در عنوان «شاه ولي الله» واژه «شاه» همان لغت چيني «شيح» در «شيح ـ فو» به معناي ارباب [استاد] است نه سلطان و پادشاه. بنابراين شاه (صاحب) و صوفي هر دو از يک منشأ چيني به معناي استاد آيين جاودانگي که تصوف هم همان است سرچشمه مي گيرند. واژه «درويش» نيز از لغــت سچواني «دائوـ إره ـ يين ـ شي»10 به معناي عالم گوشه نشين تائوئيزم يا الهي گرفته شده است.
در زمينه ريشه اصطلاحات صوفيه از جمله پير مغان در زبان چيني تحقيقات اندکي وجود دارد. نويسنده مقاله در مقالات و تحقيقات متعدد ديگر خود نيز بسياري از کلمات و اصطلاحات مهم در عالم اسلام را که احتمالا داراي منشأ چيني بوده اند مورد بررسي قرار داده است. در اين مقاله نويسنده برخي اصطلاحات صوفيه را که داراي ريشه چيني هستند و يا به نحوي با کلمات چيني مشابه خود در ارتباط هستند مورد تحليل قرار مي دهد و حتي در برخي موارد از کاربرد اين اصطلاحات در لهجه هاي مختلف زبان چيني نيز صحبت به ميان مي آورد. از جمله اشاره دارد که برخي لغات صوفيه از قبيل صوفي و شيح ـ فو، ملنگ و مانگ ـ لانگ، مع و مانگ، ترسا بچه و تائوـإره ـ تسو، مغبچه و مانگ ـ إره، واژه مشترک هو و غيره با معادلهاي چيني خود به نحوي با يکديگر مرتبط هستند. نويسنده در مطالعات خود برخي اصطلاحات مشابه را در مذهب هندويي و تصوف شبه قاره اي نيز مورد توجه قرار مي دهد. يکي از نکات جالب توجه که نويسنده به آن اشاره مي نمايد واقعه ارسال پيام چنگيز خان به خوارزمشاه است که به دليل خطايي که در ترجمه يک عبارت چيني رخ مي دهد خشم خوارزمشاه برانگيخته مي شود. تحليل نويسنده از اين واقعه در نوع خود بکر است و تاکنون در هيچ يک از کتب فارسي که درباره اين واقعه نوشته شده به آن اشاره نشده است.
***
ريشه واژه صوفي ، درويش و قلندر
کيمياگري در چين هم داراي جنبه ظاهري است که به همان کيمياگري معروف است، هم داراي جنبه باطني است که همان تصوف مي باشد. هدف کيمياگري در هر يک از اين دو، جاودانگي و بقا است. در واقع کيمياگري با ساختن فرآورده هاي طلا به عنوان اکسير جواني که عمر دراز و نهايتاً جواني هميشگي را نويد مي داد آغاز شد. زبردستان هنرمند با نويد دادن به اکسير حيات و سرانجام با تبديل خود به شخصيتهايي که خودشان اکسير حيات بخش هستند نقش مهمي را ايفا نمودند. از اين رو آنها تبديل به کساني شدند که جاودانگي و حيات ابدي مي بخشند. بر اين اساس، اين موضوع تکريم و احترامي را که مريدان اساتيدِ آيين مزبور براي آنان قايلند توجيه مي کند. اما درجات مختلفي از اين گونه افراد زبردست وجود داشت و بالاترين درجه آن را «شيح فو»1 مي ناميدند که واژه عربي «صوفي» از آن اقتباس شده است.2 «شيح» در اصل به «فرمانده نظامي» اطلاق مي شود و براي دلالت بر «ارباب» [استاد]3 به اين معنا انتقال يافته است مانند «زنداني» که اکنون به معناي «برده» است و طبعاً بايد از ارباب [استاد] به عنوان فرمانده نظامي اطاعت کند و به او احترام بگذارد. «فو» به معناي «پدر» است که در نظام خانوادگي باستاني مقام مقتدر مطلق محسوب مي شد. از اين رو شيح ـ فو به معناي ارباب ـ پدر، يک مستبد خيرخواه است که از لحاظ ريشه شناسي قدرتمند تر از گورو [به معناي پيشوا و امام و استاد] در سانسکريت است ولي مي توان آن را حقيقتاً به همان معني دانست. شيح ـ فو را در لهجه نينگپو4 سز ـ فو5 مي گويند و معرّب آن مي شود سا ـ فو6 که با تبادل واکه ها به سو ـ فا7 تغيير مي يابد. اين اصطلاح در زبان عربي پيش از اسلام وجود داشت اگر چه معمولاً آن را ناديده مي گرفتند. اگر پسوند عربي «ي» را به معناي «مال من» به آن بيافزاييم نتيجه مي شود «سو ـ فاي» به معني اربابم [استادم] و پدرم و مخفف آن مي شود «صوفي» به معناي «گوروي من»8 [استاد و پيشواي من].
«شيح» در لغت شيح ـ فو به معناي ارباب [استاد] است. اين واژه از ناحيه سچوان9 وارد شده و فارسي آن به صورت «شاه» درآمده است و اين با واژه «شاه» در فارسي به معناي سلطان تفاوت دارد. در زبان هندي واژه «صاحب» که براي احترام به کار مي رود به شکل پسوند به «شاه» به معني ارباب [استاد] اضافه مي شود و بر اين اساس لغت «شاه صاحب» براي خطاب به صوفيان استفاده مي گردد. از لحاظ ريشه شناسي در اينجا تکرار صورت گرفته و هر يک از اين دو واژه به معناي «ارباب» به کار رفته است. در عنوان «شاه ولي الله» واژه «شاه» همان لغت چيني «شيح» در «شيح ـ فو» به معناي ارباب [استاد] است نه سلطان و پادشاه. بنابراين شاه (صاحب) و صوفي هر دو از يک منشأ چيني به معناي استاد آيين جاودانگي که تصوف هم همان است سرچشمه مي گيرند. واژه «درويش» نيز از لغــت سچواني «دائوـ إره ـ يين ـ شي»10 به معناي عالم گوشه نشين تائوئيزم يا الهي گرفته شده است. در اينجا واژه «شي» يعني «معلم»، در حالي که در «شيح ـ فو» شيح به معناي ارباب [استاد] است. سپس «دائوـ إره ـ يين ـ شي» به صورت واژه فارسي «درويشي» در آمد که مخفف آن «درويش» مي شود. قلندر لغت سچواني ديگري است که به فارسي درآمده و اصل آن «کون ـ لون ـ دائو ـ إره»11 است و به معناي شخصي است که در تائوئيزم خبره و ماهر و همه جا در حال سير و گشت است. «کون ـ لون» يک کوه افسانه اي ومشابه «مِرو»12 در اساطير آريايي است.
در اساطير چيني يک فرد فناناپذير که به آسمان صعود نکرده، زيرا از لحاظ معنوي به اندازه کافي جايگاه او رفيع نبوده است، در بهترين مقام نزديک به آن قرار مي گيرد که مرتفع ترين کوه روي زمين و نزديکترين مکان به آسمان است. سپس زاهدي که در جستجوي سلسله جبال کون ـ لون سير مي کند به سيّاحي تبديل مي شود که همواره در پي «کوه فناناپذيران» است. خوانندگان مي تواند براي جزئيات بيشتر به مقاله قبلي اين جانب مراجعه کنند.13 در حالي که صوفي بالاترين مقام را در مقامات معنوي دارد و پس از او نيز درويش قرار مي گيرد اما قلندر مقامي بسيار نازل تر از اين دو دارد. بايد توجه داشت که پيشوند «در» در درويش و به شکل پسوند در قلندر وجود دارد. اصل لغت چيني آن «دائو ـ إره»14 است که دائو برابر با تائوئيزم يا تصوف و إره برابر با ارباب [استاد] به معناي فرد خبره در تصوف مي باشد. بنابراين دائو ـ إره به معناي استاد تصوف و يا صرفاً استاد مي باشد.
