Search
Close this search box.

ابراهيم ادهم در ادبیات جنوب شرق آسیا

Imageابراهيم ادهم از شخصيتهاي برجسته دوره هاي اوليه تصوف اسلامي است. وي يکي از حکام بلخ بود که به دليل تحول روحي، ناگهان از زندگي شاهانه دست شست و ترک دنيا گفت. برخي واقعيتهاي زندگي او شباهت قريبي با زندگي بودا دارد و همين امر از بعضي جهات ابراهيم را نسبت به ساير متصوفان در مرکز توجه قرار داده است. ابراهيم ادهم در عرفان و ادبيات نقاط مختلفي از اين جهان پهناور شهرت يافته است از جمله ادبيات زبانهاي متعدد جنوب شرق آسيا که به نحوي به انديشه ها و زندگي اين عارف بزرگ توجه داشته اند.

 ابراهيم ادهم از شخصيتهاي برجسته دوره هاي اوليه تصوف اسلامي است. وي يکي از حکام بلخ بود که به دليل تحول روحي، ناگهان از زندگي شاهانه دست شست و ترک دنيا گفت. برخي واقعيتهاي زندگي او شباهت قريبي با زندگي بودا دارد و همين امر از بعضي جهات ابراهيم را نسبت به ساير متصوفان در مرکز توجه قرار داده است. ابراهيم ادهم در عرفان و ادبيات نقاط مختلفي از اين جهان پهناور شهرت يافته است از جمله ادبيات زبانهاي متعدد جنوب شرق آسيا که به نحوي به انديشه ها و زندگي اين عارف بزرگ توجه داشته اند. نويسنده مقاله حاضر که مقالات و کتب ديگري را نيز درباره ابراهيم ادهم به چاپ رسانده است در اينجا تنها به نقش وي در ادبيات مالايي مي پردازد و بر اين مبنا کتاب نورالدين رانيري يکي از صوفيان هند را به نام «بستان السلاطين في ذکر الاولين و الآخرين» که به زبان مالايي نوشته شده است به همراه دو نسخه خطي تفصيلي و مختصر مالايي که حکايت ابراهيم ادهم را نقل مي کند اساس تحقيق خود قرار داده است و نهايتاً خلاصه اي از روايت مالايي حکايت ابراهيم ادهم را در اينجا بيان مي کند. نويسنده به تلاشهاي برخي مستشرقين و ادباي غرب نيز در اين زمينه اشاره داشته است که از جمله مي توان يکي از اشعار شاعران قرن 19 انگليس به نام لي هانت که قطعه اي را به نام ابراهيم ادهم سروده است ذکر کرد.

***

ابراهيم بن ادهم شخصيت شناخته شده اي براي اکثر خوانندگان است. در بسياري از آثار اسلامي او را جزو صوفيان دوره هاي نخستين نام برده اند و غالباً به واقعيتهاي برجسته اي از زندگي او اشاره کرده اند از جمله گفته اند که ابراهيم فرزند يکي از شاهان بلخ (در شمال افغانستان) بود که مقام عاليقدر خود را ترک گفت و درويشي پيشه کرد و در حدود سال 776 ميلادي از ديار فاني رخت بر بست.1

 ابراهيم به نوعي شخصيتي بسيار جالب ولي در عين حال مبهم است. به نظر مي رسد که از نظر تاريخي درباره زندگي او در بلخ اطلاعات مشخص زيادي وجود ندارد اما در حکايتها و افسانه هايي که از زندگاني برخي عرفا نقل شده نقش او برجسته مي باشد. اگر چه در کتابها اغلب اشاراتي به او مي شود ولي تاکنون هيچ مطالعه و تحقيقي که تنها به او  اختصاص داشته باشد يافت نشده است.  درباره ابراهيم ادهم نوشته هايي به زبانهاي مختلف وجود دارد که احتمالاً قديمي ترين آنها به زبانهاي عربي، فارسي و ترکي مي باشد. در يکي از کتابهايي که درباره تصوف به نگارش درآمده چنين نوشته شده است: «در هر حال ترديدي نيست که ابراهيم يکي از شخصيتهاي بزرگ روزگار خود بود و ياد او هنوز در اسلام تا سرزمين هند زنده است».2 در واقع من تاکنون در متون و روايتهاي هندي به مطالب زيادي درباره او برنخورده ام. منظومه عاشقانه اي در زبان هندي وجود دارد که در مقاله مربوط به ابراهيم ادهم در چاپ اول «دايره المعارف اسلام»3 ذکري از آن رفته است. بخشهايي از همين مقاله که در سال 1953 در «دايرة المعارف اسلامي کوچک»4 دوباره به چاپ رسيده است گزارش مجملي از زندگي ابراهيم ادهم را شامل مي گردد و منابع شناخته شده مربوط به او را تا زمان چاپ ذکر مي نمايد. به نظر مي رسد گزارش نادر تري را که حسين ضيائي5 به زبان انگليسي ارائه مي کند6 برگرفته از روايتهاي فارسي حکايتهاي مربوط به ابراهيم ادهم باشد. يکي از اين حکايتها درباره کنيزي است که چون بر تخت سلطنت خوابش برده بود دچار خشم سلطان ابراهيم شد. اين روايت را مانوچي7 ايتاليايي هم که در اواخر قرن هفدهم ميلادي در دربار مغول حضور داشت نقل مي کند که البته اين نيز ممکن است از روايتهاي فارسي آمده باشد. شايد لازم است در اينجا به اين نکته نيز توجه کنيم که ابراهيم ادهم موضوع نقاشيهاي مينياتوري هندي هم بوده است که اميدوارم در آينده در مقاله ديگري آن را مورد بحث قرار دهم.  بسيار جالب خواهد بود اگر ساير منابعي که در مکتوبات هندي درباره ابراهيم ادهم وجود دارد بشناسيم. اما نکته اي را که من در پي آن هستم اين است که عبارت «ياد او هنوز در اسلام تا سرزمين هند زنده است» همه حقيقت را بيان نمي کند زيرا اطلاعات مفيدي در باره ابراهيم ادهم در منابع محلي شرق هندوستان يعني در مجمع الجزاير اندونزي وجود دارد. اين مطلب از مقاله «دايرة المعارف اسلام» که ذکر آن رفت معلوم مي گردد. در واقع شهرت ابراهيم ادهم در اين مناطق حتي از ساير نقاط ديگر جهان اسلام بيشتر است. (آيا او در نقاط دور مثلاً در ميان مسلمانان چين هم معروف است؟ و آيا هيچ روايت محلي از حکايتهاي مربوط به او در مناطق ديگري از جهان اسلام مانند مغرب يا شرق آفريقا وجود ندارد؟) 

آن دسته از زبانهاي اندونزيايي که آثاري را درباره ابراهيم ادهم به خود اختصاص داده اند عبارتند از مالايي،8 جاوه اي،9 سوندايي،10 بوگي11 و آچه?اي.12 از ميان اين زبانها من تنها روايتهاي مالايي را مي توانم مورد بحث قرار دهم که ظاهراً کاملترين و شايد قديمي ترين روايات در اندونزي هستند. نوشته هاي مالايي که به ابراهيم ادهم پرداخته اند و من قادر به يافتن آنها بوده ام عبارتند از:

1ـ نوشته هاي نور الدين رانيري يکي از محققاني که حدود سال 1640ميلادي در آچه13 واقع در سوماتراي شمالي14 به تاليف پرداخته است و احتمالاً خانواده او به حضرموت تعلق داشتند و در رانير (يعني راندير15 واقع در گجرات) اسکان گزيده بودند.16 تاکنون تنها بخشهاي بي اهميت نوشته هاي او که مربوط به ابراهيم ادهم است منتشر شده است.

2ـ متن تفصيلي يک نسخه خطي125صفحه اي به نام «حکايت سلطان ابراهيم»17 که تاکنون منتشر نشده است. خلاصه اي از اين متن در بخشهاي آتي مقاله حاضر ارائه خواهد شد. (آنجا که مقصود من روايت تفصيلي از ابراهيم ادهم باشد به اين نسخه خطي به صورت «حکايت سلطان ابراهيم بن ادهم» اشاره خواهم نمود).

3ـ شکل مختصر نسخه خطي قبلي که براي نخستين بار در سال 1822 ميلادي به همت دانشمند هلندي روردا وان ايسينگا18 منتشر گرديد و در قرن بيستم نيز چاپهاي مکرر مشابهي از آن به عمل آمد. عنوان اين چاپ نيز «حکايت سلطان ابراهيم» مي باشد.

