Search
Close this search box.

گفتگوی اختصاصی با حضرت آقای مجذوب علیشاه – سلوک عرفانی در دوره مدرن (بخش اول)

 

Image عشق به يك حقيقت، همان ايمان به آن حقيقت است كه يك جا لغت ايمان برايش آورده مى‏شود و يك جا عشق. ايمان جنبه خلوصش است كه در دل نهفته است و كسى نمى‏بيند، و عشق جنبه بيرونى و جلوه آن است. عشق و ايمان مترادف هم هستند. بنابراين چون ما مسلمان‏ها به يك مبدأ ايمان داريم، ايمان به وجود چنين مبدأيى باعث مى‏شود كه متوجّه شويم كه كارهاى ما، حساب دارد پس در اينجا، اين عقل ايمانى مى‏شود.

 

سلوك عرفانى در دوره مدرن(بخش اوّل)

گفتگو با جناب آقاى حاج دكتر نورعلى تابنده (مجذوب‏عليشاه)***

 

1 ـ جناب‏عالى در برخى از اعلاميه‏هايتان و اصولاً در ميان بياناتتان مسأله‏اى را طرح كرده‏ايد به‏نام عقل ايمانى، اين عقل ايمانى به‏نحوى كه طرح فرموده‏ايد و تبعيّت از آن را همراه با شريعت و طريقت آورده‏ايد، الآن مسأله مهمى است براى اينكه معمولاً به‏خصوص در اين چند دهه اخير، گفته مى‏شود كه فقرا از منظر معرفت و عقل چون نسبت به راهنما و بزرگ‏شان تسليم محض هستند بنابراين عقل در اينجا تعطيل مى‏شود و باتوجّه به اينكه عقل خصوصا در زندگى مدرن بسيار منشأ اثر است، چه‏كار بايد كرد يعنى واقعا بايد آن عقل را تعطيل كرد؟ آيا اين عقل مى‏تواند همان عقلى باشد كه جناب‏عالى آن را عقل ايمانى ناميده‏ايد يا اصلاً اگر زمانى اين دو عقل مقابل هم قرار گرفتند چه‏كار بايد كرد؟ يعنى اگر يك موقع آن عقل غيرايمانى يك‏طور بگويد و عقل ايمانى طور ديگرى بگويد، اوّلاً از كجا تشخيص داده بشود كه اين عقل، عقل ايمانى است و آن عقل، ايمانى نيست.  اينها مسائلى بود كه به‏خصوص در اوضاع و احوال كنونى راجع به آن خيلى بحث مى‏شود و حضرت‏عالى هم چند بار به انحاء مختلف درباره آن سخن گفته‏ايد حالا اگر ممكن است توضيح بيشتر بفرماييد.

تفاوت انسان با حيوان براساس تعريف قديمى و مرسومش اين است كه انسان عقل دارد، حيوانِ ناطق است ولى حيوانْ عاقل نيست، البتّه اخيرا بعضى‏ها گفته‏اند كه حيوان هم عاقل است. ولى به هر حال انسان با حيوان اين فرق را دارد، بنابراين آن عقلى بايد قاعدتا موردنظرمان باشد كه مشخِّص و فصل خطاب بين انسان و حيوان است. تجسّم عينى اين دو عقل، در تاريخ به‏خصوص براى ما فقرا و شيعيان، على(ع) و معاويه است. على عاقل بود و معاويه را هم عاقل مى‏گفتند و حتّى معاويه را مى‏گفتند از اعقل عقلاى زمان است؛ يعنى عقلاى عرب هشت يا هفت نفر بودند كه يكى از آنها معاويه بود. على مى‏گفت من هم حيله‏هاى معاويه را بلدم ولى ايمان من نمى‏گذارد كه آنها را انجام دهم. يعنى عقل ايمانىِ على اجازه نمى‏داد كه كارهاى خلاف معاويه را انجام دهد پس آن عقلى كه نگذارد كار خلاف را بكنيم ولو بتوانيم آن را انجام دهيم، آن عقل، عقل ايمانى است.

