ثالثاً نهضت ضدّ تصوّف در نيمه دوم قرن يازدهم به بعد گسترش يافت و پيش از آن تصوّف روش بزرگان و مورد تأييد دولت وقت و همچنين علما بوده است و لذا هيچ محملي براي رد و اعتراض بر تصوّف وجود نداشته است. امّا در جواب به سؤال دوم نيز مينويسد: «قطعاً بخش ردّ صوفيه به حديقة اضافه شده، چرا كه اين كتاب يا از معزّالدين اردستاني است كه وجود اين رساله به عنوان جزئي از حديقة معزّالدين در كتاب طرائقالحقايق رد شده است و يا اين كتاب از محقق اردبيلي است؛ در حالي كه وي در شرح تجريد خود قائل به وحدت وجود است و قائل به وحدت وجود هرگز نميتواند چنين اعتراضاتي عليه صوفيه وارد سازد
حديقةالشيعة
فاطمه غلامنژاد- فرشته سخايي
مجله حکمت و معرفت شماره اسفندماه 1387
صفحه 43
كتاب مهم حديقة الشيعة1 منسوب به عالم جليلالقدر، مقدّس اردبيلي(ره) ـ كه در قرن دهم هجري ميزيست ـ يكي از عمده كتابهاي كلامي شيعي در باب امامت به شمار ميآيد. اين كتاب مشتمل بر دو مجلّد و شامل مباحثي همچون اثبات ضرورت وجود امام، طريق تعيين امام و شرح زندگاني ائمّة معصومين ـ عليهمالسّلام ـ ميباشد؛ كه اساس بحث در اين دو جلد، بر مبناي دلايل عقلي و نقلي اصل اعتقادي امامت است. از اين حيث اين كتاب داراي مطلب تازهاي نيست و اهميت چنداني ندارد. ولي آنچه اين كتاب را مشهور ساخته اين است كه در فصلي در اين كتاب، اوّلين بار مجموعهاي از احاديث بر ضد تصوّف و عرفان اسلامي نقل شده و همين احاديث مرجع و مستند ديگر اقوال و آثار كساني كه در ردّ تصوّف و عرفان نوشتهاند، قرار گرفته است بيآنكه دربارة اصول خود كتاب تحقيق جدّي شود. آنچه در اين مقاله مورد بررسي قرار خواهد گرفت، ابتدا بحث پيرامون اصل اين كتاب شريف و نسبت آن به محقّق اردبيلي(ره) و ثانياً باب مذمّت تصوّف در جلد دوم حديقة الشيعة است، كه بنابر دلايلي چند، اين باب با ديگر فصول كتاب هماهنگي و همخواني نداشته و تحقيق و توجّه بيشتري چه در مورد اين مقاله و چه مفاخر علم و معرفت كه مورد برخي اتّهامات واقع شدهاند، را ميطلبد.
در كتاب گرانقدر الذريعه، شيخ آقابزرگ تهراني، اين كتاب (حديقة الشيعة) را با نام كتاب امامت معرّفي نموده و ميگويد:
«اين كتاب اثر بعضي از اصحاب فارسي است. نزديك به سال 1014 كه مشتمل بر مقدّمهاي در معناي امامت و بابي در اختصاص امامت به حضرت علي(ع) و خاتمه كه حاوي نكاتي پراكنده است و با نام سلطان عبدالله قطبشاه در عصر شاه عباس صفوي نوشته شده كه در آخر كتاب نيز با ابياتي اين دو را مدح ميكند.
نسخهاي از اين كتاب كه در كتابخانة شيخ الشريعة اصفهاني به خطّ اسماعيل مدّاح سمناني به سال 1071 موجود است با اين بيت پايان يافته است:
اين مؤلّف اگرچه از شيعه است
ليك دزد حديقة الشيعه است
نسخة ديگري از اين كتاب نيز در كتابخانة حسينية نجف اشرف موجود است كه بر آن نوشته شده: اين كتاب همان حديقة الشيعة است.
اين سخن به دليل يكي بودن اين دو كتاب است؛ تنها با اين تفاوت كه تنها در چند سطر اوّل و برخي كلمات در كتاب و زيادت ابياتي از جمله بيت فوقالذكر و نداشتن بخش «ردّ صوفيه» با هم تفاوت دارند. علاّمه نوري نيز خصوصيّات آن را از ترجمة مولي احمد در خاتمة مستدرك صفحة 395 ذكر كرده و گفته است: اين از عجيبترين سرقتهاست، چنانكه صاحب تلخيص حديقة نيز آن را از مقدّس اردبيلي ميداند، امّا احتمال يكي بودن اين دو كتاب وجود دارد.»2
ايشان همچنين در جلد بيست و دوم الذريعة كتاب مناقب قطب شاهي يا هدية العالمين يا تحفة بهشت آيين يا كاشفالاسرار يا وسيلة النجاة يا كاشف الحق و يا كشف الحق را تأليف معزّالدّين اردستاني معرّفي كرده و عقيده دارد عدّهاي تغييراتي در آن ايجاد نموده و با حذف يا ازدياد بعضي مطالب بر آن، نامش را به حديقة الشيعة تغيير دادهاند و آن را به مقدّس اردبيلي منتسب ساختهاند. لكن حاج ميرزاحسين نوري برخلاف اين عقيده، قائل است كه حديقةالشيعة تحريف شده و با نام مناقب يا همان كاشف الحق معرّفي گرديده است.3
در جلد هفدهم كتاب نيز كاشف الحق يا همان هداية العالمين، تأليف معزّالدّين اردستاني معرّفي ميشود.4 نكتة قابل توجّه آن است كه صاحب الذريعه در معرّفي حديقة الشيعة به دو كتاب با اين نامها ميپردازد:
«1. حديقة الشيعة كتابي فارسي در دو جلد در اثبات نبوّت خاصّه و امامت است كه نسخهاي از آن كه در كتابخانة نجف موجود است و در تاريخ 1078 ق. كتابت شده و اين كتاب اثر مقدّس اردبيلي است، چنان كه مصنّف در اواخر بيان فرقههاي صوفيه به نام خود تصريح نموده و اين كتاب با مقدّمهاي در بيان امامت و معناي آن آغاز شده و سپس به احوال و زندگاني ائمّه(ع) پرداخته تا به آنجا كه به شرح احوال امام صادق(ع) رسيده و آغاز تصوّف را از آن زمان دانسته و در آنجا به احوال صوفيه و فرقههاي آن و ردّ ايشان پرداخته است. البتّه برخي از معاصرين وي، بخش صوفيه را به صورت رسالة مستقلي درآوردهاند».5
