عشق به يك حقيقت، همان ايمان به آن حقيقت است كه يك جا لغت ايمان برايش آورده مىشود و يك جا عشق. ايمان جنبه خلوصش است كه در دل نهفته است و كسى نمىبيند، و عشق جنبه بيرونى و جلوه آن است. عشق و ايمان مترادف هم هستند. بنابراين چون ما مسلمانها به يك مبدأ ايمان داريم، ايمان به وجود چنين مبدأيى باعث مىشود كه متوجّه شويم كه كارهاى ما، حساب دارد پس در اينجا، اين عقل ايمانى مىشود.
سلوك عرفانى در دوره مدرن(بخش اوّل)
گفتگو با جناب آقاى حاج دكتر نورعلى تابنده (مجذوبعليشاه)***
1 ـ جنابعالى در برخى از اعلاميههايتان و اصولاً در ميان بياناتتان مسألهاى را طرح كردهايد بهنام عقل ايمانى، اين عقل ايمانى بهنحوى كه طرح فرمودهايد و تبعيّت از آن را همراه با شريعت و طريقت آوردهايد، الآن مسأله مهمى است براى اينكه معمولاً بهخصوص در اين چند دهه اخير، گفته مىشود كه فقرا از منظر معرفت و عقل چون نسبت به راهنما و بزرگشان تسليم محض هستند بنابراين عقل در اينجا تعطيل مىشود و باتوجّه به اينكه عقل خصوصا در زندگى مدرن بسيار منشأ اثر است، چهكار بايد كرد يعنى واقعا بايد آن عقل را تعطيل كرد؟ آيا اين عقل مىتواند همان عقلى باشد كه جنابعالى آن را عقل ايمانى ناميدهايد يا اصلاً اگر زمانى اين دو عقل مقابل هم قرار گرفتند چهكار بايد كرد؟ يعنى اگر يك موقع آن عقل غيرايمانى يكطور بگويد و عقل ايمانى طور ديگرى بگويد، اوّلاً از كجا تشخيص داده بشود كه اين عقل، عقل ايمانى است و آن عقل، ايمانى نيست. اينها مسائلى بود كه بهخصوص در اوضاع و احوال كنونى راجع به آن خيلى بحث مىشود و حضرتعالى هم چند بار به انحاء مختلف درباره آن سخن گفتهايد حالا اگر ممكن است توضيح بيشتر بفرماييد.
تفاوت انسان با حيوان براساس تعريف قديمى و مرسومش اين است كه انسان عقل دارد، حيوانِ ناطق است ولى حيوانْ عاقل نيست، البتّه اخيرا بعضىها گفتهاند كه حيوان هم عاقل است. ولى به هر حال انسان با حيوان اين فرق را دارد، بنابراين آن عقلى بايد قاعدتا موردنظرمان باشد كه مشخِّص و فصل خطاب بين انسان و حيوان است. تجسّم عينى اين دو عقل، در تاريخ بهخصوص براى ما فقرا و شيعيان، على(ع) و معاويه است. على عاقل بود و معاويه را هم عاقل مىگفتند و حتّى معاويه را مىگفتند از اعقل عقلاى زمان است؛ يعنى عقلاى عرب هشت يا هفت نفر بودند كه يكى از آنها معاويه بود. على مىگفت من هم حيلههاى معاويه را بلدم ولى ايمان من نمىگذارد كه آنها را انجام دهم. يعنى عقل ايمانىِ على اجازه نمىداد كه كارهاى خلاف معاويه را انجام دهد پس آن عقلى كه نگذارد كار خلاف را بكنيم ولو بتوانيم آن را انجام دهيم، آن عقل، عقل ايمانى است.
