Search
Close this search box.

زنان عابد

Image

حکايت: «[حسن بصري] دو هفته يک بار مجلس گفتي. هر بار که بر منبر شدي و رابعه [عَدَويه] حاضر نبودي، فرود آمدي. يک بار گفتند: «چندين بزرگان و محتشمان حاضرند، اگر پيرزني حاضر نباشد چه شود؟» گفت: «شربتي که ما از براي [حوصله] پيلان ساخته باشيم، در سينه موران نتوان ريخت!» و هرگاه که مجلس گرم شدي و آتش در دل‌ها فتادي و آب از چشم‌ها روانه شدي، روي به رابعه کردي و گفتي: … اين همه گرمي از يک آه جگر و دل تست».[6] 

روايت: «فاطمه نيسابوريه، ـ‌قدس سرّها‌ـ از قدماي نساي خراسان بود و از کبار عارفات. ابويزيد بسطامي بر وي ثنا گفته است. و ذوالنّون مصري از وي سؤالها کرده. در مکّه مجاور بوده و گاهي به بيت‌المقدس مي­رفت و باز به مکه مراجعت مي­کرد…».

ابويزيد گفته است که: «در عمر خود يک مرد و يک زن ديدم. آن زن فاطمه نيسابوريه بود. از هيچ مقام وي را خبر نکردم که آن خبر وي را عيان بود».

يکي از مشايخ ذوالنون را پرسيد که: «که را بزرگتر ديدي از اين طايفه؟» گفت: «زنيبود در مکه که وي را فاطمه نيسابوريه مي­گفتند، در فهم معاني قرآن سخنان مي­گفت که مرا عجب مي­آمد».[3]

حکايت: «رابعه بصريه، کنيزکي پير بود، در بازار بصره مي­گردانيدند و کسي رغبت بهخريد او نمي­کرد. بعضي [يکي] از تجّار ترحم کرد بر او و به صد درم او را بخريد و آزاد کرد. رابعه طريق سلوک اختيار کرد و روي به عبادت نهاد. يک سال مقام بر او نگشته بود که زهاد و عباد و قراء و علماي بصره روي به زيارت او نهادند از رفعت و منزلت که يافته بود از درگاه حق عزّوجلّ».[4]

روايت: «أُمّ علي، زوجه احمد بن خضرويه؛ از اولاد اکابر بود و مال بسيار داشت. همه را بر فقرا نفقه کرد و با احمد در آنچه بود موافقت نمود؛ بايزيد را و ابوحفص را ديده بود و از بايزيد سؤالات کرده بود».

ابوحفص گفته است که: «هميشه حديث زنان را مکروه مي­داشتم تا آن وقت که ام­علي، زوجهاحمد خضرويه را ديدم. پس دانستم که حق _سبحانه_ معرفت و شناخت خود را آنجا که مي­خواهد مي­نهد».

بايزيد _قدس سره_ گفته است: «هر که عبادت ورزد بايد که به همتي ورزد چون همتامّ­علي، زوجه احمد خضرويه، يا با حالي همچون حال او».[5]

 حکايت: «[حسن بصري] دو هفته يک بار مجلس گفتي. هر بار که بر منبر شدي و رابعه [عَدَويه] حاضر نبودي، فرود آمدي. يک بار گفتند: «چندين بزرگان و محتشمان حاضرند، اگر پيرزني حاضر نباشد چه شود؟» گفت: «شربتي که ما از براي [حوصله] پيلان ساخته باشيم، در سينه موران نتوان ريخت!» و هرگاه که مجلس گرم شدي و آتش در دل‌ها فتادي و آب از چشم‌ها روانه شدي، روي به رابعه کردي و گفتي: … اين همه گرمي از يک آه جگر و دل تست».[6]

حکايت: «در بني­اسرائيل مردي بود منافق و زني داشت موحّد، و شب و روز در نماز وطاعت بودي. روزي اين ملعون پيش ياران خود بناليد از اين زن. گفت: «همه روز روزه دارد و همه شب نماز کند و هرگز نياسايد، پيوسته مي­گويد يا واحد».

يارانش گفتند: «خواهي که از رنج او برهي؟ به خانه رو و تنور بزرگ را نيکو تباب وآتش بسيار بکن تا سرخ شود، آنگه ما را بخوان تا آنچه بايد بکنيم».

مرد برفت و تنور را سه شبانه‌روز آتش کرد تا چون آتش سرخ شد. پس کس فرستاد و ايشان را بخواند، بيامدند و اين زن را بگفتند: «پيوسته تو مي­گويي «يا واحد» اگر دوستي تو با «واحد» حقيقت است، بحق دوستي او که بر آتش فرو شوي».

زن گفت: «شايد» پس جامه گِرد کرد و گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم يا دليل المُتَحَيِّرين و يا غياثَ الْمستَغيثين». اين بگفت و در تنور فروشد. ايشان سبک درتنور سخت کردند و گِل بزدند. منافقان شوهر منافق او را گفتند: «اينک از بلاي او خلاصي يافتي».

