Search
Close this search box.

روزى با جماعت صوفيان‏

شیخ اشراق، شهاب‌الدین سهروردی

sohravardi sheykhe eshragh 96بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

روزى با جماعتى صوفيان در خانقاهى نشسته بودم. هر كس از مقالات شيخ خويش فصلى مى‌‏پرداخت. چون نوبت بمن رسيد گفتم:
وقتى در خدمت شيخ خويش نشسته بودم، شيخ را گفتم كه امروز ميان رسته حكّاكان مى‏‌گذشتم، حكّاكى را ديدم چرخى در پيش گرفته بود و جوهرى در دست داشت و از آن جوهر بر آن چرخ مهره‌‏اى مى‌‏ساخت بشكل گوى مدوّر. من انديشه كردم كه اگر اين چرخ كه از بالا بزير مى‏‌گردد بر روى زمين گرديدى‏ چون آسيا سنگ، و حكّاک مهره را بر چرخ نهادى و دست از وى بازگرفتى، مهره را بر چرخ از حركت چرخ هيچ حركت بودى يا نه؟ سرّ آن نمى‌‏توانستم دانستن. شيخ گفت مهره نيز بر چرخ بگرديدى بر خلاف سير چرخ چنانكه اگر چرخ از چپ سوى راست گرديدى مهره از راست بر چرخ سوى چپ گرديدى همچنان كه تخته‌‏اى بگيرى و گوئى بر سر آن تخته نهى، پس تخته را بخود كشى تخته نزديک تو آيد امّا گوى از بر تو دور افتد و بدان جانب تخته رود كه از تو دور باشد.

 گفتم اگر بر چرخ اينک يک مهره يا ده مهره بود يا بيشتر سير همه متساوى بود يا نه؟ گفت اگر بر روى چرخ ده خط بر كشى چنانكه خطها جاى گرديدن مهره بود كه اگر مهره بر خط نهى از خط بدر نيفتد، پس در هر خطّى مهره‌‏اى اندازى آنگه چرخ را بگردانى، آن مهره كه بمركز نزديكتر بود زودتر بدان مقام رسد كه از آنجا رفته باشد، و هر مهره كه از مركز دورتر بود ديرتر رسد. امّا شرط آن باشد كه مهره‌‏ها مساوى باشند كه اگر مهره‏‌اى كوچک بود ديرتر از مهره‏ بزرگ رسد زيرا كه تا ده بار مهره كوچک بگردد چندان بود كه مهره‏اى كه چند ده اين مهره كوچک بود يک بار بگردد. شيخ را گفتم عجب صنعتيست حكّاكى. شيخ گفت حكايتى مشهورست در صنعت ايشان امّا كس آن حكايت تمام نگويد و معنى آن نداند. شيخ را گفتم آن حكايت چگونه است؟

 گفت وقتى حكّاكى جوهرى داشت، خواست كه بر آن صنعتى نمايد، از آن جوهر حقّه‌‏اى ساخت همچو گوئى گرد، پس از آن فضله كه از ميان حقّه بدر گرفته بود هم در ميان حقّه ديگر ساخت. باز از آن فضله كه از حقّه دوّم بدر گرفته بود حقّه ديگر ساخت و همچنان تا نه حقّه. بعد از آن از تراشه اين حقّه‏‌ها جوهرى ساخت و آن جوهر در ميان دو جامه‏ پيچيد. يک پاره ازين دو جامه هيچ رنگ نداشت و يک‏ پاره قدرى بسپيدى مى‏‌گرائيد، در ميان حقّه تعبيه كرد. پس حقّه اوّل را جلا داد و بر حقّه دوّم ترنجى چند نقش كرد و زر بنهاد و بر سيم و چهارم تا نهم بر هر يكى يک ترنج نقش كرد و همه را زر بر نهاد الّا ترنج حقّه نهم را. پس از آن اين حقّه محلّى را در خرط انداخت، حقه از جانب چپ سوى راست مى‏‌گرديد و آن ترنج‌ها كه بر حقّه بودند از جانب راست سوى چپ مى‌‏گرديدند چنانكه اگر كسى از جانب ميان حقّه نهم بنگريدى تا حقّه اوّل بديدى، پنداشتى كه خود يک حقّه است و آن همه ترنج‌ها بر يک حقّه نقش كرده‌‏اند. و از غايت حركت حقّه‏‌ها آن جوهر كه ميان جامه‌پاره‏‌ها در ميان حقّه نهم بود معلّق باستاد چنانكه ميل وى بهمه جانبى از آن حقّه راست بود.

