مرتبط ساختن فردوسی شاعر ملی ایران با هومر، و قیاس «شاهنامه» با «ایلیاد»، در تاریخ مطالعات فارسی کلاسیک بسیار بیاساس است. در آنچه به عنوان مطالعات حماسی تطبیقی در غرب قلمداد میشود، به گونهای درباره فردوسی سخن گفته شده که گویی او همان هومر ایرانی است. به همین دلیل اغلب شاهنامه به جای اینکه با معیار و ملاک محیط فرهنگی، ارزش هنری یا حتی زبان ادبی خود آن اثر بررسی شود، با قیاسی ناشی از مطالعات اشعار هومر تحلیل شده است.
دکتر محمود امیدسالار – ترجمه فرهاد اصلانی و معصومه پورتقی
شاره: از بخت بلند همنسلان ماست که کتابهای مهمی چون شاهنامه، دیوان حافظ، آثار عطار و بسیاری دیگر از سازندگان بنیان فرهنگی ایران، در این دوره مورد ارزیابی دقیق و تحقیقات و تصحیحات عالمانه قرار گرفته است. از جمله عالمانی که در عرصه شاهنامهپژوهی و فردوسیشناسی کار کردهاند، آقای دکتر محمود امیدسالار است که در تصحیح شاهنامه، همکار آقای دکتر جلال خالقی مطلق بودهاند. اخیراً به همت انتشارات سخن، کتاب مهم «بوطیقا و سیاست در شاهنامه» در دسترس علاقهمندان قرار گرفته که نه تنها در تحقیقات مرتبط با فردوسی و شاهنامه راهگشاست، بلکه در موارد جانبی بسیاری نیز یاریگر پژوهشگران حقیقتجوست. آنچه در اینجا میآید، برگرفته از فصل اول این کتاب است.
***
به نظر من مرتبطساختن فردوسی شاعر ملی ایران با هومر، و قیاس «شاهنامه» با «ایلیاد»، در تاریخ مطالعات فارسی کلاسیک بسیار بیاساس است. در آنچه به عنوان مطالعات حماسی تطبیقی در غرب قلمداد میشود، به گونهای درباره فردوسی سخن گفته شده که گویی او همان هومر ایرانی است. به همین دلیل اغلب شاهنامه به جای اینکه با معیار و ملاک محیط فرهنگی، ارزش هنری یا حتی زبان ادبی خود آن اثر بررسی شود، با قیاسی ناشی از مطالعات اشعار هومر تحلیل شده است.
احتمالاً پیوند نامناسب هومر و فردوسی به اوایل دوره مطالعات اروپایی شاهنامه برمیگردد؛ زمانی که تنی چند از محققان اروپایی شاعر ملی ایران را «هومر شرقی» خواندند و بسیار مراقب بودند که این عنوان به هیچ وجه تداعی برابری فردوسی با هومر را نکند؛ مثلاً سِر ویلیام جونز[۱] در سال ۱۷۷۲ نوشت:
درباره شعر حماسی بسیار عالی فردوسی که در قرن چهارم ق/ دهم میلادی سروده شده است، باید گفت این اثر نیازمند رسالهای مفصل است تا تمام زیباییهایش را بهدقت شرح دهد… این شعر بلند از اثر ایلیاد است؛ شخصیتهای آن متنوع و جذاب هستند؛ چهرهها به روشنی و پرتحرک ترسیم شدهاند؛ و سبک آن در همه جا پرطمطراق و در عینحال باشکوه، لطیف و پرحرارت است. در مقایسه هومر با شاعران حماسی که فضل و دانش فراوانی داشتند و پس از او آمدند، برخی منتقدان به آنها توجهی نکردند؛ اما شناخت آنها نیازمند عدم پیشداوری است و اینکه هیچ شاعر بعدی را بهرغم موفقیت در هر زمینهای، نمیتوان به هیچ وجه با هومر قیاس کرد… روح و قدرت خلاقه هومر همیشه بیهمتا باقی میماند. به همین دلیل به هیچ وجه بر این ادعا که این شاعر فارسی همتای شاعر یونانی است، تأکید نمیکنم؛ اما تشابه بسیار زیادی بین آثار این دو مرد استثنائی وجود دارد: آنها تصاویر ذهنی خود را از طبیعت گرفتهاند، بدون اینکه تنها به بازتاب آن بپردازند و به روش شاعران امروزی صرفاً نقشی از نقش دیگری بسازند، بلکه هر دوی آنها دارای قدرت ابداع عظیمی هستند که همین قدرت خلاقه غنی و سازنده، روح هنر شاعری است.