حال اگر، نه از منظر تكامل زيست‏شناسى، به مقايسه جانداران بپردازيم مى‏بينيم كه وجه مشخّصه انسان نسبت به ساير جانداران عقل است. انسان‏ها از آن عقل دو نوع استفاده مى‏كنند يك نوع استفاده عبارتست از برگشت به عقب يعنى برگشت به حيوان و حيوانيّت و نحوه ديگر، صعود و رفتن به جلو كه عقل ايمانى باشد. آن عقلى كه هدفش برگشت به عقب است يعنى فقط به حفظ بقاء نسل و بقاء اين بدن و لذّاتى كه مستقيما به اين بدن مربوط است توجّه دارد، عقل حيوانى و عقل غيرايمانى است ولى آن عقلى كه معتقد است كه بشر مبدأيى دارد و به‏سوى آن مبدأ مى‏رود، يعنى توجّه به آن مبدأ دارد، عقل ايمانى است. عقلى كه ايمان به خداوند دارد و ايمان به اينكه كارهايش بنابر قاعده است، آن عقل، عقل ايمانى است. البتّه اين موضوع چيزى نيست كه در همه موارد كاملاً مشخّص باشد بلكه مفهومى است كه تشخيص مصاديقش به‏عهده خود مكلّف است يعنى خود انسان‏ها است. اين است كه خيلى اوقات مى‏شود اشتباه پيش آيد. مثلاً در مورد معاويه نمى‏شود گفت كه او اصلاً به خدا اعتقاد نداشت براى اينكه وقتى خبر شهادت حضرت امام حسن(ع) را به او دادند، سجده كرد و شكر خدا كرد. منتها او خدايى را مى‏خواست كه در اختيار خودش باشد نه خدايى كه او در اختيارش باشد. خدايى كه او مى‏خواست، خدايى بود كه موافق با عقل شيطانى او بود ولى خداى ايمانى، خدايى است كه مخالف عقل شيطانى است و همان‏طور كه گفتم تشخيص آن در هر موردى با خود شخص است. يا مثلاً وقتى مالك اشتر را با عسل مسموم كردند، معاويه گفت كه خداوند را نمايندگان و فرشتگانى است حتّى در عسل. اين قول نشانگر آن است كه او اصلاً عقل خودش را عقل الهى مى‏دانست.

حال اگر معاويه خالصا و مخلصا و نه از روى هوى و هوس حتّى مى‏گفت كه على اشتباه كرده و او را بايد محاكمه كرد، ايرادى بر او نبود چون وقتى كه مى‏فهميد خودش اشتباه كرده، از تصميمش منصرف مى‏شد و مى‏گفت من خطا كردم. امّا چون موضع‏گيرى‏ها و رفتارش به اين دليل بود كه مى‏گفت من بايد باشم، همين من گفتن باعث شد كه اعمالش خلاف عقل ايمانى باشد؛ چنان‏كه ابوموسى اشعرى هم شايد واقعا در ابتداى كار براساس عقل ايمانى رفتار كرد ولى از لحظه‏اى كه خودخواهى آمد و همه‏چيز را براى خودش خواست از آن لحظه عقلش تبديل شد به عقل شيطانى كه ساقط و هلاك شد. عقل شيطانى، عقلى خودبين و خودمحور است.

2 ـ آيا مى‏شود گفت كه عقل ايمانى حاصل جمع عقل و عشق است؟

اصلاً عشق چيست؟ عشق به يك حقيقت، همان ايمان به آن حقيقت است كه يك جا لغت ايمان برايش آورده مى‏شود و يك جا عشق. ايمان جنبه خلوصش است كه در دل نهفته است و كسى نمى‏بيند، و عشق جنبه بيرونى و جلوه آن است. عشق و ايمان مترادف هم هستند. بنابراين چون ما مسلمان‏ها به يك مبدأ ايمان داريم، ايمان به وجود چنين مبدأيى باعث مى‏شود كه متوجّه شويم كه كارهاى ما، حساب دارد پس در اينجا، اين عقل ايمانى مى‏شود.