حال اگر، نه از منظر تكامل زيستشناسى، به مقايسه جانداران بپردازيم مىبينيم كه وجه مشخّصه انسان نسبت به ساير جانداران عقل است. انسانها از آن عقل دو نوع استفاده مىكنند يك نوع استفاده عبارتست از برگشت به عقب يعنى برگشت به حيوان و حيوانيّت و نحوه ديگر، صعود و رفتن به جلو كه عقل ايمانى باشد. آن عقلى كه هدفش برگشت به عقب است يعنى فقط به حفظ بقاء نسل و بقاء اين بدن و لذّاتى كه مستقيما به اين بدن مربوط است توجّه دارد، عقل حيوانى و عقل غيرايمانى است ولى آن عقلى كه معتقد است كه بشر مبدأيى دارد و بهسوى آن مبدأ مىرود، يعنى توجّه به آن مبدأ دارد، عقل ايمانى است. عقلى كه ايمان به خداوند دارد و ايمان به اينكه كارهايش بنابر قاعده است، آن عقل، عقل ايمانى است. البتّه اين موضوع چيزى نيست كه در همه موارد كاملاً مشخّص باشد بلكه مفهومى است كه تشخيص مصاديقش بهعهده خود مكلّف است يعنى خود انسانها است. اين است كه خيلى اوقات مىشود اشتباه پيش آيد. مثلاً در مورد معاويه نمىشود گفت كه او اصلاً به خدا اعتقاد نداشت براى اينكه وقتى خبر شهادت حضرت امام حسن(ع) را به او دادند، سجده كرد و شكر خدا كرد. منتها او خدايى را مىخواست كه در اختيار خودش باشد نه خدايى كه او در اختيارش باشد. خدايى كه او مىخواست، خدايى بود كه موافق با عقل شيطانى او بود ولى خداى ايمانى، خدايى است كه مخالف عقل شيطانى است و همانطور كه گفتم تشخيص آن در هر موردى با خود شخص است. يا مثلاً وقتى مالك اشتر را با عسل مسموم كردند، معاويه گفت كه خداوند را نمايندگان و فرشتگانى است حتّى در عسل. اين قول نشانگر آن است كه او اصلاً عقل خودش را عقل الهى مىدانست.
حال اگر معاويه خالصا و مخلصا و نه از روى هوى و هوس حتّى مىگفت كه على اشتباه كرده و او را بايد محاكمه كرد، ايرادى بر او نبود چون وقتى كه مىفهميد خودش اشتباه كرده، از تصميمش منصرف مىشد و مىگفت من خطا كردم. امّا چون موضعگيرىها و رفتارش به اين دليل بود كه مىگفت من بايد باشم، همين من گفتن باعث شد كه اعمالش خلاف عقل ايمانى باشد؛ چنانكه ابوموسى اشعرى هم شايد واقعا در ابتداى كار براساس عقل ايمانى رفتار كرد ولى از لحظهاى كه خودخواهى آمد و همهچيز را براى خودش خواست از آن لحظه عقلش تبديل شد به عقل شيطانى كه ساقط و هلاك شد. عقل شيطانى، عقلى خودبين و خودمحور است.
2 ـ آيا مىشود گفت كه عقل ايمانى حاصل جمع عقل و عشق است؟
اصلاً عشق چيست؟ عشق به يك حقيقت، همان ايمان به آن حقيقت است كه يك جا لغت ايمان برايش آورده مىشود و يك جا عشق. ايمان جنبه خلوصش است كه در دل نهفته است و كسى نمىبيند، و عشق جنبه بيرونى و جلوه آن است. عشق و ايمان مترادف هم هستند. بنابراين چون ما مسلمانها به يك مبدأ ايمان داريم، ايمان به وجود چنين مبدأيى باعث مىشود كه متوجّه شويم كه كارهاى ما، حساب دارد پس در اينجا، اين عقل ايمانى مىشود.