جونز یازده سال بعد در نامهای به ادموند کارت رایت[۲] یک بار دیگر فردوسی و هومر را با هم مقایسه و اظهار میکند: «اگر میتوانستم شعر حماسی فارسی را در کسوت زبان انگلیسی به اروپاییان ارائه کنم، به همان اندازه که من از لوکورک[۳] پایینتر هستم، فردوسی نیز پایینتر از هومر است. فکر میکنم که این قیاس صحیح است و به خاطر آن، وطنم از من سپاسگزار خواهد بود.»
همترازی نادرست فردوسی با هومر باعث شد افرادی در پی یافتن شباهتهایی بین اشعار آنها باشند؛ اما شباهتهایی که بین این دو شعر یافت شد، سطحی و بیربط بودند؛ مثلاً سرویلیام اوزلی[۴] بین صحنه «رزم رستم با دیوسپید» در شاهنامه و «مقابله هکتور و آژاکس» در ایلیاد شباهتی یافت. صرفنظر از اینکه هر دو صحنه به نبرد مربوطند، علت اینکه چرا با یکدیگر مشابه تصور شدهاند، معلوم نیست.
طولی نکشید که در ایران گرایش به یافتن تشابهات بین حماسه ملی ایران و اشعار هومر شیوع یافت و معدودی از محققان ایرانی صحنههای قیاسپذیر دیگری را بین این دوکتاب مطرح کردند؛ مثلاً اسلامی ندوشن ادعا میکند که رزم رستم با دیو سپید «یادآور نبرد اولیس با پولیفموس» است، به رغم اینکه طرح، توالی حوادث، و بنمایههای این دو داستان کوچکترین ارتباطی با یکدیگر ندارند!
ظاهراً علت تمایل به ایجاد پیوند میان شاهنامه با متون هومری نه تنها ناشی از آرزوی غربی بودن، بلکه معلول احساس نیاز به توجیه شعری کاملاً شرقی از طریق پیوند دادن آن با متنی بسیار مهم در سنت ادبی غرب است. روشنفکران ایرانی بدین خاطر چنین ارتباطات بیمعنایی را ترویج میکنند که سابقه طولانی مستعمره بودن به ایشان آموخته است که خود را از اروپاییان کمتر بدانند، و خودشان را نیازمند تأیید اروپاییها و یا به گونهای پیوند با آنها ببینند!
عادت اعطای برتری به آنچه غربی است، در قبال همه چیزهای دیگر، در آمریکا با عنوان «روش تطبیقی» عرضه میشود و شرق ملزم میگردد که مانند میمونی فضای فکری و مکتبهای غربی را در رقصی نابهنجار تقلید کند. به هر حال آنچه طبق سنت از سوی علمای فولکلور «روش تطبیقی» خوانده شده است، از آنچه در میان نومستشرقان رشته ما با این عنوان شناخته میشود، کاملاً متفاوت است و من توضیح خواهم داد که منظور فولکلوریستها از روش تطبیقی چیست و آنها چگونه آن روش را در مطالعاتشان به کار میبندند.
ممکن است محققان مختلفی که احتمالاً اهداف متفاوتی دارند، روش تطبیقی را به کار بگیرند. این روش را میتوان برای تفکیک شباهتهای کلی بین طرح داستان، بنمایه یا دیگر عناصر داستان در نوعی از تجزیه و تحلیل که به پیوندهای تاریخی و ریشهای نمیپردازد، اما معطوف بر «مضمونی» همچون تجزیه و تحلیلهای نشانهشناختی و روانشناختی داستانهای عامیانه است، به کار برد. دیگر اینکه این روش را میتوان به منظور بازسازی صورت اصلی قصه، [۵] خاستگاه اصلی آن و راههای اشاعه آن در طول زمان به کار گرفت. این نوع مطالعه تطبیقی معمولاً از طریق تهیه فهرست کامل و نیز مقایسه قالبهای مشخص کتبی و شفاهی داستان پیش برده شده است. و معمولاً در علم فولکلور «روش تاریخی ـ جغرافیایی» یا «روش فنلاندی» خوانده میشود. اصطلاح «روش فنلاندی» که گاهی به کار میرود، از این روست که این نوع مطالعه و پژوهش را ابتدا محققان فنلاندی، جولیوس کرون[۶] و پسرش کارله کرون [۷] پیریزی کردند. کارله کرون عصاره این دستاورد را در کتابش که سال ۱۹۲۶ در اسلو چاپ شد، آورد و این کتاب از آن زمان به الگویی در این زمینه تبدیل شده است.