 رانيري در يکي از کتابهاي حجيم خود به نام «بستان السلاطين في ذکر الأولين والآخرين»19 تنها حدود دوازده صفحه را به ابراهيم ادهم اختصاص داده است. مطالب او شامل منتخبي از حکايات مربوط به ابراهيم ادهم در باب فضايل زهد و صبر و توکل علي الله و خصوصيات مشابهي است که در زبان عربي شناخته شده است. من احتمال مي دهم که نورالدين خود اين حکايات را براي درج در کتابش به زبان مالايي ترجمه کرده است. سه چهارم از25حکايت و واقعه يا سخناني را که به ابراهيم ادهم اختصاص يافته است مي توان در يک منبع يعني «روض الرياحين»20 يافعي يافت که قطعاً از اين کتاب مستقيماً به مالايي ترجمه شده است. اما جالب اين است که نورالدين اطلاعاتي را که در کتاب يافعي به صورت پراکنده درباره ابراهيم ادهم بيان شده در يک بخش به صورت متمرکز آورده است. تنها حکايتي که من (تاکنون) نتوانسته ام در هيچ منبع عربي رد آن را بيابم اين حکايت است:

«محمد بن ابوبکر (رحمة الله عليه) گفت: روزي ابراهيم بن ادهم به شکار رفت. چون گرسنه بود از اسب فرود آمد تا طعامي بخورد، سفره اي گسترانيدند و غذايي برايش آوردند. ناگهان کلاغي نمايان شد و قرص ناني از سفره بر گرفت و در حالي که آن را در دهان داشت به آسمان پريد. ابراهيم که از اين عمل متعجب گشته بود بيدرنگ سوار بر اسب شد و در پي کلاغ روانه گرديد. کلاغ در آن سوي تپه اي ناپديد شد. ابراهيم خود به بالاي تپه رفت و از دور کلاغ را مي نگريست. وقتي نزديک شد کلاغ پرواز کرد و رفت اما مردي را در آنجا ديد که دراز کشيده و با طناب بسته شده بود. ابراهيم که در شگفت شده بود پرسيد که چطور اين امر اتفاق افتاد. مرد پاسخ داد: اعلي حضرت من براي تجارت به اين سرزمين آمدم يک بيابانگرد صحرايي مرا گرفت و اموالم را به غارت برد و مرا در اينجا رها کرد. هفت روز است که اينجا هستم. هر روز کلاغي برايم نان مي آورد ، روي سينه ام مي نشيند، نان را با منقارش تکه تکه مي کند و به دهانم مي گذارد. تمام اين مدت من گرسنه نبوده ام». وقتي ابراهيم اين را شنيد مرد را از بند آزاد کرد و بر اسب خود نشاند و به مکاني که غذايش را تناول مي کرد بازگشت. ابراهيم بن ادهم براي همه کارهاي ناشايستش و بي توجهي نسبت به اعمالش بسوي خداوند توبه کرد».

 لااقل نه حکايت ديگر مشابه همين حکايت در باره توبه ابراهيم به زبانهاي عربي يا فارسي وجود دارد که مقدمه?اي است بر ترک دنيا گفتن ابراهيم و دنباله روي از يک زندگي زاهدانه. بر خلاف اين حکايت اکثر حکايات رانيري در منابع ديگر شناخته شده است. براي مثال حکايتي که اکنون نقل مي کنيم در روايتهاي فارسي،21 انگليسي،22 فرانسوي،23 آلماني24 و عربي25 موجود است و به زبان مالايي [با خط عربي] نيز منتشر شده است.26 ترجمه [يکي از اين حکايات] به روايت مالايي چنين است: روزي ابراهيم بن ادهم در راه به مستي خواب و آلوده دهان برخورد. ابراهيم دهانش بشست و راه خود گرفت و رفت. وقتي مرد مست حالش به شد گفتندش که ابراهيم بن ادهم چه کرد. گونه هاي مرد از شرم سرخ گرديد و شراب خواري را ترک گفت. پس از آن ابراهيم بن ادهم در خواب ديد که گويي ندايي مي شنود که به او مي گويد: ابن ادهم  به خاطر من دهان آن مرد مست را شستي، به خاطر تو من دلش را شستم».27

 «بستان السلاطين» ترجمه حکايت ديگري را در بر دارد که شاعر انگليسي لي هانت28 بايد در شعر کوتاه خود با نام «ابو بن ادهم»29 از آن استفاده کرده باشد.30 در اين حکايت ابراهيم شب از خواب بر مي خيزد و فرشته اي را مي بيند که اسامي دوستداران و عشاق الهي را مي نويسد. وقتي مي بيند که نام او در ميان آن اسامي نيست مي پرسد: «پس از تو مي خواهم که نام مرا جزو دوستداران آدميان بنويسي». شب بعد فرشته مي آيد و مي بيند که نامش در رأس فهرست عشاق الهي جاي دارد. شکل کامل اين حکايت را مي توان در يک کتاب عربي متعلق به قرن يازدهم ميلادي31 يافت و در تذکرة الاولياي عطار32 نيز موضوع روايت به همين شکل هنوز موجود است. اما روايت مالايي چنين است:

«جبرئيل (سلام الله عليه) را در خواب ديدم که برگ کاغذي در دست دارد. پرسيدم: آن کاغذ براي چيست؟ پاسخ داد: اسامي دوستان حق را مي نويسم. گفتم: محبتي بنما و نام مرا نيز زير نام دوستان حق بنويس. ناگهان صدايي از شخصي ناديدني شنيده شد که گفت: جبرئيل! نام ابراهيم بن ادهم را در اول همه نامها بنويس».

 احتمالاً در اينجا ابراهيم براي تواضعش پاداش مي گيرد و نه براي اينکه دوستدار همنوعانش است که از نظر تاريخي ممکن است يکي از برجسته ترين خصوصيات او نيز بوده باشد. مي توان گفت که در روايت يافعي33 که اين ترجمه مالايي به نحوي به آن نزديک است ابراهيم چنين مي گويد: «زير آن اسامي ابراهيم بن ادهم را جزو کساني بنويس که عاشق خداوند هستند».

 

روايت تفصيلي مالايي از حکايت سلطان ابراهيم بن ادهم

 چنانکه اکنون خواهيم ديد روايت تفصيلي مالايي از حکايت سلطان ابراهيم بن ادهم که هدف تحقيق حاضر مي باشد با مجموعه حکايتهايي که تاکنون درباره ابراهيم ادهم تشريح شده است کاملاً فرق دارد. اما کتاب نورالدين رانيري صرفاً براي تکميل کار ذکر نشد بلکه بدين علت آن را مطرح کرديم که احتمالاً مسأله جالبي را روشنتر مي کرد و آن اينکه آيا «حکايت سلطان ابراهيم بن ادهم» از قبل به شکل کنوني مالايي به نگارش درآمده است يا قبلاً به همين صورت در برخي زبانهاي ديگر هم وجود داشته است؟ بعلاوه شايد جستجو در منابع عربي و غير عربي نشان دهد که روايت قديمي «حکايت» مالايي ابراهيم اصولاً به همين شکل کنوني وجود داشته است. به هر حال من تاکنون نتوانسته ام چنين روايتي را در جاي ديگر شناسايي کنم. از سوي ديگر همخواني و تناسب موضوعات در برخي حکايتهاي کتاب نورالدين با برخي وقايع در «حکايت سلطان ابراهيم بن ادهم» دال بر آن است که نوشته هاي نورالدين بعضي اطلاعات خام را براي روايت مالايي فراهم کرده است که به نوبه خود نشان مي دهد که اين داستان در ميان مالايي زبانها اصل و منشأيي دارد. 

 از روايت تفصيلي چهار نسخه خطي معروف به زبان مالايي وجود دارد که تاريخهاي کتابت آن از 1775 تا 1860 ميلادي متغير است ولي خود حکايت به تاريخي قديمي تر بر مي گردد.

 نويسندگان اين نسخ دقيقاً مشخص نيستند. در پايان هر يک از نسخ، راوي شيخ ابو بکر از اهالي حضرموت معرفي شده است. اين نام بقدري رايج است که تشخيص نويسنده را مشکل مي سازد خصوصاً اينکه معلوم نيست اصلاً نويسنده در اندونزي بوده باشد. اين امر محرز شده است که ميان حضرموت و مجمع الجزاير اندونزي قرنها رابطه نزديک وجود داشته است و از قرار معلوم اين نکته نيز اهميت دارد که ظاهراً نورالدين رانيري با حضر موت ارتباطاتي داشته است. تعدادي از علماي حضرمي34 که من درباره اين موضوع با آنها صحبت کرده ام بي درنگ نام ابراهيم بن ادهم را شناختند ولي وقتي خلاصه اي از مطلب برايشان گفته شد هيچکدام با «حکايت» مالايي درباره ابراهيم آشنايي نداشتند.