3 ـ پس اين مىتواند براى هر متديّنى در اديان ديگر هم باشد؟
بله هر متديّنى در اديان ديگر مىتواند داراى عقل ايمانى باشد منتها ما مىگوييم اگر متديّنين در اديان ديگر به عقل ايمانى خود رجوع كنند و آن را بهكار ببرند مىفهمند اسلام بعد از دين آنها آمده است و كاملتر است و الاّ بله همانطور كه عشق در هر انسانى مىتواند باشد حتّى در انسان شيطانى؛ ايمان هم در هر كسى مىتواند باشد منتها ما ايمانى را كه مىگوييم، ايمان به خدا، ايمان به روز جزاست.
4 ـ آيا اين دو اصطلاح مىتواند همان دو اصطلاحى باشد كه مثلاً مولوى در مثنوى مىگويد عقل معاد، عقل معاش.
تقسيمبندىهاى مختلفى درباره عقل شده است. عقل شيطانى به اصطلاح عقل معاد ندارد و فقط عقل معاش دارد ولى عقل ايمانى، هم عقل معاد دارد و هم عقل معاش. عقل معاش نيازهاى امروزى ما را درنظر مىگيرد و نيازهايى كه در حيات دنيوى داريم. ولى عقل معاد، مصالح بعد از اين دوره حيات را درنظر دارد كه كارهاى ما مطابق با آن مصالح باشد؛ هر دو اينها اگر مطابق با ايمان باشند عقل ايمانى مىتوانند باشند.
5 ـ سؤال بعدى برمىگردد به اين موضوع كه در سابق ارتباط بين فقراى تازهوارد يا دراويش جوان با مشايخ بيشتر بود و اين ارتباط و مصاحبت باعث مىشد كه خود بهخود بسيارى از مسائل و سؤالات تازهواردين حل شود امّا در اين دوران كه به اقتضاى مشكلات مختلف آقايان مشايخ فرصت كمترى دارند و تعداد فقرا هم بيشتر شده است و بالتّبع تعداد سؤالات هم بيشتر شده است، چنين فرصتى كمتر پيش مىآيد لذا جوانترها در اين موضوع مشكل پيدا كردهاند. به عبارت ديگر ما كه به اصطلاح مشرّف شديم و قدم به وادى سلوك نهاديم كسى را كه مستقيما با او تماس داشته باشيم و بتوانيم برخى از سؤالات خودمان را بهصورت فردى نه بهصورت جمعى بپرسيم نداريم و در اينجا مسألهاى كه پيش مىآيد موضوع مصاحبت است كه در قديم تحت عنوان پير صحبت مطرح بود كه حتّى در پند صالح هم، مصاحبت مهم شمرده شده است. حال اكنون با اين كثرت جمعيّت فقرا، اين موضوع براى دراويش خصوصا جوانهاى تازهوارد چگونه حل مىشود؟
البتّه صحبت در اينجا فقط بهمعناى مكالمه نيست، بلكه بهمعناى دقيق لفظ يعنى همراه بودن يا بهاصطلاح همكاسه بودن، كما اينكه درباره همراهان پيغمبر مىگويند: صحابه پيغمبر يا صحابى، يعنى اينها با پيغمبر مصاحبت مىكردند. پير صحبت يعنى همين. درواقع اگر هر درويش قديمىترى كه روش و رفتارش مطابق با موازين سلوك باشد كه البتّه اين امر از رفتارش معلوم مىشود و جوانترها مىفهمند، براى جوانترها پير صحبت تلقّى مىشود. و اگر بيشتر مجال داشته باشند كه با هم باشند چه بهتر و اگر نه، به همان اندازهاى كه رفتار او را مىبينند، مىتوانند استفاده كنند. اين صحبت و مصاحبت اگرچه حالا بهواسطه جمعيّت زياد مانند گذشته امكانش تقريبا ميسّر نيست ولى مانند همان داستان زمان پيغمبر(ص) است كه حضرت، صحابه را جمع كرد و بين هر دوتايشان عقد اخوّت بستند كه هر كدام از آنها پير صحبت ديگرى بودند. اصلاً در بسيارى از اوقات اين پير صحبت بهجهت تعديلكردن حالت روحى و معنوى طرف مقابل بود. مثلاً پيامبر ميان ابوذر و سلمان عقد اخوّت بستند يعنى سلمان پير صحبت ابوذر بود و ابوذر پير صحبت سلمان. سلمان عقل معاشش خيلى قوى بود و شايد برخى اوقات عقل معادش خسته مىشد كه ادامه راه دهد و ابوذر برعكس سلمان بود. معذلك با اين تفاوت در روحيّه همين كه پيغمبر فرمود كه اين دو نفر با هم مصاحب باشند، اراده حضرت باعث شد كه اين دو، اخلاق معنوى همديگر را بپسندند و حكمت اينكه حضرت بين اين دو عقد اخوّت بستند اين بود كه اخلاق هر كدام، اخلاق ديگرى را تعديل مىكرد.