3 ـ پس اين مى‏تواند براى هر متديّنى در اديان ديگر هم باشد؟

بله هر متديّنى در اديان ديگر مى‏تواند داراى عقل ايمانى باشد منتها ما مى‏گوييم اگر متديّنين در اديان ديگر به عقل ايمانى خود رجوع كنند و آن را به‏كار ببرند مى‏فهمند اسلام بعد از دين آنها آمده است و كامل‏تر است و الاّ بله همان‏طور كه عشق در هر انسانى مى‏تواند باشد حتّى در انسان شيطانى؛ ايمان هم در هر كسى مى‏تواند باشد منتها ما ايمانى را كه مى‏گوييم، ايمان به خدا، ايمان به روز جزاست.

4 ـ آيا اين دو اصطلاح مى‏تواند همان دو اصطلاحى باشد كه مثلاً مولوى در مثنوى مى‏گويد عقل معاد، عقل معاش.

تقسيم‏بندى‏هاى مختلفى درباره عقل شده است. عقل شيطانى به اصطلاح عقل معاد ندارد و فقط عقل معاش دارد ولى عقل ايمانى، هم عقل معاد دارد و هم عقل معاش. عقل معاش نيازهاى امروزى ما را درنظر مى‏گيرد و نيازهايى كه در حيات دنيوى داريم. ولى عقل معاد، مصالح بعد از اين دوره حيات را درنظر دارد كه كارهاى ما مطابق با آن مصالح باشد؛ هر دو اينها اگر مطابق با ايمان باشند عقل ايمانى مى‏توانند باشند.

5 ـ سؤال بعدى برمى‏گردد به اين موضوع كه در سابق ارتباط بين فقراى تازه‏وارد يا دراويش جوان با مشايخ بيشتر بود و اين ارتباط و مصاحبت باعث مى‏شد كه خود به‏خود بسيارى از مسائل و سؤالات تازه‏واردين حل شود امّا در اين دوران كه به اقتضاى مشكلات مختلف آقايان مشايخ فرصت كمترى دارند و تعداد فقرا هم بيشتر شده است و بالتّبع تعداد سؤالات هم بيشتر شده است، چنين فرصتى  كمتر پيش مى‏آيد لذا جوانترها در اين موضوع مشكل پيدا كرده‏اند. به عبارت ديگر ما كه به اصطلاح مشرّف شديم و قدم به وادى سلوك نهاديم كسى را كه مستقيما با او تماس داشته باشيم و بتوانيم برخى از سؤالات خودمان را به‏صورت فردى نه به‏صورت جمعى بپرسيم نداريم و در اينجا مسأله‏اى كه پيش مى‏آيد موضوع مصاحبت است كه در قديم تحت عنوان پير صحبت مطرح بود كه حتّى در پند صالح هم، مصاحبت مهم شمرده شده است. حال اكنون با اين كثرت جمعيّت فقرا، اين موضوع براى دراويش خصوصا جوان‏هاى تازه‏وارد چگونه حل مى‏شود؟

البتّه صحبت در اينجا فقط به‏معناى مكالمه نيست، بلكه به‏معناى دقيق لفظ يعنى همراه بودن يا به‏اصطلاح هم‏كاسه بودن، كما اينكه درباره همراهان پيغمبر مى‏گويند: صحابه پيغمبر يا صحابى، يعنى اينها با پيغمبر مصاحبت مى‏كردند. پير صحبت يعنى همين. درواقع اگر هر درويش قديمى‏ترى كه روش و رفتارش مطابق با موازين سلوك باشد كه البتّه اين امر از رفتارش معلوم مى‏شود و جوانترها مى‏فهمند، براى جوانترها پير صحبت تلقّى مى‏شود. و اگر بيشتر مجال داشته باشند كه با هم باشند چه بهتر و اگر نه، به همان اندازه‏اى كه رفتار او را مى‏بينند، مى‏توانند استفاده كنند. اين صحبت و مصاحبت اگرچه حالا به‏واسطه جمعيّت زياد مانند گذشته امكانش تقريبا ميسّر نيست ولى مانند همان داستان زمان پيغمبر(ص) است كه حضرت، صحابه را جمع كرد و بين هر دوتايشان عقد اخوّت بستند كه هر كدام از آنها پير صحبت ديگرى بودند. اصلاً در بسيارى از اوقات اين پير صحبت به‏جهت تعديل‏كردن حالت روحى و معنوى طرف مقابل بود. مثلاً پيامبر ميان ابوذر و سلمان عقد اخوّت بستند يعنى سلمان پير صحبت ابوذر بود و ابوذر پير صحبت سلمان. سلمان عقل معاشش خيلى قوى بود و شايد برخى اوقات عقل معادش خسته مى‏شد كه ادامه راه دهد و ابوذر برعكس سلمان بود. مع‏ذلك با اين تفاوت در روحيّه همين كه پيغمبر فرمود كه اين دو نفر با هم مصاحب باشند، اراده حضرت باعث شد كه اين دو، اخلاق معنوى همديگر را بپسندند و حكمت اينكه حضرت بين اين دو عقد اخوّت بستند اين بود كه اخلاق هر كدام، اخلاق ديگرى را تعديل مى‏كرد.