 خصوصيات افسانه اي روايت مالايي فوراً از خلاصه زير معلوم مي شود. واقعيت تاريخي مربوط به ابراهيم بن ادهم هر چه باشد به هر حال او در روايت مالايي به صورت حاکمي برجسته در درباري باشکوه که يادآور «هزار و يک شب»35 است نشان داده مي شود. در اين روايت از بلخ ذکري به ميان نمي آيد. در عوض سلطان ابراهيم در «شهر عراق»36 که با بغداد در اوج قدرت دولت عباسي يکسان تلقي شده حکمروايي مي کند.  اما متن داراي محتوايي آموزنده است و اين امر نه تنها از خود حکايت (مثلاً فضيلت ترک لذايذ اين دنيا و روي آوردن به يک زندگي زاهدانه چنانکه ابراهيم بدان عمل کرد) بلکه از مواعظ و پندهايي که در موقعيتهاي مختلف در دهان شخصيتهاي اصلي حکايت گذاشته مي شود نيز مي توان آن را فهميد. در سطوح نظري تر نقل آياتي از قرآن که تعداد آنها به دوازده آيه مي رسد و همين تعداد اقوال غير قرآني که اغلبشان احاديث هستند به مدد پندها و نصايح مي آيند. نقل آيات به زبان عربي است ولي ترجمه يا تفسير آن به زبان مالايي در پي مي آيد. براي سنديت و اعتبار بخشيدن به احاديث هيچ گونه اسنادي ذکر نمي شود.  از سوي ديگر ما در حکايت مالايي نمونه هايي از حکايات متعدد کوچک و غالباً جذاب را که مانند نوشته هاي عربي در يک جا حول و حوش ابراهيم بن ادهم جمع شده باشد نمي بينيم و نظرات هوشمندانه را نيز که به او منسوب است در حکايت مالايي نمي يابيم. به نظر مي رسد در افسانه ها اين پديده اي عادي است که شخصيتهاي خيلي برجسته روايتها و داستانهايي را به خود جذب مي کنند که در اصل روي شخصيتهاي غير معروف تر متمرکز هستند. ابراهيم بن ادهم هم از اين امر مستثني نيست و نظير برخي موضوعات و مايه هاي حکايت مالايي را نيز در جاهاي ديگر مي توان يافت اما در آنها شخصيتهاي ديگر موضوع داستان قرار گرفته اند. خوانندگاني که در زمينه تذکره ها و سيره هاي اولياي اسلامي آگاهي دارند در خلاصه زير موضوعات و مايه هاي آشنايي را خواهند يافت. اما از آنجا که قصد ما در اين مقاله آن است که فقط مفاد حکايت مالايي را به همه خوانندگان عرضه کنيم ديگر در اينجا سعي نمي کنيم هر يک از اين موضوعات و مايه ها را به موارد مشابه آن در منابع غير مالايي ربط دهيم. اميدوارم در آينده وقتي مطالعاتم بيشتر شد بتوانم چنين کاري را انجام دهم و آن را منتشر نمايم. به همين دليل در اينجا مراجع و منابع کامل مربوط به نسخ خطي و غيره را بيان نمي کنم.

 

خلاصه اي از روايت تفصيلي حکايت مالايي سلطان ابراهيم بن ادهم

 حاکمي در عراق بود به نام سلطان اوليا ابراهيم بن ادهم که به زهد و گشاده دستي و عدالت اشتهار داشت. او دستور داد که ديوار شهرش37 را تجديد بنا کردند و وقتي کار به اتمام رسيد ظاهراً از بي عيبي آن بسيار خوشنود گشت. اما سلطان به پيشنهاد وزير هوشيار خود براي وارسي ديوار همه را جمع کرد و به آنان فرمان داد که هر نقصي را که در ديوار ديدند گزارش کنند. با تفصيلاتي چند به ما گفته اند که صدها هزار تن از رعاياي سلطان را جمع کردند و کارهايي انجام دادند تا اطمينان حاصل گردد که کسي از قلم نيافتاده باشد سپس از تک تک مردم سوال کردند و به هر نفر ديناري دادند و سر کار فرستادند. اما هيچ کس در ديوار جديد که ظاهر آن کامل و بي عيب بود نقصي نيافت.

 مع ذلک مقامات در سرزمينهاي اطراف نيز جستجو کردند تا کسي از چشم آنان دور نمانده باشد و به پير مردي برخوردند که مي گفت در ديوار شهر نقصي يافته است و براي آن چهل شاهد دارد ولي آن را جز در حضور سلطان آشکار نخواهد کرد. پير مرد نزد سلطان آمد و گفت که نقص ديوار ناپايداري آن است.  سلطان ابراهيم از او پرسيد: کدام مکان پايدار است؟ پير مرد پاسخ داد: فقط بهشت و دوزخ. پير مرد که از فقرا 38 بود هدايايي را که براي اين کار به وي عرضه شده بود نپذيرفت. اين عمل به مرور زمان سلطان را برانگيخت تا در باب ماهيت زودگذر همه چيز در حيات اين دنيا به تأمل و تفکر بپردازد. او هستي خود را به شخص خوابيده اي تشبيه مي کند که در خواب خود را آراسته به زرق و برق و زيورآلات مي بيند ولي وقتي بيدار مي شود مي فهمد که در واقع همه اينها غير واقعي بودند. او به تعمق درباب سختي روز قيامت نيز پرداخت.  سرانجام سلطان ابراهيم قصد خود را براي ترک تخت سلطنت به مردمش اعلام کرد. او همه نشانه ها و خلعتهاي فاخر پادشاهي و خزانه را به وزيرش که جانشين او مي شد سپرد و در عين حال تاکيد کرد که محبوبترين فرد نزد خداوند پادشاهان عادل هستند و پادشاهان ظالم در روز قيامت مغضوب درگاه الهي هستند.

 روز بعد سلطان ابراهيم پنهاني صبح خيلي زود پيش از اينکه حيوانات وحشي براي يافتن غذا پيدا شوند و پيش از اينکه نور ستاره ها در روشنايي روز کم شود قصر را ترک کرد. او با خود تنها يک عصا، يک چاقو، انگشتري سلطنتي و يک کاسه را برداشت. او تنها و پياده رهسپار دشت و جنگل شد و ذکري از مقصد به ميان نياورد.  در عين حال وزير که در عراق غيبت سلطان را دريافته بود به همراه خدم و حشم خود و فيل سلطنتي در جستجوي سلطان روانه شد. تنها پس از دعا و طلب ياري از خداوند بود که توانستند ابراهيم را پيدا کنند. در آغاز سلطان ابراهيم از بازگشت به همراه  آنها امتناع ورزيد ولي بعداً تنها بدين شرط موافقت کرد برگردد که حکومت نکند و روزگار خود را صرف عبادت کند. وزراي ابراهيم مانند گياهاني که در معرض گرماي خورشيد قرار مي گيرند و برگهايشان مي افتد ولي پس از آن باران مي بارد و بر گهاي جديدي سبز مي شود، از رضايت او براي بازگشت با آنها بسيار شاد و خرم شدند.  سلطان عزم بازگشت به ديار خود کرد اما در مسيرش نزديک ساحلي رسيد. از دور در دريا مرغ ماهيخوار بزرگي را ديد که روي کنده پوسيده درختي نشسته بود. همانطور که او را تماشا مي کرد متوجه شد که پرنده منقار خود را باز نگه مي دارد و ماهي ها مي آيند و خود را در دهان او پرتاب مي کنند و پرنده اينچنين سير مي شد. وقتي سلطان ابراهيم اين واقعه را با عدم ايمان خود به مشيت الهي مقايسه کرد تحت تاثير آن از فيل پياده شد به مردم فرمان داد که بدون او به شهر بازگردند. مردم نيز با تأسف و اندوه به عراق برگشتند که وزير در آنجا به حکومت عادلانه خود ادامه مي داد. سلطان ابراهيم پياده و تنها به راه خود ادامه داد. به مرور زمان گرسنه و تشنه شد و از دور در کنار يک رودخانه درخت تنومندي را ديد. وقتي به آن رسيد از آب رودخانه نوشيد و خود را در آن شستشو داد و گرد و خاک و ماسه را از لباس و شلوارش شست. در همان حالي که منتظر خشک شدن لباسهايش بود خود را در مصلايي39 پيچيد. همانطور که به رودخانه چشم دوخته بود اناري را ديد که به سمت پايين رودخانه مي آمد. سلطان ابراهيم آن را گرفت و به دو نيم کرد و پيش از اينکه به ذهنش خطور کند که ممکن است اين انار متعلق به کسي باشد نيمي از آن را خورد. چون به دليل خوردن حق الناس40 گناهکار بود. لباسهايش را پوشيد و نيم ديگر انار را گرفت و در طول ساحل رودخانه حرکت کرد تا مالک آن را پيدا کند.

 صحنه داستان به کوفه مي رود. شخص حکيم و پارسايي بود به نام شريف حسن که دختر چهارده ساله زيبا و با هوشي به نام ستّي صالحه41 داشت. شريف حسن باغي مملو از انواع ميوه داشت. در اين باغ درياچه اي بود و کنار آن اتاقکي آلاچيق مانند قرار داشت. آبگذري نيز آب درياچه را به سمت رودخانه هدايت مي کرد. اطراف باغ با ديواري سنگي حصار کشيده شده بود. دو زاهد به نامهاي شيخ اسماعيل و مفتاح العارفين از اين باغ نگهداري مي کردند. روزي شريف حسن به بيماري مهلکي دچار گشت. دختر وفادار او از اين واقعه خيلي مضطرب شد و پدر او را دلداري مي داد و پيش بيني مي کرد روزي او همسر سلطان ابراهيم خواهد شد و سلطان اناري را که از باغشان افتاده و در رودخانه سرازير گشته خورده است. پدر اوصاف سلطان ابراهيم را براي دختر بيان کرد. شريف حسن قبل از مرگ دخترش را به دو زاهد باغ سپرد. گفته اند که خيل عظيمي از مردم در تشيع جنازه او شرکت کردند.