اين است كه يك قاعده در موضوع پير صحبت آن است كه از سلوك و صحبت كس ديگر، نواقص سلوك خودمان را بفهميم و الآن هم مثلاً مىبينيد يك نفر درويش، به يكى از آقايان مشايخ علاقه زيادى دارد و بيشتر نزد او مىرود و اين هم بهنحوى همان موضوع پير صحبت است هرچند كه اسم پير صحبت بر آن نگذاريم.
در قديم چون عدّه فقرا كم بود، ميسّر بود كه براى هر درويش، كسى را تعيين كرد كه پير صحبتش باشد تا هم روش او را تعديل كند و هم بهتدريج دست او را بگيرد و بياورد بالا؛ ولى امروز هركس بايد بقيّه دراويش براى او پير صحبت باشند و دستورات فقرى و عمومى كه داده شد به آنها رفتار كند و اين دستورات تعديل مىكند يعنى در ضمن سلوك و عمل به دستورات، رفتار خودش را متعادل مىكند.
6 ـ پس به اين معنا، بهنظر جنابعالى فقرا خودشان براى همديگر پير صحبت هستند؟
بله، همه براى هم پير صحبت هستند، هر مؤمنى براى مؤمن ديگر پير صحبت است. چنانكه در معارف دينى آمده كه از علائم مؤمن اين است كه ديدنش ايمان آدم را زياد مىكند، صحبتش علم آدم را زياد مىكند و رفتارش ميل و رغبت انسان به آخرت را زياد مىكند.
7 ـ فقرايى كه خارج از منطقههاى اجتماع فقرى هستند، مثلاً در خارج از كشور يا جاهايى هستند كه هيچ فقير ديگرى نيست يا كم است، اينها از حيث سلوك بهخصوص باتوجّه به مسائلى كه پيش مىآيد و يك مقدارىاش هم مسائل اخلاق درويشى است و كسى هم نيست كه به آنان تذكّر دهد، آنها چه كار بايد بكنند؟
شايد اين يك مجازات است، با اينكه خداوند فرموده است: لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى (1) يعنى هيچكس بار گناه ديگرى را به دوش نمىكشد، ولى با اين حال مثلاً وقتى بحران اقتصادى در آنجا پيش مىآيد به همهجا سرايت مىكند. مثلاً الآن ما چه گناهى كردهايم كه اگر در آن طرف دنيا دلار ارزان يا گران شود در زندگى ما تأثير مىگذارد. به اين طريق اين يك گوشمالى است براى بشريّت زيرا كه بشريّت بايد به هم نزديك باشند و چون اين امر امكان ندارد مجازاتش بر ما تحميل مىشود. بنابراين وقتى سيلى مىآيد كه همه را مىبرد، اگر كسى سنگى در آن وسط ديد و رفت روى آن سنگ ايستاد با اينكه هميشه نمىتواند ايمن باشد، ولى مىتواند روى آن بماند تا وقتى كه سيل رفع بشود. آن فقير دورنشين هم بايد به اين تخته سنگى كه بعد از تشرّف به او داده شده، يعنى به همين دستورات فقرى و ذكر قلبى، توجّه كند. وى كمكم فكرش هم آن قدرت را پيدا مىكند كه تا حدّى اين مجازاتى را كه خدا براى بشريّت قرار داده رفع كند كه قرآن هم مىفرمايد: اِتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصيَبنَّ الَّذينَ ظَلَموا مِنْكُم خاصَّةً.(2) زنهار از آن فتنهاى كه وقتى بيايد خشك و تر را با هم مىسوزاند، يعنى گناهكار و غيرگناهكار، هر دو را مىسوزاند. البتّه درويشها وظيفهشان اين است كه از اين مصيبتى كه دامنگير همه شده است كم بكنند و اينكار هم براى خودشان و هم براى ديگران مفيد است و هيچ چارهاى هم ندارند مثل كسى كه گرسنه است كه رفع گرسنگىاش از نماز خواندن هم واجبتر است.