ملنگ
لغت جديد ديگر «ملنگ»15 است که در فرهنگ بزرگ ترکي ردهاوس 16 يافت نمي شود ولي در فرهنگ فارسي حبيب الله آموزگار17 آمده است. در آنجا اين واژه به فرد مست و سر و پا برهنه همچون زاهدان و مجذوبان معني شده است. فرهنگ شکسپير18 که در سال 1849 منتشر شده است ملنگ را «درويشي مسلمان با موهايي بسيار بلند» مانند هيپيهاي امروز توصيف مي کند. پلاتس19 با تکرار تمام عبارت شکسپير اضافه مي کند که ملنگ «آدم لاقيد و بي توجه» را گويند. «نور اللغات»20 مي نويسد که «ملنگ مريد شاه مادار است.» طبق معلومات مزبور اين دو واژه از نظر ريشه شناسي به هم مربوط هستند. بنا به گفته فِن21 واژه چيني «مانگ»22 به معناي «مردم» است اما به «کولي » هم معني مي کنند. از آنجا که کولي ها صحرانشين هستند واژه «مانگ» را مي توان در معناي «سيّاح سرگردان» مانند زاهدان تارك دنياي هندويي (Sannyasi)23 بهتر فهميد. جيلز24 اين واژه را به صورت منگ [به کسر ميم]25 حرف نويسي مي کند و آن را به معني «مردم» مي آورد. جيلز عبارت ليوـ منگ26 را «کولي» معني مي کند در حالـي که فِن همين معني را براي لغت واحد مانگ مي آورد. واژه «ليو» در فرهنگ جيلز به معناي «به گردش در آوردن»27 است و بر اين اساس ليو ـ منگ نيز به معناي «مردم سرگردان» است مانند افراد تارک دنيا که همواره در حال حرکت و گردش هستند. بنابراين منگ [به کسر ميم] به معناي مردم است و به يک «ملت» اطلاق نمي شود بلکه مانند صحرا نشينان و يا بهتر مانند زهاد و تارکان دنيا به مردمي اطلاق مي گردد که داراي جايگاه اجتماعي پاييني هستند. اين موضوع علت اين امر را که فِن، واژه مانگ را با کولي ها به يک معنا مي گيرد توجيه مي نمايد. اتفاقاً اين نکته نيز قابل توجه است که فِن اين واژه را به فتح ميم و جيلز به کسر ميم حرف نويسي مي کند. واژه «لانگ»28 در جيلز اصطلاحي است براي احترام به معني «آقا». بنابراين «مانگ ـ لانگ» به معني «آقاي سيّاح» يا «آقاي زاهد» يا به زبان هندي «مجذوب صاحب» مي باشد. دو حرف نون و گاف در پايان واژه «لانگ» را مي توان تنها نون تلفظ کرد و يا کلاً آن را حذف کرد مانند واژه Monsieur در زبان فرانسه که صداي حرف نون (n) در آن تماماً حذف شده است. بنابـــرايـــن «مانگ» خوانـده مي شود «ما»29 و «مانگ ـ لانگ»30 مي شود «ما ـ لانگ» يا ملنگ (Malang). اکنون اين لغت به معناي زاهد سيّاح و صوفي مجذوبي است که همواره در سير و حرکت است. همانگونه که فرهنگ نور اللغات نشان مي دهد ملنگ مريد مادار است. واژه مادار داراي دو هجاي «ما» و «دار» است. «ما» همان مانگ يا زاهد است که در واژه ما ـ لانگ (ملنگ) هم بود. «در» مخفف کلمه چيني دائو ـ إره است. دو اصطلاح «دائوـ شي»31 و «دائوـ إره»32 در زبان چيني به هم مربوط هستند. «شي» يعني «معلم» و «دائو» بر تائوئيزم دلالت دارد و «دائو ـ شي» يعني «معلم تائوئيزم» يا «روحاني مذهب تائوئيزم» و لغت «دائوـ إره» تقريباً مترادف با آن است. در اينجا از لحاظ لغوي «إره» يعني «پسر» البته اين واژه به معناي «مريد و هواخواه»، براي احترام نيز به کار مي رود چنانکه «دائو إره» نيز از نظر لغوي به معناي «پسر تائوئيست» است که دلالت بر «استاد تائوئيست» دارد. مادار را مي توان در داخل مانگ ـ دائو ـ إره فرض کرد که نتيجه ما ـ دار مي شود. وقتي دو اصطلاح چيني مانگ ـ لانگ (زاهد مقدس) و مانگ ـ دائوـ إره (استاد تارک دنيا و زاهد) را مقايسه کنيم اين دو کلمه به ترتيب به شکل ملنگ و مادار تغيير مي يابند.
رابطه اين دو همچون دو مقام کهتر و مهتر است اولي روحاني زاهد و دومي استاد يا امام او است. بدين ترتيب عبارت نور اللغات که مي نويسد ملنگ مريد و مادار استاد است چنين توجيه مي شود. براي اينکه معناي دوگانه «إره» را که هم به معناي پسر و هم استاد است بفهميم به واژه هندي «ميان»33 رجوع مي کنيم که هم به معناي پسر و هم استاد است. هم پسر و هم صوفي را مي توان «ميان» ناميد. بطور خلاصه إره و ميان و پسر و استاد مساوي هستند. حتي در زبان انگليس هم کلمه Master (استاد) را مي توان براي خطاب به مقام کهتر و شخص کم سن و سال به کار برد مانند شخصي به نام استاد پاول (Master Paul) در برابر پدرش که او را آقاي پاول (Mister Paul) مي ناميدند. در اينجا نيز Master دلالت بر «پسر» مي کند البته پسري که قابل احترام است. کلمه Master با توجه به شرايط مي تواند بر «پسر قابل احترام» و يا آقايي که شايسته احترام است دلالت نمايد. در حال حاضر در کراچي مزاري به نام يک صوفي وجود دارد که آن را «مانگو ـ پير»34 مي نامند. «مانگو» را مي توان به دو قسمت «مانگ»35 و «گو»36 تقسيم کرد. مانگ يعني سيّاح که قبلاً درباره آن صحبت شد. اما بنا به قول فِن 37 «گو» به معناي «برادر بزرگتر» است. مريد يک پير يا راهنماي معنوي ترجيحاً استاد خود را برادر (Bhai) خطاب مي کند که در زبان هندي به معناي «برادر ارشد» است. همچنين يک کارمند داراي هر مقامي که باشد رئيس خود را برادر (Bhai) خطاب مي کند. بنابراين «برادر» (Bhai) نشانه اي از احترام و عزيز بودن رئيس يا استاد بلافصل است. واژه چيني «گو» با واژه Bhai به يک معنا است و از اين رو اصطلاحي است که در مورد رئيس نيز به کار مي رود. بنابراين واژه هاي «مانگ ـ گو» روي هم در يک کلمه به معناي «رئيس زاهد»38 مي باشد و مانند آن است که کسي بگويد «رئيس من، آن فرد زاهد».
اگر عبارت ديگري مانند Sannyasi hai را در زبان هندي به معناي «استاد زاهد» بفهميم، معناي اصطلاح مزبور برايمان روشن مي شود. «مانگ ـ گو» را مي توانيم به معناي «استاد مجذوب»39 يا «امام و پيشواي من» نيز معني کنيم. کلمه «پير» در اصطلاح «مانگو ـ پير» دلالت بر يک قدّيس يا لااقل يک حکيم40 مي کند. از نظر لغوي پير به معناي شخص کهنسال است اما بر رئيس دلالت مي کند. حتي در آلمان دستيار يک فرد رئيسش را «پيرمرد»41 مي نامد که به معناي رئيس، شخص ارشد يا کسي که سن و سالي از او گذشته و داراي تجربه است42 مي باشد. بنابراين در اصطلاح «مانگو ـ پير» دو واژه که داراي يک معني هستند در يک کلمه به کار رفته است. پير واژه اي فارسي به معناي استاد يا رئيس و مانگو واژه اي چيني به معناي رئيس زاهد است. اما محلي هست به نام «مانگو ـ پير» که بايد داراي تاريخي طولاني باشد زيرا نشانه هايي از کفريات گذشته را در خود دارد. مشخصه ويژه آن، وجود کروکوديلها و تمساح هايي در حوضهاي به هم پيوسته آن است. اين تمساحها قبلاً زياد بودند اما امروزه هم زائران و سياحت کنندگان از اين معبد به آنها غذا مي دهند. علاوه بر آن چشمه هايي از آبهاي سرد و گرم در آن وجود دارد و شهرتشان در اين است که بيماريهايي مانند جذام و غيره را مداوا مي کنند. روي هم رفته اين معبد محل مقدسي است. اين تمساحها از مقام مقدسي برخوردارند مانند مصر باستان که حتي محلي به نام «شهر کروکوديلها» (crocodilopolis) در آن وجود داشت و حيوانات در آنجا در ناز و نعمت زندگي مي کردند و آنها را با جواهر تزيين مي کردند.43 تمساح نشانه اي از حاصل خيزي بود و مذهب شرک پرستش آن را بنياد نهاده بود. بنابراين در مانگو ـ پير وجود تمساحها حاکي از بقاياي شرک قديم است. پيتر مين44 که از اين محل ديدار کرده بود تمساح بزرگي را يافت که از همه بيشتر آن را تقديس مي کردند و آن را More-Saheb به معني «آقاي طاووس»45 مي ناميدند. طاووس تمثيل خورشيد و نشانه حاصل خيزي است زيرا خورشيد قدرتي است که باعث رويش همه چيز مي شود. هم اکنون اين تمساح بزرگ به نام آقاي طاووس يک علامت شنگرف بر سرش دارد و در گذشته در دوران شرک نيز چيزي را به سرخي آغشتن به معناي وجهه الهي دادن به آن و حيات بخشيدن به آن و يا هر دو بود.
در هر حال تمساح به عنوان نشانه حاصل خيزي موجودي است که بالقوه طول عمر و جاودانگي مي بخشد. از اين لحاظ يک استاد کيش جاودانگي موظف است که از تمساح حمايت کند. بنابراين تمساح تبديل به موجودي مي شود که تحت حمايت و رفيق مريدان استاد است. اين نشان مي دهد که چگونه لغت ملنگ به معناي مريد زاهد و کسي که تحت حمايت است به تمساح يعني يک تحت الحمايه ديگر منتقل شده است. دوست اين جانب حکيم جامع صاحب اکبرآبادي46 از روي لطف به من گفته است که در منطقه کانپور هند مردم تمساح را «ملنگ» ، «مانگ»، «ماگ» و حتي تنها «ما» مي نامند.
ما زماني که از واژه «مادار» صحبت مي کرديم ديديم که چگونه لغت چيني «مانگ» مي تواند به صورت «ما» درآيد. همچنين «مانگ» مي تواند با تغييرات ديگري به صورت «ماگ» 47 که از «ماگي» گرفته شده درآيد. دوست ديگر نگارنده دکتر مِکري48 که از اهالي ميسور مي باشد نيز تاييد مي کند که در آن منطقه، ملنگ واژه مکملي براي تمساح است. بنابراين از کراچي تا ميسور تمساح را ملنگ مي نامند. پس به طور خلاصه «ملنگ» و «مانگ» و «ماگ» و «ما» مترادف هستند.