 شيخ مفتاح العارفين گهگاه با ستّي صالحه ديدار مي کرد. شيخ براي تسکين دختر داستاني را درباره محمد رسول الله [ص] و دخترش فاطمه[ع] شرح کرد: روزي پيامبر به ديدار دخترش رفت. در زد و اعلام کرد که دوستي (عبدالرحمان) همراهش است. فاطمه [ع] دستپاچه شد زيرا تنها يک دست لباس داشت و براي حفظ حجب و حيا کافي نبود. پيامبر شال کمرش را به او داد. وقتي آنان وارد خانه شدند عبدالرحمن ديد که خانه اي بس فقيرانه است و تنها دو صندلي و يک بوريا در آن هست. پيامبر فاطمه [ع] را دلداري مي داد و مي گفت که سختيهاي او در دنياي ديگر پاداش داده خواهد شد زيرا دنيا بازار آخرت است42 و هيچ چيزي در آن پايدار نيست.  در عين حال سلطان ابراهيم که در طول ساحل رودخانه در حرکت بود به باغ رسيد و آبگذري را ديد که انار احتمالاً در آنجا بايد افتاده باشد. او خواست که دروازه را باز کنند و با شگفتي شنيد که شيخ اسماعيل از داخل باغ پاسخ مي دهد: «آيا اين سلطان ابراهيم است که خواهان باز شدن دروازه است؟» سلطان ابراهيم به اتاقک داخل باغ راهنمايي شد و ماجراي انار را نقل کرد و افزود که از اين دنيا تنها يک انگشتري، يک چاقو، يک عصا و يک کاسه دارد و اگر قرار باشد مبلغي براي انار بپردازد بايد به صاحب آن خدمت کند تا بهاي انار پرداخت گردد. او نيمه باقيمانده انار را به شيخ اسماعيل داد و شيخ گفت: «اي سلطان ابراهيم! در واقع انار از اين باغ به رودخانه افتاده و در آن جاري شده است اما اگر چه من در اين باغ زندگي مي کنم ولي مالک آن نيستم و سي سال43 است که در اينجا زندگي مي کنم و تاکنون به هيچ يک از ميوه هاي آن لب نزده ام.» سپس شيخ توضيح داد که مالک باغ، ستّي صالحه است.  پس از آن سلطان ابراهيم با مفتاح العارفين قيّم ستّي صالحه ديدار کرد. آن دو با هم براي يافتن ستي صالحه حرکت کردند. ستي صالحه به داستان انار گوش فراداد اما از بابت  خوردن انار به سلطان ابراهيم حلاليت نداد. (بر اساس يکي از نسخه ها ستي صالحه مي گويد وقتي پدرش در قيد حيات بود و براي پسر بيمار صدر اعظم انار لازم بود وي از فروش حتي يک انار به قيمت هزار درهم خودداري ورزيد.) ستي صالحه تنها به يک شرط حاضر به حلاليت دادن بود و آن اينکه سلطان ابراهيم با او ازدواج کند. سلطان ابراهيم مجبور شد به اين امر رضايت دهد و لذا مفتاح العارفين ستي صالحه را به عقد او درآورد.

 در طول اقامت سلطان ابراهيم در باغ، شيخ مفتاح العارفين براي فرا گرفتن تعليمات ديني نزد او آمد و تحت تاثير دانش سلطان قرار گرفت. سپس شيخ اسماعيل براي ديدار سلطان ابراهيم آمد تا کشف کند که چرا خداوند نماز را مشخصاً ارائه نکرده است. سلطان ابراهيم ده مانع بر سر راه خود را چنين بيان کرد:

1ـ دنيا44: بايد خود را از آن دور ساخت.

2ـ شيطان45: سلاح شيطان خواب است که به غفلت از خداوند مي انجامد.

3ـ هوي: يعني گرفتن مال مردم، دزدي، کينه و نفرت

4ـ نفس: يعني اسراف و خوردن و نوشيدن به حد افراط و بايد روزه گرفت و ذکر گفت.

شش مانع ديگر بتها هستند (که اسامي آنها به چند صورت تلفظ شده است.)

1ـ حالات يا حلالات

2ـ مناط يا منط46

3ـ عزت يا مضرت (؟)

4ـ هلوبه (؟) يا هاويه

5ـ غاويه

6ـ ساويه يا ساوي (؟)47

هر يک از اينها به چيزهايي مربوط هستند که بايد از آنها اجتناب کرد.سلطان ابراهيم و ستّي صالحه از زندگي مشترک کوتاهي برخوردار شدند. پس از چهل روز (در بعضي نسخ چهار يا پنج روز و در يک نسخه خطي حتي يک شب) سلطان ابراهيم به همسرش خبر داد که قصد دارد او را ترک کند. او به ابراهيم التماس کرد که نزد او بماند ولي ابراهيم از اينکه از هدفش منحرف گردد امتناع ورزيد و يک بار ديگر بر زود گذر بودن ذات اين جهان تاکيد کرد و گفت زندگي در اين جهان حتي زود گذر تر از اقامت بازرگاناني است که به کشوري مي روند و در فصل مناسب دوباره به کشور خود باز مي گردند. انسان عاقل وارد اين جهان مي شود و از لذايذ آن برخوردار مي گردد و از صاحب آن براي مهمان نوازي تشکر مي کند. اما انسان احمق لذايذ اين جهان را از آن خود مي سازد و عاقبت مالک آن او را بيرون مي راند. همچنين سلطان ابراهيم اين جهان را با زني مقايسه کرد که البسه فاخر مي پوشد، وقتي اين زن به انسان عاقل نزديک شود او از اين زن بيزاري مي جويد زيرا او را در واقعيت امر پير و پليد مي بيند.  شيون و زاري ستّي صالحه از عزيمت همسرش به قدري تاثير گذار بود که تا چهار طبقه آسمان هم آن را شنيدند و بدين سبب ملائکه از خداوند پرسيدند که اين صداي چيست. سلطان ابراهيم رهسپار مکه شد و در جوار آن قرار گرفت. (يکي از نسخه ها واقعه اي را نقل مي کند که در مسير سفر براي ابراهيم رخ داد. او در ميان مکه و مدينه گرفتار دزدان بيابانگرد شد که از او مي خواستند توشه و متاع خود را به آنان بدهد. ولي ابراهيم توضيح داد که متاعي جز صبر48 و شکر49 و توکل50 و رضا51 ندارد. رهبر حراميان چنان از اين زهد و پارسايي متأثر شد که خود را به پاي سلطان ابراهيم انداخت و ترتيبي داد تا در تمام باقيمانده سفر شتري همراه او باشد.) وقتي ابراهيم به مکه رسيد به مسجد الحرام رفت و بدون اينکه هويت خود را بر کسي آشکار نمايد همواره تمام روز را در آنجا به عبادت مشغول بود.

 از قضا ستّي صالحه باردار شد و در موعد خود پسري به دنيا آورد که نامش را محمد طاهر گذاشت. (طبق يکي از نسخه ها محمد طاهر از سن 7 تا 9 سالگي قرآن را نزد مفتاح العارفين تعليم گرفت.) روزي محمد طاهر با هم بازيانش دعوا کرد و آنها او را به ريشخند گرفتند و به طعنه گفتند که او فرزند نامشروع يک فقير دوره گرد است. اين سخن او را برانگيخت تا از مادرش بپرسد که پدر واقعي او کيست. وقتي مادر داستان را براي او تعريف کرد پسر تصميم گرفت براي ديدن پدرش به مکه برود.  محمد طاهر به موقع خود به مکه رسيد و در آنجا سراغ سلطان ابراهيم را گرفت. در اين زمان او هجده سال داشت. (بعضي نسخ دوازده سال نوشته اند.) در آغاز جستجوي محمد طاهر بي نتيجه بود اما پس از اينکه از خداوند طلب ياري کرد چشمش به فقيري خورد که طواف کعبه52 مي کرد. [پيش رفت و] خود را معرفي کرد. سلطان ابراهيم او را به گرمي پذيرفت اما پس از مدتي دريافت که ديدار پسرش موجب شده است که او از عبادت غفلت ورزد لذا رفتارش تغيير کرد و با عصبانيت به محمد طاهر دستور داد که فوراً برگردد. سلطان ابراهيم در پاسخ به التماسهاي پسرش براي اينکه اجازه دهد او بماند اين داستان را از موساي نبي [ع] نقل کرد:

«وقتي مرگ موسي [ع] نزديک شد پسرش را به خدا سپرد. خداوند به موسي [ع] دستور داد که عصايش را بر زمين بکوبد، او چنين کرد ( و يک بريدگي پديد آمد، او با عصايش روي بريدگي زد ) دريايي پديدار شد، سپس با عصايش به دريا زد و صخره سياه شناوري بر روي آب ظاهر شد، سپس با عصايش به صخره زد و صخره به دو نيم شد، درون صخره يک کرم پروانه53 و برگ سبز گياهي وجود داشت و کرم پروانه خداي را ستايش مي کرد. موسي [ع] در شگفت شد که خداوند حتي درون چنين صخره اي را مي بيند و براي مخلوقاتش در آن غذا مي گذارد.»

 سلطان ابراهيم انگشتري خود را به محمد طاهر داد و به او امر کرد تا زماني که به «شهر عراق» برسد به هيچ وجه آن را نفروشد يا از خود دور نکند. محمد طاهر رهسپار عراق شد. پس از مدتي به جاده اي رسيد که دو راه از آن منشعب مي شد. يک راه به کوفه مي رفت که مادرش در آنجا بود و راه ديگر به «شهر عراق» مي رفت که پدرش دستور داده بود به آنجا برود. پس از اندکي دودلي در برابر وسوسه برگشتن نزد مادرش مقاومت کرد و به سمت عراق به راه افتاد.

