شمس تبریزى، شیخ اشراق، عینالقضاة، حلاج، رابعه و… هر کدام جلوههاى بارز دلسوختگى و شیدایى بودهاند. نام آنان گاهى ابراهیم ادهم سلطان بلخ بوده است که به نگاهى آهویى در نخچیرگاه به خود آمده از جاه و جلال شاهانه دست کشیده، خود را همآهنگ و همسان با رنجدیدگان ساخته است. زمانى بایزید و شبلى جلوه نمودهاند. وقتى از دکان گندمفروش، همیان پر از گندم به دوش خود مىکشد آن را به خانه مىآورد و خالى مىکند، درون آن مورى را مىنگرد سرگردان که به این سو و
دکتر محمدرضا نعمتی
مقام شمس:
هر که نشنیدهست بوى درد دل گو بخوان یک بیت از دیوان شمس
به نوشته کتاب گنبد سبز که سال ۱۳۴۷ خورشیدى به قلم محمد اوندر ـ رئیس موزه و کتابخانه تربت مولانا جلالالدین مولوى ـ در آنکارا انتشار یافته است بعد از دورانى نزدیک به هشتصد سال آشکار شده است که شمس ملکداد تبریزى را در قونیه کشتهاند. پیکرش را به چاهى افکندهاند و مولانا را گفتهاند یارش غفلتاً ناپدید گردیده است. مزار شمس تبریزى ـ کسى که جلالالدین را مولانا نمود و شهرتش را از مرز شهر و دیار فراتر برد ـ در مرکز قونیه در محلى واقع شده است که زیاد از تربت پیر بلخ دور نیست. این مکان عبارت است از بنایى قدیمى و مسجدمانند که بر فراز آن گنبد مینایىرنگ کوتاه برافراشته و با یکى دو گلدسته هرمىشکل به سبک دوران سلجوقى بنا شده و «مقام شمس» نام گرفته است. حدیث غربت دل، رازى است که مرز نمىشناسد و دلآزردگان را به درد مىآورد. سوز و گداز آنها نه از بابت دورى از وطن است بلکه ناشى از بیقرارىهاى دل مىباشد که مولانا به ناله نى آنها را تشبیه نموده و گفته است:
هر کسى کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
غربت جان، خروش صاحبدلان روشنضمیر است که ظاهراً خموشند و دل در فغان و در غوغا. «درد فراق» رازى است سر به مهر، گر بر زبان آید زبان سوزد و گر پنهان شود مغز استخوان سوزد. شمس تبریزى یکى از این دلسوختگان شیدا بوده است. شیخ اشراق، عینالقضاة، حلاج، رابعه و… هر کدام جلوههاى بارز دیگرى از این دلسوختگىها و شیدایىها بودهاند که در نوساناتى بین اسطوره و تاریخ از وراى درها و پردهها به طریق رمز و اشاره و استعاره با مردم سخن گفتهاند. نام آنان گاهى ابراهیم ادهم سلطان بلخ بوده است که به نگاهى آهویى در نخچیرگاه به خود آمده از جاه و جلال شاهانه دست کشیده، خود را همآهنگ و همسان با رنجدیدگان ساخته است. زمانى بایزید و شبلى جلوه نمودهاند. وقتى از دکان گندمفروش، همیان پر از گندم به دوش خود مىکشد آن را به خانه مىآورد و خالى مىکند، درون آن مورى را مىنگرد سرگردان که به این سو و آن سو مىدود و راه به جایى نمىبرد. با خود مىگوید شرط مروت و آدمیت نیست مورى را ببینم که از اهل و دیار دور شده و آواره و سرگردان باشد. شیخ اجل در بوستان دربارهاش مىفرماید:
یکى سیرت نیکمردان شنو اگر نیکمردى تو، مردانه رو
که شبلى زحانوت گندمفروش به ره برد انبان گندم به دوش
نگه کرد و مورى در آن غله دید که سرگشته هر گوشهاى مىدوید
ز رحمت بر او شب نیارست خفت به مأواى خود بازش آورد و گفت
مروت نباشد که این مور ریش پراکنده سازم ز مأواى خویش
این روگردانىها در همه داستانها و سرگذشتها بیش و کم حال و هوایى یکسان و ویژه خود دارند. یکى با دیدن درماندگى مردم دست از هستى مىکشد. یکى در بیابان امیر دزدان است ولى دل با خدا دارد، انصاف و کمک به نیازمندان را پاس مىدارد. آزادگان بشردوست دریافتهاند که دستآوردهاى تمدن بشرى در درمان درد مزمن دردمندان واقعاً ناتوان و ناسازگارند. علاج ناکفایىهاى اخلاقى در جعبههاى عطارى و عرفانى شیخ عطارها جاى دارند. بسیارى از این آزادگان در فرهنگ ادب پارسى نغمهسرایان گلشن رازند. شیخ صنعان زاهدى است پاکباز در یمن یا سمعان. پیرى روشندل. روزگارى که شیخ عطار سرگذشت آنان را به نظم کشید معلوم نبوده چه سیمایى از آنها در ضمیر داشته است. گروهى عشق پیرى شیخ صنعان به دختر ترسا را مرحلهساز سفر روحانى او مىانگارند. هاتف اصفهانى چنین شور و حالى را به دیده ستایش مىنگرد و مىفرماید:
گربه اقلیم عشق روى آرى همه آفاق گلستان بینى
بى سر و پا گداى آنجا را سر ز ملک جهان گران بینى