پير مغان ، مغ ، مغبچه ، انسان كامل و گورو
اکنون درباره اصطلاح «پير مغان» بحث مي کنيم. مغان در اين اصطلاح جمع «مغ» است. در فرهنگ «رد هاوس» مغ را Magian ترجمه کرده است و در توضيحات آن را مترادف «آتش پرست و زرتشتي» معني کرده است. اما دايرة المعارف جديد بريتانيکا49 اشاره دارد که اين موضوع مورد اختلاف است که آيا «مغ» ها از همان آغاز پيروان زرتشت و نخستين مبلغان او بوده اند. نخستين بار در يکي از کتيبه هاي داريوش در تاريخ 522 قبل از ميلاد ذکري از آنان به ميان آمده است و بر اين اساس آنان کاهناني بودند که به اديان متعددي عمل مي کردند. احتمالاً همين مسأله مهمترين خصوصيت مغها بود. دايره المعارف مزبور بيان مي کند که در آثار هرودوت، شکل يوناني اين واژه Magoi است و در لاتين به صورت Magus و جمع آن به شکل Magi در آمده است. کلمه اصلي آن بدون پسوندهاي يوناني و لاتيني Mag (مغ) است که مي توان رد آن را در واژه چيني «مانگ» به معناي زاهد سرگردان گرفت. کلمه اي که وارد يک زبان خارجي مي شود مي تواند به اشکال مختلفي تغيير نمايد. ما گفتيم که «مانگ» تبديل به «ما» شده است اما مي توان نون غنّه «مانگ» (Mang) را انداخت تا تبديل به «ماگ» (Mag) [مغ در فارسي] شود که جمع لاتين آن را Magi مي گويند. بنابراين Magi در لاتين همان واژه چيني «مانگ» است. اگر بدانيم که Magi يا همان مغها، «پرستندگان آزاد» بودند همانطور که «آزاد انديشان» هستند، اين افراد بايد با دين مرسوم آتش پرستي خيلي اختلاف داشته باشند و همين امر ظهور آنان را به عنوان بدعتگذار که داريوش برايشان محدوديت ايجاد مي کرد توجيه نمايد. ما مي دانيم با تک تک صوفياني که با اسلام رايج سخت در تعارض بودند بدرفتاري مي شد. اين موضوع در مورد مغها که همچون صوفيان زمان داريوش بودند نيز مي تواند صادق باشد. علاوه بر آن براي اينکه اعتقاد مغها را بفهميم سابقه زاهدان تارک دنيا (sannyasis) را در ميان هندو?ها داريم. به محض اينکه کسي زاهد و تارک دنيا(sannyasi) مي شود ديگر هندو نيست و آزاد است که هر که را دوست دارد بپرستد. بايد تصديق کنيم که مغها افراد زاهدي بودند و هر اعتقاد ديگري هم که داشته باشند در هر حال دين زرتشت از زهد و ترک دنيا پرهيز مي کند. بدين ترتيب من با اطمينان Magi را واژه اي تفسير کردم که براي اطلاق بر شخصي زاهد و سيّاح از زبان چيني وام گرفته شده است.
مغها با اين گونه صفاتي که مانند صفات زاهدان هندويي است، فراتر از اديان مدوّن مي روند. به علاوه زاهدان تارک دنيا (sannyasis) در هند معروف به اين هستند که به انواع مختلفي از جادوگري عمل مي کنند و حتي براي به دست آوردن قدرتهاي جادويي ابايي از اين ندارند که انسانها را نيز قرباني کنند. همتايان چيني آنان يعني مانگها يا مغها نيز مي توانند جادوگر باشند.50 اين موضوع ما را قادر مي سازد که مانگ را مساوي زاهد سيّاح و جادوگر تلقي نماييم. من قبلاً نشان داده ام51 که رد واژه «مغناطيس»52 در زبان عربي را مي توان در نهايت در اصطلاح چيني مانگ ـ نان ـ ثيه ـ شي53 به معناي سنگ آهن ربا54 يا سنگ آهني که رو به جنوب دارد جستجو نمود. در اينجا نيز واژه «مانگ» ديگري مانند مغ وارد زبان فارسي شده است. بنابراين «مانگ» در معناي زاهد تارک دنيا (sannyasi) تبديل به مغ شده و شکل جمع «مغان» از آن استخراج شده است. همانطور که قبلاً بحث شد واژه فارسي پير به معناي رئيس است بنابراين «پير مغان» مساوي است با رئيس زاهد. گاهي اوقات برهمنان زاهد و تارک دنيا (sannyasi) در قالب يک گروه حرکت مي کنند که در اين صورت اين گروه از سياحان يک رئيس گروه خواهد داشت. بنابراين پير مغان بر چنين امام و پيشوايي دلالت دارد. در اينجا به طور مختصر سلسله مراحل مربوط به تاريخ واژه مغان را بدين شرح بيان مي کنيم: مانگ (چيني)، ماگ (ريشه واژه Magoi در زبان يوناني) ، ماگي (جمع لاتين)، مغ (فارسي مفرد)، مغان (جمع آن)، زاهدان و مجذوبان سيّاح و سرگردان، پير مغان، گورو يا پيشواي زاهد و رئيس الزهّاد.
تصوف اسلامي مانند ساير انواع تصوف نمايانگر باطن دين است و با ظاهر آن تغاير دارد. اما به اندازه کافي مي توان اخبار و اطلاعاتي به دست آورد که شکل ديگري از تصوف را ارائه مي دهد. اما بر اساس واژگان تصوف که محمد ذوقي55 جمع آوري کرده است «مرشد کامل» را نيز (که بالاتر از انسان کامل است) پير مغان مي خوانند. بنابراين مغان گروهي از زاهدان هستند و پير مغان را رئيس الزهاد يا پيشواي زاهد و تارک دنيا (sannyasi) گويند. از آنجا که پير مغان به معناي مرشد معنوي کامل است هيچ عنواني نمي تواند جايگزين آن شود. بنابراين پير مغان نمونه اي از فردي است که در کار خود مجرّب است و شايسته احترام همگاني و سزاوار تبعيت است. بنابراين پير مغان مساوي است با شخص مجرّب قابل احترام که در کار خود استاد (Master) است و در هندي به آن «گوروـ ديو»56 گويند. اصطلاح هندويي «گورو ـ ديو» که از نظر لغوي مي توان آن را «گورو ـ خدا»57 گفت همان رئيس الائمه يا رئيس پيشوايان و گوروها58 است. ذوقي59 اصطلاح «مغبچه» را نيز [در کتاب خود] مي آورد. فرهنگ ردهاوس60 آن را «پسر مغ»61 ترجمه مي کند. اما اين ترجمه اي بسيار تحت اللفظي است. بگذاريد واژه چيني مانگ ـ إره را بررسي کنيم. تاکنون مانگ را به معناي زاهد تارک دنيا (sannyasi) و مجذوب فرض کرديم. «إره» در لفظ به معناي «پسر» است اما مانند واژه هندي «ميان» به معناي «استاد» نيز هست. بنابراين إره، پسر، استاد و ميان مترادف هستند. يادآور مي گردد «استاد» (Master) در زبان انگليسي ممکن است کلمه خطاب به شخصي پايين تر و کهتر يا يک پسر باشد و در عين حال به معناي رئيس هم باشد. «ميان» در زبان هندي همين معناي دوگانه را براي پسر و استاد دارد. «إره» در زبان چيني مساوي با کلمه انگليسي «استاد» (Master) و کلمه هندي «ميان» است. واضح است که «ميان» واژه اي است که براي خطاب به پسر است و عزت و احترام را مي رساند. همچنين واژه فارسي «بچه» از نظر لغوي به معناي فرد کم سن و سال است براي شخص کهتر و يا يک پسر بکار مي رود و اصطلاحي است که براي احترام استفاده مي شود. پس «بچه» به معناي «شخص کهتر عزيز» مي باشد. در نتيجه مغبچه بر «زاهد محبوب کهتر»62 دلالت مي کند. در زبان چيني دو کلمه با مترادفهاي يکسان وجود دارد يکي «إره» که به معناي بچه و پسر است و يکي «تسو»63 به معناي پسر و فرزند پسر. «إره» دلالت بر کسي مي کند که از لحاظ رتبه پايين تر است ولي عزيز و گرامي است مانند بچه اي که عزيز و تحت حمايت والدينش است. پس به طور خلاصه مي توان گفت که «مغ» مساوي با بچه و خليفه است. مقصود از خليفه، جانشين آينده و محبوب رئيس زهاد همچون بچه و فرزند او مي باشد. در اينجا اگر بخواهيم درستي و انصاف را در مورد اين کلمه رعايت کنيم بايد آن را در يک سلسله کلمات بدين صورت بياوريم: إره= بچه = استاد = خليفه. بايد بپذيريم که پير مغان همان اصطلاحي است که هندوها آن را «گورو ـ ديو» و «رئيس الاساتيد» مي خوانند و مغبچه خليفه عزيز و جانشين بلافصل او است. خلاصه پير مغان، رئيس زهاد و مغبچه خليفه و جانشين او و ملنگ مريدان زهد پيشه معمولي است. بر خلاف اين مطلب ذوقي درباره مغبچه به شکلي مبهم سخن مي گويد و مي نويسد که مغبچه کسي است که علم اسرار (عرفان) بر او معلوم گرديده است. فرهنگ ردهاوس تنها ترجمه مغبچه (Magian Boy) را مي آورد که ناقص است.