 وقتي پسر نزديک «شهر عراق» رسيد فهميد که حاکم آنجا را «وزير العالم»54 مي نامند. محمد طاهر وارد شهر آبادي شد و خواست که انگشتري اش را به تاجري در بازار بفروشد. تاجر که فهميد انگشتري يکي از نشانه هاي پادشاهي عراق است دچار ترس و وحشت شد و به اصرار از محمد طاهر خواست که فوراً از کشور بگريزد. اما بجاي اين کار محمد طاهر انگشتري را گرفت و به حاکم نشان داد.

 وقتي محمد طاهر حکايت خود را بيان کرد وزير العالم از او همچون فرزند سلطان پيشين به گرمي استقبال کرد. براي محمد طاهر جشن گرفتند و تخت سلطنت را به او پيشنهاد کردند ولي او از آن امتناع ورزيد. اما از فرصت استفاده کرد و در باب هنر حکمروايي پندهايي به حاکم داد. او در چهار سر فصل خصلتهاي عدل را تبيين کرد:

1ـ به مجرم هشدار بده اما در سومين بار او را تنبيه کن.

2ـ قبل از صدور حکم دقيقاً تحقيق کن.

3ـ به اموال مردم طمع مدار.

4ـ با اغنيا بهتر از فقرا رفتار نکن.

 از اين گذشته محمد طاهر توصيه کرد که يک حاکم بايد چهار وزير اصلي و افسران نظامي را منصوب سازد و اسبان سريع السيري را تربيت نمايد. محمد طاهر با ذکر مذهب حنفي (در يکي از نسخه ها مذهب شافعي) وظايف ديني حکام را افزايش داد. (در يکي از نسخه ها چهار طبقه جامعه که رؤسا از ميان آنها انتخاب مي شوند فهرست وار بيان شده است: طبقه راجا55، طبقه وزرا56، طبقه استانداران57، يا کدخدايان58 و نهايتاً طبقه بازرگانان.)

 محمد طاهر با جلال و اکرام روي تخت نشست و ثروت و گنج عظيمي به وي عرضه شد ولي او تنها مقدار کمي از آن را پذيرفت. محمد طاهر قصد بازگشت کرد و رهسپار کوفه شد و حضور ملتزمين و خدم و حشم را براي بدرقه خود که حاکم پيشنهاد کرده بود نپذيرفت. (يکي از نسخه ها گزارش نسبتاً مفصلي از مراسم باشکوه مشايعت محمد طاهر ارائه مي دهد. نشانه ها و علائم سلطنت همگي در معرض ديد گذاشته شدند از جمله پرچمهايي که از زمان اسکندر ذوالقرنين به ارث مانده بود. در مراسم چهل اسب ، چهل وزير سوار بر شتر و چهل جنگجوي سوار بر اسب حضور داشتند. مرکب محمد طاهر نيز فيل سفيد عظيم الجثه اي بود. علمدار سلطنتي نيز يکي از سرکردگان بود که او را «جهان پهلوان»59 مي ناميدند و بر اسبي قهوه اي رنگ سوار بود. پس از آن چهل سرباز با نيام سرخ بودند و پشت سر آنها چهل نيزه دار و سپس چهل وزير و فرمانده اي که شمشير سلطنتي را حمل مي کرد و پس از آن نيز محمد طاهر روي فيل بود. طرف راست محمد طاهر فرمانده اي بود که زره سلطنتي را حمل مي کرد و در طرف چپش نيز فرمانده اي بود که نيزه سلطنتي را در اختيار داشت. سپس ده وزير ارشد بودند که از پس آنها سربازان و مردم عادي قرار داشتند. سپس شترها و پس از آن هم ده وزير ديگر که سربازان و مردم عادي پشت سرشان بودند. محمد طاهر در جايگاه خود قرار گرفت، سايبانها گشوده شدند، طبل و دهل نبي ابراهيم نواخته شد، راجاي عراق صعود کرد و جمعيت محل را ترک کرد. ليکن مردم در جايي خارج از دشت با محمد طاهر خداحافظي کردند و او نيز پياده به سفر خود ادامه داد.)

 در کوفه محمد طاهر مادرش را ديد که از بابت او بسيار غمگين بود. مادر بي وقفه براي شوهرش دعا مي کرد. محمد طاهر جواهر و سنگهاي گرانبهايي را که با خود آورده بود به مادر داد و در باره ماجراهايي که داشت با مادر سخن گفت. ستّي صالحه و محمد طاهر مابقي عمر همه ساله هشت بار شتر امتعه و اغذيه از وزير العالم مي گرفتند.

 چنين روايت کرد شيخ ابو بکر از اهالي حضرموت.»60  

 

* اين مقاله ترجمه اي است از:

Russel Jones. “Ibrahim Ibn Adham: A Summary of the Malay Legend”. Studies in Islam. (New Delhi: January 1968), Vol. V, PP. 7-20.

پي نوشتها:

1ـ درباره تاريخ وفات ابراهيم ادهم همچون محل وفات و دفن وي اقوال متعددي وجود دارد. نويسنده مقاله در اينجا سال 776 ميلادي را ذکر مي کند که احتمالا معادل 160 هجري مي باشد در حالي که وي در مقاله خود در دايرة المعارف اسلام سال 777/778 را ذکر مي کند که معادل 161 هجري قمري مي باشد. در تواريخ و کتب صوفيه سال وفات ابراهيم ادهم را 160 (ابن جوزي)، 161 (کتبي و بخاري و خواجه عبدالله انصاري) و 162 (ابن عماد و ابن کثير و ابن عساکر و خواجه عبدالله انصاري) ذکر نموده اند. برخي نيز که سال 140 (ابن خلکان) و 163 و 166 را بيان کرده اند جزو اقوال شاذ مي باشد. اما قول ابن خلکان بيشتر به نظر مي رسد اشتباه کاتبان باشد. براي محل وفات او نيز مکانهاي مختلفي را ذکر کرده اند از جمله گورستان ناحيه غربي در شمال مصر و غرب دلتاي رود نيل، شهر جبله در شام، دمشق، جزيره اي در بيزانس به نام سوقين يا سوفنن، صور، شهر لوط به نام کفر بريت، غار ارميا در نزديکي بيت المقدس و جنوب بغداد که هنوز نيز مقبره اي به نام او در آنجا هست. بي ترديد اين اختلافات همگي ناشي از شهرت اين عارف بزرگ در اقصي نقاط جهان و سفرهاي متعدد او مي باشد. جنيد او را مفاتيح العلوم، عطار او را زاهد خراسان و علاء الدوله سمناني او را سيد الفقرا مي نامند. ر. ک. به: فتح الله مجتبايي. «ابراهيم ادهم» .دايرة المعارف بزرگ اسلامي. زير نظر کاظم موسوي بجنوردي. (تهران: مرکز دايرة المعارف بزرگ اسلامي، 1374)، ج. 2 ص. 403ـ407؛ راسل جونز. «ابراهيم بن ادهم». دانشنامه ايران و اسلام. زير نظر احسان يار شاطر. (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1355)، ج. 2، ص. 334ـ336؛ جمعي از نويسندگان . دايرة المعارف تشيع. زير نظر احمد صدر حاج سيد جوادي، کامران فاني و بهاء الدين خرمشاهي (تهران: بنياد اسلامي طاهر، 1366)، ج. 1، ص. 266ـ267؛ ابن خلکان. وفيات الاعيان في انباء ابناء الزمان . حققه احسان عباس . (قم: منشورات الشريف الرضي، 31ـ32، افست)، ج. 1، ص. 31ـ32؛ ابن کثير. البداية و النهايه. حققه علي شيري. (بيروت: دار احياء التراث العربي، 1988)، الجزء العاشر، ص. 144ـ154؛ ابن الملقن. طبقات الاولياء. تحقيق مصطفي عبدالقادر عطا. (بيروت: دار الکتب العلميه، 2006، الطبعة الثانيه)، ص. 38ـ47؛ ابو نعيم الاصفهاني. حلية الاولياء و طبقات الاصفياء. بيروت: دار الفکر،بي تا)،ج. 7، ص. 367ـ395 و ج. 8، ص. 3ـ58؛ السلمي. طبقات الصوفيه. تصحيح مصطفي عبدالقادر عطا. (بيروت: دار الکتب العلميه، 2003، الطبعة الثانيه)، ص. 35ـ42؛ خواجه عبد الله انصاري. طبقات الصوفيه. تصحيح عبدالحي حبيبي . (تهران: انتشارات فروغي، 1380، چاپ دوم)، ص. 56ـ67؛ ابن عماد. شذرات الذهب في اخبار من ذهب. (بيروت: دار الکتب العلميه، بي تا)، ج.1، ص. 255؛ ابن الجوزي. المنتظم في تواريخ الملوک و الامم. تحقيق سهيل زکار. (بيروت: دار الفکر، 1995)، ج. 5، ص. 284ـ286؛ الکتبي. فوات الوفيات. تحقيق علي محمد معوض و عادل احمد عبد الموجود. (بيروت: دار الکتب العلميه، 2000)، ج. 1، ص. 59ـ62؛ علاء الدوله سمناني. مصنفات فارسي. به اهتمام نجيب مايل هروي. (تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، 1383، چاپ دوم)، ص. 306؛ ابن خميس. مناقب الابرار و محاسن الاخيار في طبقات الصوفيه. تحقيق سعيد عبد الفتاح. (بيروت: دار الکتب العلميه، 2006)، ج.1، ص. 51ـ80.(مترجم)

2- Subhan, J.A. Sufism: Its Saints and Shrines. (Lucknow: 1960), P. 166; citing Brown, JP. & Rose, H.A. The Darvishes or Oriental Spiritualism. (Oxford: 1927),P. 83

3ـ The Encyclopaedia of Islam  چنانکه در دايرة المعارف اسلام نيز به آن اشاره گرديده احتمالاً منظور نويسنده کتاب «گلزار ابراهيم» نوشته ابوالحسن (ابوالحسين) محمد مي باشد که قبلاً به صورت سنگي نيز به چاپ رسيده است. ارجاعات دايره المعارف اسلام درباره اين اثر به شرح زير مي باشد: 

Mirat 1865, lith. Lucknow 1869, Cawnpore 1877; cf. J.F. Blumhardt, Cat.of Hindustani Printed books Brit. Mus., P. 216; Garcin de Tassy, Hist. de la Litt. Hinduite et hindoustanie, I, 101.