محققان روش فنلاندی مراقبند که فقط به علت اینکه ممکن است قصهها شباهتهای صوری و جزئی با هم داشته باشند، ادعای وجود پیوندهای تاریخی و ریشهای بین داستانهای مختلف را مطرح نکنند. از نظر کرون، «معیار و ملاک شباهت» در تشخیص اینکه قصهها روایتهای واقعی از شکلی ابتدایی هستند یا فقط شباهتهایی تصادفی با هم دارند، «تعیینکننده است». وی معتقد است شباهت ویژگیها منفرد یا معدودی که در قصههایی عموماً مشابه یافت میشوند، دلایل کافی برای قبول پیوندی واقعی بین این قصههای نیست. کرون منظور خود را با آوردن چندین مثال بیان میکند که موجود بودن ویژگیهای مشابه در چندین داستان غیرمرتبط را نشان میدهد. از آنجا که به نظر من مثالهای او نه تنها به منظور ما مربوط، بلکه درخور توجه نیز هستند، از نص آنها به تفصیل نقل میکنم:
در سرودهای درباره هانزاگست[۸] در شهر تورکو، دختری اغفالشده در ساحل از خدا میخواهد تا باد شمالی را بفرستد و کشتی تاجر و بیوفا را واژگون کند. به همین صورت، در سرودهای اسکاندیناویایی دختری در جزیرهای رها شده، با شنا به سوی ساحل جان خود را نجات میدهد و از مسیح طلب وزیدن باد میکند؛ بادی که از جانب شمال بوزد و کشتی معشوق بیوفا را واژگون کند. شباهت بین این دو سروده محدود میشود به یک رشته افکار به هم پیوسته (دعا به درگاه خداوند، وزیدن بادی قوی از جانب شمال و نابودی کشتی که بسیار به آسانی ممکن است مستقلاً در عصر مسیحیت در سواحل یک دریا، تحت شرایط مشابه به وجود آمده باشد.
کرون تأکید میکند که پیش از اینکه بتوان یک پیوند تاریخی میان دو روایت فرض کرد، باید مجموعهای کامل از انطباقات میان آنها موجود باشد: برای اینکه بتوان وجود پیوند حتمی را بر اساس ویژگیهای مشخص نشان داد، حتیالمقدور شباهت میان آنها باید کامل باشد؛ مثلاً اگر صحنه تلاش یک سامی چشم بادامی در راندن پهلوان ـ ایزد کاریلیایی[۹] (یعنی وینموینن) [۱۰] به داخل دریا، با کمک تیرباران را با راندن لمینکاین[۱۱] به داخل رودخانه مرگ از سوی مرد نابینایی از اهالی نوردهایم[۱۲] به وسیله یک شاخه از گیاهی سمی، مقایسه کنیم، حتی یک ویژگی کاملاً مشابه در توصیفات طرح اصلی و مشترک میان این دو داستان نمییابیم. از این رو آنها نمیتوانند از جمله روایتهای یک سنت مشابه باشند…
در مثالی که ذکر شد، لاپلند [۱۳] در شمال و نوردهایم افسانهای مفاهیم مشابهی هستند. دریا و رودخانه مرگ مفهوم کلی از آب را میرسانند، و تیر برابر با ساقه به عنوان پرتابه به کار رفتهاند، اما «چشم بادامی» تطابقی با مرد کور ندارد؛ عدم شباهت این دو تصویر پیوند مشترک این دو سروده را بعید میسازد.
البته کرون تأثیر اقتباس را در نظر میگیرد، و مینویسد: «دو سنت مستقل میتوانند از طریق اقتباس از یکدیگر یا حتی از سنت دیگری، یک ویژگی مشترک پیدا کنند.» درسی که این دو مثال و رویکرد کرون به کسانی که دنبال انطباق روش تطبیقی بر شاهنامه هستند میدهد، این است که هشدار او را علیه اعمال عجولانه روش وی و تلاشهای ناموجه در فرض ایجاد پیوندهای ریشهای، براساس شباهتهای سطحی به خاطر داشته و در این مورد محتاط باشند.