«2. حديقة الشيعة تحريف شده، كتابي است كه بعضي از بخشهاي اصلي حديقة الشيعة از آن حذف شده و اين نسخه تحريف شده در كتابخانة حسينيه تستريه موجود است. پس از حكومت يافتن سلطان عبدالله قطب شاه در حيدرآباد برخي از معاصرين وي براي آنكه خود را به پادشاه نزديك سازند، تعمّداً حديقةالشيعة را تحريف كرده و برخي از قسمتهاي كتاب اصلي را از جمله سه سطر از خطبة او و بخش صوفيه و چند سطر از آخر كتاب را حذف نمودهاند و خطبهاي را در ابتداي كتاب با نام قطبشاه و مدحي را در پايان كتاب بر شاه اسماعيل صفوي افزودهاند.»6
امّا مصحّحالذريعة دو سؤال اساسي را مطرح مينمايد: اوّل آنكه نويسندة كتاب حديقةالشيعة كه مكرّراً نيز به چاپ رسيده چه كسي است؟ دوم آنكه آيا بخش «الردّ علي الصوفية» حقيقتاً جزء كتاب بوده و يا به آن اضافه گرديده است؟
ايشان در پاسخ به سؤال اوّل ميگويد: هرچند شيخ حرّ متوفّي 1104 ق و صاحب لؤلؤ متوفي 1186 اين كتاب را از مقدّس اردبيلي ميدانند، لكن در طرائقالحقائق به نقل از محقّق سبزواري متوفي 1090ق. اين كتاب منسوب به مقدّس اردبيلي معرفي شده است، نه تأليف او، و آن را اثر معزّالدين اردستاني ميدانند. همچنين مولي محمد خراساني عقيده دارند كه حديقة در هند نوشته شده و سپس بخش «صوفيه» به آن اضافه گرديده و نهايتاً به مقدّساردبيلي منتسب شده.
پس اوّلاً كساني كه حديقة را منسوب به مقدساردبيلي ميدانند به لحاظ زماني نزديكتر به مقدّساردبيلي هستند تا كساني كه آن را تأليف وي ميدانند و از اين جهت سخن محقّق سبزواري مبني بر انتساب حديقة به مقدّساردبيلي ارجح بر سايرين است.
ثانياً تاريخ نسخه حديقة 1058و نسخه منتسب به مقدّساردبيلي 1078 يعني 20 سال بعد ميباشد.
ثالثاً نهضت ضدّ تصوّف در نيمه دوم قرن يازدهم به بعد گسترش يافت و پيش از آن تصوّف روش بزرگان و مورد تأييد دولت وقت و همچنين علما بوده است و لذا هيچ محملي براي رد و اعتراض بر تصوّف وجود نداشته است.
امّا در جواب به سؤال دوم نيز مينويسد: «قطعاً بخش ردّ صوفيه به حديقة اضافه شده، چرا كه اين كتاب يا از معزّالدين اردستاني است كه وجود اين رساله به عنوان جزئي از حديقة معزّالدين در كتاب طرائقالحقايق رد شده است و يا اين كتاب از محقق اردبيلي است؛ در حالي كه وي در شرح تجريد خود قائل به وحدت وجود است و قائل به وحدت وجود هرگز نميتواند چنين اعتراضاتي عليه صوفيه وارد سازد. ميتوان از مطالب فوق نتيجه گرفت كه برخي از مغرضين ضدّتصوّف، رسالة الردّ علي الصوفيه را به حديقةالشيعة اردستاني افزوده و تمام كتاب را به محقّق اردبيلي منسوب ساختهاند، تا از مقبوليّت ايشان در ميان عامّه مردم سوءاستفاده نمايند، وگرنه بعيد است چنين محقّق بزرگي مطالبي از قبيل جزيرة خضرا و غيره … را در اين كتاب بياورد.»7
نكتة قابل توجّه ديگر آن است كه هرچند شيخ آقابزرگ تهراني در توضيح ردّ بر صوفيه آن را رسالهاي برگرفته از حديقةالشيعة اردبيلي ميداند، لكن فرزندشان آقاي منزوي، خلاف اين مطلب را ثابت نموده و مينويسد:
« با آنكه تصوّف در قرن دهم قوّت گرفته، لكن با به قدرت رسيدن دولت صفويه در قرن يازدهم، نهضتي عليه تصوف و ردّ متصوفين شكل گرفت و ميان ميرداماد و شيخبهايي و همچنين طاهر قمي و مجلسيين مناقشاتي ظهور كرد و مجلسي كتاب جواهرالعقول را در اين باب تأليف كرد.
از طرف ديگر دشمنان تصوّف نيز كتابهايي در ردّ صوفيه در ترجمة ابيمسلم و همچنين رسالة ردّ صوفيه را نگاشتند تا صوفيه را محكوم و نابود سازند. سپس آن را در ضمن كتاب كاشفالحق معزّالدين اردستاني گنجانيده و آن را با نام عبدالله قطب شاه [مناقب قطب شاهي] به سال 1058 ق. معرفي كردند و نام آن را به حديقة الشيعة تغيير دادند. و سپس آن را به محقق اردبيلي(ره) نيز نسبت دادند [تا مقبول مردم هم باشد] از طرف ديگر اشعار مولوي و عطّار و ساير عرفا كه در كتاب كاشفالحق بوده حذف نمودند. همچنين مطالب منقول از قاضي تستري 1019 ق [كه در كتاب اصلي آمده بوده] را حذف كردند. امّا فراموش كردند كه وفات ميرمخدوم به سال 988ق را حذف نمايند.»8
قطبالدين محمد نيريزي شيرازي كه از بزرگان عرفان است در كتاب حكمت علويه يا فصل الخطاب ميگويد: اين رساله كه در ردّ صوفيه در حديقهالشيعةآورده شده، تأليف معزالدين اردستاني است كه در حديقةالشيعة اردبيلي داخل شده است و از نظر من اين گفته صحيح نيست.
