Search
Close this search box.

تشيّع و تصوّف و عرفان (حاج دكتر نورعلي تابنده مجذوبعليشاه)

اختصاصي مجذوبان نور در مورد تشيّع و تصوّف (دو لغت در واقع براى يك حقيقت) محقّقين جديد به‏خصوص غربى‏ها اشتباهات فراوانى دارند. اين اشتباهات، سهواً يا عمدى است؛ به‏واسطه اينكه از اوّل، مأموريت بعضى از آنها ايجاد فساد در داخل تشيّع و ايجاد تفرقه در داخل اسلام بوده است و همچنين براى آگاه كردن دستگاه‏هاى استعمارى خودشان؛ بسيارى هم از روى خلوص نيّت به‏نتيجه مشابهى مى‏رسند كه باز هم مورد سوءاستفاده ديگران قرار مى‏گيرد.
رَبِّ اشْرَحْ لى صَدْرى وَ يَسِّرْلى اَمْرى وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانى يَفْقَهُوا قَوْلى(2)
 در مورد تشيّع و تصوّف (دو لغت در واقع براى يك حقيقت) محقّقين جديد به‏خصوص غربى‏ها اشتباهات فراوانى دارند. اين اشتباهات، سهواً يا عمدى است؛ به‏واسطه اينكه از اوّل، مأموريت بعضى از آنها ايجاد فساد در داخل تشيّع و ايجاد تفرقه در داخل اسلام بوده است و همچنين براى آگاه كردن دستگاه‏هاى استعمارى خودشان؛ بسيارى هم از روى خلوص نيّت به‏نتيجه مشابهى مى‏رسند كه باز هم مورد سوءاستفاده ديگران قرار مى‏گيرد.
 اولين اشتباهى كه راجع به اين مسأله كرده‏اند به‏اصطلاح خودشان در مورد تاريخ پيدايش تشيّع است؛ بعضى مى‏گويند كه بعد از وفات حضرت على(ع) بوده؛ و بعضى ديگر معتقدند كه بعد از شهادت امام حسين(ع) پيدا شده و نظريات مختلف ديگرى از اين قبيل. اشتباه آنها اين است كه پيدايش اسم را به‏منزله پيدايش مسمّى گرفته‏اند و حال آنكه ممكن است اسم هروقت پيدا شود يا متداول گردد و اين در اصل قضيه فرقى نمى‏كند چون وقتى خود مكتب ملاك باشد نبايد به لغت پرداخت؛ كمااينكه شيعه را در طى تاريخ گاه “شيعه على” مى‏گفتند؛ يك مدّتى “شعوبى” مى‏گفتند به‏دليل اينكه شيعيان متمسّك به اين آيه قرآن مى‏شدند كه خداوند مى‏فرمايد: يا اَيُّهَا النَّاسُ اِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ و اُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللَّهِ اَتْقيكُمْ(3) و چون اشخاص غيرعربى بودند كه مسلمان مى‏شدند و توقّع داشتند بين آنها و عرب تفاوتى نباشد، ولى متأسفانه خلفا به‏جز دوران خلافت على(ع) و امام حسن(ع) غالباً كم و بيش به چنين تفاوتى قائل بودند و در مقابل اين عمل، شيعيان به آيه مذكور استناد مى‏كردند. در ايّامى هم آنها را “رافضى” مى‏گفتند؛ يعنى كسانى كه دين را ترك كردند. بدين قرار شيعه را به اسامى مختلفى خوانده‏اند؛ ولى پيدايش اسم دليل فقدان مسمّى نيست. بايد ببينيم كه تفاوت تشيّع و تسنّن در داخل اسلام چيست و اينها اصول مكتبشان چگونه است تا بتوان از تاريخ پيداشدن اين اصول تشخيص داد كه تشيّع كى پيدا شده است.
 بعد از فوت پيغمبر(ص)، على (ع) و عباس عموى حضرت و احياناً شايد ساير بنى‏هاشم به كفن و دفن پيغمبر پرداختند؛ ولى در همان حال كه آنها مشغول اين كار بودند عدّه‏اى در محلى كه مشهور به سقيفه بنى ساعده بود، گرد هم آمدند و با جريانى كه در تواريخ نقل شده است، ابوبكر را به خلافت انتخاب كردند كه ابوبكر خليفه اول شد. بعد از ابوبكر، عمر و بعد از او، عثمان و در مرحله چهارم على عليه‏السّلام به خلافت رسيد.