براي تکميل مطلب سه اصطلاحي را که ذوقي آورده است مي توانيم مورد بحث قرار دهيم. وي اين اصطلاح را چنين توصيف مي کند : «شيخ کامل يا استادي که خود کامل است ولي نمي تواند ديگران را به اين مقام برساند».64 اما ذوقي انسان کامل را شخص مخلص و مؤمن کامل تعريف مي کند و اين مرحله اي دست نيافتني است به حدي که انسان کامل مساوي با پيامبر اکرم محمد (ص) است. در اينجا صفت «کامل» معناي تام و تمام خود را آشکار مي سازد. اما «شيخ» و استاد واجد شرايط اين صفت نيستند. در کتاب ذوقي چنانکه از اصطلاحات «انسان کامل» و «شيخ کامل» معلوم مي شود ناهمخواني هايي وجود دارد. نگارنده نشان داده است65 که اصطلاح «انسان کامل» برگردان اصطلاح چيني «چِن ـ جِن»66 است که در لفظ به معناي «انسان واقعي»67 است و اين خود نيز مترادف لغت چيني «چين ـ جِن»68 است که در لفظ به معناي «انسان طلايي» است و در فارسي به آن «آدم زرين» گويند. هر دوي اينها به معناي انسان فنا ناپذير است و فناناپذيري نشان دهنده اوج وصول معنوي است. انسان کامل را در زبان يوناني Anthropos Teleios و انسان طلايي را Chrusanthropos ترجمه کرده اند.69 اصطلاح «انسان کامل» هم در تصوف هم در کيمياگري کاربرد دارد و اين در حالي است که اصطلاح «انسان طلايي» اگر چه مترادف انسان کامل است ولي به طور خاص در کيمياگري به کار مي رود. بنا به گفته ذوقي از نظر مقام و مرتبه «شيخ اکمل» که مؤمن مخلص کامل است از «شيخ کامل» بالاتر است و مي تواند ديگران را نيز به کمال برساند اما به دليل اينکه خيلي مصروف تکامل خود است اين کار را نمي کند. بالاترين مقام يک مؤمن مخلص و وفادار در اختيار «شيخ مکمّل» است يعني کسي که خود کامل است و ديگران را نيز به کمال مي رساند. اين سه اصطلاح با انسان کامل که در چيني به آن «چِن ـ جِن» و در يوناني به آن Anthropos Teleios گويند در يک طبقه هستند.
ترسا و ترسا بچه
ذوقي دو اصطلاح ديگر را نيز در کتاب خود مي آورد: يکي ترسا ديگري ترسا بچه.70 از نظر او ترسا کسي است که خود را از اين جهان رهانيده و خويشتن را به کسب صفات معنوي مشغول داشته است. ترسا به معناي مؤمن مخلص است و ترسا بچه مانند استاد کامل يا شيخ مکمل که خود کامل است و مي تواند ديگران را نيز به کمال برساند از لحاظ مقام و مرتبه بالاتر است. بنابراين ترسا بچه نسبت به ترسا ارشديت و مهتري دارد. اما اين در مورد مغبچه که جانشين و خليفه پير مغان است فرق مي کند و بر عکس است. اما ردهاوس بر خلاف ذوقي ترسا را يک عارف، کافر و يک آتش پرست توصيف مي کند و آن را مترادف مغ قرار مي دهد.71 سپس رد هاوس ترسا بچه را يک «پسر بچه مشرک» (Pagan Boy) ترجمه مي کند که با ترجمه او از مغبچه (Magian Boy) هماهنگي دارد. اگر ترجمه ردهاوس را بپذيريم ترسا بچه از نظر مقام و مرتبه پايين تر و کهتر از ترسا مي شود. بنابراين معناي اصطلاح ترسا از نظر ريشه شناسي بايد روشن شود.72 اين اصطلاح در چيني «تائو ـ إره ـ تسو» (Tao-Erh-Tzu) است و در فارسي به صورت ترسا (Ta-R-Sa) درآمده است. اما «إره ـ تسو» يک لغت رايج چيني است که در لفظ به معناي پسر بچه است ولي دلالت بر استاد مي کند. در زبان هندي إره و ميان و بچه و استاد و نيز تسو و بابا و فرزند پسر و استاد برابر هستند. يک صوفي را مي توان استاد و ميان يا بابا خطاب کرد که هر کدام از نظر لغوي به معناي پسر هستند اما دلالت بر استاد و مرشد مي کنند. پس تائو ـ إره ـ تسو مانند ترسا بر استاد مذهب تائو يا عرفان دلالت دارد. در واژه پير مغان بايد واژه «پير» را به «مغان» اضافه مي کرديم تا معناي استاد عارف بدهد اما در واژه ترسا لغت چيني إره ـ تسو داخل مي گردد تا دلالت بر استاد داشته باشد. بنابراين واژه ترسا مترادف پير مغان نيز مي گردد که هر دو به معناي رئيس هستند. هر يک از اين اساتيد و رؤسا مقام و مرتبه اي پس از خود دارند که جانشين و خليفه آنها است و همچون واژه فارسي «بچه» براي آنها عزيز است. پس واژه ترسا بچه دلالت بر خليفه و جانشين دارد که همچون بچه براي ترسا که استاد عارف است عزيز مي باشد. بنابراين ما مي توانيم پير مغان و ترسا را مساوي هم و بر اين اساس مغبچه و ترسا بچه را نيز مساوي هم قرار دهيم. من باب يادآوري عرض مي کنيم که بنا به نقل ردهاوس، مغبچه به معناي پسر مغ و ترسا بچه به معناي پسر مشرک است. در هر حال هر يک از اينها خليفه و جانشين رئيس خاص خود است.
در اينجا سخن ذوقي در اينکه براي ترسا بچه ارشديت و مهتري نسبت به ترسا قايل است با نظر فوق مغايرت دارد. اما حتي اين نظر را نيز مي توان توجيه کرد. در اصطلاح فارسي «پير مغان» لغت «پير» براي رياست افزوده شده است. در زبان چيني کلمه «تسو» بر «إره» ترجيح داده شده و انتخاب شده تا بر استادي دلالت کند و «تسو» در لغت «ترسا» (تائوـ إره ـ تسو) داخل شده است. کنفوسيوس در زبان چيني «کونگ ـ تسو»73 است که از نظر لغوي به معناي «کونگ پسر» مي باشد اما در واقع به معناي «کونگ استاد» [يا استاد کونگ] است. در زبان هندي نيز مي توانستيم آن را «کونگ ميان» [يا ميان کونگ]74 بناميم. يکي از صوفيان بزرگ خيرآباد در نزديکي لکهنو که مرگ او در زمانهاي خيلي دور هم رخ نداده است معروف به «مقبول ميان» بود.
پس از آنجا که «تسو» و «پسر بچه» و «استاد» داراي معناي مساوي هستند، ترسا ـ تسو و ترسا بچه به معناي «استاد ترسا»75 مي باشد. «ترسا ـ تسو» در فارسي به «ترسا بچه» ترجمه مي شود. من در اينجا با دو مشکل مواجه شده ام: يکي اينکه مي خواهم نشان دهم ذوقي اصطلاح ترسا بچه را بدرستي تفسير نکرده است اگر نظر او درست باشد معناي «بچه» در اينجا با معناي آن در «مغچه» نمي خواند. عقل سليم مي گويد که اين دو اصطلاح از يک سو مثل مريد و مرشد، ملنگ و مادار يا مانند خليفه (جانشين) و پير (رئيس)، مغبچه و پير مغان و از سوي ديگر مانند ترسا بچه و ترسا ارتباط نزديکي با هم دارند. اما ترسا کلمه نامشخصي است که يا به معناي رئيس است و يا به معناي خليفه او. بنابراين «پير ترسا» مشخصاً بر معناي رئيس دلالت مي کند و «ترسا تسو» هم همان «استاد ترسا» [يا ترساي استاد] يا رئيس عارف است.
هو
بسياري از مبتديان راه تصوف کلمه «الله هو» را همچون وردي معنوي بيان مي کنند و گويي هر چه بيشتر آن را تکرار مي کنند زودتر هدف آن متحقق مي گردد. ردهاوس به عنوان يک فرهنگ نامه نويس برخي معاني دستوري کلمه «هو» را چنين ترجمه مي کند: «1ـ او؛ 2ـ خدا؛ 3ـ هر فردي که او را بخوانند».76 روشن است که يک عارف تنها مي تواند خدا را صدا بزند و مخاطب خداست. پس خدا معناي ديگري از واژه «هو» است. اما اگر يک ضمير بجاي واژه خدا بگذاريم اين ضمير «او» خواهد بود که معناي سوم را در بالا مي رساند. ردهاوس اين اصطلاحات را نيز چنين ترجمه مي کند: «الله هو = اي خدا! و يا هو = اي تو! خطاب به کسي که با او صحبت مي کنيم.» پس عبارت «اي خدا!» بروشني دلالت بر اين دارد که موجودي که او را صدا مي زنند خدا است و اشاره ضمني به واژه «هو» دارد. در اين مورد جيلز واژه «هو» را به «صدا کردن و خواندن کسي به چيزي» ترجمه مي کند.77 بنابراين واژه «هو» بدون هيچ تغييري در شکل يا معنا از چيني گرفته شده است. گرانر به اختصار اين واژه را مورد بحث قرار مي دهد و آن را به معناي «نفس»78 مي گيرد که دلالت بر «روح» مي کند.79 وي همان معناي روح را در اصطلاحات صوفيه براي واژه «هو» قايل است و سخن جيلز را در مورد معناي «هو» تکرار مي کند. بسختي مي توان توجيه کرد که چطور او از معناي مد نظر در اصطلاح «الله هو» براي واژه چيني «هو» غفلت کرده است. معناي تلويحي «هو» تنها مي تواند خدا باشد و اينکه او «هو» را مساوي با «روح» قرار مي دهد در واقع دست به ترجمه آزاد آن زده است.