شايان ذكر است كه عبدالله افندي در احوال قاضي نورالله تستري در كتاب رياض گفته است: «هرچند كتاب دلايلالشيعه9 در امامت كه مؤلّف محترم آن را براي عبدالله قطب شاه در حيدرآباد تأليف كرده است، به مقدس اردبيلي نسبت داده شده، لكن اين انتساب غلط بوده؛ زيرا در آن مؤلف از قاضي تستري نقل قول نموده و حال آنكه وي مؤخّر از زمان تأليف اين كتاب ميباشد، پس ظاهراً كتاب دلايلالشيعه فيالامامة همان كتاب كاشف الحق معزّالدين اردستاني است كه نسخهاي از آن هم در كتابخانه دانشگاه تهران و كتابخانة تستريه و كتابخانه شريعه موجود ميباشد.»10
امّا در قسمت بعد به نكاتي درباره متن رسالة رد صوفيه خواهيم پرداخت و صحّت و سقم برخي مطالب آن را بررسي مينماييم، تا خوانندگان گرامي خود به قضاوت در مورد اين مساله بپردازند.
در كتاب حديقة الشيعة جلد دوم در بين شرح و احوال زندگاني امام صادق(ع) به ناگاه نويسنده، نحوه نگارش بحث را تغيير داده و به معرفي و ردّ افكار فرقه تصوّف و اكابر اين فرقه ميپردازد، و با الفاظي تند و مخالفِ ساير قسمتهاي كتاب، به بحث در اين زمينه اشتغال ميورزد و در حدود شصت و چهار صفحة مجلّد دوم را به اين مساله اختصاص ميدهد. وي در اين قسمت افرادي از بزرگان تصوّف را مورد نقد خويش قرار داده كه از جمله ميتوان به ابويزيد بسطامي، حسين بن منصور حلاّج، رابعه، محيالدين عربي، شيخ عزيزالدين نسفي، غزالي، عطّار، شيخ روزبهان فارسي (صاحب تفسيرالاسرار)، مولوي (صاحب مثنوي) و ساير افراد نامآور اشاره كرد كه به نحو نامناسبي در اين رساله مورد نكوهش واقع شدهاند.
اين رساله داراي دو فصل و هر فصل نيز شامل مطالبي در زمينه تصوّف است. فصل اول در بيان مذاهب صوفيه و فصل دوم در بيان فروع مذاهب صوفيه است. چنان كه در اين بخش اشاره شده، مذاهب صوفيه به دو قسم اصلي حلوليه و اتّحاديه تقسيم گرديده و باقي مذاهب فرع بر اين دو قسم شمرده شدهاند.11 نگارنده در اين بيان به تقسيمبندي سيّدمرتضي رازي در كتاب تبصرة العوام في معرفة مقالات الانام استناد مينمايد و قائل است كه در كتاب مذكور مذاهب تصوّف را اصلاً و فرعاً زياده از شش قسم نشمرده است.12
در ابتداي رساله، نخستين صوفي كه معرفي و انكار گرديده است ابوهاشم كوفي است:
«پس بدان كه اوّل كسي را كه صوفي گفتند – چنان كه شيعه و سنّي نقل كردهاند – ابوهاشم كوفي بود و اين به سبب آن بود كه مانند رهبانان جامههاي پشمينه ميپوشيد و آن ملعون مثل نصاري به حلول و اتّحاد قايل شد، ليكن نصاري درباره عيسي (ع) به حلول و اتّحاد قايل بودند و او از براي خود اين دعوي بنياد نهاد و در اين دو دعوي متردّد و متخيّل بود. »13
در رابطه با احوال و زندگاني وي بايد گفت: ابوهاشم صوفي يا كوفي، در قرن دوم ق. ميزيسته، مؤلّفانِ شرح احوال نخستين صوفيه، او را اوّل كسي دانستهاند كه در اسلام به عنوان صوفي مشهور بوده و در بعضي تأليفات قديمه او را ابوهاشم زاهد نيز خواندهاند.
ابوهاشم با ابراهيم ادهم و سفيان ثوري معاصر و از اقران ابوعبدالله ابن ابي جعفر برائي بود، او از معاشرت با سلاطين و دولتمردان سخت احتراز داشت. نقل است وقتي شريك نخعي قاضي را ديد كه از سراي يحيي بن خالد بيرون آمد،گريست و گفت: از علمي كه سود نرساند به خدا پناه ميبرم.
سخن ابوهاشم در باب معرفت به خدا و انس با او، حكايت از آن دارد كه زهد او زهدي خشك و عاري از محبّت و معرفت نبوده است. او تأديب و تربيت نفس را عامل اصلي تربيت خانواده و اطرافيان ميدانست.14 در كتابهاي مختلف تاريخي، دربارة احوالات وي مطالب زيادي وارد شده كه در اين مجال گنجايش بحث بيشتر نيست.
در اين رساله همچنين دربارة غزالي مطالبي آمده كه بيانگر ناآگاهي نويسنده از حال اشخاص و داوريهاي نادرست اوست كه از شأن محقّق اردبيلي به دور ميباشد؛ چنان كه در ابتداي رساله، غزالي را ناصبي و دشمن امامت ميشمارد15 و در چند صفحة بعد او را مرد دين لقب ميدهد و ميگويد: كه اين مرد دين در حقّ ايشان، چه ميگويد:16
در رسالة مذكور، هم چنين احاديثي چند پيرامون ردّ صوفيه و متصوّفين بيان گرديده كه لازم است به اختصار نكاتي در اين مورد مطرح شود:
اوّل آنكه برخي از احاديث در اين رسانه صرفاً در همين كتاب و منبع بوده و در صحّت و سقم آن قطعاً بايد ترديد نمود، از جمله حديثي كه در رابطه با ابوهاشم كوفي و مذمّت وي از جانب امام صادق(ع) نقل شده:
سُئِلَ الصادق عليه السّلام عن حال ابن هاشم الكوفي الصوفي فقال: انّه فاسد العقيدة جدّاً…17
اين روايت در حالي به امام صادق(ع) استناد داده شده كه برخي از شاگردان و اصحاب خود آن حضرت، ملقّب به صوفي بودهاند و افزون بر آن ساختار و ادبيات اين حديث، بسيار محلّ تأمّل و ترديد است و از همين رو هيچ يك از منابع معتبر حديثي همچون كتب اربعه و حتّي مجموعههاي بزرگ روايي همانند بحارالانوار كه بنايشان بر نقل همة روايات، حتّي احاديث ضعيف است، اين حديث را ذكر نكردهاند و تنها مصدرِ شيخ حرّ عاملي و محدّث نوري كتاب حديقةالشيعة مقدّس اردبيلي است كه اين طريق واحد نيز همان طور كه در ابتدا ذكر شد مورد تأمّل و ترديد جدّي است.18
و نيز نويسندة رساله حديثي را نقل كرده كه صوفيه را سه طايفه شمرده است: گمراهان، فريبندگان و غافلان. و در روايتي نيز بجاي عبارت غافلان لفظ احمقان قرار گرفته و در حديث ديگري كلمة جاهلان ذكر شده؛ همان طور كه در پاورقي كتاب آمده اين حديث از بحارالانوار علّامه مجلسي نقل شده، ولي در نسخة آستان قدس رضوي (سال 1094 هـ..ق، ص 450) و نيز كتابخانة ملّي (1098 هـ.ق) و اوّلين چاپ سنگي آن (1260 هـ.ق) نام بحار ذكر نشده و لذا دقّت نظر بيشتري را در اين مورد ميطلبد.19
برخي از احاديث نيز كه نويسنده در نقد تصوّف بيان كرده، غالباً چنين معنايي را نميتوان از آنها برداشت نمود.