8 ـ سؤال بعدى در مورد نحوه تعيين مشايخ است و حدود وظايفشان كه در اعلاميه اخيرتان اشاره فرمودهايد؛ به اين معنا كه از نظر جنابعالى و اصولاً از منظر موازين عرفانى، ملاك تشخيص و تعيين منصب شيخيّت براى كسانى كه از ناحيه جنابعالى يا اقطاب قبلى تعيين مىشدند چيست؟ و تا چه حدودى فقرا بايد از آقايان مشايخ تبعيّت كنند؟
فعلاً وضعيّت بحران اقتصادى كه در جهان ايجاد شده، شايد به عرفان هم سرايت كرده و در بحرانى كه پيش آمده مجموعه دستورات و تصميمات خاصّى را بايد اتّخاذ كرد. مشايخ بشرند و ممكن است هزار اشتباه هم بكنند. در آن قبيل اشتباهها نه فقرا درگير مىشوند و نه از آنها الگو مىگيرند. دريچه ورود به درويشى و عرفان، بيعت است و از آنجا كه خداوند به پيغمبر(ص) فرموده است كه: اَلَّذينَ يُبايِعُونَكَ اِنَّما يُبايِعُونَ اللّه،(3) كسانى كه با تو بيعت مىكنند با خدا بيعت مىكنند، پس به پيغمبر اجازه داده است كه از جانب خدا و براى خدا بيعت بگيرد و پيغمبر به امام اجازه داد كه از جانب پيغمبر براى خدا بيعت بگيرد. بنابراين از همان زمان پيغمبر و ائمّه هركسى حق نداشت كه بيعت بگيرد بلكه به كسانى كه اجازه مىدادند، حق داشتند بيعت بگيرند، لذا در تصوّف و عرفان اجازه مشايخِ مأذون از قطب فقط براى اخذ بيعت است مگر آنكه چيزى بر آن اضافه شود. و همانطور كه در اعلاميه اخير گفتهام مشايخ نمىتوانند دستورالعمل كلّى بدهند. دستورالعمل كلّى را فقط قطب مىتواند بدهد. مشايخ فقط براى يك محيط خاصّ و در زمان خاصّى اين اختيار و نمايندگى را دارند و بهطور مطلق هم نيست كه مشايخ در همه موارد بتوانند اظهارنظر بكنند. يك مقدار از احتراماتى هم كه ما مىكنيم، از باب آداب و رسوم است. مثلاً وقتى كه من وارد مىشوم، فقرا تمام قدبلند مىشوند. اين آداب و رسوم است. چنانكه من به خانمها و آقايانى از فقرا كه نمىتوانند بلند شوند، گفتهام كه بنشينند. اينكه پيش آقايان مُجازين بنشينند و مصافحه بكنند، اين نيز جزء آداب و رسوم است و همانطور كه قبلاً گفتهام حداكثر تواضعش اين است كه مثلاً مرحوم حاج آقاى نورنژاد نشسته با كسى مصافحه نمىكردند، با وجود اينكه از1312 شمسى اجازه نماز داشتند و چندى بعد در 1328 شمسى اجازه مكرّرى به ايشان داده شد ولى تواضع مىكردند و براى مصافحه بلند مىشدند. اينها بستگى به حالت تواضع فرد دارد.