اين است كه يك قاعده در موضوع پير صحبت آن است كه از سلوك و صحبت كس ديگر، نواقص سلوك خودمان را بفهميم و الآن هم مثلاً مى‏بينيد يك نفر درويش، به يكى از آقايان مشايخ علاقه زيادى دارد و بيشتر نزد او مى‏رود و اين هم به‏نحوى همان موضوع پير صحبت است هرچند كه اسم پير صحبت بر آن نگذاريم.

در قديم چون عدّه فقرا كم بود، ميسّر بود كه براى هر درويش، كسى را تعيين كرد كه پير صحبتش باشد تا هم روش او را تعديل كند و هم به‏تدريج دست او را بگيرد و بياورد بالا؛ ولى امروز هركس بايد بقيّه دراويش براى او پير صحبت باشند و دستورات فقرى و عمومى كه داده شد به آنها رفتار كند و اين دستورات تعديل مى‏كند يعنى در ضمن سلوك و عمل به دستورات، رفتار خودش را متعادل مى‏كند.

6 ـ پس به اين معنا، به‏نظر جنابعالى فقرا خودشان براى همديگر پير صحبت هستند؟

بله، همه براى هم پير صحبت هستند، هر مؤمنى براى مؤمن ديگر پير صحبت است. چنان‏كه در معارف دينى آمده كه از علائم مؤمن اين است كه ديدنش ايمان آدم را زياد مى‏كند، صحبتش علم آدم را زياد مى‏كند و رفتارش ميل و رغبت انسان به آخرت را زياد مى‏كند.

7 ـ فقرايى كه خارج از منطقه‏هاى اجتماع فقرى هستند، مثلاً در خارج از كشور يا جاهايى هستند كه هيچ فقير ديگرى نيست يا كم است، اينها از حيث سلوك به‏خصوص باتوجّه به مسائلى كه پيش مى‏آيد و يك مقدارى‏اش هم مسائل اخلاق درويشى است و كسى هم نيست كه به آنان تذكّر دهد، آنها چه كار بايد بكنند؟

