شیخ اشراق، شهابالدین سهروردی
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
تقديس بىنهايت حضرت قيّوميّت را سزاوار است لا غير، تسبيح بىقصا را جناب كبريا را شايسته است بىشركت. سپاس باد قدّوسى را كه اوئى هر كه او را او تواند خواند حاصل از اوئى اوست و بوده هر چه شايد كه بود از بود او بود. و درود و آفرين بر روان خواجهاى باد كه پرتو نور طهارت او بر خافقين بتافت و شعاع شرع او را لمعان بمشارق و مغارب برسيد، و بر اصحاب و انصار او.
درين يک دو روز از كسانى كه رمد تعصّب نقص بصر و بصيرت ايشان شده است يكى از براى كبر منصب سادات و ائمّه طريقت از سر قصور در مشايخ سوالف بيهدهاى مىگفت و در اثناء آن از بهر تقرير تشديد انكارى را بر مصطلحات متأخّران استهزاء مىكرد، تا تمادى او در آن بجائى رسيد كه حكايت ايراد كرد از خواجه ابو على فارمدى [رحمة اللّه عليه] كه او را پرسيدند كه چونست كه كبودپوشان بعضى اصوات را آواز پر جبرئيل مىخواندند؟ گفت بدان كه بيشتر چيزها كه حواس تو مشاهده آن مىكند همه از آواز پر جبرئيل است. وسائل را گفت از جمله آوازهاى پر جبرئيل يكى توئى.
اين منكر مدّعى تعصّب بىفايده مىكرد كه چه معنى اين كلمه را فرض توان كرد الّا هذيانات مزخرف؟
چون تجاسر او بدين جا رسيد راستى را من نيز از سرحدّت زجر او را متشمّر گشتم و دامن مبادلات با دوش انداختم و آستين تحمّل باز نور ديدم و بر سر زانوى فطنت بنشستم و از طريق شتم كردن و عامّى خواندن در آمدم. و گفتم: اينک من در شرح آواز پر جبرئيل بعزمى درست و رأيى صائب شروع كردم، تو اگر مردى و هنر مردان دارى فهم كن، و اين جزو را «آواز پر جبرئيل» نام كردم.
مبدأ التحديث
در روزگارى كه من از حجره زنان نفوذ برون كردم و از بعضى قيد و حجر اطفال خلاص يافتم، يک شبى غسق شبه شكل در مقعّر فلک مينا رنگ مستطير گشته بود و ظلمتى كه دست برادر عدمست در اطراف عالم سفلى متبدّد شده بود، ما را از هجوم خواب قنوطى حاصل شد.
از سر ضجرت شمعى در دست داشتم، قصد مردان سراى ما كردم و آن شب تا مطلع فجر در آنجا طواف مىكردم. بعد از آن هوس دخول خانقاه پدرم سانح گشت. خانقاه را دو در بود، يكى در شهر و يكى در صحرا و بستان. برفتم و اين در كه در شهر بود محكم ببستم و بعد از رتق آن قصد فتق در صحرا كردم. چون نگه كردم ده پير خوبسيما را ديدم كه در صفّهاى متمكّن بودند، مرا هيأت و فرّ و هيبت و بزرگى و نواى ايشان سخت عجب آمد و از او رنگ و زيب و شيب و شمايل و سلب ايشان حيرتى عظيم در من ظاهر شد چنانكه گفتار از زبان من منقطع شد.
با وجلى عظيم و هراسى تمام يک پاى را در پيش مىنهادم و ديگرى را باز پس مىگرفتم، پس گفتم دليرى نمايم و بخدمت ايشان مستسعد گردم هر چه بادا باد. نرم نرم برفتم و پيرى را كه بر كناره صفّه بود قصد سلام كردم، و انصاف را از غايت حسن خلق بسلام بر من سبق برد و بلطف در روى من تبسّمى بكرد چنانكه شكل نواجذش در حدقه من ظاهر شد و با همه مطالعت مكارم شيم ازمهابت او در من بر نسق اوّل مانده بود. پرسيدم كه بىخورده بزرگان از كدام صوب تشريف دادهاند؟
آن پير كه بر كناره صفّه بود مرا جواب داد كه ما جماعتى مجرّدانيم، از جانب «ناكجاآباد» مىرسيم. مرا فهم بدان نرسيد، پرسيدم كه آن شهر از كدام اقليم است؟ گفت از آن اقليم است كه انگشت سبّابه آنجا راه نبرد، پس مرا معلوم شد كه پير مطّلعست.