چون اين سخن از شيخ بشنيدم گفتم پندارى من نيز در ميان آن حقّه‏‌ام امّا اينچه با من مى‌‏فرمائى گفتن من فهم نمى‌‏كنم، روشن بازگو تا مرا فايده باشد. شيخ گفت چون بارى جلّ و جلاله اين فلک‌ها را بيافريد از براى تزئين فلک نورى بفلک اوّل فرستاد. فلک اوّل از غايت لطف آن را حمل نتوانست كردن زيرا كه فلک متوسّط است ميان هستى و نيستى، ازين طرف همسايه وجود است و از آن طرف همسايه عدم. پس ميان وجود و عدم چيزيست، امّا بناچيز نزديک از روى صورت، امّا از روى صفت از همه چيزها چيزتر است همچنانكه تو هوا را در حساب نگيرى و گوئى كه هيچ نيست زيرا كه چون در وى قوّت حركت نبود كه ذرّه را حمل تواند كردن و اين از غايت لطف بود. پس فلک اوّل نيز بناچيزى كه آن عالمست نزديكست و لطيف‌‏تر از هر چيزست. از غايت لطف نور بر نتوانست گرفتن، چون نور بر فلک دوّم رسيد آن را حمل كرد نور بر فلک دوّم متجزّى گشت، هر جزوى از وى ستاره‌‏اى شد. پس فضله اين ستارگان بفلک سيم رسيد، از آن فضله جرم زحل پيدا گشت، باز از فضله زحل بفلک چهارم رسيد جرم مشترى پديد آمد. همچنان از فضله مشترى مريخ، و از فضله مريخ آفتاب، و از فضله آفتاب زهره، و از فضله زهره عطارد، و از فضله عطارد ماه.

 شيخ را گفتم چرا جرم آفتاب بزرگتر و روشن‏‌تر است از ديگر ستارگان؟ گفت زيرا كه در وسط افتاده است كه اگر بحساب اين هفت ستاره گيرى آفتاب در ميانست و اگر بحساب فلک همچنانكه دو فلک بالاى اين هفت فلک است دو فلک ديگر از زير است يكى اثير ديگرى زمهرير، پس بهمه حساب آفتاب در ميان باشد. همچنانكه آبى در صحرائى روان شود، اگر بسبب سنگى يا زمينى سخت آب ميل در طرفى نكرده باشد هر دو كنار آب تنگ بود و در ميانش عمقى زيادت باشد زيرا كه غلبه در ميان باشد و قوّتش آنجا بود كه غلبه بود، پس بدين دليل بايد كه آفتاب بزرگتر و روشن‌‏تر بود.

 گفتم چرا آن ستارگان كه بر فلک دوّم‌‏اند روشن نيستند كه آنجا ستارگان بسيارند و نور بدانجا رسيد و اين ستارگان ديگر همه از فضله آن ستارگانند. گفت فلک دوّم بفلک اوّل نزديكست: او نيز قوّتى زيادت ندارد. و مثال افلاک همچنانست كه مروّق خواهد بود كه شكل هيكلى كند، اوّل نقطه بنهد خواه ازرق و خواه سرخ و خواه سبز از هر رنگ كه خواهد تقدير كنيم كه ازرق بود، بعد از آن نقطه بعضى سپيدى در كبودى آميزد و خط ديگر بر سر آن خط بكشد، و هر خط مى‏‌كشد سپيدى زيادت مى‏‌كشد تا كه هيچ كبودى نماند جمله سپيد بود، بتدريج از كبودى بسپيدى رسانيده باشد. اكنون تو تقدير كن كه زمين نقطه‏‌اى‏ كبود است و هر فلک كه بالا مى‏‌رود از زمين سپيدتر تا فلک اوّل كه در وى آن قدر كبوديست كه آن خط كه بالاى ويست تمام سپيد است.

 اكنون ببينى و غرض ازين سپيدى لطفست و نه رنگ. اكنون فلک دوّم نيز كه بفلک اوّل نزديكست لطيفست و ستاره نيز لطيفست، هم چنان كه آب در هر چيزى كه بريزى هم از آن رنگ باشد كه آن چيز بود، پس چون فلک دوّم نيک قوى حال نيست ستارگان نيز قوى حال نيستند.