به هر حال همان طور كه روشن است، بحث پيرامون احاديث مطرح شده در اين رساله، بسيار مبسوط بوده و مجال ديگري را براي بررسي صحّت و سقم آنها ميطلبد؛ همچنان كه در اصل كتاب و رسالة ردّ بر صوفيه سخن و بحث زيادي وجود دارد.20
امّا در باب مذهب اتّحاديه، رسالة مذكور قائل است كه مذهب اتّحاد يعني اينكه ما با خدا يكي شدهايم و همچنين خداي تعالي با همة عارفان يكي ميشود و عقل به بطلان اين مذهب نيز قاضي است21 و…
«و ببايد دانست كه متقدّمين صوفيه منانند: بايزيد بسطامي و حسين بن منصور حلّاج كه شهرت كردهاند، بر يكي از اين دو مذهب بودهاند حلوليه و يا اتّحاديه. »22
دومين شخصي كه رسالة مذكور در باب آن به سخنپردازي پرداخته، حسين بن منصور حلّاج معروف به حلّاج است كه دركتاب تبصرةالعوام وي را ساحر معرّفي نموده و نهايتاً مدّعي خدا شدن ناميده و از قول وي ميگويد كه وي قائل به زنده كردن مردگان بوده و جنيّان در خدمت وي بودهاند و هرچه ميخواسته، پيش او ميآوردهاند و گفته است كه من ميتوانم معجزة همة انبيا را انجام دهم.23
حديقة نيز به اين دلايل او را از طايفة ضالّة حلوليه و يا اتّحاديه و از غُلات بر شمرده و يقين كه ايشان اگر از غلات باشند از نواصباند چنان كه در طول رساله هم به اين مسأله به كرّات اشاره مينمايد.24
در طبقات الصّوفيه سلّمي25 و نيز طبقات الصّوفيه26 خواجه عبدالله انصاري، حسين بن منصور حلّاج (244 – 309) در طبقة سوم از فرق تصوّف قرار دارد كه براي شناخت بيشتر وي كافي است به اشعار باقي مانده از وي و يا جملات قصاري كه از وي بر جا مانده رجوع نمود و آنچه را كه وي بدان متهّم گشته به خوبي دريافت. از جملة اشعار وي طواسين است [طواسين جمع طس و نام ديگر سورة نمل] كه به روشني افكار و انديشههاي اين عارف و صوفي را به تصوير ميكشد و محتواي كتاب دربارة تجارب عرفاني حلّاج به زبان بسيار رمزآلود است.
آنچه در زندگاني وي مهم است آن است كه وي پس از تحمّل رياضتهاي مختلف به اهواز بازگشت و به اندرز و موعظه مردم اشتغال يافت و صوفيان رياكار عصر خويش را رسوا مينمود، خرقة صوفيانه را از تن به درآورد و لباس عوام پوشيد.
برخلاف صوفيان كه همواره سكوت و خموشي را در مواجهه با مردم ترجيح ميدادند، او آزادانه در ميدان شهر با مردم سخن ميگفت. فرقههاي مذهبي نيز كه با انديشههاي او مخالف بودند دو گروه بودند، يكي معتزله و ديگري غُلات. آنچه او در مواعظ خود تبليغ ميكرد، اين بود كه آداب و رسوم فرقههاي مذهبي فرع است نه اصل و بايد آدمي خود را از اين قيود رها كرده تا خدا را درون قلب خويش تجربه كند. جالب آنكه در مكّه، صوفيان او را به خدعه و نيرنگ و جادوگري متّهم نمودند.