گفتم بحكم كرم، اعلام فرماى كه بيشتر اوقات شما در چه صرف افتد؟
گفت بدان كه كار ما خياطت است و ما جمله حافظيم كلام خداى را عزّ سلطانه و سياحت كنيم. پرسيدم كه اين پيران كه بر بالاى تو نشستهاند چرا ملازمت سكوت مىنمايند؟ جواب داد كه از بهر آنكه امثال شما را اهليّت مجاورت ايشان نباشد، من زبان ايشانم و ايشان در مكالمت اشباه تو شروع ننمايند.
ركوهاى يازدهتو ديدم در صحن افكنده و قدرى آب در ميان آن، و در ميان آب ريگچه مختصر متمكّن شده و بر جوانب آن ريگچه جانورى چند مىگرديدند و بر هر طبقهاى ازين ركوه يازدهتو از طبقات نهگانه بالائين انگله روشن بر نشانده، الّا بر طبقه دوّم كه انگلهاى نورانى بسيار بود بر نمط و نهاد ترکهاى مغربى كه صوفيان بر سر مىنهند. و طبقه نخستين هيچ انگله نداشت و با اين همه اين ركوه از گوئى گردتر بود و درى نداشت و در سطوح آن هيچ فرجه و رخنه نبود. و اين اطباق يازدهگانه رنگ نداشت و از غايت لطافت آنچه در مقعّر ايشان بوده محتجب نمىشد، و نهتوى بالا را هيچ سوراخى نمىشايست كردن و ليكن در طبقه زيرين به سهولت مىشايست دريدن.
پرسيدم شيخ را كه اين ركوه چيست؟ گفت بدان كه توى اوّل كه جرمش از همه عظيمتر است از جمله اطباق او را آن پيرى ترتيب و تركيب كرده است كه بر بالاى همه نشسته است، و دوّم را دوّم هم چنين تا بمن رسد. اين اصحاب و رفقاى نهگانه اين نهتو را حاصل كردهاند و آن فعل و صناعت ايشانست، و اين دو طبقه زيرين را با جرعهاى آب و سنگريزه در ميان من تحصيل كردهام.
و چون بنيت ايشان قوىتر بود، آنچه صناعت ايشانست متمزق و مثقوب نمىگردد و ليكن آنچه از صناعت منست آن را تمزيق توان كرد.
پرسيدم شيخ را كه اين شيوخ بتو چه تعلّق دارند؟ گفت بدان كه اين شيخ كه سجاده او در صدر است شيخ و استاد و مربّى پير دوّمست كه در پهلوى او نشسته است، و پير دوّم را در جريده او ثبت كرده است و همچنين پير دوّم پير سوّم را و سيّم چهارم را تا بمن رسد، و مرا آن پير نهم در جريده ثبت كرده است و خرقه داده و تعليم كرده.
پرسيدم كه شما را از فرزند و ملک و امثال اين هست؟
گفت ما را جفت نبوده است و ليكن هر يكى فرزندى داريم و هر يكى آسيائى، و هر فرزندى بر آسيائى گماشتهايم تا تيمار آن مىدارد. و ما تا اين آسياها را بنا كرديم هرگز در آن ننگريستهايم و ليكن فرزندان ما هر يكى بر سر هر آسيائى بعمارت مشغولست و بيک چشم به آسيا مىنگرد و به يک چشم پيوسته بجانب پدر خويش نگاه ميكند. و امّا آسياى من چهار طبقه است و فرزندان من بس بسيارند چنانكه محاسبان هر چه زيركتر احصاى ايشان نتوانند كردن. و هر وقتى مرا فرزندى چند حاصل شود ايشان را به آسياى خويش فرستم و هر يكى را مدّتيست معيّن در توليت عمارت. چون وقت ايشان منقضى شود ايشان پيش من آيند و ديگر از من مفارقت نكنند، و فرزندانى ديگر كه نو حاصل شده باشند به آنجا روند و برين قياس مىبود.