بعد از سه روز آمدند و سر تنور باز کردند تا حال ببينند که به چه شد، چون آمدند وسر تنور بگشادند، زن را ديدند در ميان تنور ايستاده و نماز مي­کند به سلامت و هيچ اَلَم به او نرسد به فضل و کرم ـ‌جل جلاله‌ـ‌ همه متحير بماندند و همه از منافقي توبه کردند و نجات يافتند».[7]

زنان حکيم

حکايت: «ذوالنّون گويد که: «مرا کنيزکي صفت کردند[8] متعبده، از حال وي خبر پرسيدم. گفتند: در ديري خراب است. به ان دير آمدم. کنيزکي ديدم ضعيف جسم که بي­خوابي شب دروي اثر کرده بود. بر وي سلام کردم، جواب داد. وي را گفتم: … ترا حکيمه مي­بينم، مرا بيرون آر از اين تنگي، و راه راست بر من بگشاي! گفت: اي جوانمرد! تقوي زاد خود ساز، و زهد طريق خود، و ورع بارگير خود، و سلوک کن در طريق خائفان تا برسي به دري که نه حجاب بيني آنجا و نه بُوّاب.[9]

گفتار نغز: رابعه گفته است: «هر چه از اعمال من ظاهر شود آن را به هيچ نشمارم».

و در حکايت گويند که رابعه را گفتند: «به چه چيز اميد بيشتري داري؟»

گفت: «بيشتر اميد من به نااميدي من است از همه عمل خويش».[10]

حکايت: «[حسن بصري] يک روز رابعه را ديد بر لب آب فرات. حسن سجاده بر روي آب انداخت و گفت: «اي رابعه! بيا تا اينجا دو رکعت نماز کنيم.» رابعه گفت: «اي استاد! در بازار دنيا آخرتيان را عرضه دهي؟ چنان بايد که انباء جنس از آن عاجز باشند».

پس رابعه سجاده در هوا انداخت و گفت: «اي حسن اينجا آي، تا از چشم خلق پوشيدهباشي».

پس ديگر خواست تا دل حسن را باز دست آورد. گفت: «اي استاد! آنچه تو کردي، ماهييبکند. و آنچه من مي­کنم، مگسي بکند. کار از اين هر دو بيرون است.»[11]

حکايت: «نقل است که دو شيخ به زيارت او [= رابعه] آمدند. و گرسنه بودند و با خودگفتند: «هر طعام که آرد به کار بريم که حلال باشد».

رابعه دو گرد داشت. پيش ايشان نهاد. ناگاه سائلي آواز داد. رابعه آن نان از پيشايشان برداشت و به سائل داد. ايشان را عجب آمد. در حال کنيزکي مي­آمد و دسته­اي نان گرم آورد و گفت که: «بانوي من فرستاده است.» رابعه بشمرد. هيجده عدد بود. گفت: «بازبر، که غلط کرده­اي.» گفت: «غلط نيست». گفت: «غلط­ کرده­اي. بازبر» و باز برد و با خاتون حکايت کرد. آن زن دو نان ديگر مزيد کرد و بازفرستاد. رابعه بشمرد. بيستبود. بگرفت و پيش ايشان نهاد و مي­خوردند و تعجب مي­کردند. پس او را گفتند: «اين چه سرّي بود؟» گفت: «چون شما آمديد دانستم که گرسنه­ايد. گفتم: دو نان در پيش دو بزرگ چون نهم؟ چون سائل بيامد، به وي دادم و مناجات کردم و گفتم: الهي! تو فرمودي که يک را ده عوض مي­دهم _و در اين يقين بودم_ اکنون به رضاي تو دو نان دادم تا يكي را دهعوض باز دهي. چون اين هيجده آورد، دانستم كه از تصرفي خالي نيست يا به من نفرستاده است. بازفرستادم تا بيست تمام کرد [و بياورد]».[12]

حکايت: «نقل است که وقتي رابعه، حسن [بصري] را سه چيز فرستاد: پاره­يي موم و سوزنيو مويي. و گفت: چون موم عالم را منوّر مي­دار و خود مي­سوز، و چون سوزن برهنه باش و پيوسته کار مي­کن، چون اين هر دو خصلت بجاي آوردي چون موي باش تا کارت باطل نشود».[13]

روايت: «رابعه گفته است که: «هر چيزي را ثمره­اي است و ثمره معرفت روي به خداي _تعالي _ آوردن است» … .

سفيان از وي پرسيد که: «بهترين چيزي که بنده به آن به خداي _تعالي_ تقرّب جويد کدام است؟» گفت: «آنکه بداند که بنده از دنيا و آخرت غير وي را دوست نمي­دارد.»[14]

روايت: «اُم­علي گفته است که: «خداي تعالي خلق را به خود خواند به انواع لطف ونيکويي، اجابت نکردند. پس بر ايشان ريخت بلاهاي گوناگون تا ايشان را به بلا به سوي خود بازگرداند؛ زيرا که ايشان را دوست مي­دارد».