مشايخ در مورد شكّ، ايراد و ابهامى كه احتمالاً فقرا در مسائل فقرى دارند مىتوانند توضيح بدهند و در مورد ذكر هم فقط مىتوانند توضيح دهند و هرگاه فقرا در اينگونه موارد به شيخى مراجعه كنند معظمٌله اگر اجازه و حقّ دخالت در آن مورد را داشته باشند ــ به بعضى مشايخ چنين اجازهاى داده مىشود كه غالبا اختصاصى است ــ پاسخ مناسب داده و دخالت مىكنند و الاّ رجوع به قطب مىدهند. بههر حال دستورالعمل مشايخ نمىتواند عمومى باشد زيرا الآن روش و رفتار فقرا در بعضى امور در گيلان و مازندران بايد غير از روش فقرا در كردستان باشد. در هر جايى بنا به وضع خودش است و فقط قطب دستور كلّى مىتواند بدهد.
9 ـ در تاريخ اخير تصوّف يكى از مشايخ، مرحوم آقاى حاج شيخ عبداللّه حائرى بودند كه حتّى لقب شاهى هم گرفته و ملقّب به رحمتعليشاه بودند، آيا ايشان نسبت به بقيّه مشايخ اجازه بيشترى داشتند و اگر داشتند علّت آن چه بوده است؟
بله، ايشان اجازه بيشترى داشتند و به همين دليل لقب شاه گرفتند. ايشان داراى شخصيّتى بود كه حتّى مثل حاج شيخ عباسعلى مىتوانستند ادّعا هم بكنند، كه فسادى هم ممكن بود به بار آورند ولى ادّعا نكردند. ايشان بعد از مدّتى كه خودشان در حال شك بودند، شكّشان را رفع كردند و به حالت صحيح اوّليّه برگشتند. لذا اين مزيّتى است مربوط به خودشان كه به ما ربطى ندارد. خودشان اين قدرت تصرّف در ديگران را بيشتر پيدا كردند و به اين جهت اجازهاى خاص داشتند. يا خود آقاى صالحعليشاه كه هرگز لقب صالحعلى نداشتند بلكه از اوّل لقبشان صالحعليشاه بود و از همان ابتدا شيخ المشايخ بودند. و به همين دليل وقتى به عتبات رفتند به آقاى فرهنگ اجازه نماز دادند. اين يك مقدار بستگى به حالات و مقامات معنوى خودشان دارد ولى فقرا نبايد اين توقّع را داشته باشند كه مشايخ دستور كلّى بدهند.
10 ـ و اگر موردى مثل مرحوم آقاى حاج شيخ عبداللّه حائرى بود آيا بزرگ وقت خودشان تعيين مىكنند كه ايشان اجازات ديگر و بيشترى دارند؟
بله.