و از بهر آنكه آسياى من مضيقى سختست و در نواحى آن مخاوفى و مهالكى بسيار است و از فرزندان من هر كه را نوبت رعايت خود بجاى آورد و از آنجا مفارقت كند ديگر ميل عود ازو متصوّر نشود و ليكن اين پيران ديگر را هر يكى فرزندى بيش نيست كه متكفّل است آسيا را و پيوسته بر شغل خويش ثبات مىنمايد و فرزند هر يكى قوىتر از جمله فرزندان منست و مدد آسيا و فرزندان من از آسيا و اولاد ايشانست.
گفتم اين توالد و تناسل ترا بر سبيل تجدد چگونه مىافتد؟ گفت بدان كه من از حال خود متغيّر نشوم و مرا جفت نيست الّا كنيزک حبشى. هرگز من در وى نگاه نكنم و از من حركتى صادر نشود الّا آنست كه او در ميانه آسياها متمكّن است و نظر او در آسيا و گردش وتد او را رهين شده است، و چنانكه احجار متحرّكست، در نظر و حدقه او گردش ظاهر شود. هر گه كه در ميانه گردش حدقه كنيزک سياه و نظرش بر من آيد و در برابر من افتد، از من بچّهاى در رحم او حاصل شود بىآنكه در من تحرّكى و تغيّرى افتد. گفتم كه اين برابرى و نظر و محاذات او بتو چگونه متصوّر شود؟ گفت مراد از اين الفاظ صلاحيّتى و استعدادى بيش نيست.
پير را گفتم چونست كه تو درين خانقاه نزول كردى بعد ما كه دعوى عدم تحرّک و تغيّر از تو ظاهر شد؟ گفت اى سليم دل آفتاب پيوسته در فلک است و لكن اگر مكفوفى را شعور و ادراک و احساس حال او نباشد نابود احساس او موجب عدم بود يا سكون آفتاب در محل خويش نباشد. اگر مكفوف را آن نقص زايل شود او را از آفتاب مطالبت نرسد كه تو چرا پيش از اين در عالم نبودى و مباشر درو نگشتى زيرا كه او همواره در دوام حركت ثابت بوده است، امّا تغيّر در حال مكفوفست نه در حال آفتاب. ما نيز پيوسته درين صفّهايم و ناديدن تو دليل نابودن ما نيست و بر تغيّر و انتقال دلالت ندارد، تبدّل در حال تست.
گفتم شما تسبيح كنيد خداى را عزّ و جلّ؟ گفت نه، استغراق در شهود فراغ تسبيح را نگذاشت و اگر نيز تسبيحى باشد نه بواسطه زبان و جارحه بود و حركت و جنبش بدان راه نيابد.
گفتم مرا علم خياطت بياموز. تبسمى كرد و گفت هيهات! اشباه و نظاير ترا بدين دست نرسد و نوع ترا اين علم ميسّر نشود كه خياطت ما در فعل باز نگنجد و لكن ترا از علم خياطت آن قدر تعليم رود كه اگر وقتى خيش و مرقّع خود را بعمارت حاجت بود توانى كردن. و اين قدر را بمن آموخت.
گفتم كلام خداى را بمن آموز. گفت عظيم دور است كه تو درين شهر باشى از كلام خداى تعالى قدرى بسيار نمىتوانى آموخت و ليكن آنچه ميسّر شود ترا تعليم كنم. زود لوح مرا بستد، بعد از آن هجائى بس عجب بمن آموخت چنانكه بدان هجاء هر سورتى كه مىخواستم مىتوانستم دانست. گفت هر كه اين هجاء در نيابد او را اسرار كلام خداى چنانكه واجب كند حاصل نشود و هر كه بر احوال اين هجاء مطّلع شد او را شرفى و متانتى با ديد آيد.