ذوالنون مصرى ـ آن کیمیاگر دنیاى معنى ـ دست از دل برمىدارد و در دل عوام آتش مىافروزد، به بهتان دیوانگى در بندش مىکشند، هرچند یارانش او را هشیارى مست مخمور از باده وحدت مىدانند نه دیوانه زنجیرى. دوستان و مریدان در زندان از ذوالنون دیدن مىکنند. به آنها چنین مىگوید:
دوست همچون زر، بلا چون آتش است
زر خالص در دل آتش خوش است
ذوالنون در زندان ـ در روند عشق استکمالى ـ نفس اماره و لوامه و ملهمه را به نفس مطمئنه مبدل مىسازد. از مرحله ناسوت به درجات لاهوت و ملکوت ارتقاء مىیابد. نه تنها از ارباب ستم و بدکنشان روىگردان است، در مجمع یاران هم خود را بىکس مىبیند. زیرا در وجود کسى زر ناب نمىیابد. با اینکه به او مىگویند:
ما محب صادق و دلخستهایم در دو عالم دل به تو بربستهایم
ولى با این حال:
چون که ذوالنون این سخن زایشان شنید در طریق امتحان مخلص ندید
فضیل عیاض در بیابانهاى مرو و باورد از راهزنان دورى مىجوید. اهل معنى مریدش مىشوند ولى غربت چون شعله آتش او را در میان مىگیرد. شبى سفیان ثورى تا بامداد با او گپ مىزند. بامدادان سفیان مىگوید «چه مبارک سحرى بود و چه فرخنده شبى». فضیل مىگوید تو همه شب دربند آن بودى چیزى بگویى مرا خوش آید، و من نیز مىخواستم ترا پاسخى گویم که خوشآیندت باشد. همه شب از پوچ و هیچ سخن راندیم بدون آنکه یادى از محبوب در آن شب دراز به میان آورده باشیم. این گفته عین داستان یکى از مریدان ذوالنون است. چهل سال به پاسبانى حجره دل نشست. درى بروى او گشوده نگردید. از غم بىدوستى نزد مراد سخن مىگفت. جواب شنید برو امشب را سیر غذا بخور و خوب بخواب. مگر حضرت دوست که در گشادهحالى درنیاید به عتاب آید. آن شب در عالم خواب رسول خدا (ص) پیام حق تعالى را بدین سان آورد. گفت مراد چهل سالهات را کنارت نهادم. ولى سلام ما را به مرادت برسان. به او بگو در راه عاشقان و یکدلان وادى حیرت بیش از این سنگ مینداز. شیخ عطار چنین فرماید: پزشک گاه باشد درمان بیمار خود را پادزهر دهد. غربت ذوالنون و فضیل در این است که بسیارى از مریدانشان قدر مقام و منزلت آنان را نشناختند. بایزید بسطامى غوطهور دریاى انس و الفت سالها در بادیه هرات و شام ریاضت کشید. زمانى که به زادگاهش برگشت سر از غربتى دیگر برآورد. رنج غربت همواره آزارش مىداد. گر مهرزاد و بوم او را به بخارا مىبرد، جایش سمرقند دیگرى بود. هفت بار او را از شهر به در کردند. بایزید در تاریخ عرفان و فرهنگ ایران نمونه گویایى بود براى بوسعید و مولانا که آنها هم مانند او در شهر و دیار خویش ناآشنا بودند. بوسعیدى که محمد منور سیمایش را در اسرارالتوحید زیبا ترسیم نموده است، یا مولانا صاحب مثنوى که در جوانى استاد ممتاز فقه و اصول و تفسیر و حدیث در مدارس قونیه بود، چهرهاش را طلوع شمس تبریز رخشنده و تابان گردانید.
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
بعد از ناپدید شدن شمس سخنانش جلوه دیگر پیدا کرد.
باده گلگون ابرار رحیق ناب را با جنید و بایزید و شبلى و ادهم خوریم
سخن در سرلوحه این مقال از غربت شمس به میان آمد. فرجام کار نیز به او برمىگردد. غریبى است نظیرش هیچ کجا دیده نشده. در مقالات شمس مىبینیم از روزگار کودکى غمزده بوده است. نه در خانقاه غنوده، نه در مدرسه آرام گرفته. بعد از سفرهاى دور و دراز از عراق و شام و حلب دنبال یار و دیار از این شهر به آن شهر رفته سرانجام در قونیه روز روشن چراغ بهدست دور شهر مىگردد. چون جالینوس حکیم بانگ برمىدارد و مىگوید: «از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»، به او مىگویند: «یافت مىنشود جستهایم ما»، مىگوید: «آنکه یافت مىنشود آنم آرزوست». بعد از ملاقات اوحدالدین کرمانى سرانجام دلباخته شیخ احمد غزالى مىشود که سلسله نسب طریقتى او به شیخ ابوبکر نساج (زنبیل باف)، شیخ ابوالقاسم گورکانى، شیخ ابوعلى کاتب، شیخ ابوعلى رودبارى، شیخ ابوالقاسم جنید بغدادى، شیخ سرى سقطى، ابومحفوظ شیخ معروف کرخى ـ شیخ المشایخ حضرت رضا علیهالسلام ـ مىرسد.
زهى عشق، زهى عشق که ما راست خدایا
چه نغز است و چه خوب است چه زیباست خدایا
شمس مىگفت مولانا جلالالدین مولوى در سامان بخشیدن به نام زندگى و حالات او کمک و تأثیرى بىاندازه کرده است. در بیان شمس زنگار دل بر نیروى خودشکنى باید زدوده شود.
سعدى حجاب نیست تو آئینه پاک دار
زنگارخورده کى بنماید جمال دوست