جوهر انديشه و حكمت باطني حلّاج بر پاية عشق استوار بود؛ عشقي كه جوهر خدا و راز آفرينش هستي است.27 در اين رابطه فقراتي از اشعار وي را ميآوريم تامؤيّدي بر ادّعاي اين مسأله باشد:
« تسبيح خداي را كه از همة علّتها منزّه است. برهانش قوي و قدرتش عزيز است، صاحب جلال و مجد و كبرياست، يگانة بيشمارش است؛ نه يكي زيرا يك حدّ است و شمارش دارد، ابتدا و انتها ندارد، بيهمتاي هستي است، منزّه از آن گونه هستي است كه او را نشناسند مگر خود او، صاحب جلال و اكرام و آفرينندة ارواج و اجسام است.»28
و يا در جاي ديگر اين گونه ميسرايد:
«صيّـرني الحقّ بالحقيقه
بالعهد و العقد و الوثيقة
شاهد سرّي بلاضميري
هذاك سرّي و ذيالطريقة»29
چنان كه ملاحظه شد در كتاب تبصرةالعوام، حسين بن منصور حلّاج از جملة فرقة اتّحاديه شمرده شده،30 ولي دركتاب حديقةالشيعة او را به هر دو منسوب كرده و ميگويد: ببايد دانست كه متقدّمين صوفيه مانند بايزيد بسطامي و حسين بن منصور حلّاج كه شهرت كردهاند، بر يكي از اين دو مذهب بودهاند يا حلوليه و يا اتّحاديه.31 و به طور صحيح فرقة وي را مشخّص ننموده است. امّا در ادامه، حديقة بيان ميكند كه: بعضي از متأخّرين اتّحاديه مثل محيالدّين عربي و شيخ عزيز نسفي و عبدالرّزّاق كاشي، كفر و زندقه را از حد گذرانيده به وحدت وجود قايل شدهاند و گفتهاند كه هر موجودي خداست، تعاليالله عما يقول الملحدون علوّ كبيراً.32
در رابطه با مسألة وحدت وجود نكاتي چند لازم به ذكر است كه در اين مجال بدان خواهيم پرداخت. آنچه كه در اين مسأله مورد اشكال است اينكه آيا قائلين به وحدت وجود هر موجودي را خدا دانسته؛ چنان كه صاحب رساله در حديقه اينگونه آورده و علّت طغيان اين گروه را نيز مطالعة كتب فلاسفه و اعتقادات ميداند، و يا اينكه برخي ديگر از مسائل فلسفه را آنها با تصرّف در كتب فلسفي اختلاس نموده و با يكديگر در بعضي از آن مسائل اختلاف كردهاند؟ مثلاً علاءالدولة سمناني كه از بزرگان صوفيه بوده با محيالدّين عربي در مسألة اتّحاد، مخالفت و مخامصه نموده و به نظر نويسنده، علماي اين فرقه غويه، دزدان مقالات و اعتقادات زشت فلاسفهاند.33
در مسألة وحدت وجود، بايد دانست كه مقدّس اردبيلي خود از طرفداران اين نظريه بوده و كلمات وي در دفاع از وحدت وجود در كتاب حاشيه بر تجريد ايشان به خوبي مؤيّد اين نظريه است. او ميگويد: «مسألة وحدت وجود كه محل تعارض آراء فقها و عرفا ميباشد، مراد از آن قول به اتّحاد تمام اشياء با حق تعالي نيست كه اين كفر محض است و همين طور هم مراد از آن انحصار وجود به حق تعالي و نفي وجود از جميع مخلوقات او نيست كه اين هم خيال است، بلكه مراد از وحدت وجود، يا اتّحاد سنخ وجود و اثبات مراتب تشكيكي براي وجود است كه اين مراتب تشكيكي از بالاترين مراتب وجودي را كه بالاتر از آن فعليّتي نيست تا پايينترين مراتب وجودي كه هيولاي اولي باشد را در برميگيرد. و يا مراد از آن وحدت وجود شخصي است كه اين كثرات، منافاتي با وحدت وجود شخصي نداشته؛ زيرا وحدت عين كثرت و كثرت عين وحدت است و وجود واحد بوده، ولي ظهورات و تجلّيات كثيره دارد و تمام اين تجلّيات همچون آينهاي است كه به واسطة آن وجود حق تعالي مشاهده ميشود، همچنان كه صدرالمتألّهين نيز در حكمت متعاليه بدان اشاره نموده است.»34
چنانكه مشاهده ميشود، مقدّس اردبيلي نه تنها اين مسأله را تكذيب ننموده بلكه عين كلمات فلسفه و حكمت اسلامي را در دفاع و تبيين مسألة وحدت وجود مطرح نموده است و در ادامه نيز چنين ميگويد:
«اين مسأله تماماً معقول بوده و به طور كلّي حقيقت واجب عين وجود است و آن وجودي كه وجوب دارد و واجب است، يكي ميباشد و نيز به درستي كه وجوب واحد است و وجود هم واحد است و چنانكه گذشت اين قول تأكيد بروحدت وجود شخصي است…»35
آنچه از اين نوشته برميآيد اينكه به هيچ وجه كلمات مقدّس اردبيلي در حديقةالشيعة با كلمات حاشيه هماهنگي نداشته، چه از حيث كلمات و چه از حيث محتواي در اين باب، و اين اختلاف عميق مابين اين دو كتابِ محقّق اردبيلي نشان دهندة تحريف نظريات ايشان در مقالةالرد عليالصوفيه ميباشد.
در جاي ديگري از حديقة پيرامون ملاّي رومي مطالبي ذكر گرديده كه حقيقتاً دور از انصاف بوده و با اندك دقّتي به راحتي اين شبهه برطرف مي گردد، و بعيد است حقيقتاً كه عالِمي چون مقدّس اردبيلي بدون هيچ تحقيقي اين مطالب را به مولوي نسبت داده باشد. در آنجا ميگويد «ملاّي رومي در خطبهاي از خطبههاي مثنوي ميگويد كه چون حقيقت حاصل شود، شريعت باطل ميشود».36
مولوي در دفتر پنجم از مثنوي معنوي مقدّمهاي را در باب شريعت و حقيقت مطرح نموده است كه عبارت است از اينكه: «شريعت همچون شمع است كه ره مينمايد و بيآنكه شمع به دست آوري راه رفته نشوي و چون در ره آمدي، آن رفتن تو طريقت است و چون رسيدي به مقصود، آن حقيقت است.»37 چگونه ميتوان اين طور غيرمنصفانه نسبت به وي نظر داد كه وي شريعت را باطل ميداند؟ چرا كه آن را نور راه ميداند براي رسيدن به مقصود. و همانا شريعت براي رسيدن به حقيقت است و انسان تا همواره به دنبال حقيقت است نيازمند شريعت است.
مولوي همواره وحي انبياء مرسل را شمعي در دست انسان ميداند كه او را به سرمنزل مقصود خواهد رسانيد. و قطعاً بدون آن در تاريكي جهالت و ناداني خواهد بود چنانكه در دفتر سوم ابيات 1311 تا 1313 در خطاب بين فرزند نوح نبي(ص) و كنعان به همين نكتة دقيق اشاره دارد:
(كنعان) گفت ني، من آشنا آموختم
من به جز شمع تو شمع افروختم
هين مكن، كين موج طوفان بلاست
دست و پا و آشنا امروز، لاست
باد قهرست و بلاي شمع كُش
جز كه شمع حق نميپايد خمش38
شمع حق قطعاً در اينجا اشاره به شريعت الهي دارد كه همواره روشن و برحق بوده و ديگر شرايع و راهها به سقوط و هلاك آدمي ميانجامد.