 از همان بدو امر، بعد از رحلت پيغمبر، كسانى كه ماجراى سقيفه بنى ساعده را قبول نداشتند، مى‏گفتند: همان‏طور كه پيغمبر را ما مردم انتخاب نكرديم و خداوند انتخاب كرد، بنابراين جانشين پيغمبر را هم مردم نبايد انتخاب كنند و حق مردم نيست؛ بلكه برحسب اراده خداوند است؛ منتهى چون پيغمبر ما آخرين پيغمبر است ديگر مسأله وحى پس از او وجود ندارد و چون پيغمبر هرچه بگويد به‏منزله وحى است چون در قرآن در سوره نجم كاملاً صراحت دارد: ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلّا وَحْىٌ يُوحى(4)؛ بنابراين هر كه را پيغمبر خود تعيين بفرمايد، خداوند او را تعيين كرده است؛ چون پيغمبر على)ع( را در مقاطع مختلف تاريخ رسالت خويش به جانشينى تعيين كرده، بنابراين جانشين پيغمبر على است نه كسى كه مردم انتخاب مى‏كنند. اما اهل سنّت آنهايى كه سقيفه را قبول دارند مى‏گويند: چون مردم جمع شده‏اند (گويى كه اين قول هم محل ايراد است كه همه مردم يا بزرگان اهل حلّ و عقد حاضر نبودند) و خليفه را انتخاب كردند، آن انتخاب معتبر است و او خليفه است.
 امّا در اينكه تواريخ چنين نوشته‏اند و اين مطلبى قابل تحقيق است كه بعد از پيغمبر، ابوبكر، بعد عمر، بعد عثمان، بعد على و بعد امام حسن(ع) به خلافت رسيدند، ترديدى نيست؛ ولى شيعه مى‏گويد كه خلافت واقعى پيغمبر يعنى خلافت معنوى پيغمبر، حقّ و بلكه وظيفه على(ع) است و از اينجا تفاوت و اختلاف اصلى به‏وجود آمد. پيروان ابوبكر و عمر و عثمان به‏نام “سنّى” ناميده شدند و پيروان على و امام حسن به‏نام “شيعه”. پس اساس اختلاف شيعه و سنّى در آن است كه اهل سنّت اجازه مى‏دهند كه مردم خود خليفه را تعيين كنند ولى شيعه قائل است كه خلافت بايد برحسب دستور و فرمان پيغمبر باشد.
 بديهى است بعد از پيغمبر هم كه على تعيين شد، چون هميشه در روى زمين بايد نماينده الهى باشد بعد از على هم هر كه او تعيين كرد، خليفه است و همين‏طور الى آخر. ما اگر به اين تفاوت نظر كنيم مى‏بينيم اساس مذهب تشيّع اگرچه بلافاصله بعد از رحلت پيغمبر عيان شد – نمى‏توان گفت به‏وجود آمد بلكه عيان شد – ولى اين اختلاف در زمان خود پيغمبر هم وجود داشت امّا تا زمانى كه ايشان حيات داشتند، ظاهر نشد و اختلافى نبود براى اينكه مورد پيدا نمى‏كرد ولى بعد از فوت پيغمبر بلافاصله اين تفاوت در استنباط ظاهر شد؛ بنابراين تشيّع از همان اوّل رحلت پيغمبر ظاهر شد. امّا بعداً تشيّع و تسنّن در طى تاريخ به همين‏طريق كه جلو مى‏رفتند مطالب و نظريه‏هاى ديگرى را به خود جذب كردند به‏طورى كه هر كدام تقريباً مجموعه‏اى از قواعد و آراء شد؛ امّا اساس تشيّع همان است و ما مى‏توانيم بگوييم هر شاعر، نويسنده، عارف و عالم كه به ولايت على اعتقاد داشته باشد، يعنى اينكه معتقد باشد على(ع) جانشين بلافصل و جانشين حقيقى پيغمبر است و خلافت حق اوست، شيعه است. اگر به اين نكته توجّه كنيم كسانى مثل سعدى، حافظ، مولوى و اصولاً همه بزرگانى كه اهل عرفان بودند، شيعه محسوب مى‏شوند.