شايد اين يك مجازات است، با اينكه خداوند فرموده است: لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى (1) يعنى هيچ‏كس بار گناه ديگرى را به دوش نمى‏كشد، ولى با اين حال مثلاً وقتى بحران اقتصادى در آنجا پيش مى‏آيد به همه‏جا سرايت مى‏كند. مثلاً الآن ما چه گناهى كرده‏ايم كه اگر در آن طرف دنيا دلار ارزان يا گران شود در زندگى ما تأثير مى‏گذارد. به اين طريق اين يك گوشمالى است براى بشريّت زيرا كه بشريّت بايد به هم نزديك باشند و چون اين امر امكان ندارد مجازاتش بر ما تحميل مى‏شود. بنابراين وقتى سيلى مى‏آيد كه همه را مى‏برد، اگر كسى سنگى در آن وسط ديد و رفت روى آن سنگ ايستاد با اينكه هميشه نمى‏تواند ايمن باشد، ولى مى‏تواند روى آن بماند تا وقتى كه سيل رفع بشود. آن فقير دورنشين هم بايد به اين تخته سنگى كه بعد از تشرّف به او داده شده، يعنى به همين دستورات فقرى و ذكر قلبى، توجّه كند. وى كم‏كم فكرش هم آن قدرت را پيدا مى‏كند كه تا حدّى اين مجازاتى را كه خدا براى بشريّت قرار داده رفع كند كه قرآن هم مى‏فرمايد: اِتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصيَبنَّ الَّذينَ ظَلَموا مِنْكُم خاصَّةً.(2) زنهار از آن فتنه‏اى كه وقتى بيايد خشك و تر را با هم مى‏سوزاند، يعنى گناهكار و غيرگناهكار، هر دو را مى‏سوزاند. البتّه درويش‏ها وظيفه‏شان اين است كه از اين مصيبتى كه دامنگير همه شده است كم بكنند و اين‏كار هم براى خودشان و هم براى ديگران مفيد است و هيچ چاره‏اى هم ندارند مثل كسى كه گرسنه است كه رفع گرسنگى‏اش از نماز خواندن هم واجب‏تر است.

8 ـ سؤال بعدى در مورد نحوه تعيين مشايخ است و حدود وظايفشان كه در اعلاميه اخيرتان اشاره فرموده‏ايد؛ به اين معنا كه از نظر جناب‏عالى و اصولاً از منظر موازين عرفانى، ملاك تشخيص و تعيين منصب شيخيّت براى كسانى كه از ناحيه جناب‏عالى يا اقطاب قبلى تعيين مى‏شدند چيست؟ و تا چه حدودى فقرا بايد از آقايان مشايخ تبعيّت كنند؟

فعلاً وضعيّت بحران اقتصادى كه در جهان ايجاد شده، شايد به عرفان هم سرايت كرده و در بحرانى كه پيش آمده مجموعه دستورات و تصميمات خاصّى را بايد اتّخاذ كرد. مشايخ بشرند و ممكن است هزار اشتباه هم بكنند. در آن قبيل اشتباه‏ها نه فقرا درگير مى‏شوند و نه از آنها الگو مى‏گيرند. دريچه ورود به درويشى و عرفان، بيعت است و از آنجا كه خداوند به پيغمبر(ص) فرموده است كه: اَلَّذينَ يُبايِعُونَكَ اِنَّما يُبايِعُونَ اللّه‏،(3) كسانى كه با تو بيعت مى‏كنند با خدا بيعت مى‏كنند، پس به پيغمبر اجازه داده است كه از جانب خدا و براى خدا بيعت بگيرد و پيغمبر به امام اجازه داد كه از جانب پيغمبر براى خدا بيعت بگيرد. بنابراين از همان زمان پيغمبر و ائمّه هركسى حق نداشت كه بيعت بگيرد بلكه به كسانى كه اجازه مى‏دادند، حق داشتند بيعت بگيرند، لذا در تصوّف و عرفان اجازه مشايخِ مأذون از قطب فقط براى اخذ بيعت است مگر آنكه چيزى بر آن اضافه شود. و همان‏طور كه در اعلاميه اخير گفته‏ام مشايخ نمى‏توانند دستورالعمل كلّى بدهند. دستورالعمل كلّى را فقط قطب مى‏تواند بدهد. مشايخ فقط براى يك محيط خاصّ و در زمان خاصّى اين اختيار و نمايندگى را دارند و به‏طور مطلق هم نيست كه مشايخ در همه موارد بتوانند اظهارنظر بكنند. يك مقدار از احتراماتى هم كه ما مى‏كنيم، از باب آداب و رسوم است. مثلاً وقتى كه من وارد مى‏شوم، فقرا تمام قدبلند مى‏شوند. اين آداب و رسوم است. چنان‏كه من به خانم‏ها و آقايانى از فقرا كه نمى‏توانند بلند شوند، گفته‏ام كه بنشينند. اينكه پيش آقايان مُجازين بنشينند و مصافحه بكنند، اين نيز جزء آداب و رسوم است و همان‏طور كه قبلاً  گفته‏ام حداكثر تواضعش اين است كه مثلاً مرحوم حاج آقاى نورنژاد نشسته با كسى مصافحه نمى‏كردند، با وجود اينكه از1312 شمسى اجازه نماز داشتند و چندى بعد در 1328 شمسى اجازه مكرّرى به ايشان داده شد ولى تواضع مى‏كردند و براى مصافحه بلند مى‏شدند. اينها بستگى به حالت تواضع فرد دارد.