ميان
امروزه مي توان يک صوفي را «ميان» خطاب کرد. سابقاً «إره» و «تسو» را که مورد بحث قرار داديم براي احترام استفاده مي کردند که دو معناي دوگانه پسر و بچه و نيز رئيس يا استاد از آن مستفاد مي شد. اما جيلز «منگ» (Meng) را مهترو بزرگتر و رئيس ترجمه کرده است. اما در کنار واژه Meng [در فرهنگ جيلز] تصوير بچه اي نيز قرار داده شده است و حاکي از آن است که در اينجا «بزرگتر» به طور ضمني دلالت بر «بچه بزرگتر» دارد که بدين ترتيب به «تسو» مرتبط مي شود. بنابراين معناي Meng با «ميان» هندي يکسان مي شود. «ميان» نيز مانند کلمات «إره» و «تسو» در زبان چيني تعميم يافته است. در زبان هندي Bhai و ميان به يک آقاي محترم اشاره دارند. حسين بهاي (باندوک والا)80 و نيز پروفسور ميان محمد شريف81 از دوستان مرحوم من بودند، در اينجا «بهاي» و «ميان» جداي از معاني ديگري که دارند کلمات احترام مي باشند. قبلاً گفتيم که چطور «بهاي» مي تواند به معناي رئيس باشد اکنون «ميان» نيز واژه ديگري در اين راستا است. معناي «ميان» در حالت ايدآل مساوي با Meng است. اکنون لازم است نشان دهيم که سابقاً Meng در بعضي لهجه هاي چيني «ميان» تلفظ مي شد. کارلگرن واژه هاي متعددي را بر مي شمارد که هم اکنون «مين» تلفظ مي شوند ولي سابقاً مانند «ميان» تلفظ مي شدند.82 ولي Meng که به معناي رئيس است Mang تلفظ مي شد. در اينجا سه نظر را پيش رو داريم. ريشه کلمه «ميان» در زبان هندي مشخص نيست اما معناي آن با کلمه چيني Meng يکسان است. کلماتي که صداي «ميان» دارند متعلق به زبان چيني دوره ماقبل تانگ83 هستند که اکنون ديگر مهجور شده اند. احتمالاً در بعضي لهجه هاي اين دوره، Meng به صورت «ميان» تلفظ مي شد. اگر رد واژه چيني Hsien به معناي فناناپذير را بگيريم متوجه مي شويم که کالگرن و جيلز هيچکدام در اينجا مفيد فايده نيستند. مع ذلک کشيش ادکينس84 حرف نويسي از Hsien ارائه مي کند که آن را تبديل به Jin مي سازد که بعداً تبديل به واژه عربي «جن» شد. همچنين فکر مي کنم Meng مساوي با «ميان» است اگر چه در حال حاضر هيچ مرجع و مأخذي براي اثبات اين نظر وجود ندارد. کساني که روي معناي کلمات تأکيد مي ورزند گرايش به اين سمت دارند که Meng و ميان را مساوي هم بدانند. اين امر توجيه کننده اين است که «ميان» تبديل به اصطلاحي عمومي به معناي يک آقاي محترم و سزاوار خطاب آن به صوفيان شده است.
خلاصــه
1ـ ملنگ: اصطلاح چيني آن Mang-Lang است به معناي شخص محترم زاهد و تارک دنيا . اين واژه در زبان فارسي تبديل به «ملنگ» به معناي شخص مجذوب سيّاح شده است.
2ـ مادار [يا مدَر]: اصل آن Mang-Dao-Erh است به معناي رئيس الزاهدين و ملنگها، مريدان و شاگردان آنها هستند. هجاي Ma در Malang و Madar همان Mang است به معناي شخص سرگردان و سّياح.
3ـ مانگو پير (Mango-Pir) : «پير» لغتي فارسي است به معناي رئيس مانند شيخ در زبان عربي. Mango مساوي است با Mang+Go . مانگ همان مجذوب يا زاهد تارک دنيا (Sannyasi) است. Mango به معناي رئيس و Sannyasi به معناي مجذوب است که در هندي مي شود Bhai بنابراين مانگو ـ پير مساوي است با رئيس مجذوبين. تمساح به عنوان نشانه حاصل خيزي و باروري مانند مريدان و شاگردان ، تحت الحمايه مانگو ـ پير بود و به آن «ملنگ» نيز مي گفتند.
4ـ پير مغان: مفرد آن مغ است و در لاتين به آن Mug گويند. جمع آن مغان و در لاتين Magi مي شود. کلمه چيني Mang در اصطلاح Mang-Lang تبديل به «مغ» شده است و جمع آن «مغان» نيز به معناي مجذوبان مي شود. پس پير مغان به معناي شخص رئيس المجذوبين و مترادف با Mang-Go به معناي پير مي باشد.
5ـ مغبچه: احتمالاً لغت چيني آن Mang-Erh است. Mang به معناي زاهد است و Erh در لغت به معناي «پسر» است ولي اصطلاح Mang-Erh دلالت بر شخص مؤمن مخلص مي کند. Mang در فارسي تبديل به «مغ» شده است و Erh را نيز آنجا که مغبچه به معناي خليفه و جانشين رئيس الزاهدين است به «بچه » ترجمه مي کنند. مغبچه را از نظر لغوي «پسر مغ» ترجمه کرده اند که معنايي ندارد زيرا پسر در اينجا دلالت بر خليفه و جانشيني مي کند که مانند بچه براي شيخ و رئيسش عزيز است.
6ـ ترسا: لغت چيني Tao-Erh-Tzu در فارسي به صورت «ترسا» (Ta-R-Sa) درآمده است. در واژه ترسا در چيني Tao به معناي تائوئيزم و عرفان است، Erh مساوي با بچه و پسر و استاد است و Tzu مساوي با پســــر و استـــــاد مي باشد. در زبان چيني واژه دو کلمه اي Erh-Tzu عبارت رايج و مرسومي را مي سازد که از نظر لغوي به معناي پسر است ولي دلالت بر استاد مي کند. در زبان هندي مشابه با اين لغت، کلمه «ميان» را داريم که به معناي پسر و فرزند پسر و استاد است مانند Erh و بابا نيز به معناي بچه و پسر و استاد است مانند Tzu و مي توان صوفي را به عنوان استاد ، ميان يا بابا خطاب کرد زيرا اگرچه اينها از نظر لغوي به معناي پسر هستند ولي دلالت بر معني استاد مي کنند. پس ترسا با ورود کلمه Tzu در آن معني استاد به خود مي گيرد. در اينجا Tzu همان معنايي را دارد که نام «کونگ ـ تسو» در زبان چيني دارد زيرا از نظر لغوي اگرچه «تسو» به معناي پسر است ولي دلالت بر استاد دارد مانند نام کنفوسيوس. بر اين اساس مقام بلافصل ترسا به عنوان استاد و جانشين و خليفه آينده او «ترسا بچه» خواهد بود که از نظر لغوي پسر مجذوب معني مي دهد. بايد توجه داشت که «مغان» به معناي زهّاد است و اگر پير پيشوند آن قرار گيرد مي شود «پير مغان» که همان رئيس الزهاد است. در واژه Mango کلمه go به معناي برادر و رئيس است اما اينکه بر چه کسي دلالت دارد نامعلوم است، پير نيز با آن مي آيد تا معناي رئيس الزهاد بدهد. «پير مغان» و Mango-Pir مترادف هستند. کلمه Tzu به معناي رئيس در واژه ترسا وارد شده است ولي مفهوم آن روشن نيست. در عين حال Tarsa-Tzu به معناي «استاد ترسا» است و در اينجا تسو مساوي با استاد و بچه است و لذا به آن «ترسا بچه» گويند. فرهنگ ردهاوس مغبچه را «پسر مغ» ترجمه مي کند در حالي که معناي آن جانشين و خليفه پير مغان است و ترسا بچه را «پسر مشرک» ترجمه مي کند در حالي که دلالت بر خليفه و جانشين ترسا که رئيس الزهاد است دارد. مغبچه و ترسا بچه مترادف هستند.85
7ـ هو (Hu) : اين کلمه چيني به معناي صدا کردن کسي براي چيزي است که به همين شکل حروف و معناي آن بدون تغيير وارد زبان عربي شده است. تنهاي يک مؤمن مخلص خدا را صدا مي زند. «الله هو» به معني «اي خدا» دلالت بر صدا کردن خدا دارد. «ميان» به عنوان نوعي کلمه خطاب براي صوفيان مترادف با «بابا» است. واژه Meng در چين دوره ماقبل تانگ و يا احتمالاً در بعضي لهجه ها به صورت «ميان» تلفظ مي شد و Meng به معناي رئيس و استاد است.