پس از آن علم ابجد بياموختم و لوح را بعد از فراغ تحصيل آن مبلغ منقّش گردانيدم بدان قدر كه مرتقاى قدرت و مسرّاى خاطر من بود از كلام بارى عزّ سلطانه و جلّ كبرياؤه. و چندانى عجائب مرا ظاهر شد كه در حدّ بيان نگنجد و هر وقتى كه مشكلى طارى گشتى مر شيخ عرضه كردمى و از بحث آن اشكال حل گشتى. گاهى در نفث روح سخنى مىرفت، شيخ چنان اشارت كرد كه آن از روح القدس حاصل مىشود.
از وجه مناسبت سؤال كرده آمد. در جواب چنين نمود كه هرچه در هر چهار ربع عالم سافل مىرود، از پر جبرئيل حاصل مىشود]. از شيخ كيفيّت اين نظم بحث كردم. گفت بدان كه حقّ را سبحانه و تعالى چندان كلماتست كبرى كه آن كلمات نورانيست از سبحات وجه كريم او و بعضى بالاى بعضى. نور اوّل كلمه علیاست كه از آن عظيمتر كلمتى نيست. نسبت او در نور و تجلّى با كلمات ديگر چون نسبت آفتابست با ديگر كواكب. همانا كه مراد از لفظ پيغمبر عليه السّلام كه در خبر مىگويد «لو كان وجه الشّمس ظاهرا لكانت تعبد من دون اللّه» اوست، و از شعاع اين كلمه كلمهاى ديگر و همچنين از يكى تا يكى تا عدد كامل حاصل شد و اين كلمات طامات است.
و آخر اين كلمات جبرئيل است عليهالسّلام و ارواح آدميان از اين كلمه آخر است چنانكه پيغمبر گفت صلّى اللّه عليه در حديث دراز از فطرت آدمى كه «يبعث اللّه ملكا فينفخ فيه الرّوح».
و در كلام الهى گفته است بعد از آن كه گفت «خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ»، و در حقّ مريم گفت «فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا». و اين كلمه جبرئيل است، و عيسى را «روح اللّه» خواند و با اين همه او را كلمه خوانده است. و روح نيز چنانكه فرمود «إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ»، هم كلمه خواند هم روح او را. و آدميان يك نوعند، پس هر كه را روح است كلمه است بلكه هر دو اسم يك حقيقت است در آنچه تعلّق بيشتر دارد.
و از كلمه كبرى كه آخر كبرياتست كلمات صغرى بى حدّ ظاهرند كه در حصر و بيان نگنجد چنانكه در كتاب ربّانى اشارت كرد:
«ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ»، و گفت «لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي»، همه از شعاع كلمه كبرى كه بازپسين طايفه كبرياتست مخلوق شده است چنانكه در توراة آمده است: «خلقت ارواح المشتاقين من نورى» و اين نور روحالقدس است. و آنچه از سليمان تميمى نقل كنند كه يكى او را گفت «يا ساحر! قال لست بساحر انّما أنا كلمة من كلمات اللّه» هم درين معنى است.
و حقّ را تعالى هم كلمات وسطىاند. امّا كلمات كبرى آنند كه در كتاب الهى گفت «فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً».
«فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً» كلمات كبريست، «فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً» ملائكه محرّكات افلاكند كه كلمات وسطىاند. «وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ» اشارت بكلمات كبرى است، «وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ» اشارت بكلمات وسطى است.
و از بهر اين هر جاى «الصافون» مقدّم باشد در قرآن مجيد چنانكه در «وَ الصَّافَّاتِ صَفًّا فَالزَّاجِراتِ زَجْراً» و آن را عمقى عظيم است كه لايق اين محل نيست، و كلمه در قرآن بمعنى سرّى ديگر است چنانكه «وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ» جاى ديگر شرح كرده شود.
گفتم: مرا از پر جبرئيل خبر ده. گفت: بدان كه جبرئيل را دو پر است: يكى راست و آن نور محض است، همگى آن پر مجرّد اضافت بود اوست بحقّ. و پريست چپ، پارهاى نشان تاريكى برو هم چون كلفى بر روى ماه، همانا كه بپاى طاووس ماند و آن نشانه بود اوست كه يک جانب بنا بود دارد. و چون نظر باضافت بود او كنى با بود حقّ، صفت با بود او دارد؛ و چون نظر باستحقاق ذات او كنى، استحقاق عدم دارد، و آن لازم شايد بود است. اين دو معنى در مرتبت دو پر است، اضافت بحقّ عينى و اعتبار استحقاق او در نفس يسرى چنانكه حقّ تعالى گفت «جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ». و مثنى بدان در پيش داشت كه نزديكتر اعدادى بيكى دو است، پس سه، پس چهار، همانا آنچه او دو پر دارد شريفتر از آنست كه سه پر و چهار، و اين را در علوم حقائق و مكاشفات تفصيلى بسيار است كه فهم هر كس بدان نرسد.