ر.ک. به:

M.Th. Houtsma et al. E.J. Brill’s First Encyclopaedia of Islam (1913-1936) . (Leiden: E.J. Brill, 1987), Vol., III. P. 433. (مترجم)

4- Shorter Encyclopaedia of Islam.

5- Husain R. Sayani.

6- Saints of Islam, PP. 27-56, London, 1908.

7- Niccolao Manucci . Storio do Mogor. Tr. W. Irvine . (London: 1907),Vol. II, P. 469.

8ـ Malay : مالايي زبان رسمي کشورهاي مالزي، برونئي، سنگاپور و اندونزي است و برخي مردم مناطق جنوب تايلند و فيليپين نيز به اين زبان صحبت مي کنند. در اندونزي اين زبان را Bahasa Indonesia (زبان اندونزي) يا زبان ملي و يا زبان اتحاد مي نامند. در مالزي به آن زبان مالزيايي و در سنگاپور به آن «ملايو» مي گويند. در قانون اساسي مالزي نيز اين زبان را «ملايو» ناميده اند. تاريخ اين زبان به چهار دوره اصلي تقسيم مي شود: مالايي قديم، دوره انتقالي، دوره مالاکا و مالايي جديد. .خط مورد استفاده اين زبان غالباً الفباي لاتين يا «رومي» است و نوعي خط عربي تغيير يافته نيز به نام «جاوي» وجود دارد که برخي کشورهاي منطقه سعي در احياي آن دارند. واژگان فارسي متعددي از زبان فارسي وارد زبان ملايو شده که موضوع تحقيق بسياري از محققان نيز قرار گرفته است. درباره حکايت ابراهيم ادهم دو روايت مفصل و مختصر به زبان مالايي وجود دارد که نويسنده اين مقاله آنها را منتشر نموده است. براي تفصيل مطلب ر.ک. به: محمد خوش هيکل آزاد. «سابقه تاريخي روابط ايرانيان با منطقه جنوب شرق آسيا». فصلنامه تاريخ روابط خارجي . (تهران: مرکز اسناد و تاريخ ديپلوماسي وزارت امور خارجه، 1382)، سال چهارم، شماره 17، ص. 25ـ45. (مترجم)

9ـ Javanese: مردم بخشهاي مرکزي و شرقي جزيره جاوه در اندونزي به اين زبان صحبت مي کنند که با زبان مالايي ارتباط بسيار نزديکي دارد. حدود بيش از 75 ميليون نفر به اين زبان تکلم مي نمايند. تا قرن 18 ميلادي که هلنديها منطقه جنوب سوماترا را تحت سلطه گرفتند زبان دربار بود. اگر چه اين زبان در حال حاضر زبان رسمي هيچ کشوري نيست ولي داراي ادبياتي به قدمت 12 قرن مي باشد. تحول اين زبان را به چهار مرحله قديم (از قرن 9)، ميانه (از قرن 13)، جديد (از قرن 16) و معاصر (از قرن 20) تقسيم مي کنند که مورد قبول همگاني نيز نمي باشد. (مترجم)

10ـ Sundanese : زبان سوندا يا سوندايي زباني است که غرب جاوه يا 27 ميليون نفر يا حدود 15 درصد از مردم اندونزي به اين زبان تکلم مي کنند. امروزه اين زبان به خط لاتين نوشته مي شود. (مترجم)

11ـ Buginese  زبان بوگي که به آن زبان اوگي يا بوگيس نيز مي گويند زباني است که چهار ميليون نفر در منطقه جنوب سولاوسي در اندونزي به آن صحبت مي کنند. اوگي به معناي «نخستين پادشاه» است که به نخستين شاه سلطنت بوگيس به نام Cina اشاره دارد. اطلاعات زيادي از تاريخ اين زبان در دست نيست. نوشته هاي اين زبان به حدود قرن 17 قبل از ورود هلنديها به منطقه بر مي گردد. (مترجم)

12ـ Achenese : مردم مناطق آچه اندونزي و منطقه بوتاي مالزي به اين زبان صحبت مي کنند. قبلاً اين زبان نيز به خط عربي نوشته مي شد ولي اکنون به خط لاتين با برخي حروف اضافي نوشته مي شود. برخي معتقدند اسلام براي نخستين بار در جنوب شرق آسيا در منطقه آچه استقرار يافت. اکنون نيز بيش از 98 درصد از چهار ميليون مردم اين منطقه مسلمان هستند. سرزمين آچه از مراکز بزرگ تشيع در اندونزي بشمار مي رود و تصوير ذوالفقار علي (ع) بر پرچمهاي آچه نقش بسته است. مدتي نيز سادات در اين منطقه حکومت مي کردند. (مترجم)

13- Acheh.

14- North Sumatra.

15- Randir.

16- See Drewes, G.W.J. “De Herkomst Van Nur al-Din al-Raniri” in Bijdragen tot de Taal, Lande-en Voolkenkunde.Deel 111, 1955; esp. PP. 148-151.

[نور الدين رانيري (متوفي به سال 1658 ميلادي) فرزند حسن جي بن محمد حامد رانيري بود. رانير يکي از شهرهاي ساحلي گجرات است. نورالدين ارتباط نزديکي با آچه داشت. عموي نورالدين از سال 1580 تا 1583 ميلادي در آچه بسر مي برد اما به دليل توجه بسياري که مردم به تصوف شيخ حمزه فنصوري و شاگردش شمس الدين سوماترايي داشتند نتوانست علاقه مردم را به علوم اسلامي ديگر جلب نمايد لذا به مکه رفت ولي پس از بازگشت توانست موفقيت بيشتري در آچه کسب نمايد. ظاهراً رانيري زبان مالايي را از عمويش يا مادرش که احتمالاً مالايي بوده و يا بازرگانان آموخت. در سال 1637 پس از مرگ سلطان آچه اسکندر موده و جانشيني اسکندر ثاني که دوست علما و ضد صوفيان بود رانيري به آچه آمد و وارد دربار شد. وي در دربار با شاگردان فنصوري و سوماترايي به بحث و جدل پرداخت و آنها و پيرانشان را به دليل عقايد وحدت وجودي کافر خواند. رانيري خود از پيروان ابن عربي و مفسران فارسي و هندي او از قبيل جامي و مهيني بود. رانيري در سال 1644 به وطن خود بازگشت و در سال 1658 در همانجا وفات کرد. وي 29 جلد کتاب نوشت از جمله «تبيان في معرفه الاديان» و «الصراط المستقيم» و بستان السلاطين او از شهرت برخوردار است. آثار رانيري هنوز در مراکز ديني مالزي تدريس مي شود. ر.ک. به:

Saiyid Athar Abbas Rizvi. A Hisory of Sufism in India. (New Delhi: Munshiram Manoharlal publishers Pvt. Ltd., 1992), PP. 334-336. [(مترجم)

17- Hikayat Sultan Ibrahim.

18- Roorda Van Eysinga.

19- See Voorhoeve. “Lijst der Geschriften Van Raniri” . also in Bijdragen tot de Taal, Lande-en Voolkenkunde. Deel 111, 1955; PP. 152ff. In the library of the Royal Asiatic Society, London.

20ـ عبدالله بن اسعد بن علي بن سليمان بن فلاح اليافعي اليمني الشافعي مورخ، صوفي و شاعر در سال 698 در يمن به دنيا آمد و مجاور مکه شد و در 20 جمادي الآخر سال 768 در همانجا وفات کرد و در مقبره باب المعلي دفن گرديد. يافع منسوب به يک از قبايل يمن از حمير مي باشد. نام کامل کتاب وي «روض الرياحين في حکايات الصالحين» است که حاوي 500 حکايت مي باشد و به نقل از حاجي خليفه گفته اند نام آن را «نزهة العيون النواظر و تحفة القلوب و الخواطر» گذاشته بود. مولي مصطفي بن شعبان متخلص به سروري متوفي به سال 969 نيز آن را به ترکي ترجمه کرده است. حاجي خليفه. کشف الظنون عن اسامي الکتب و الفنون. (بيروت: دارالفکر، 1982)، ج.1، ص. 919 (مترجم)

21ـ فريد الدين عطار . تذکرة الاوليا . چاپ نيکلسون، 1905، ص. 104

22- A.J. Arberry . Muslim Saints and Mystics . 1966, P. 77; Bankey Behari . Memoirs of the Saints. 1965, P. 51 and Husain Sayani, Op.Cit.,, P. 43.