 شيخ را گفتم كه چرا بر فلک دوّم ستارگان بسيارند و بر ديگر فلك‌ها يكى بيش نيست؟ گفت اگر طبقى بزرگ بگيرى و چند يک كف زيبق بر آن ريزى، پس مركز طبق بدست آرى و چيزى زير مركز طبق نهى، پس طبق را بگردانى چون زيبق بسيار بود از حركت طبق متجزّى شود. پس اگر اجزاى خرد زيبق بر طبقى كوچك كنى و آن طبق كوچك را بر مركز بگردانى، بر طبق كوچك اجزاى زيبق متّصل شود از حركت طبق كوچک. همان مثالست، اوّل نور فلک را فلک دوّم قبول كرد و عرصه آن فراخ بود، لا جرم بروى نور متجزّى گشت، چون از آن جا بهر فلكى كه مى‌‏رسيد عرصه تنگ‏تر بود و نور اندک، لا جرم بهم متّصل گشت.

 شيخ را گفتم چرا ماه را نور نيست؟ گفت هر ستاره كه هست ميان دو فلک اندرست و مدد نور ستارگان هم از فلک است و ستاره بر فلك همچو حياتست در تن آدمى كه مدد قوّت حياة از قوّت تن باشد و مدد قوّت تن از قوّه حياة. پس اين يك طرف كه ماه‏ بدنيا دارد از فلک خاليست. دو فلک هستند امّا اين فلك‌ها را نسبت با عالم عنصر است. همچو در فلک اوّل و دوّم لطف غالبست، درين دو فلک ثقل غالبست بر همان مثال نقش مروّق كه باز نموديم. اين دو فلک را كه بزير آيد نسبت بكبودى بيشتر است از آنچه بسپيدى و فلک اوّل و دوّم را نسبت بسپيدى بيشتر است از آنكه بكبودى و بدين كبود و سپيد ثقل و لطف مى‏‌خواهيم. امّا فلک آفتاب ما بين است و آنجا مقام اعتدالست از روى لطف و ثقل، لا جرم او نور تمام بر گرفت و ماه از نور محروم ماند.

 گفتم اگر ماه محلّ نور نيست چرا نور آفتاب در وى مى‏‌نمايد؟ گفت اگر شعاع آفتاب به آئينه‏‌اى مى‌‏رسد يا بگوئى بلور يا بمثل اين، نور پيدا مى‏‌شود و از آنجا نور باز مى‏‌گردد همچو از جرم آفتاب. اكنون اين چيزها محلّ و قابل نور آفتابند، جرم ماه بطريق اولى.

 چون اين جنس سؤال و جواب در ميان ما برفت، شيخ گفت اين سؤال‌ها همه ناوارد بود. كس را لازم نيست كه گويد چرا اين استاره منير است و آن ديگر نيست و چرا اينجا نور بسيارست و آنجا كم، كه آنجا بدان كس كه اين راه باز دهد سائل گويد چرا فلک پانزده نيست يا يازده‏ نيست و چرا مى‏‌گردد و چرا سير غلط نمى‏‌كند. گويند چنانست، كس را لازم نيست سرّ آن باز گفتن، آن كس كه داند خود داند.

 شيخ را گفتم آن چگونه توان دانستن؟ گفت كه آن كسان كه در آسمان و ستارگان نگرند سه گروهند: گروهى بچشم سر نگرند و صحيفه‌‏اى كبود بينند، نقطه‌‏اى چند سپيد بر وى و اين گروه عوامند و بهائم را نيز اين قدر نظر حاصل باشد. و گروهى آسمان را هم بديده آسمان بينند و اين گروه منجّمانند، ديده آسمان ستاره است و ايشان آسمان را بستارگان بينند، گويند امروز فلان ستاره در فلان برجست پس اين اثر كند، در فلان برج بر فلان قرانست، برج باديست يا خاكى يا آتشى، قران نخستين است، غلبه باد بود يا غلبه آب، فلان سال كه آفتاب بحمل مى‏‌رفت آن زمان فلان برج مى‌‏آمد، طالع سال آن برجست با زندگى مى‏‌باشد، آن زمان كه فلان كس از مادر بزمين مى‏‌آمد فلان برج بر مى‏‌آمد، طالع آن كس آن برج باشد، كدخدايش فلان ستاره است، خداوند طالع عمل كند نعمت بدست آرد، فلان وقت عقده ذنب در پيش آفتاب ايستد يا در پيش ماه، آفتاب يا ماه سياه شود، حساب آن ستاره كنند. ايشان آسمان را بديده آسمان بينند. امّا كسانى كه سرّ آسمان و ستاره بچشم سر نبينند و نه بديده آسمان الّا بنظر استدلال، محقّقان‏‌اند.