ضميمه
اين ضميمه خطاب دوستانه چنگيز خان را به يکي از حکام که او را پسر عزيز خود ناميده بود تشريح مي نمايد. بنا به گزارش عابد علي عابد86 در سال 615 هجري قمري هيأتي از تجار مسلمان با چنگيز خان ديدار کرد و پارچه هاي نفيسي را براي او هديه آورد. چنگيز خان آنان را با هداياي گرانبهايي نزد خوارزمشاه حاکم اسلامي فرستاد. چنگيز خان مايل بود بين چين و کشور مسلمان همسايه روابط بازرگاني برقرار نمايد. عابد مي نويسد: «متأسفانه چنگيز خان در پيامش خوارزمشاه را پسر عزيز خود توصيف مي کند». اين موضوع سلطان مقتدر را به خشم آورد و به اين بهانه خلق خوارزمشاه رنجيده خاطر شد. واضح است که مناسبتي نداشت که چنگيز خان با استفاده از عبارت «پسر عزيز» به شاه اهانت کند بلکه بر عکس منظور بيان خطابي تعارف آميز بود. ما توضيح داديم که کلمه هندي «ميان» را مي توان براي پسر، آقا، استاد، شوهر و حتي براي حکيم و صوفي هم به کار برد. در زبان چيني کلمه «تسو» از نظر لغوي به معناي فرزند پسر است مانند «ميان» و دو معناي پسر و استاد و ارباب از آن مستفاد مي شود. کنفوسيوس هم کونگ ـ تسو است که از نظر لغوي به معناي «کونگ پسر» است بنابراين اگر تسو و پسر و حضرت را به يک معنا بگيريم در هندي بهتر است کونگ ـ تسو را «حضرت کونگ» ترجمه کنيم. پيامبر [ص] کشور اسلامي را بنيانگذاري کرد و پس از مرگ او رئيس اين کشور را خليفه يا جانشين ناميدند. پس از آن نيز خلافت در بغداد مستقر شد. سپس قدرتمندترين شخصيت در قلمرو اسلامي را خليفه يا جانشين ناميدند.
زماني که از اصطلاح مغبچه صحبت مي کرديم توضيح داديم که مغبچه جانشين پير مغان يا رئيس الزهاد است. مغبچه داراي دو ريشه يا اصل است. «مغ» همان واژه Mang به معناي مؤمن مخلص است که از چيني وام گرفته شده است و بچه نيز ترجمه تحت اللفظي «تسو» به معناي پسر است که در فارسي به آن بچه گويند. وقتي «تسو»، «بچه » و «خليفه » مساوي باشند خليفه پير مغان ، مغبچه خواهد بود. حال به حکايت چنگيز خان برگرديم. چنگيز خان به يک منشي چيني اتکا داشت که زبان فارسي را به مثابه يک زبان خارجي به طور سطحي مي دانست. از نظر يک چيني «تسو» واژه اي است که همرديف با «حضرت» در زبان هندي احترام را مي رساند. اما «تسو» از نظر لغوي به معناي بچه يا پسر است و بدين ترتيب «آقاي محترم» به «بچه» (تسو) ترجمه شده بود. اما چون بچه در زبان فارسي تنها معناي «پسر» را مي رساند بر اين اساس خوارزمشاه حتماً بايد فکر مي کرد که به او اهانت شده است. بنابراين براي توجيه اين مطلب که تسو و بچه و پسر و جانشين و خليفه مساوي هستند يک توجيه تاريخي وجود دارد و يا به طور خلاصه مي توان گفت که خليفه و تسو و پسر داراي معناي يکساني هستند و براي نشان دادن بالاترين قدرت سياسي جهان اسلام در آن زمان کلمه بچه يا پسر ندانسته به صورت تحت اللفظي ترجمه شد.87
• اين مقاله ترجمه اي است از:
S. Mahdihassan. “Chinese Origin of Pir-i-Mughan and Other Terms in Sufism”. Islamic Culture. (Hyderabad: October 1979), Vol. LIII, No. 4, PP.221-231 .
(عناوين فرعي مقاله از مترجم است)
پي نوشتها:
1- Shih-Fu.
2ـ ظاهراً اين نظر جديدي است که لغت «صوفي» را برگرفته از يک واژه چيني بدانند. البته مذهب بودايي در گذشته در منطقه خراسان بزرگ تاثير گذار بوده است اما در مورد انتساب لغت صوفي به يک واژه چيني ترديد وجود دارد. برخي نظرات ريشه شناسي مؤلف در کل مقاله نيز قابل تأمل و بحث است اما چون کمتر به ريشه چيني اصطلاحات تصوف توجه شده است مقاله مؤلف قابل اعتنا و جالب مي باشد. (مترجم)
3ـ Master در زبان انگليسي هم به معناي استاد و هم به معناي ارباب و خدايگان است و در فارسي لغتي که هر دو معنا را برساند يافت نشد. (مترجم)
4ـ Ningpo يا Ningbo شهري است در جنوب شرقي چين واقع در استان Zheijiang. در حال حاضر يکي از مراکز صنعتي و بنادر مهم چين مي باشد. در دوران سلسله مينگ اين منطقه را Qingyan مي ناميدند. در قرن 16 ميلادي زماني که پرتغاليها در اين شهر نفوذ يافتند و تجارت را در آنجا گسترش دادند اين شهر را Liampo ناميدند. لهجه Ningpo يکي از لهجه هاي Wu از تقسيمات زبان چيني است که مردم منطقه و اطراف آن به آن صحبت مي کنند.
<http://en.wikipedia.org/wiki/Chinese_language> (Translator).
5- Sz-Fu. 6- Sa-Fu. 7- Su-Fa.
8ـ Guru از دو واژه Gu به معناي تاريکي جهل و Ru به معناي بيرون راندن و برطرف کردن است و گورو کسي است که تاريکي جهل را بر طرف مي سازد. جالب است که حافظ درباره پير مغان اين صفت را قايل است و مي گويد:
بنده پير مغانم که ز جهلم برهاند پير ما هر چه کند عين عنايت باشد
مفهوم گورو از عصر ودايي آغاز شد. شاگرد يک گورو يا استاد براي دريافت آموزشهاي ودايي حدود 12 سال نزد گورو يا استاد که همچون پدر اوست تلمذ مي کند و به او خدمت مي نمايد. امروزه گورو در حکم مرشد و پدر معنوي يک شخص است و تعالي معنوي بدون مرشد امکان پذير نيست. در برخي سنتهاي هندويي گورو را به حد خدايي نيز مي رسانند. ر.ک. به:
Constance A. Jones & james D. Ryan . Encyclopedia of Hinduism . (New York: Checkmark Books, 2008), P. 173 (مترجم).
9ـ Szechwan, Szechuan يا Sichuan يکي از استانهاي غرب چين و مرکز آن Chengdu مي باشد. اين منطقه گهواره تمدن محلي بود که تاريخ آن لااقل به 15 قبل از ميلاد بر مي گردد. از قرن نهم قبل از ميلاد دو سلسله Shu و Ba در اين منطقه به هم رقابت مي کردند که با ظهور سلسله Qin نابود شدند ولي فرهنگ آنان تا امروز در ميان اين منطقه حفظ شده است.
<http://en.wikipedia.org/wiki/Chinese_language> (Translator) .
10- Dao-Erh-Yin-Shi. 11- Khun-Lun-Dao-Erh . 12- Meru.
13- S. Mahdihassan . “The Chinese Origin of the Words Kimiya, Sufi, Dervish and Qalandar”. Journal of the University of Bombay . 1956, 25(2), P. 124.
14- Dao-Erh. 15- Malang.
16- Sir James Redhouse . “Turkish and English Lexicon” . Rept. Beirut: 1974.
17ـ حبيب الله آموزگار . فرهنگ آموزگار . تهران : 1352
18- J. Shakespear . Hindustani and English Dictionary . Calcutta: 1849.
19- J. T. Platts . Urdu, Hindi, English Dictionary . Rept. 1911.
20ـ نور الحسن و نايار کوکوروي . نور اللغات . لکهنو: 1924
21- C. H. Fenn. The Five Thousand (word) Dictionary (of Chinese). Shanghai: 1932.
22- Mang.
23ـ Sannyasi به معني زاهد و تارک دنيا است و آخرين شرط يا مرحله از چهار مرحله زندگي يا Asharma را گويند که برهمن ها در آن وضعيت مي توانند زيست کنند: اين چهار شرط يا مرحله عبارتند از:
الف ـ Brahmachari يا مجرد کسي است که از بدو امر بايد از آتش مقدس مراقبت کند و نزد استاد يا مرشدش درس بخواند و مطالعات خود را تحت نظر او ادامه دهد.
ب ـ Grihasta يا خانه دار کسي است که از زمان ازدواج بايد سخت وظايف ديني خود را رعايت کند و آتش مقدس را حفظ نمايد و براي حمايت سه طريقه ديگر با گشاده رويي از ديگران پذيرايي نمايد.
ج ـ Vanaprastha يا منزوي و گوشه نشين کس است که با همسرش يا بدون او از زندگي روزمره دست مي کشد و سر به صحرا و بيابان مي گذارد و از برگ و ريشه و ميوه درختان تغذيه مي کند و يا با مهمان نوازي اشخاص طريقه دوم قوت خود را فراهم مي کند و به مناسک و عبادات روزانه خود ادامه مي دهد.
دـ Sannyasi يا زاهد کسي است که هيچ يک از مناسک را اجرا نمي کند. بعضاً برهنه و عريان ظاهر مي گردد. و زندگي اجتماعي را با تمام دلبستگيها و خوشي هايش رها مي کند و خشم و غضبش را فرو مي خورد و زندگيش را با هر چه به او بدهند مي گذراند و از کسي تقاضايي نمي کند، در هر روستا تنها يک روز مي ماند و در شهر فقط 5 روز اقامت مي کند تا مبادا ذهن او را امور دنيوي تحت الشعاع قرار دهد.