در ادامة مقدّمة دفتر پنجم نيز مولوي ميگويد: شريعت، همچون علم كيميا آموختن است يا از استاد يا از كتاب و طريقت، استعمال كردن داروها و مِس را در كيميا ماليدن. و حقيقت، زر شدن مس است و قطعاً دين و شريعت براي رسيدن به حقيقت است و صرف وسيلهاي است لازم براي آنكه ما را به آن حقيقت لميزلي برساند. و ارزش آن نيز به اندازة رسانيدن انسان به حقيقت است. و در ادامه ميگويد: [چون آدمي از اين حيات ميميرد، شريعت و طريقت هر دو از او منقطع شده و حقيقت ميماند] شريعت علم است، طريقت عمل و حقيقت وصول اليالله [فَمَنْ كانَ يَرجُوا لِقآءَ رَبِّه فَلْيِعْمَلْ عَمَلاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّه اَحَداً39].
برهيچ خوانندة منصفي پوشيده نيست كه كلمات مولوي هيچگاه شريعت را باطل ننموده و آنچه در مقاله به او نسبت داده شده، تحريف نظرات وي ميباشد. در ادامة حديقة الشيعة حكايتي از ملاقات شمس تبريزي با مولوي بيان شده است، به نقل از نفحات الانس جامي كه اصل و حقيقت اين حكايت را در اينجا آورده تا قضاوت شود كه آيا مولوي به چنين تهمتي، متّهم خواهد شد يا خير؟
در نفحات الانس در اين باره چنين آمده است: «روزي خدمت مولانا شمسالدّين از مولانا، شاهدي التماس كرد. مولانا حرم خود را دست گرفته بود در ميان آورد. فرمود كه او خواهرجان من است. گفت: نازنين پسري ميخواهم. فيالحال فرزند خود، سلطان ولد را پيش آورد و فرمود كه: وي فرزند من است و سپس گفت: حاليا اگر قدري شراب دست ميداد ذوقي ميكرديم. مولانا بيرون آمد و سبويي از محلّة جهودان پر كرده و بياورد. آنگاه مولانا شمسالدّين فرمود: كه من قوّت مطاوعت و سِعَت مشرب مولانا را امتحان ميكردم، از هرچه گويند زيادت است.»40
نويسندة محترم متأسفانه هيچگاه تمام مطالب مطرح شدة اكابر تصوّف را بيان نكرده و از هر قسمتي برخي از كلمات آنها را به رأي خود برگزيده و از تركيب آنها چنين مقالهاي را ترتيب داده است. در نفحات الانس به خوبي روشن ميسازد كه استاد صرفاً براي ارزيابي گنجايش متابعت مولوي از او چنين درخواستهايي داشته، نه آنكه حقيقتاً به دنبال مخالفت با آيين و شريعت حق اسلام باشد. و از شرايط متابعت مريد از استاد الهي تبعيّت و تابع بودن اوست كه در كتابهاي ديگر به اين مسأله به خوبي پرداخته شده و در اينجا مجال پرداختن بدان نيست.
همچنين در حديقة در ذيل طايفة واصليه سخنان بسيار ناروايي به رابعه، منسوب ساخته41 كه در اينجا تنها به طور بسيار مختصر به احوال رابعه از نفحات الانس و ساير كتب تاريخي اشاره كرده تا خواننده خود به قضاوت بنشيند.
رابعة عدويّه از بزرگان صوفيه بوده كه در زهد و تقوا و معرفت ضربالمثل بوده. وي شبها را شبزندهداري و عبادت خدا ميكرده و بسيار ميگريست و زياد اندوهگين بود. در تهجّد بسيار حريص بود و لحظهاي از آن غافل نميماند مگر اينكه عاملي ديگر او را از اين كار باز ميداشت و به زندگي عادي باز ميگرداند. مناوي در طبقات الاوليا مينويسد: چهل سال شد كه رابعه سرش را به سبب شرم از حق به آسمان بلند نكرد. وفات وي نيز به سال 125 ق. ثبت گرديده است.
در كتابهاي تذكرة الاوليا و منطقالطّير عطّار و ديگر كتب، نام وي در زمرة بلندترين زنان صوفي و عارف برده شده است و حكايتهاي مفصّلي از زهد و اعمال او به رشتة تحرير درآمده است. در نفحات الانس نيز آمده است:
« وي از اهل بصره بود و سفيان ثوري از وي مسايلي ميپرسيد و به نزد او ميرفت و از او موعظه و دعا ميخواست. از جملات معروف وي آن است كه «هرچيزي را ثمرهاي است و ثمرة معرفت، رويآوردن به خداي تعالي است» و يا گفته است: «استغفرالله من قلّة صِدْقي في استغفرالله» [يعني استغفار از خداي تعالي به جهت كم بودن صدق من در بيان استغفار.]»42
نويسندة محترم همچنين در قسمتي از رساله، در قيل طايفة جوريّه چنين بيان داشته است:
«امّا اين طايفه چون ميدانند كه خمر و شاهدان و سازها در مجلس خود حاضر كردن رسوايي از حد گذرانيدن است، به ناچار دست از آن برداشتهاند، ليكن از خوانندگان و قصّهخوانان و شاهنامهگويان دست نميدارند، از آن جهت كه همه كس نميدانند كه استماع خوانندگي و قصّه و شاهنامه، فسق است.»43
علاّمه قاضي نورالله شوشتري در كتاب مجالس المؤمنين چنين آورده است كه: «در تذكرة دولتشاهي سمرقندي مسطور است كه اكابر و افاضل متّفقاند برآنكه شاعري مثل فردوسي در روزگار اسلام به وجود آمد، و در پانصد سال گذشته از شاعران و فصيحان روزگار هيچ آفريده را ياراي جواب شاهنامه نبوده و اين حالت از شاعران را هيچكس مسلّم نيست و اين عنايت خداي بوده در حق فردوسي و الفضلُ ما شهدت به الاعداء».44
جناب حكيم احوال مبدأ و معاد را ظاهراً در لباس افسانه مطرح كرده، ولي باطناً اشعار او رمزي، حكيمانه و موحّدانه است.45
در اين كتاب بيش از 25 صفحه دربارة جايگاه و چگونگي شخصيّت فردوسي و اشعار او صحبت شده است. سؤال اين است كه چرا بايد چنين اشعاري با مضامين بلند حِكْمي، استماع و قصّة آن فسق و جور باشد؟ به عنوان مثال فردوسي در جايي ميگويد:
آيا شاه محمود كشورگشاي
ز كس گر نترسي بترس از خداي46
نكتة ديگر آنكه مطلب بيان شده در پاورقي حديقة در موردبحث جناب فردوسي در كتاب مجالس المؤمنين صحيح نبوده و ممكن است نويسنده اصلاً خود ، كتاب مذكور را ملاحظه ننموده و صرفاً به اشتباه چندين شاعر را به نام فردوسي منتسب ساخته است. [در حديقة به اشتباه صفحات 584 تا 690 ذكر شده كه صحيح آن 609 ميباشد].