مشايخ در مورد شكّ، ايراد و ابهامى كه احتمالاً فقرا در مسائل فقرى دارند مى‏توانند توضيح بدهند و در مورد ذكر هم فقط مى‏توانند توضيح دهند و هرگاه فقرا در اين‏گونه موارد به شيخى مراجعه كنند معظمٌ‏له اگر اجازه و حقّ دخالت در آن مورد را داشته باشند ــ به بعضى مشايخ چنين اجازه‏اى داده مى‏شود كه غالبا اختصاصى است ــ پاسخ مناسب داده و دخالت مى‏كنند و الاّ رجوع به قطب مى‏دهند. به‏هر حال دستورالعمل مشايخ نمى‏تواند عمومى باشد زيرا الآن روش و رفتار فقرا در بعضى امور در گيلان و مازندران بايد غير از روش فقرا در كردستان باشد. در هر جايى بنا به وضع خودش است و فقط قطب دستور كلّى مى‏تواند بدهد.

9 ـ در تاريخ اخير تصوّف يكى از مشايخ، مرحوم آقاى حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى بودند كه حتّى لقب شاهى هم گرفته و ملقّب به رحمت‏عليشاه بودند، آيا ايشان نسبت به بقيّه مشايخ اجازه بيشترى داشتند و اگر داشتند علّت آن چه بوده است؟

بله، ايشان اجازه بيشترى داشتند و به همين دليل لقب شاه گرفتند. ايشان داراى شخصيّتى بود كه حتّى مثل حاج شيخ عباسعلى مى‏توانستند ادّعا هم بكنند، كه فسادى هم ممكن بود به بار آورند ولى ادّعا نكردند. ايشان بعد از مدّتى كه خودشان در حال شك بودند، شكّشان را رفع كردند و به حالت صحيح اوّليّه برگشتند. لذا اين مزيّتى است مربوط به خودشان كه به ما ربطى ندارد. خودشان اين قدرت تصرّف در ديگران را بيشتر پيدا كردند و به اين جهت اجازه‏اى خاص داشتند. يا خود آقاى صالح‏عليشاه كه هرگز لقب صالح‏على نداشتند بلكه از اوّل لقبشان صالح‏عليشاه بود و از همان ابتدا شيخ المشايخ بودند. و به همين دليل وقتى به عتبات رفتند به آقاى فرهنگ اجازه نماز دادند. اين يك مقدار بستگى به حالات و مقامات معنوى خودشان دارد ولى فقرا نبايد اين توقّع را داشته باشند كه مشايخ دستور كلّى بدهند.

10 ـ و اگر موردى مثل مرحوم آقاى حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى بود آيا بزرگ وقت خودشان تعيين مى‏كنند كه ايشان اجازات ديگر و بيشترى دارند؟

بله.

11 ـ با توجّه به اينكه در سال‏هاى اخير بيمارى‏هاى روانى تا حدّ زيادى رايج شده است، به‏طورى كه آمار خودكشى در جامعه بالا رفته، حتّى در بين دانشجويان هم خودكشى بيشتر شده است و همان‏طور كه يك بار هم جناب‏عالى فرموديد بيمارى افسردگى به‏عنوان بيمارى قرن شناخته شده و رو به افزايش است، سؤالى كه پيش مى‏آيد اين است كه در سلوك و عرفان سخن از دو اصطلاح قبض و بسط مى‏شود، و گاهى اوقات ابهام ايجاد مى‏شود كه آيا منظور از حال قبض در عرفان همان افسردگى روانى است؟ سؤال بعدى اينكه آيا افسردگى ظاهرى و روانى مى‏تواند در ايجاد حالت قبض عرفانى و بالعكس گشايش و بشّاشيت ظاهرى و روانى مى‏تواند در حالت بسط عرفانى دخالتى داشته باشد يا اصلاً اينها دو مقوله كاملاً متفاوتى هستند؟