Sannyasi غالباً به مردان اطلاق مي شود و بندرت زن يا يک Sannyasini را مي توان يافت که پا در اين عرصه گذاشته باشد. بسياري از فرقه هاي هند داراي اين Sannyasi هستند و همگي سختيهايي را از قبيل محدوديتهاي غذايي، اجتناب از زنان، منع استفاده از الکل و ساير لذايذ را بر خود تحميل مي کنند و در همه حال خدا را در نظر دارند. ترک دنيا در هندوئيزم و ورود به مرحله چهارم زندگي يا Sannyas وسيله اي است تا افراد بتوانند نظام کاستي و طبقاتي را نفي کنند. بدين ترتيب اين دسته از زاهدان هندويي عقايد مرسوم برهمنان را نيز ناديده مي گيرند و در واقع تکليف از آنان ساقط مي گردد. شايد بتوان سه دسته عمده را در هندوئيزم تقسيم بندي کرد: 1ـ حکومت: پادشاهان و راجها 2ـ شريعت: برهمنها 3ـ طريقت: ساني ياسي ها يا زاهدان تارک دنيا . ر.ک. به:
Constance A. Jones & James D. Ryan, Op.Cit., P. 381 ; John Garrett. A Classical Dictionary of India. (New Delhi: Low Price Publications, 1996), PP. 554-555 ; J.P.S. Uberoi. “five Symbols of Sikh Identity” in T.N. Madan (ed.) . Religion in India. (New Delhi: Oxford University Press,1999, 5th Impression), PP. 329-330 .(Translator).
24- H.A. Giles . A Chinese English Dictionary, 1892.
25- Meng. 26- Lieu-Meng. 27- to circulate. 28- Lang. 29- Ma.
30- Mang-Lang. 31- Dao-Shi. 32- Dao-Erh.
33ـپلاتس در باب معاني مختلف اين واژه (Miyan) مي نويسد: ميان: عنواني است که براي محبت يا احترام خطاب مي شود؛ آقا، آقاي خوب، جناب آقا؛ استاد؛ شوهر؛ ارباب؛ پدر؛ عنواني که خواجگان را به آن خطاب مي کنند؛ (در مناطق کوهستاني) عنوان فرزندان شاهزادگان راجپوت؛ يک روح شرور؛ ميان آدمي: يک شخص خوش خلق؛ يک شخص آقا و محترم ؛ ميان جي: مدير مدرسه؛ استاد محترم . ر.ک. به:
John T. Platts . A Dictionary of Urdu,Classical hindi and English. (New Delhi: Nunshiram Manoharlal Publishers Pvt. Ltd., 1997), P. 1103 (Translator).
34- Mango-Pir. 35- Mang. 36- Go. 37- C.H. Fenn, Op.Cit.
38- Ascetic Chief. 39- Majzub-Bhai or Majzub-Master. 40- Sage.
41- Der Alte. 42- Veteran.
43ـ البته همواره اينطور نبود که تمساح در مصر باستان مورد توجه و احترام باشد. تمساح معمولاً به عنوان نماد و تجسم سه بِک بود. طبق برخي گزارشها تمساح بدن مرده اوزيريس را بر پشت خود حمل کرد و طبق کتاب مردگان قواي تاريکي را با چهار تمساح که مردگان را تهديد مي کند نشان مي دهند. در متون اهرام سه بک به کمک تمساح بر ست دشمن اوزيريس غلبه مي کند. در بعضي نواحي مصر تمساح را مقدس مي پنداشتند ولي در برخي مناطق ديگر او را مي کشتند و شکار تمساح ورزش اشراف و خانواده سلطنتي بود. برخي تمساح را به چشم موجودي حافظ و حامي مصر مي نگريستند. هرودوت گزارش مفصلي از وضعيت اين حيوان در مصر باستان ارائه مي دهد. وي مي نويسد که در تبس و اطراف درياچه موئرين تمساح را بسيار مقدس مي داشتند و او را اهلي مي کردند و در گوشها يش حلقه هاي شيشه اي يا طلايي مي نهادند و به پاهاي جلويش حلقه مي بستند و غذاهاي مخصوص به او مي دادند و برايش مراسم خاصي بجا مي آوردند. در حالي که در همسايگي اين منطقه در الفانتين تمساحها را مي خوردند. در زبان مصري تمساح را خامپسه (Champsae) مي ناميدند و اهالي ايونيا نام کروکوديل به معناي مارمولک را بر آن نهادند زيرا آنها را شبيه مارمولک مي دانستند. مرکز پرستش تمساح در کروکوديلوپليس واقع در منطقه فيّوم بود. استرابو جغرافيدان يوناني داستانهايي را در باب تقديس تمساح نقل مي کند که تا زمان روميان ادامه داشت. ر.ک. به:
Lewis Spence . Myth and Legends of Ancient Egypt . (New York: Harnap, 1949), P. 290 ; Herodotus . The Histories . Tr. By Aubrey de Selincourt (London: Penguin Books, 1975), PP. 156-157 (Translator).
44- Peter Mayne . Saints of sind . 1956, P. 4 . 45- Mr. Peacock.
46- Hakim Jami Saheb Akbarabadi. 47- Mag. 48- G.M. Mehkri .
49- The New Encyclopedia Britannica , Vol. VI, 1973, P. 482.
50ـ براي درک بهتر مطلب لازم به ذکر است که جادوگر (Magician) و جادو (Magic) از مغ (Mag) يا (Magus) گرفته شده اند. (مترجم)
51- S. Mahdihassan . “Chinese Origin of the Indian Terms for climate and of the Arabic Word for Magnet”. Pak. J. Sci. , 1956, (8), PP. 127-133.
52ـ البته مغناطيس خود در اصل عربي نيست بلکه از زبان يوناني اقتباس شده است. معروف است که طالس فيلسوف يوناني نمونه هايي از يک ماده معدني سياه را که آهن را از منيزيوم (Magnesia) جذب مي کرد يافت و لذا اين ماده معدني را Magnes ناميد. که امروزه آن را در انگليسي Magnet مي نامند ولي ماده معدني مزبور را مگنتيت مي گويند. ممکن است اين سنگ از نام ناحيه Magnesia در آسياي صغير که اين سنگ را از آنجا استخراج مي کردند اخذ شده باشد. ابوريحان بيروني نيز در برخي کتابهاي خود به نامهاي اين سنگ در بعضي زبانها از جمله رومي، سرياني، هندي و فارسي توجه نموده است ولي اشاره به اينکه در زبان چيني به آن چه مي گويند نمي کند. نظر مولف نيز نظر شاذّي است که رد اين واژه را در يک لغت چيني مي يابد. ر.ک. به: ابوريحان البيروني . الجماهر في الجواهر . تحقيق يوسف هادي . (تهران: انتشارات علمي و فرهنگي و دفتر نشر ميراث مکتوب، 1374)، ص. 346ـ350 ؛ ابو ريحان بيروني . کتاب الصيدنه . تصحيح عباس زرياب . (تهران: مرکز نشر دانشگاهي، ص. 1370)، ص. 584 ؛
Dhirendra Verma . Concise Dictionary of Word Origins .(New Delhi: Oxford & IBH Publishing Co. PVT. Ltd., 1993), P. 169 (Translator).
53- Mang-Nan-Thie-Shi . 54- Loadstone or Pointing-South-Iron-Stone .
55- Syed Mohammad Zauqi . Sirr-i-Dilbaran (in Urdu), (Karachi: Cantt., 1371 A.H.), P. 306 .
56ـ Guru-Dev . ديو يا Deva در مذهب هندو هر موجود الهي يا هر خدايي را گويند که در آسمان يا زمين باشد. دِوا همچنين يک صفت الهي است که کم و بيش به خدايان برتر و عالي مقام تر اطلاق مي شود. گاهي به «خداي بزرگتر» Maha Deva بر مي خوريم. بيشترين کاربرد اين کلمه به صورت جمع است که «سماوات» يا کائنات معني مي دهد که مطابق کتب هندو 330 ميليون از آن وجود دارد البته احتمال دارد مقصود از آن عدد کثرت باشد. Deva از ريشه سانسکريت Div به معناي درخشيدن و فروغ و روشنايي و مقصود از آن خدا است. در گذشته ديو به گروهي از پروردگاران آريايي گفته مي شد ولي پس از ظهور زرتشت و موسوم شدن خداي يگانه به اهورا مزدا ، اين خدايان قديم جزو گمراه کنندگان و شياطين قرار گرفتند. ولي کلمه «ديو» نزد کليه اقوام هندو اروپايي از جمله هندوان به استثناي ايرانيان معني اصلي خود را حفظ کرده است. ر.ک. به: پور داوود . يشتها . به کوشش بهرام فره وشي. (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1356، چاپ سوم)، ج. 1، ص. 12ـ13 ؛
T. rengarajan . Glossary of Hinduism .(New Delhi: Oxford & IBH Publishing Co. PVT. Ltd., 1999), P. 122 (Translator).
57- Guru-God . 58- Super-Guru , Archguru . 59- Zauqi, OP.Cit., P. 306.
60- Redhouse, OP. Cit., P. 1918 . 61- Magian Boy.
62- The Beloved Junior Ascetic. 63- Tzu. 64- Zauqi, Op. Cit., P. 239.
65- S. Mahdihassan . Legend of Golden Man. (in the Press). 66- Chen-Jen.
67- True-Man. 68- Chin-Jen.