در پايان لازم به ذكر است كه اشكالات وارده به اين رساله، تنها قسمتي از مسائل مطرح شده و مخالف با آن ميباشد و در بررسي هاي بيشتر، قطعاً اشكالات متعدّد در آن ميتوان يافت كه اين كار نيازمند مجال و فرصت ديگري است كه از عهدة اين مقاله خارج است. و اين نكته را هم بايد اضافه كرد كه در هر فرقهاي و هر گروهي، چهبسا افراد غير صالح نيز يافت شوند كه موجب تخريب اذهان ديگران گردد، همچنانكه فرقة تصوّف از اين مسأله مبرّا نيست، ولي اين حكم نبايد برهمگان تسرّي يافته و همه را با يك نگاه متّهم نمود، بلكه بايد با سعة صدر و دقّت نظر، طريق صحيح و افراد صالح را متمايز كرده و در مورد آنها منصفانه به قضاوت نشست، كه اين طريق در شريعت هم توصيه گرديده، آنجا كه ميفرمايد: فَبَشِّر عِبادِ الَّذينَ يَسْتَمعُونَ الْقَوْلَ، فَيَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ اُولئِكَ الَّذينَ هَداهُمُاللهُ وَ اُولئِكَ هُمْ اُولُوا الْاَلْباب.47
منابع
– الحاشية عليالهيات الشرح الجديد للتجريد، المولي احمد الاردبيلي. چاپ منقّحة محّقق احمد العابدي، دفتر تبليغات حوزة علميّه قم، مركز انتشارات، 1375 ش. چاپ دوم.
– عوالي اللئالي العزيزيه فيالاحاديث الدينية، ابن ابيجمهور محمّد ابن علي احسائي، قم مطبعة سيّدالشّهداء، 1404 ق، 1984 م.
– كشف الغمة في معرفة الائمه. بهاءالدّين اربلي علي بن عيسي شعراني، تصحيح سيّد ابراهيم ميانجي، تأليف 687 ه، ترجمة فارسي المناقب عليبن حسين زوارئي 938 ه، انتشارات حاج محمّد باقر كتابچي حقيقت، چاپ اسلاميه، 1381 ه – الدروس الشريعه في فقه الامامية. محمد مكي، 1412.
– الخرائج والجرائح للفقيه المحدّث والمفسّر الكبير قطبالدّين راوندي متوفّي 573 ه، تحقيق و نشر مؤسسه امام مهدي، قم، 1409 ه. ق.
– الفصول المهمة في معرفة احوال الائمة عليهم السّلام. تأليف علامه علي بن محمّد بن احمدالمغربي المالكي (الشهير بابن صباغ) المتوفّي عام 855، چاپ سوم، منشورات المكتبة الحيدريه، نجف 1962، 1381 ه. ق.
– بيان الاديان در شرح اديان و مذاهب جاهلي و اسلامي سال 485 ه.ق. ابوالمعالي محمّدالحسيني العلوي، تصحيح عباس اقبال، تهران، 1312 ه. ش، چاپ مجلس.
– مجالس المؤمنين، قاضي شهيد نورالله شوشتري، انتشارات كتابفروشي اسلاميه، تهران، 1367 ق، 2 جلد.
– نفحات الانس من حضرات القدس. تأليف نورالدّين عبدالرّحمان جامي، مقدّمه تصحيح و تعليق دكتر محمود عابدي، انتشارات اطّلاعات، تهران، 1370، چاپ اوّل.
– شرح نهجالبلاغه ابن ابيالحديد. تحقيق مجد ابوالفضل ابراهيم دار احياء الكتب العربية، بيروت، چاپ دوم، 1387 ه. 1967 م.
– مناهج الحق و النجاة يا سه گفتار اعتقاد به بيان شيخ صدوق، شيخ مفيد و علاّمه مجلسي، مترجم سيّد حسن بنيطباء، مركز نشر آثار شيعة قم، چاپ اوّل، 1372.
– نهج الحق و كشف الصدق، علاّمه حلّي، مؤسسه دارالهجرة قم، چاپ اوّل، 1407 ه.
– تصحيح الاعتقاد بصواب الانتقاد او شرح عقايد الصدوق، شيخ مفيد، تصحيح سيّد هبةالدّين شهرستاني، انتشارات رضي، قم، 1362.
– تبصرة العوام في معرفة مقالات الانام. منسوب به سيّد مرتضي بن داعي حسني رازي به تصحيح عباس اقبال، تهران، 1313، مطبة مجلس.
– طبقات الصوفيه، ابو عبدالرّحمن محمّدبن الحسين السلّمي متوفّي سنة 412 ه، تحقيق و تعليق مصطفي عبدالقادر عطاء، نشر كتب السّنة والجماعة دارالكتيب العلميه، بيروت، لبنان. چاپ دوّم، 2003 م – 1424 ه.
– طبقات الصوفيه، خواجه عبدالله انصاري، مصحح دكتر محمّد سرور مولائي. تهران، توس، 1362.
– الكافي، ثقةالاسلام ابي جعفر محمّدبن يعقوب بن اسحاق الكليني الرازي، مصحح علياكبر غفاري، لبنان، بيروت.
– الذريعة الي تصانيف الشيعة، علاّمه شيخ آقا بزرگ طهراني.
– مثنوي معنوي مولانا جلالالدّين محمّد بلخي رومي 604-672 ه . ق (از روي نسخة 677 ه. ق) اهتمام دكتر سبحاني، تهران. انتشارات روزنه، چاپ دوم، 1380.
– الحديقة الشيعة منسوب به مقدّس اردبيلي، تصحيح صادق حسنزاده و علياكبر زمانينژاد، قم، انصاريان، چاپ سوّم، 1383.
– دايرةالمعارف بزرگ اسلامي، تهران، مركز دايرةالمعارف اسلامي، 1373.
– مجموعه آثار حلاّج، تحقيق و ترجمه قاسم ميرآخوري، تهران، يادآوران، 1378.