 شيخ را گفتم من آن نظر ندارم تدبير چيست؟ گفت ترا امتلاست، برو چهل روز احتراز كن بعد از آن مسهلى بخور تا استفراغ كنى مگر ديده باز شود. گفتم آن مسهل را نسخت چيست؟ گفت اخلاط آن هم از پيش تو بدست آيد. گفتم آن اخلاط چه چيز است؟ گفت هر چه بنزد تو عزيز است از مال و ملک و اسباب و لذّت نفسانى و شهوانى و مثل اين اخلاط اين مسهلست، برو و چهل روز باندک غذاى موافق كه از شبهت دور باشد و نظر كسى سوى آن نباشد قناعت كن. آنگه اين اخلاط را در هاون توكّل انداز، پس بدست رغبت آن را خرد كن و از وى مسهلى ساز و بيک دم باز خور. اگر زود بمستراح حاجت افتد پس دارو كارگر آمد، زود ديده روشن شود و اگر حاجت نيفتد دارو اثر نكرده بود. باز چهل روز ديگر هم چنان احتراز كن و باز همان مسهل بخور كه اين بار كارگر آيد. و اگر اين بار نيز كارگر نيايد هم برين وجه بار ديگر و بار ديگر بخورد كه هم كارگر آيد. امّا اگر كسى چو سگ بفضله خويش باز گردد و از آن اخلاط كه از وى مسهل ساخته است و باز خورده و در وى اثر كرده و فضله گشته باز بدان فضله مشغول شود، از آنجا نكسى پديد آيد و رنج پيدا گردد و هيچ طبيب آن را معالجه نتواند كردن.

 شيخ را گفتم چون ديده گشاده شود بيننده چه بيند؟

 شيخ گفت چون ديده اندرونى گشاده شود ديده ظاهر بر همه بايد نهادن و لب بر همه بستن و اين پنج حس ظاهر را دست كوتاه بايد كردن و حواسّ باطن را در كار بايد انداختن تا اين بيمار چيز اگر گيرد بدست باطن گيرد و اگر بيند بچشم باطن بيند و اگر شنود بگوش باطن شنود و اگر بويد بچشم باطن بويد و ذوق وى از خلق جان باشد، چون اين معنى حاصل آمد پيوسته مطالعه سرّ آسمان‌ها كند و از عالم غيب هر زمان آگاهانيده شود. پس آنگه پرسيدى كه چه بيند؟ خود بيند آنچه بيند و بايد ديدن، از آن چيزها كه در نظر وى آرند حكايت نتوان كرد الّا كه بذوق خود توان دانستن.
و اين عالم كم كسى را ميسّر شود زيرا ترک دنيا كردن بر نااهل مشكل است و اهل در جهان كم بدست مى‏‌آيد. فاسق هر بامداد گه از عالم مستى برنج خمار افتد و قوّت افراط. شراب دماغ وى را ضعيف كرده‏ باشد، و آن كس را كه دماغ ضعيف بود از هر چيزى هراسان باشد در آن حال فعل را منكر بود و با خود گويد كه باشد كه من دست ازين فسق بدارم و بخدا بازگردم كه دنيا و آخرت در سر اين مى‏‌شود.
اكنون انديشه وى راستست امّا چون شب درآيد غفلت وى را سوى خرابات كشيده باشد و مست گردانيده، در مستى گويد آنچه بامداد مى‏‌انديشيدم هيچ نبود، عالم عالم مستيست، ترک دنيا كردن همان صفت دارد. غفلت در پيش مى‌‏آيد و نمى‏‌گذارد كه كس بر راه راست رود و جهانيان را از شراب غرور پيوسته مست مى‏دارد. اگر كسى لذّت خلوت بداند و هستى را بنيستى مبدّل گرداند پس بر اسب فكرت سوار شود و در ميدان علم غيب دواند، از مغيبات وى را آن لذّت باشد كه از غايت لذّت حال خود باز نتوان گفتن و از حال انسانيّت بدر رود. ديوانگان وى را ديوانه خوانند. و هر چه كند بنزد تو گر شود، امّا او را از نظر تو فراغتى باشد، كه آنجا كه او باشد بتو پروا ندارد.

 چون با آن جماعت از مقالات شيخ خويش اين فصل فرو گفتم جماعت گفتند: بزرگوار شيخى دارى و بر تو مشفق كه هيچ سرّ از تو پنهان نمى‏‌دارد. گفتم او را از من هيچ پنهان نيست امّا آنچه او مى‏‌گويد نمى‌‏توانم گفتن.
گر بگويم تيغ باشد يا درخت‏ ور نگويم عاجزم در كار سخت‏

تمت الرسالة بحمد اللّه و حسن توفيقه و الصلاة على نبيه محمّد و آله اجمعين.