روان‏شناسى قديم كه به آن علم‏النّفْس مى‏گفتند، زياد مزاحم عرفان نبود. امّا روان‏شناسى جديد، هم كمك كار عرفان است و هم گاهى اوقات مزاحم عرفان است. روان‏شناسى و روان‏كاوى جديد براى توضيح و توجيه حالات عرفانى مى‏تواند خيلى مفيد باشد، ولى دخالتش در مسائل عرفانى غلط است. افسردگى بنابر آنچه كه روان‏شناسان به آن دِپرسيون (depression) مى‏گويند مربوط به يك حالت روانى و نوعى بيمارى روانى است ولى قبضى كه ما مى‏گوييم حالتى است كه در مسير سلوك براى سالك ايجاد مى‏شود كه اگر توجّه به يك مجموعه مسائل نمايد اين حالت رفع مى‏شود به اين معنى كه اگر كسى به مبدأيى اعتقاد داشته باشد و در مسير حركت به سوى آن مبداء دچار ناراحتى بشود در آن‏صورت از همان مبداء به او كمك مى‏رسد. به‏عنوان مثال اگر كسى كه حالت قبض برايش پيش مى‏آيد به اين موضوع بپردازد كه چون خطاى افراد از جانب خداوند مقدّر مى‏شود، پس چرا خداوند اين همه افراد گناهكار را آفريده و آنگاه آنها را به جهنم مى‏برد، ولى در همين مسير اگر توجّه به آن مبدأ داشته باشد به‏تدريج اين فكر براى او پيدا مى‏شود كه خداوند بخشنده است و از گناهان درمى‏گذرد، لذا اين توجّه، آن فكر را مى‏شويد و تميز مى‏كند، آن فكر را از بين نمى‏برد، بلكه آن را تميز مى‏كند و آن‏وقت او به زندگى عادى برمى‏گردد. امّا در بيمارى افسردگى زندگى معاش شخص موجباتى را فراهم مى‏كند كه اصلاً اعتقاد به مبدأيى كه آفرينش همه‏چيز از اوست، پيدا نمى‏كند. او براى حل مشكلات و مسائلش هرچه جستجو مى‏كند تا درمان يا راه‏حلّى پيدا كند، پيدا نمى‏كند. اين موضوع باعث مى‏شود كه به خودكشى روى آورد. ولى اگر همين حالات و مسائل براى عارف، صوفى، سالك، پيش بيايد، ساير افكارى كه دارد به كمكش مى‏آيد. به اين ترتيب، آثار مشتركى در قبض عرفانى و افسردگى روانى هست ولى درمانش متفاوت است.

12 ـ آيا كمك فقرا براى رفع حال قبض برادر ايمانيشان مؤثّر است؟

بله. همين يادآورى و تذكّر كه قرآن مى‏فرمايد: اِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنينَ(4) مفيد است به اين معنى كه وقتى مؤمنى به برادر ايمانيش نكاتى را يادآورى مى‏كند او را كمك كرده است زيرا در اين‏صورت آن افكار صحيح مى‏آيد و كم‏كم آن فكر قبلى را شستشو مى‏دهد.

13 ـ سؤالى كه اينجا باقى مى‏ماند اين است كه همان‏طور كه فرموديد، توجّه به ذكر در حالت بسط ميسّر است امّا الآن به‏خصوص در شرايط كنونى و وضع زندگى اجتماعى، در خود نماز به زحمت مى‏شود حالت تذكّر و حضور قلب پيدا كرد، حال چگونه مى‏شود در زندگى اجتماعى فعلى، با اين همه گرفتارى‏ها و تكثّر كارها و تكثّر فكر و تفرقه خاطر، به‏ياد خدا بود؟

اوّل بايد بپرسيم مقصود از خدا و ياد خدا چيست؟ خداوند در قرآن مى‏فرمايد: نَفَخْتُ فيهِ مِنْ روحى(5)، پس اين نفخه الهى كه در وجود ماست، از همان خداست. چنان‏كه مولوى مى‏گويد:

آنان‏كه طلب‏كار خداييد، خود آييد

 بيرون ز شما نيست شماييد، شماييد

كه البتّه برخى به مفهوم مصراع اوّل توجّه ندارند و به غلط “خود آييد” را “خداييد” مى‏نويسند و مى‏خوانند.