23- A. Pavet de Courteille . Le Memorial des Saints . 1889, P. 95

24- J. Hallauer . Die Vita des Ibrahim b. Edhem… , 1925, P. 66.

25ـ اليافعي، پيشين، ص. 232

26- In Malay (Arabic script) by H.N. van der Tuuk, Maleisch Leesbeck, (Nijhoff, 1932), P. 49; in Malay (Romanized script) by C. Hooykaas, Literatuur in Maleis en Indonesisch, (Wolters, 1952), P. 366.

27ـ اين حکايت در تذکرة الاولياي عطار بدين شکل آمده است: «نقل است که وقتي به مستي بر گذشت دهانش آلوده بود، آب آورده و دهان مست بشست و مي گفت که دهني که ذکر حق بر آن دهان رفته باشد آلوده بگذاري بي حرمتي بود چون اين مرد بيدار شد او را گفتند زاهد خراسان دهانت را بشست آن مرد گفت من نيز توبه کردم. پس از آن ابرهيم به خواب ديد که گفتند تو از براي ما دهني بشستي ما دل تو را بشستيم.» ر.ک. به: عطار نيشابوري. تذکرة الاوليا. (تهران: انتشارات مرکزي، بي تا، چاپ پنجم)، ص. 103ـ104. (مترجم)

28ـ James Henry Leigh Hunt 1784-1859: شاعر و مقاله نويس انگليسي است. پدرش واعظي بود که از آمريکا به انگلستان مهاجرت کرده بود. لي هانت در سال 1801 نخستين مجموعه اشعارش را منتشر کرد. وي به همراه برادرش مشهورترين نشريه زمان به نام Examiner را از سال 1808 تا 1821 منتشر نمود و در همين جا بود که انديشه هاي ليبرالي خود را بيان کرد و بر همين اساس با دولت وقت که مايل به جنگ با ناپلئون بود اختلاف نظر پيدا کرد و سرانجام به دليل انتشار هجويه اي درباره نايب السلطنه که بعداً به عنوان جورج چهارم پادشاهي انگلستان را بر عهده گرفت به همراه برادرش به مدت دو سال از 1813ـ1815 به زندان افتاد. اين نشريه مورد توجه بزرگان ادبيات انگلستان از جمله بايرون، کيتس، تامس مور و شلي قرار گرفت. وي از سال 1819 تا 1821 نشريه ديگري را نيز به نام Indicator منتشر نمود که نويسندگان را به يکديگر معرفي مي کرد. مرگ يک پسر و دختر وي در اواسط 1840 و پس از آن مرگ جوانترين پسرش در سال 1852 غم و اندوه بسياري براي او آورد. همسر او نيز که دچار بيماري سل بود در سال 1857 از دنيا رفت. لي هانت در 28 اوت 1859 در سن 75 سالگي وفات کرد. او در طول حيات خود کتابهاي متعددي را در زمينه هاي ادبي، سياسي، تاريخي و شعر منتشر نمود. وي در سال 1838 کتاب خود را با عنوان «کتاب جواهر» منتشر کرد و شعر «ابو بن ادهم» در همين کتاب به چاپ رسيده است. مترجم شعر مزبور را در حد بضاعت مزجاه در بحر هزج مسدس محذوف به شعر فارسي درآورده است: 

Abou Ben Adhem

(may his tribe increase)

Awoke one night from a deep dream of peace,

And saw- within the moonlight in his room,

Making it rich, and like a lily in bloom

An angel, writing in a book of gold.

Exceeding peace had made Ben Adhem bold,

And to the presence in the room he said,

‘What writest thou?’- The vision raised its head,

And, with a look made of all sweet accord,

Answered,’The names of those who love the Lord.,

‘And is mine one?’ said Abou. ‘Nay,not so,’

Replied the angel. Abou spoke more low,

But cheerly still,and said,’I pray thee, then,

Write me as one that loves his fellow men.’

The angel wrote, and vanish’d. The next night

It came again with a great wakening light,

And show’d the names whom love of God had blessed,

And lo! Ben Adhem’s name led all the rest.

«ابو بن ادهم (تبارش فزون باد)»

شبي برخاست از خواب دلارام                              ابو اسحاق ابراهيم، آرام 

بديد اندر اتاقش ماهتابي                            شکفته چون گل سوسن چراغي

پري رويي نشسته در کنارش                          ندارد هيچ غم از کار و بارش

کتابي از طلا بر دست هشته                            کتابت کرده بر رويش فرشته 

ز آرامي جان بودش تهور                              که آمد در خيالش اين تصور

بگفت اندر خطابش با فرشته                             از آنچه بر کتابش او نوشته 

بگفت آن نازنين با طيب خاطر                           ز منويّات خود با يار شاطر

«نويسم من خدا را گاهگاهي                                       اسامي محبان الهي

وليکن نام تو زينجا فتاده                             که حق خود نام يارانش بداده»

بگفتا: «اي که من جانم فدايش                        که من بيمار عشقم او دوايش

نمي گويم ز عشقش خوار هستم                       وليکن يار حق را يار هستم»

ندا آمد از آن دير معلا                                  که بنشان نام او در صف اعلا

اين حکايت در تذکرة الاوليا چنين وارد شده است: «نقل است که گفت يک شب جبرئيل را به خواب ديدم که از آسمان به زمين آمد صحيفه اي در دست. سؤال کردم که تو چه خواهي کرد گفت نام دوستان حق مي نويسم گفتم نام من بنويس، گفت از ايشان نه اي، گفتم دوست دوستان حقم. ساعتي انديشه کرد پس گفت فرمان رسيد که اول نام ابرهيم ثبت کن که اوميد در اين راه از نوميدي پديد آيد.» عطار نيشابوري، پيشين، ص. 103. (مترجم)

29- Abou ben Adhem.

30ـ همان گونه که ادموند بلاندن زندگينامه نويس جيمز هنري لي هانت مي نويسد تا آنجا که از طريق ترجمه ها مي شد مطالبي را گرفت وي موضوعات بسياري از اشعار خود را از ادبيات خاور نزديک بدست آورده است. من نتوانستم بفهمم که لي هانت مفاد شعر ابراهيم بن ادهم خود را از کدام منبع اروپايي اخذ کرده است. ممکن است تلخيصي از اين گونه مطالب در مجموعه هايي به زبان فرانسه وجود داشته است از قبيل:

Herbelot’s bibliotheque Orientale, published in 1776.

31ـ ابو نعيم اصفهاني. حليه الاوليا. (قاهره:1932ـ1938)،ج.8، ص. 34ـ35.

32ـ فريدالدين عطار، پيشين، ص. 103.

33ـ اليافعي، پيشين، ص. 374.

34ـ حضرمي : منسوب به حضرموت (مترجم)

35- Arabian Nights.

36ـ  Negri Iraq : Negri يا Negeri در مالايي به معناي کشور است ولي نويسنده در اينجا آن را به معناي شهر معني کرده است. (مترجم)

37ـ Kota : در مالايي به معناي قلعه و شهر است. (مترجم)

38ـ فقير از واژگاني است که در فلسفه و کلام و عرفان و تصوف و اقتصاد کاربرد قابل توجهي دارد. در حکايتهاي مربوط به زندگي عرفا وقتي صحبت از فقر مي شود اگر چه مفهوم اقتصادي آن صادق است اما منظور همواره نوعي بينش عرفاني است که در نتيجه فقر براي فقرا حاصل مي گردد. به نحوي که فقير در واقع فردي مستغني نشان داده مي شود. حقيقت فقر آن است که تو را نباشد و اگر هم باشد تو را نباشد. فقر مرتبه اي اعلي و از آن انبياء است چنانکه حضرت رسالت پناه بدان فخر کرده است «الفقر فخري». از اين بابت است که در منطقه جنوب آسيا اين گونه فقراي اهل معرفت در هر کسوتي که باشند مسلمان، هندويي يا بودايي، به چشم احترام نگريسته مي شوند. برخي آن را مرادف عشق و فناي في الله گرفته اند. اهل تصوف را در اين باب سخن بسيار است. (مترجم)

39ـ مصلي به معناي «نمازگاه» است اما اينجا مقصود بوريا يا گليم و جانماز است که در مصر به آن سجاده گويند. ر.ک. به: فرهنگ ناظم الاطبا و:

Thomas Patrick Hughes. Dictionary of Islam. (New Delhi: Munshiram Manoharlal Publishers Pvt. Ltd., 1999), P. 423 (مترجم)

40ـ در متن «حق آدم» آمده است. (مترجم)

41ـ ستي: در زبانهاي جنوب آسيا به معناي زن خوب و عالي است. در فارسي براي خطاب به زن بکار مي رود و کلمه اي است که به عنوان احترام به زن خطاب کنند و ممکن است مخفف «سيدتي» بوده باشد. در آسياي ميانه آن را به معناي «خانم» مي دانند و «مهستي» را «خانم بزرگ» معني مي کنند. شعراي فارسي زبان نيز آن را بکار برده اند:

من مهستيم از همه خوبان شده طاق      مشهور به حسن در خراسان و عراق (مهستي)

ستي و مهستي را بر غزلها                  شبي صد گنج بخشي در مثلها (نظامي)

نيستم شوهر نيم من شهوتي                   ناز را بگذار اينجـا اي ستي (مولانا)