کرون یادآور میشود که در مقایسه با دیگر انواع داستان: وطنپرستانهترین نوع خلاقیت یک قوم، یعنی شعر حماسی آن، به ندرت در آن سوی مرزهای زبانی آنها منتشر میشود؛ مثلاً کاله والا[۱۴] که در میان فنلاندیها گرامی شمرده میشود، هیچگاه در میان سوئدیها و روسهای مجاور، نفوذی نیافت. شاید برای کسانی که در شاهنامه دنبال تأثیرات آثار هومر میگردند، جالب باشد که بدانند سنن کلاسیک حماسی اروپایی تأثیر قابل تشخیص خیلی کمی بر سنن شفاهی اروپاییها گذاشته است. ویلیام[۱۵] تقریبا سه ربع قرن پیش، در مورد این ویژگی فولکلور غربی چنین اظهار عقیده کرد: «شاید قابل باشد که به رغم اینکه تأثیر سنن فولکلوریک بر ادب رسمی اروپایی دائمی بوده است، ادبیات و اساطیر کلاسیک فاخر تأثیر مستقیم خیلی کمی بر قصص فولکلوریک داشته است.»
بنابراین وقتی تأثیر هومر بر سنت شفاهی اروپایی اندک بوده است، دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم متون کلاسیک اروپا به ورای قاره اروپا نفوذ کرده و سنتهای فولکور دیگر فرهنگها را تحت تأثیر قرار داده است.
عادت ذهنی اروپایی
گرایش به یافتن ویژگیهای یونانی در هر داستان حماسی، ریشه در آن عادت ذهنی اروپایی دارد که جهت انتشار را همیشه از روایات یونانی (= اروپایی یا متمدنتر) به سوی روایات غیراروپایی (= شرقی یا غیرمتمدن) فرض میکند. مدتهاست که علمای فولکلور هم طرفدار و هم منتقد این عادت بودهاند.
مطالعات غربی در مورد شاهنامه در مرحله درآمیختن فردوسی با هومر و حماسه منحصراً ادبی او با اشعار اصالتاً شفاهی هومر متوقف نمیشود. اخیراً اینها فردوسی را مؤلفی «قرون وسطایی» قلمداد کردهاند که رویکرد او به هنرش با رویکرد نویسندگان قرون وسطایی اروپا یکسان بوده است؛ بنابراین شاهنامه اثری «قرون وسطایی» پنداشته شده که خصوصیاتی مشابه با تألیفات اروپایی قرون وسطی دارد. دیک دیویس این دیدگاه را به طرزی ظریف اما غیرقابل قبول بیان کرده است. دیویس آنچه را که معتقد است فردوسی درباره منبع منثور خود میگوید، چنین خلاصه میکند:
«روزی روزگاری، ملتی بود که به سنتهای پهلوانی و استقلالش میبالید. این ملت دستخوش تاخت و تازهای بیگانگان گشت و با تسلط بیگانگان، حکمرانان آن ملت تغییر یافتند و آداب و رسوم ایشان برتر از فرهنگ بومی قلمداد شد. از این میان، زبان بومی این ملت جان سالم به در برد، در حالی که فرهنگ ناشی از حکومت بیگانگان چنان ژرف بود که سالها طول کشید تا دوباره ادبیات به آن زبان بومی نوشته شود… خوشبختانه فردی لبریز از عشق به گذشتههای میهن، گذشتههای پیش از چیرگی بیگانگان، شنید که کتابی تاریخی، زمانی نه چندان دور از زمانه او، براساس منابع معتبری که به زبان باستانی بوده، گردآوری و نوشته شده است. دوستی بر آن شد که در دستیابی به نسخهای از آن کتاب او را کمک کند و بدینسان او که به انگیزه عشق به میهن و نژاد، پای در راه نهاده بود، قادر میشود که تاریخ پهلوانی دوران قبل از تسخیر کشورش را، براساس روایت آن کتاب تدوین و برای نسلهای آینده به یادگار گذارد.»