به طالب در موقع گرفتن بيعت ايمانى دستورالعمل و ذكرى داده مى‏شود كه به هر اندازه بتواند به آن عمل كند تدريجا آن ذكر قلبى و ياد خدا جزء وجودش مى‏شود مثل اينكه فرض كنيد اگر كسى تشنه باشد نياز ندارد كه شما به او ياد بدهيد كه چگونه آب بخورد، او به‏محض اينكه آب را ببيند مى‏خورد يعنى اگر آن حالت تشنگى در وجودش پيدا شود ديگر همه‏چيز برايش آب مى‏شود:

آب كم جو تشنگى آور به دست

 تا بجوشد آب از بالا و پست(6)

بنابراين اگر سالك به انجام آن دستور ادامه دهد كم‏كم به يك احساس و دركى مى‏رسد كه خودش وجودى ندارد جز وجود خداوند يعنى متوجّه مى‏شود كه از خود چيزى ندارد و اين حالت همان توجّه و به ياد خدابودن است. ولو به‏صورت  ظاهر و به اصطلاح اللّه‏ اللّه‏ نگويد. چنان‏كه از يكى از ائمّه(ع) مروى است كه مى‏فرمايد: من نماز مستحبّى بسيار مى‏خواندم. پدرم به من فرمودند اين‏قدر به نماز نپرداز البتّه نه اينكه حضرت فرمودند نماز نخواند بلكه مقصودشان اين بود كه فقط به‏صورت ظاهر عبادت نپردازد بلكه به معنا و حقيقت آن هم توجّه داشته باشد. و يا در اصول كافى از حضرت صادق روايت شده كه مى‏فرمايند: پدرم راه مى‏رفت ذكر مى‏گفت، سخن مى‏گفت، ذكر مى‏گفت، غذا مى‏خورد ذكر مى‏گفت. حال نكته اينجاست كه انسان هنگام جويدن لقمه كه نمى‏تواند ذكر بگويد پس گويى منظور آن است كه وجود حضرت درواقع ذكر بود. مؤمن هم تا به آن مراتب عاليه نرسيده است، به هر اندازه كه مى‏تواند نبايد ياد خدا را فراموش كند. خدا در مورد فراموشى در قرآن فرموده وَ اِمّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ(7) (اگر شيطان تو را از ذكر و ياد خدا غافل كرد، تو هم تا متوجّه شدى استغفار كن و ذكرت را بگو) يعنى در هر صورت به همان اندازه كه مى‏توانى بايد مشغولِ ذكرت باشى. البتّه اينكه مى‏گويند هميشه در حال ذكر باشد، آن حالت ايده‏آل است. ما آن وقت‏ها در درس جبر خط مجانب مى‏خوانديم يعنى يك خط كجى را در كنار يك خط راستى مى‏كشيديم و آن خط كج را ادامه مى‏داديم كه به آن خط راست نزديك و نزديك‏تر مى‏شد ولى به آن نمى‏رسيد. حالا ما هم حركت به‏سوى آن خط مجانب را ادامه داده و رو به سوى او مى‏رويم، ولى كاملاً به او نمى‏رسيم.

 

پا نوشتها:

 

***اين گفتگو در پانزدهم ارديبهشت ماه 1388 شمسى انجام شده است.

1. سوره انعام، آيه 164.

2. سوره انفال، آيه 25.

 

3. سوره فتح، آيه 10.

4. سوره ذاريات، آيه 55.

5.  سوره حجر، آيه 29.

6. مثنوى معنوى، تصحيح توفيق سبحانى، دفتر سوم، بيت 3213

7. سوره انعام، آيه 68.

مصاحبه اختصاصی سایت مجذوبان نور باحضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده(مجذوب علیشاه)