با تشکر از صاحبخانه آنجا را ترک کردند.
این داستان هر عصر و شب تکرار شد بطوری که کم کم پای خوراکی و تخمه خربزه بوداده به این بزم تلویزیونی باز شد و نمیخواستند زحمت مضاعفی برای صاحبخانه باشند. البته شهد شیرین تشکرات پیدرپی، صاحبخانه را خوشحال و راضی میکرد چون این کار آخر تمدن و پیشرفت برای او و خانوادهاش محسوب میشد.
القصه موضوع به اینجا ختم نشد؛ آخوند محل که تعداد نمازگزاران را هر شب کمتر میدید علت را جویا شد و بادمجان دور قابچینهای شهرمان آدمفروشی کرده، فامیل ما را لو دادند. طولی نکشید که آخوندهای شهرِ کوچک ما به دست و پا افتادند و هر روز از این وسیله به اسامی چون «خونه شیطون»، «قوطی اجنه» و… نام بردند. جنگ بین موافقین و مخالفین شروع شد. موافقان این تکنولوژی بر آن شدند تا آخوند را دعوت و او نظر آخر را داده و مردم را از بلاتکلیفی در بیاورد. بالاخره چند تن از ریشسفیدان و روشنفکران، آخوند را دعوت کرده سور مفصلی در پنجدری به او دادند و وقتی چای با نبات زعفرانی آوردند یکی از ریشسفیدان صلواتی خیر کرده و از حاجآقا خواهش کرد که اجازه دهند تلویزیون را روشن کنند. ایشان نیز با هزاران پشت چشم نازک کردن اجازت فرمودند. اتفاقاً موقع پخش اخبار بود. آخوند به محض دیدن اخبارگو از خوردن چای زعفرانی بخاطر پاسداشت شرع، عبای خود را بر سر کشیده و پای برهنه خانه را ترک کرد. مردم بیچاره بلاتکلیف دنبال ایشان میدویدند تا به مسجد رسیدند. آخوند به مسجد رفته و یکسره بالای منبر رفت و شروع به موعظه کرد: ای مردم این دستگاه را فرنگیان ساختهاند تا زنان و دختران شما را در آن ببینند و از آن گذشته میخواهند هر کدام از شماها که متدین و قرآنخوان هستید را از میان بردارند و… ای مردم بروید و به این آقا بگویید که از این شهر با این خانهی شیطانش برود که عذابی الیم در راه است. از آن میان یکی فریاد زد: حاج آقا آیا این قوطی خاموشش نیز مضرات دارد؟ به یکباره آخوند فریاد زد: بلی، حتی خاموشش از روشنش بدتر است. الان بعد از گذشت سالها شنیدم گوشیهای موبایلی آمده که قادر به مخابرهی تصاویر و صدا حتی بعد از خاموش شدن است!، و بخودم میگویم که آفرین بر تو آخوند که حتماً الان آیتاللهی شدهای. آن زمان که آخوند بودی چنین از آینده میدیدی، آیا الآن چه از آینده میبینی!؟