69ـ انسان کامل(Anthropos Teleios) در زبان يوناني به معناي انسان جا افتاده از لحاظ سني نيز مي باشد. در ميان متکلمين اوايل قرن چهارم ميلادي و سپس در قرون وسطي نيز بحثي وجود داشت مبني بر اينکه مسيح مانند انسانهاي ديگر نبود و حتي کالبد او نيز مشابه انسانهاي ديگر نبود. اين را اکثريت مسيحيان بدعت تلقي مي کردند و معتقد بودند که مسيح «انسان کامل» بود. مخالفين عقيده داشتند که مسيح نمي تواند همزمان داراي دو کمال باشد زيرا مسيح خداي کامل بود و لذا نمي تواند انسان کامل هم باشد. اين بحث نقطه عطفي در مجادلات آتي ميان مسيحيان شد. (مترجم)
70- Zauqi, Op.Cit., P. 117. 71- Redhouse, Op. Cit., P. 532.
72ـ ترسا از نظر لغوي به معناي ترسنده است و در اصطلاح نظرات مختلفي درباره آن ارائه شده است. معناي مرسوم آن مسيحي و نصراني است. در پهلوي Tarsak (ترساک) گويند که به معناي ترسنده و خائف از خدا و مجازاً به مسيحيان اطلاق مي گردد. چنانکه راهب در عربي نيز به همين معنا است. در فارسي «ترسکار» نيز به همين معنا آمده است . هنينگ ترسا را ترجمه از سرياني مي داند. برخي نويسندگان نوشته اند که ترسا مرد روحاني را گويند که از صفات ذميمه و نفس اماره تبديل يافته و متصف به صفات حميده شده باشد که آن شيخ مرشد کامل است. و ترسا بچه و ترسازاده هم معني ترسا را دارد و ايضاً ترسا بچه نتيجه حال تجلي را گويند مطلق از تقيد به احد التجليين و آن شهود متجلي است و ترسايي تجريد و تفريد را گويند و خلاصي از قيود تقييد زيرا که تجريد و تفريد از علايق و عوايق دنيوي و طبعي بر حضرت عيسي (ع) غالب بود. برخي نوشته اند که ترسا بچه عبارت از وارد غيبي است که بر دل سالک فرود آيد و به معني مرد موحد روحاني نيز آيد و نيز جاذبه رباني و جالبه روحاني را ترسا بچه خوانند.
ر.ک. به: محمد حسين بن خلف تبريزي . برهان قاطع . به اهتمام دکتر معين . (تهران: انتشارات امير کبير، 1361)، ج. 1، ص. 484 ؛ نظام الدين تريني قندهاري . قواعد العرفا و آداب الشعرا . به اهتمام احمد مجاهد . (تهران: انتشارات سروش، 1376، چاپ دوم)، ص. 174 ؛ سيد جعفر سجادي . فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفاني . (تهران: کتابخانه طهوري، 1354، چاپ دوم)، ص. 114 (مترجم)
73- Khung-Tzu. 74- Khung-Miyan . 75- Master Tarsa . 76- Redhouse, Op. Cit., 2172.
77- to call out to. 78- Breath.
79- D.C.Gruner.Avicenna, A Treatise on the Canon of Medicine .1930, P. 14.
80- Hussain Bhai (Bandukwala). 81- Miyan Mohammad Sharif.
82- B. Karlgren . Analytic Dictionary of Chinese . (Paris: 1923), P. 198.
83- pre-Tang . 84- Rev. Edkins.
85ـ در اينجا ذکر چند نکته را ياد آور مي شود. مغ به معناي موبد زرتشتي و هر فرد زرتشتي بطور عام مي باشد. مفسران اروپايي اوستا کلمه مغ را به معاني مختلف گرفته اند و برخي نيز آن را با لغت سانسکريت Magha به معني ثروت و پاداش و دهش مربوط دانسته اند. در کتيبه داريوش در بيستون و در تورات و انجيل چند بار به اين لغت بر مي خوريم. در مآخذ چيني اين کلمه به صورت Mo-Hu آمده است. در پهلوي Magu و Magupat است و در اوستا نيز يک بار به کلمه Moghu بر مي خوريم. در فرهنگها آن را آتش پرست معني کرده اند و مجوس از آن گرفته شده است. بعدها در دوره اسلامي که شراب تنها از زرتشتيان و مسيحيان بدست مي آمد و ميخواره را به نام موبدان زرتشتي افزودند کلمات مغ و مغکده و مغبچه را به معناي ميخوار و ميخانه و ساقي معني کردند. البته مقصود اين نبود که موبدان زرتشتي در ميخواري استاد بودند بلکه کلمه مغ نام عمومي براي زرتشتيان شده بود و لذا پير مغان کسي بود که دستور سقايت شراب را مي داد و خود سقايت نيز اغلب بر عهده مغبچگان بود و ميي که مغان مي دادند مي مغانه بود و دير مغان جايي بود که تشنگان سيراب مي شدند و خرابات مغان هم ميخانه بود. اين تعبيرات در اشعار شعراي فارسي زبان خصوصاً حافظ بسيار بکار گرفته شد. بطوري که برخي معتقدند الفاظي مانند پير مغان اگر چه در ادبيات فارسي سابقه دارد ولي با اوصاف و ابعادي که در ديوان حافظ مي يابيم از ساخته هاي هنري حافظ است. برخي نيز گفتند که ظاهراً پير مغان حافظ غير از پيران صومعه نشين و صاحب مسند است که در خانقاهها به تربيت مريدان اشتغال دارند و پير مغان حافظ وجود خارجي ندارد و منزل او درون خواجه است. اما در اصطلاح پير مغان را رهبر کامل روحاني و يا مرشد کامل معني کردند. مراد از مغان هم سالکان پرستنده و سوزنده مشتعله محبت را گويند. مغبچه نيز در لغت يعني فرزند مغ و اصطلاحا پسرکي است که در ميکده ها خدمت مي کند. ترسا بچه و مغبچه نيز مترادف هستند و فرق آنها اين است که علي الظاهر ترسا بچه مسيحي است و مغبچه زرتشتي است ولي وجه اشتراکشان اين است که هر دو خام و جوان و خوبروي ميخانه اند. ر.ک. به: محمد بن خلف تبريزي ، پيشين، ج.4، ص. 2020 ؛ نظام الدين تريني قندهاري ، پيشين، ص. 174 ؛ سيد جعفر سجادي، پيشين، ص. 114 ؛ بهاء الدين خرمشاهي. حافظ نامه . (تهران: انتشارات علمي و فرهنگي و انتشارات سروش، 1368، چاپ سوم)، بخش اول، ص. 97 و 150 و بخش دوم، ص. 507 ؛ محمد معين . مزديسنا و ادب پارسي . (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1384، چاپ چهارم)، ص. 450ـ458 ؛ منوچهر مرتضوي . مکتب حافظ يا مقدمه بر حافظ شناسي . (تهران: انتشارات توس، 1365، چاپ دوم)، ص. 284 و دکتر محمد معين . فرهنگ فارسي. (تهران: انتشارات امير کبير، 1347)، ج. 4، ص. 4252 (مترجم)
86- Abid Syed Abid Ali .“The Mongol Invasion of Persia” . Iqbal . (Lahore:1959), 7:41.
87ـ نويسنده مقاله در اينجا به نکته ظريف و جالبي اشاره مي نمايد. ماجرا از اين قرار است که زماني که چنگيز خان پس از فتوحاتي چند با ايران دوره خوارزمشاهي هم مرز شد صلاح ديد که با خوارزمشاهيان روابط تجاري گسترده اي برقرار نمايد. بر اين اساس سه نفر را که ايراني بودند يکي از خوارزم به نام محمود خوارزمي و يکي از بخارا به نام علي بخاري و ديگري از اهالي اترار را بسوي سلطان محمد خوارزمشاه فرستاد که حامل پيام زير بودند:«بزرگي تو بر من پوشيده نيست و فراخي ممالک تو را مي دانم و نفاذ حکم تو را در اکثر اقاليم مي شنوم و با تو صلح کردن و راه مجاملت و مسالمت رفتن از واجبات مي شمرم و تو به مثابه اعزّه فرزندان مني و بر تو پوشيده نيست که چين گرفتم و بلاد ترک که بدان متصل است در حوزه تصرف آوردم …» خوارزمشاه از اين خطاب سخت رنجيده خاطر شد و به محمود خوارزمي گفت: «تو بسطت ممالک و کثرت عساکر من مي داني. آن ملعون کي باشد که مرا فرزند خطاب کند؟» ولي علي رغم خشمي که به خوارزمشاه دست داد راضي شد روابط تجاري با چنگيز خان برقرار نمايد و نمايندگان وي را با جواب مساعد بازگرداند. البته خوارزمشاه از قدرت چنگيز آگاه بود ضمن اينکه چنگيز نيز هنوز قصد لشکر کشي به سمت غرب را نداشت و قصد داشت از توسعه طلبي خوارزمشاه بسوي سرزمينهايي که فتح کرده بود جلوگيري نمايد. اشپولر مي نويسد خشم خوارزمشاه براي اين بود که عنوان فرزند در آن روزگار از رابطه يک سرور با فرمانبردارش حکايت مي کرد. ر.ک. به: شهاب الدين نسوي . سيرت جلال الدين مينکبرني . تصحيح مجتبي مينوي . (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1344)، ص. 49 ؛ شيرين بياني . دين ودولت در ايران عهد مغول . (تهران: مرکز نشر دانشگاهي، 1367)، ص. 87ـ 88 ؛ برتولد اشپولر . تاريخ مغول در ايران . ترجمه محمود مير آفتاب . (تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، 1376، چاپ ششم)، ص. 26؛ عباس اقبال آشتياني . تاريخ مغول . (تهران: انتشارات امير کبير، 1347)، ص. 22. (مترجم)
منبع: مجله اطلاعات حکمت و معرفت