و هم وي گفته است: «فوت حاجت آسان­تر است از خواري کشيدن از براي آن». زني از اهلبلخ به وي آمد که: «آمده­ام که به خداي _تعالي_ تقرّب جويم به وسيله خدمت تو». مر او را گفت: «چرا به واسطه خدمت خداي _تعالي_ به من تقرّب نمي­جويي؟»[15]

زنان اسوه توکّل

حکايت: «مَردي را پرسيدند: که «هيچ کس ترا خاموش کرده است».

گفت: «بلي عيالم مرا خاموش کرده است. او را گفتم به حج خواهم رفت، نفقه چند خواهيتا بنهم؟»

گفت: «چندان که زندگاني من است بنهي».

گفتم: «زندگاني تو به من نيست

گفت: «روزي هم به تو نيست

چون برفتم زنان او را پرسيدند که حاتم ترا چه بنهاد؟ گفت:«من حاتم را روزي‌خوارهدانم نه روزي‌دهنده، و روزي ده من و او خداي عزّوجلّ است».[16]

حکايت: «اُمّ حَسّان، از زهّاد اهل کوفه بوده است. سفيان ثوري به زيارت وي مي­رفته،و بعضي گفته­اند که وي را به زني بخواست.

سُفيان گفته است که: وقتي بر وي درآمدم، در خانه وي غير از يک پاره حصير کهنه هيچ نديدم. گفتم: اگر رُقعه­اي[17] به پسران عمّ تو نوشته شود، رعايت حال تو مي­کنند. وي گفت: اي سفيان! در چشم و دل من بيش از اين بزرگتر بودي از اينکه اکنون شدي. من هرگز دنيا را سؤال نمي­کنم از کسي که مالک آن است و قادر است بر آن و متصرّف است، چون سؤال کنم از کسي که قادر نيست بر آن؟ اي سفيان! والله که من دوست نمي­دارم کهبر من وقتي گذرد که در آن وقت از خداي ـ تعالي ـ به غير وي مشغول باشم. سفيان از آن سخن بگريست».[18]

زنانِ اُسوه عفاف

حکايت: «بشنو بشنو، وقتي زني بود صالحه، با مردي فاسق مي­گفت: عقل ميان مردان وزنان چگونه قسمت شده است؟ مرد گفت: عقل را ده جزو کرده­اند، نُه از آن به مردان داده­اند و يکي به زنان. گفت: شهوت چگونه قسمت شده است؟ گفت: شهوت نيز ده جزو کرده­اند، اما نُه از آن به زنان داده­اند و يکي به مردان. آن زن گفت: اي فاسق يک جزو عقل ما بر نُه جزو شهوت ما غالب مي­آيد و نُه جزو عقل شما بر يک جزو شهوت غالب نمي­تواند آمد».[19]

حکايت: «مردي فاسق خواست که با زني پارسا مکابره کند، به حرام. گفت: «اي زن برو وهمه درها سراي اندر بند و استوار کن». زن برفت و باز آمد. گفت: «همه درها در بستم و استوار کردم مگر يک در.» گفت: «آن يک در کدام است؟» زن گفت: «آنکه ميان ما و خَلق بود استوار کردم، اما آن در که ميان من و تو و خداوند است، آن را چاره ندانستم و نتوانستم بستن، همچنان گشاده است».

مرد را از آن سخن هيبتي بدل آمد و توبه کرد و به خداي تعالي بازگشت».[20]

[1] . معجر: روسري، چادر.

[2]. ضياءالدين نخشبي، سلک السلوک، تصحيح: غلام‌علي آريا، تهران، زوار، 1382، ص 31.

[3]. نفحات الانس من حضرات القدس، ص 618.

[4]. ابوحامد محمد بن محمد غزالي، منهاج العابدين، ترجمه: عمر بن عبدالجبار سعدي ساوي، تصحيح: احمد شريعتي، تهران، اميرکبير، بي‌تا، ص 246.

[5]. نفحات الانس من حضرات القدس، ص 260.

[6]. فريدالدين محمد عطار نيشابوري، تذکرة الاوليا، بررسي، تصحيح متن، توضيحات و فهارس: دکتر محمد استعلامي، تهران، انتشارات زوّار1380، ص 33.

[7]. مؤلف ناشناخته، پند پيران، به تصحيح: دکتر جلال متيني، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1357، ص 116.

[8]. صفت كردن: وصف كردن.

[9]. بواب: دربان.

[10]. منهاج العابدين، ص 225.

[11]. تذکرة الاولياء، ص 78.

[12]. همان، ص 76.

[13] . همان، ص  79.

[14] . نفحات الانس من حضرات القدس، ص 614.

[15] . همان، ص 620.

[16] . ابومنصور طاهر بن خانقاهي، گزيده در اخلاق و تصوف، تصحيح: ايرج افشار، تهران، علمي و فرهنگي، 1374، ص 115.

[17]. رقعه: نامه.

[18]. نفحات الانس من حضرات القدس، ص 618.

[19]. ضياء الدين نخشبي، سلک السلوک، ص 31.

[20]. ابوحامد محمد غزالي، نصيحة الملوک، تصحيح جلال الدين همايي، تهران، نشر هما، 1367، ص  276.

منبع : http://www.hawzah.net/Hawzah/Magazines/MagArt.aspx?MagazineNumberID=6365&id=71365