چون از روح قدسى شعاعى فرو افتاد شعاع او آن كلمه است كه او را كلمه صغرى مىخوانند. نبينى آنجا كه حقّ تعالى گفت «وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا.» كافران را نيز كلمه است الّا آنست كه كلمه ايشان صداآميز است زيرا كه ايشان را روان است.
و از پر چپش كه قدرى ظلمت با اوست سايهاى فرو افتاد، عالم زور و غرور از آنست چنانكه پيغمبر گفت عليهالسّلام كه «انّ اللّه تعالى خلق الخلق فى ظلمة ثمّ رشّ عليهم من نوره». «خلق الخلق فى ظلمة» اشارت به سياهى پر چپ است، «ثمّ رشّ عليهم من نوره» اشارت بشعاع پر راست است و در كلام مجيد مىگويد: «جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ».
اين ظلمتى كه او را به «جعل» نسبت كرده عالم غرور تواند بود، و اين نور كه از پس ظلمات است شعاع پر راست است، زيرا كه هر شعاع كه در عالم غرور افتد پس از نور او باشد هم بدان معنى كه «ثمّ رشّ عليهم من نوره»، «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ». و اين نور هم از آن شعاع است و «مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً» يعنى نورانيست كلمه صغرى. و اگر اين كلمه صغرى بغايت نبودى صعود بحضرت حقّ كى توانستى كرد؟ و علامت آنكه كلمه و روح يک معنى دارد آنست كه اينجا «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ» گفت و جاى ديگر «تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ»، و هر دو «اليه» راجع است بحقّ جلّت قدرته. و نفس مطمئنّة همين معنى دارد چنان كه گفت «ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً». پس عالم غرور صدا و ظلّ پر جبرئيل است اعنى پر چپ و روانهاى روشن از پر راست اوست. و حقائقى كه القا مىكنند و در خواطر چنانكه گفت «كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ» و نداء قدسى چنانكه «وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ» و غير آن همه از پر راست است از آن او، و قهر و صيحه و حوادث هم از پر چپ اوست عليه الصلاة و السلام.
پرسيدم شيخ را اين پر جبرئيل آخر چه صورت دارد؟ گفت اى غافل ندانى كه اين همه رموز است كه اگر بر ظاهر بدانند اين همه طامات بىحاصل باشد. گفتم هيچ كلمتى مجاور روز و شب باشد؟ گفت اى غافل ندانى كه مصعد كلمات حضرت حقّ است چنانكه گفت «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ» و در حضرت حقّ تعالى نه شب باشد و نه روز، «ليس عند ربكم مساء و لا صباح»، در جانب ربوبيّت زمان نباشد. گفتم اين قريه كه حقّ تعالى گفت «أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْيَةِ الظَّالِمِ أَهْلُها» چيست؟ گفت آن عالم غرور است كه محلّ تصرّف كلمه صغرى است و كلمه صغرى نيز قريهاى است بسر خويش زيرا كه خداى تعالى گفت «ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْقُرى نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْها قائِمٌ وَ حَصِيدٌ»، آنچه قائم است كلمه است و آنچه حصيد است هيكل كلمه است كه خراب مىشود، و هرچه زمان ندارد مكان ندارد، و هر چه بيرون از اين هر دوست كلمات حقّ است كبرى و صغرى.
پس چون در خانگاه پدرم روز نيک برآمد در بيرونى بهبستند و در شهر بگشادند و بازاريان درآمدند و جماعت پيران از چشم من ناپديد شدند و من در حسرت صحبت ايشان انگشت در دندان بماندم و آوخ مىكردم و زارى بسيار مىنمودم، سود نداشت.
تمام شد قصّه آواز پر جبرئيل عليهالسلام.