11 ـ با توجّه به اينكه در سالهاى اخير بيمارىهاى روانى تا حدّ زيادى رايج شده است، بهطورى كه آمار خودكشى در جامعه بالا رفته، حتّى در بين دانشجويان هم خودكشى بيشتر شده است و همانطور كه يك بار هم جنابعالى فرموديد بيمارى افسردگى بهعنوان بيمارى قرن شناخته شده و رو به افزايش است، سؤالى كه پيش مىآيد اين است كه در سلوك و عرفان سخن از دو اصطلاح قبض و بسط مىشود، و گاهى اوقات ابهام ايجاد مىشود كه آيا منظور از حال قبض در عرفان همان افسردگى روانى است؟ سؤال بعدى اينكه آيا افسردگى ظاهرى و روانى مىتواند در ايجاد حالت قبض عرفانى و بالعكس گشايش و بشّاشيت ظاهرى و روانى مىتواند در حالت بسط عرفانى دخالتى داشته باشد يا اصلاً اينها دو مقوله كاملاً متفاوتى هستند؟
روانشناسى قديم كه به آن علمالنّفْس مىگفتند، زياد مزاحم عرفان نبود. امّا روانشناسى جديد، هم كمك كار عرفان است و هم گاهى اوقات مزاحم عرفان است. روانشناسى و روانكاوى جديد براى توضيح و توجيه حالات عرفانى مىتواند خيلى مفيد باشد، ولى دخالتش در مسائل عرفانى غلط است. افسردگى بنابر آنچه كه روانشناسان به آن دِپرسيون (depression) مىگويند مربوط به يك حالت روانى و نوعى بيمارى روانى است ولى قبضى كه ما مىگوييم حالتى است كه در مسير سلوك براى سالك ايجاد مىشود كه اگر توجّه به يك مجموعه مسائل نمايد اين حالت رفع مىشود به اين معنى كه اگر كسى به مبدأيى اعتقاد داشته باشد و در مسير حركت به سوى آن مبداء دچار ناراحتى بشود در آنصورت از همان مبداء به او كمك مىرسد. بهعنوان مثال اگر كسى كه حالت قبض برايش پيش مىآيد به اين موضوع بپردازد كه چون خطاى افراد از جانب خداوند مقدّر مىشود، پس چرا خداوند اين همه افراد گناهكار را آفريده و آنگاه آنها را به جهنم مىبرد، ولى در همين مسير اگر توجّه به آن مبدأ داشته باشد بهتدريج اين فكر براى او پيدا مىشود كه خداوند بخشنده است و از گناهان درمىگذرد، لذا اين توجّه، آن فكر را مىشويد و تميز مىكند، آن فكر را از بين نمىبرد، بلكه آن را تميز مىكند و آنوقت او به زندگى عادى برمىگردد. امّا در بيمارى افسردگى زندگى معاش شخص موجباتى را فراهم مىكند كه اصلاً اعتقاد به مبدأيى كه آفرينش همهچيز از اوست، پيدا نمىكند. او براى حل مشكلات و مسائلش هرچه جستجو مىكند تا درمان يا راهحلّى پيدا كند، پيدا نمىكند. اين موضوع باعث مىشود كه به خودكشى روى آورد. ولى اگر همين حالات و مسائل براى عارف، صوفى، سالك، پيش بيايد، ساير افكارى كه دارد به كمكش مىآيد. به اين ترتيب، آثار مشتركى در قبض عرفانى و افسردگى روانى هست ولى درمانش متفاوت است.
12 ـ آيا كمك فقرا براى رفع حال قبض برادر ايمانيشان مؤثّر است؟
بله. همين يادآورى و تذكّر كه قرآن مىفرمايد: اِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنينَ(4) مفيد است به اين معنى كه وقتى مؤمنى به برادر ايمانيش نكاتى را يادآورى مىكند او را كمك كرده است زيرا در اينصورت آن افكار صحيح مىآيد و كمكم آن فكر قبلى را شستشو مىدهد.
13 ـ سؤالى كه اينجا باقى مىماند اين است كه همانطور كه فرموديد، توجّه به ذكر در حالت بسط ميسّر است امّا الآن بهخصوص در شرايط كنونى و وضع زندگى اجتماعى، در خود نماز به زحمت مىشود حالت تذكّر و حضور قلب پيدا كرد، حال چگونه مىشود در زندگى اجتماعى فعلى، با اين همه گرفتارىها و تكثّر كارها و تكثّر فكر و تفرقه خاطر، بهياد خدا بود؟
اوّل بايد بپرسيم مقصود از خدا و ياد خدا چيست؟ خداوند در قرآن مىفرمايد: نَفَخْتُ فيهِ مِنْ روحى(5)، پس اين نفخه الهى كه در وجود ماست، از همان خداست. چنانكه مولوى مىگويد:
آنانكه طلبكار خداييد، خود آييد
بيرون ز شما نيست شماييد، شماييد
كه البتّه برخى به مفهوم مصراع اوّل توجّه ندارند و به غلط “خود آييد” را “خداييد” مىنويسند و مىخوانند.