پينوشت ها:
1. حديقة الشيعة، مقدّس اردبيلي 993 ق، 2 جلدي، تصحيح صادق حسنزاده، با همكاري علياكبر زمانينژاد، ناشر انتشارات انصاريان، قم، چاپ سوم.
2. الذريعة، شيخ آقابزرگ تهراني، تهران، ج2، صص 322ـ 323.
3. همان، ج 22 ، صص 333 ـ 334.
4. همان، ج 17، ص 236.
5. همان، ج 6، صص 385 ـ 386.
6. همان، ص 387.
7. همان، ص 386، مصحّح.
8. همان، ج10، ص205، مصحّح.
9. نام ديگرِ حديقة الشيعه است.
10. همان، ج 10، ص 205 پاورقي.
11. حديقه الشيعة، همان، ص750.
12. در نسبت كتاب تبصرةالعوام به سيد مرتضي رازي بين مصنّفين شيعه اختلاف است و علت اين امر آن است كه مؤلف نه در مقدمه و نه در متن هيچ كجا به خود تصريح ننموده و حتي اشارة روشني نيز در طيّ مندرجات تبصرة نيست كه از روي آن بتوان حكمي قطعي در باب مؤلّف حقيقي كتاب نمود. عدّهاي آن را به سيدعلم الهدي (355-436) نسبت داده، عدّهاي به عبدالله افندي و عدهاي نيز به جمالالدين مرتضي ابن الحسين رازي و برخي به سيد صفيالدين ابوتراب حسني رازي منسوب كردهاند. تبصرة العوام في معرفة مقالات الانام منسوب به سيدمرتضي بن داعي حسني رازي، تصحيح عباس اقبال، مقدمه، انتشارات مجلس، تهران، 1313.
13. حديقة الشيعة، همان، ص 743.
14. دايرةالمعارف بزرگ اسلامي، ج6، چاپ اوّل، ناشر مركز دايرةالمعارف، 1373، صص 387 – 388.
15. در كتب شيعي حديثي دربارة فساد عقيدة او نقل شده (حديقةالشيعة) امّا ازآنجا كه در اين حديث ابداع مذهبي به نام تصوّف به وي منسوب گرديده و تصوّف به عنوان گريزگاهي براي عقيدة فاسد او معرّفي شده، متن حديث قابل تأمل است و نياز به بررسي دارد. برخي از تراجم نيز به نقل از جامي او را به غلط نخستين باني خانقاه دانستهاند. سال وفات ابوهاشم به درستي روشن نيست ولي احتمالاً بعد از سفيان ثوري وفات يافته است. وفات 150 ق – 162 ق، همان،ص 388.
16. حديقةالشيعة، همان، ص 741.
17. همان، ص 754.
18. حديقةالشيعة، همان، ص 749.
19. براي مطالعة بيشتر رجوع شود به مقالة عرفان و تصوّف در گسترة روايات، علي امينينژاد، مجّلة معارف عقلي، شمارة 8، زمستان 86، وي به تفصيل پيرامون روايات اين رساله به بحث پرداخته است.
20. حديقةالشيعة، همان، ص 762.
21. براي مطالعة بيشتر رجوع شود به مقالة «نادرستي انتساب حديقةالشيعة به مقدّس اردبيلي»، علي اكبر ذاكري، مجلّة حوزه، شمارة سوم، مرداد و شهريور 1375.
22. حديقةالشيعة، همان، ص 751.
23. همان، ص 752.
24. تبصرةالعوام، همان، ص 122.
25. طبقات الصّوفيه، ابوعبدالرّحمن محمّد بن الحسين السلّمي، تحقيق و تعليق مصطفي عبدالقادر بن عطا، نشر كتب السّنة والجماعة دارالكتب العلّميه، بيروت، لبنان.
26. طبقات الصّوفيه، خواجه عبدالله انصاري، تصحيح دكتر محمّد سرور مولايي.
27. مجموعة آثار حلّاج، طواسين، بستانالمعرفة، كتاب روايت، تفسير قرآن و اشعار، تحقيق و ترجمه قاسم ميرآخوري، تهران، 1378، نشر يادآوران، چاپ اوّل، ص 21.
28. همان، ص 73.
29. همان، ص 304، حق (خدا) مرا با حقيقت دگرگون كرد با عهد و پيمان و وثيقه و رازم را بيضميرم ديدم اين است سرّ من و آن است طريق من. [براي شناخت بيشتر ميتوان به كتابهاي خود حلّاج و يا كتب نوشته شده در رابطه با وي رجوع نمود و صحّت و سقم مطلب حديقة را به خوبي دريافت.]
30. تبصرةالعوام، همان، ص 122.
31. حديقةالشيعة، همان، ج2، ص 752.
32. همان، ج2، ص 752.
33. همان، ج 2، ص 753.
34. الحاشيه عليالهيات الشرح التجريد (تأليف قوشجي، م. 879.ق) المولي احمد الاردبيلي، محقّق احمد العابدي، ص 29، انتشارات دفتر تبليغات حوزة علمية قم، مركز انتشارات، چاپ دوم، 1375.
35. همان، ص 30.
36. حديقة الشيعة، همان، ص 767.
37. مثنوي معنوي، مولانا جلالالدّين محمّد بلخي رومي 604-672 ق (از روي نسخة 677 ه.ق) اهتمام دكتر توفيق سبحاني، انتشارات روزنه، چاپ دوم، 1380، تهران، دفتر پنجم، ص 352.
38. مثنوي معنوي، دفتر سوم، ص 353.
39. همان، دفتر پنجم (مقدّمه)، ص 460.
40. نفحات الانس من حضرات القدس، نورالدّين عبدالرّحمن جامي، مقدّمه تصحيح و تعليق دكتر محمود عابدي، انتشارات اطّلاعات، تهران، 1370، چاپ اوّل، ص 468.
41. حديقةالشيعة، همان، ص 768.
42. نفحات الانس، همان، ص 613. باب نساءالعارفات الواصلات الي مراتب الرجال.
43. حديقة الشيعة، همان، ص 779.
44. مجالس المؤمنين، علاّمه قاضي نورالله شوشتري، 2 جلدي، ج 2، كتابفروشي اسلاميه، تهران، 1376 ه.ق، ص 584.
45. همان، ج 2، ص 586.
46. همان، ج 2، ص 601.
47. قرآن كريم، سورة زمر، آيات 17 و 18.