ستي نام حضرت مريم (ع) و دختر موسي بن جعفر (ع) نيز مي باشد. برخي آن را با ساتي (رسمي هندويي که زنان وفادار پس از مرگ شوهرشان خود را مي سوزانند) و برخي به خداي هندويي سيتا مربوط مي دانند. در عربي «ست» به معني بانو و خادم آمده و «ست حريم الامراء» به معني بيگم و بانوي حرم است. ر.ک. به : محمد معين. فرهنگ فارسي. (تهران: انتشارات امير کبير، 1343)، ج. دوم، ص. 1837؛ مهستي خجندي. اشعار منتخب. گردآوري رحمن رجبي. (دوشنبه: انتشارات عرفان، 1992)، ص. 43. لغتنامه دهخدا. (مترجم)

42ـ احتمالاً مقصود حديث «الدنيا مزرعة الآخرة» است. اين حديث را غزالي در احياء علوم الدين و نيز ملا محسن فيض کاشاني در محجه البيضا آورده اند ولي سنديت آن مورد ترديد است. برخي معتقدند اين حديث بدين صورت و با اين الفاظ وارد نشده است و برخي ديگر آن را جزو احاديث ضعيف شمرده اند. در کنوز الحقايق مناوي به همين صورت آمده است. سکي در طبقات الشافعيه الکبري جزو احاديثي که سند آن را نيافته ذکر مي کند. سخاوي نيز مي نويسد که از مسند آن اطلاع نيافته است. برخي آن را به صورت «الدنيا غنيمة الآخرة» آورده اند و شايد تعبير «بازار» که نويسنده مقاله در ترجمه متن مالايي آورده نظر به همين لفظ داشته باشد. ر.ک. به : ابو حامد الغزالي. احياء علوم الدين. (بيروت: دار المعرفه، بي تا)، ج.4، ص. 19؛ المولي محسن الکاشاني. المحجة البيضاء في تهذيب الاحياء. تصحيح علي اکبر الغفاري. (تهران: دفتر انتشارات اسلامي، بي تا)، ج. 7، ص. 36)؛ محمد الحسيني الزبيدي. اتحاف السادة المتقين بشرح احياء علوم الدين. (بيروت: دار الکتب العلميه، 1989)، ج. 10، ص. 628؛ بديع الزمان فروزانفر. احاديث مثنوي. (تهران: انتشارات امير کبير، 1361، چاپ سوم)، ص. 112. (مترجم)

43ـ در بعضي نسخ «سه سال» آمده است.

44- This World.

45- The Devil.

46ـ مناط در عربي به معناي بعد و دوري است. اما مقصود در اينجا روشن نيست. (مترجم)

47ـ غاويه به معناي توشه دان و مشکي است که در آن آب باشد و هاويه از اسامي دوزخ است و در قرآن نيز به صورت «فأمّة هاويه» (قارعه/9) بکار رفته است بدين معنا که مسکن و محل استقرار او جهنم و دوزخ است. ممکن است معناي دعا نيز داشته باشد. اما اصطلاحاتي را که در اينجا بيان شده از وضوح کاملي برخوردار نيست و نويسنده مقاله نيز با قرار دادن علامت سؤال در کنار آنها نشان مي دهد که قادر به قرائت دقيق نسخه و يا فهم معناي آنها نبوده است. براي اين جانب نيز کاملاً روشن نيست آيا اين عبارات به زبان مالايي است يا عربي و فارسي. زيرا در زندگينامه هاي ابراهيم ادهم به موارد مشابه آن برخورد نکردم ضمن اينکه برخي از اين عبارات در عربي و فارسي اصلاً بکار نرفته است مانند الفاظ «منط» يا «ساويه». (مترجم)

48- Patience.

49- Thanksgiving.

50- Submission to God’s Will.

51- Contentment.

52- Circumambulation of the Ka’ba.

53ـ Ulat به زبان مالايي به معناي نوزاد حشرات و کرم و کرم پروانه است. (مترجم)

54ـ در خط مالايي مانند خط عربي علايم حروف مصوت ظاهر نمي شود بنابراين نمي توان تشخيص داد که وزير العالم به فتح لام يا وزير العالم به کسر لام منظور نظر است.

55ـ Raja : اين واژه به معناي شاه است ولي معمولاً سطح آن پايين تر از سلاطين وپادشاهان بزرگ تلقي مي گردد. اين واژه به اشکال ديگري از قبيل راي، رائو، رانا، راول و رايا نيز بکار رفته است. در ادبيات فارسي خصوصاً کليله و دمنه بارها به لغت «راي» بر مي خوريم. در منابع يوناني و لاتيني که درباره هند مطلب نوشته اند اشاره اي به اين واژه نداشتند غير از پليني که از Rachias ياد مي کند. (مترجم)

56- Menteri (ministers).

57- Penghulu Negri (Territorial Headman).

58- Penghulu (Headman).

59ـ در ترجمه مالايي زندگي ابراهيم ادهم بعضاً به واژه هايي فارسي مانند همين «جهان پهلوان» بر مي خوريم و اگر نسخه خطي مالايي در اختيارمان بود قطعاً لغات فارسي بيشتري را مي يافتيم و اين حاکي از آن است که متن اصلي چه مستقيماً به صورت مالايي نوشته شده باشد و يا از متن ديگري ترجمه شده باشد متأثر از زبان و متون فارسي بوده است. نويسنده مقاله خود در مقاله ديگري در دايرة المعارف اسلام مي نويسد: «بسياري از مطالب مربوط به ابراهيم در زبانهاي هندي و اندونزيايي ظاهراً از فارسي اقتباس شده است.» هر چند از لحاظ اطلاعات مستند ارزشي براي منابع غير عربي قايل نيست. ر.ک. به: راسل جونز، پيشين، ص. 336.

60ـ حکايت مالايي ابراهيم ادهم به شکلي که در اينجا مطالعه شد در هيچ يک از منابع اصلي تصوف مشاهده نشده است. احتمالاً در زبانهاي ديگر جنوب و جنوب شرق آسيا ممکن است روايتهاي ديگري از اين داستان وجود داشته باشد. حکايت ابراهيم ادهم تنها حکايتي نيست که وارد ادبيات مالايي شده است بلکه حکايتهاي ديگري نيز در ادبيات دوره اسلامي وجود دارد (اگر چه ممکن است موضوع به دوره غير اسلامي مربوط باشد) که به صورت فولکلوريک به زبان مالايي نقل شده است از قبيل: اسکندر ذوالقرنين، امير حمزه، سيف ذي يزن، محمد حنفيه، تميم الداري، سمعون، کليه و دمنه، حکايت بختيار و حکايت شاه مردان و غيره. حکايت ابراهيم ادهم هم مانند بسياري از حکايتهاي فولکلوريک داراي منبعي است که مردم سينه به سينه در طول قرون آن را تغيير داده و شاخ وبرگهاي بسيار و معمولاً غير تاريخي به آن افزوده اند. براي مثال سلطنت ابراهيم، همسر داشتن او، در جوار مکه بودنش و فرزند داشتنش و برخي موارد ديگر در کتب تاريخ و تصوف وجود دارد ولي نه به تفصيلي که در اينجا بيان نموده است. براي مثال ماجراي انار خوردن ابراهيم هم حقيقت دارد اما نه بدين شکل. محمد بن مبارک صوري مي گويد با ابراهيم بن ادهم در راه بيت المقدس بودم. در وقت قيلوله زير درختي فرو آمديم و چند رکعت نماز خوانديم. از ريشه درخت اناري آوازي شنيدم که مي گفت: اي ابو اسحاق کرم بنما و چيزي از ما بخور. ابراهيم سرش را فرو افکند. درخت سه بار اين سخن را تکرار کرد. سپس گفت: اي محمد شفيع ما باش تا او باري از ما بخورد. گفتم: اي ابو اسحاق شنيدي؟ ابراهيم برخاست و دو انار گرفت و يکي را خورد و ديگري را به من داد. آن را خوردم و ترش بود و درخت هم کوچک قامت بود و سالي يک بار ميوه مي داد. وقتي بازگشتيم به درخت رسيديم [ديديم] درخت بزرگ و ميوه اش شيرين شده بود و سالي دوبار ميوه مي داد. آن را«لرمانه العابدين» ناميدند و عابدان در سايه آن مأوي مي گرفتند. يافعي مي گويد اين مختصر حکايت است. در هر حال افراد خوش ذوق ممکن است اين حکايت را ديده و شنيده باشند و از آن حکايتي مفصل با شاخ و برگ ديگري ساخته باشند. اينکه از ميوه انار در حکايت مالايي ياد شده دال بر آن است که سازنده حکايت با داستانهاي مربوط به ابراهيم آشنا بوده است زيرا در حکايت ابراهيم ادهم از ميوه انار و انگور تنها ياد شده است. اليافعي. نشر المحاسن العالية في فضل المشايخ الصوفيهاصحاب المقامات العاليه. وضع حواشيه خليل عمران المنصور. (بيروت: دار الکتب العلميه، 2000)، ص. 30؛ ابوالقاسم القشيري. الرسالة القشيريه. ستحقيق عبدالحليم محمود و محمود بن الشريف. (تهران: انتشارات بيدار، 1374)، ص. 504 (افست)؛ ابن عماد، پيشين، ج.1، ص. 256. (مترجم)