به طالب در موقع گرفتن بيعت ايمانى دستورالعمل و ذكرى داده مىشود كه به هر اندازه بتواند به آن عمل كند تدريجا آن ذكر قلبى و ياد خدا جزء وجودش مىشود مثل اينكه فرض كنيد اگر كسى تشنه باشد نياز ندارد كه شما به او ياد بدهيد كه چگونه آب بخورد، او بهمحض اينكه آب را ببيند مىخورد يعنى اگر آن حالت تشنگى در وجودش پيدا شود ديگر همهچيز برايش آب مىشود:
آب كم جو تشنگى آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست(6)
بنابراين اگر سالك به انجام آن دستور ادامه دهد كمكم به يك احساس و دركى مىرسد كه خودش وجودى ندارد جز وجود خداوند يعنى متوجّه مىشود كه از خود چيزى ندارد و اين حالت همان توجّه و به ياد خدابودن است. ولو بهصورت ظاهر و به اصطلاح اللّه اللّه نگويد. چنانكه از يكى از ائمّه(ع) مروى است كه مىفرمايد: من نماز مستحبّى بسيار مىخواندم. پدرم به من فرمودند اينقدر به نماز نپرداز البتّه نه اينكه حضرت فرمودند نماز نخواند بلكه مقصودشان اين بود كه فقط بهصورت ظاهر عبادت نپردازد بلكه به معنا و حقيقت آن هم توجّه داشته باشد. و يا در اصول كافى از حضرت صادق روايت شده كه مىفرمايند: پدرم راه مىرفت ذكر مىگفت، سخن مىگفت، ذكر مىگفت، غذا مىخورد ذكر مىگفت. حال نكته اينجاست كه انسان هنگام جويدن لقمه كه نمىتواند ذكر بگويد پس گويى منظور آن است كه وجود حضرت درواقع ذكر بود. مؤمن هم تا به آن مراتب عاليه نرسيده است، به هر اندازه كه مىتواند نبايد ياد خدا را فراموش كند. خدا در مورد فراموشى در قرآن فرموده وَ اِمّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ(7) (اگر شيطان تو را از ذكر و ياد خدا غافل كرد، تو هم تا متوجّه شدى استغفار كن و ذكرت را بگو) يعنى در هر صورت به همان اندازه كه مىتوانى بايد مشغولِ ذكرت باشى. البتّه اينكه مىگويند هميشه در حال ذكر باشد، آن حالت ايدهآل است. ما آن وقتها در درس جبر خط مجانب مىخوانديم يعنى يك خط كجى را در كنار يك خط راستى مىكشيديم و آن خط كج را ادامه مىداديم كه به آن خط راست نزديك و نزديكتر مىشد ولى به آن نمىرسيد. حالا ما هم حركت بهسوى آن خط مجانب را ادامه داده و رو به سوى او مىرويم، ولى كاملاً به او نمىرسيم.
پا نوشتها:
***اين گفتگو در پانزدهم ارديبهشت ماه 1388 شمسى انجام شده است.
1. سوره انعام، آيه 164.
2. سوره انفال، آيه 25.
3. سوره فتح، آيه 10.
4. سوره ذاريات، آيه 55.
5. سوره حجر، آيه 29.
6. مثنوى معنوى، تصحيح توفيق سبحانى، دفتر سوم، بيت 3213
7. سوره انعام، آيه 68.
مصاحبه اختصاصی سایت مجذوبان نور باحضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده(مجذوب علیشاه)