دیویس سپس «شباهتهای» بین روایت فردوسی را در باب سرودن شاهنامه و روایت جفری مانموثی[۱۶]را که «تاریخ شاهنامه بریتانیا» نام دارد و یکی از منابع مهم داستانهای مربوط به آرتور شاه است، خاطرنشان میکند: «محققان ادبیات انگلیسی میانه و لاتین قرون وسطی در این روایت، روایتی از داستان چگونگی تألیف تاریخ پادشاهان بریتانیا به دست جفری مانموثی را تشخیص میدهند. آنها قضیه «دوستی» که تاریخ «مستندی» را (که دیگر از دست رفته است) فراهم آورد تا مؤلف در نوشتن اثرش بر آن اتکا کند، میشناسند. محققان ادب فارسی سدههای میانه در این روایت، داستان چگونگی تألیف تاریخ شاهان ایران را به دست فردوسی تشخیص خواهند داد و نیز روایت مشابه «دوستی» که آن تاریخ «معتبر» را فراهم آورد تا شاعر بتواند آن را به کار گیرد.»
دیویس بین روایت فردوسی از دستیابی به نخستین الگوی منثورش و گزارش جفری از اکتساب منبعی که در تألیف تاریخ شاهان بریتانیا استفاده کرده است، شباهتهایی مییابد و همین او را به سمت این نتیجهگیری سوق میدهد که فردوسی به مثابه یک مؤلف قرون وسطایی نگرش و رویکردی مشابه با نویسندگان اروپایی قرون وسطی داشته است. به زعم او گفتههای فردوسی درباره ماهیت منابعش را باید با توجه به آنچه ما درباره مؤلفان اروپایی قرون وسطی میدانیم ارزیابی کنیم. به عبارت دیگر، چون میدانیم که جفری درباره اتکای داستانش بر روایت مکتوبی از «کتابی» کهن که از «دوست» او به دستش رسیده دروغ میگوید، و چون میدانیم که او در واقع روایتهای تاریخیاش را براساس تخیلات خود و قصههای شفاهی رایج در آن عصر نوشته است، پس لابد فردوسی نیز همان کار را انجام داده است. در حقیقت ادعای این شاعر ایرانی که میگوید شاهنامهاش بیان منظومی است از الگویی منثور که آن زمان در دست داشته، مانند ادعای جفریمان موثی که میگوید اثر او (یعنی تاریخ شاهان بریتانیا) ترجمهای لاتین از روایتی مکتوب و باستانی است، ادعایی دروغین است.
فقط به این علت که فردوسی و ایرانیان همعصر او در برههای میزیستند که معمولاً در تاریخنگاری اروپا از آن با عنوان «قرون وسطی» یاد شده است، با هیچ توجیهی نمیتوان ایشان را «قرون وسطایی» انگاشت. همچنین نباید نحوه کار فردوسی، منابعی که با تکیه بر آنها شاهنامه را سروده، یا حتی سبکی را که او در خلق اثر ادبیاش به کار گرفته با نحوه کار مؤلفان اروپایی قرون وسطی، روش استفاده آنان از منابع، و یا رویکرد ایشان به فعالیتهای ادبی در هم بیامیزیم. از اینرو قبل از پرداختن به این مسئله مهم که اصلاً آیا میتوان صفت «قرون وسطایی» را برای فردوسی و معاصران وی به کار برد یا خیر، به طور خلاصه این موضوع را که اصطلاح «قرون وسطی» برای محققانی که در تاریخ قرون وسطی تخصص دارند چه معنایی دارد، بررسی میکنیم.
ادامه دارد…
پینوشتها:
۱. Sir William jones // ۲. edmind Cartwright // ۳. Lycurgus // ۴. sir William ouseley (۱۷۶۷-۱۸۴۹) //۵. urform// ۶. julius krohn (۱۸۳۵-۱۸۸۸) // ۷. kaarle krohn (۱۸۶۳-۱۹۳۳) // ۸. hansagast // ۹. karelian// ۱۰. vainamoinen //۱۱. lemminkainen //۱۲. nordheim // ۱۳. lapland //۱۴. kalevala //۱۵. W. R Halliday (۱۸۸۶-۱۹۶۶) //۱۶-Geoffrey of Monmouth (A. D. ۱۱۰۰-۱۱۵۸).
منبع: روزنامه اطلاعات