 آنان اگر در احكام فقهى اختلاف داشته باشند، آن اختلاف ربطى به اصل مكتب ندارد، كمااينكه بين فقهاى شيعه در مسائل فقهى اختلاف فراوانى وجود دارد به‏نحوى كه بين فقهاى شيعه و سنّى هم، همان اختلافات وجود دارد ولى اساس اين است كه كسى كه به ولايت على و جانشينى او و ائمّه بعدى معتقد باشد، شيعه به حساب مى‏آيد. بنابراين شيعه از همان اوّل بعد از رحلت پيغمبر ظاهر شد ولى تعاليم آن قبلاً بوده منتهى چون معارض و مخالفى نبود، نياز به ظهور نداشت.
 امّا محقّقين خارجى، محقّقين غيرمسلمان، وقتى دنبال تحقيق در فكرى مى‏روند به خود مكتب و اصول فكرى آن كار ندارند بلكه به جلوه‏هاى خارجى مكتب كار دارند؛ بنابراين براى آنها چون على(ع) در زمان خلافت خلفا گاه به آنها در اجراى احكام كمك مى‏كرد، آن دوران را دوران وجود يا ظهور تشيّع نمى‏دانند ولى دورانى را كه اين اختلاف در اجتماع ظاهر شد، آن را ملاك مى‏گيرند؛ البته اين اشتباه به بسيارى از محققان مسلمان نيز سرايت كرده است، به‏خصوص آنهايى كه از اصول روحيّه اوليه مسلمين اطّلاعى نداشته‏اند. هميشه در طىّ تاريخ بين اين دو تفكّر – فكر شيعى انتصاب رهبر و فكر سنّى يعنى انتخاب رهبر – مخالفت‏هاى فراوانى بوده است و همواره خلفا به طرق مختلف درصدد از بين‏بردن فكر شيعى بوده‏اند و حتّى طرفداران اين فكر يعنى شيعيان را آزار مى‏دادند به‏طورى كه شيعيان تقريباً در تمام دوران زندگى ائمه(ع) و حتّى مدّتها بعد از آن هم تقيّه مى‏كردند و جهت تشديد تقيّه نزد شيعيان همين است. در اين مورد مثلاً درباره على بن يقطين كه وزير هارون‏الرشيد بود و تقيّه مى‏كرد، داستانهايى نقل شده كه مشهور است.
 بدين طريق عدّه‏اى از شيعيان براى آنكه شناخته نشوند و براى آنكه بتوانند به افكار و عقايد خودشان سر و صورتى بدهند و ديگران را نيز ارشاد كنند، مجبور به گوشه‏گيرى و زهد شدند كه به زهاد شهرت يافتند و سپس نام ديگرى در تاريخ اسلام يافتند كه آن نام “صوفى” بود و كم‏كم كلمه “تصوّف” رايج شد. اينكه لغت تصوّف از چه ريشه‏اى مشتق است فرقى نمى‏كند. آنچه غالباً مى‏گويند و به آن استناد مى‏كنند اين است كه تصوّف از ريشه “صوف” يعنى پشم مى‏آيد و تصوّف به معناى پشم‏پوشى است. صوفيه عمدتاً پشم مى‏پوشيدند و نقل است كه انبيا نيز پشمينه‏پوش بودند؛ چون لباس پشم بسيار زبر است و بدن را آزار مى‏دهد به‏نحوى كه نمى‏توان با آن زياد خوابيد و شخص را بيدار نگه مى‏دارد كه به‏عبادت بپردازد. از اينجاست داستانى كه در تذكرةالاولياء(5) نوشته شده كه كسى (سفيان ثورى) در راه به حضرت جعفر صادق عليه‏السّلام رسيد، ديد حضرت لباس گرانمايه خزى پوشيده است (تفاوت زندگى ائمه فى‏المثل حضرت جعفر صادق يا امام حسن با على(ع) حكمتى دارد و مسأله جداگانه‏اى است كه فعلاً در اينجا از آن مى‏گذريم) به هر تقدير او خدمت حضرت آمد و بعد از سلام عرض كرد: يا ابن رسول‏اللَّه، چنين لباس مجلّل و نرمى شايسته شما فرزند رسول خدا نيست. حضرت دست او را گرفتند و زير آستين بردند. ديد لباس پشمى خشنى پوشيده‏اند كه دست را اذيت مى‏كند. حضرت فرمود: هذا لِلحقّ و ذاك لِلخلق.(6) حضرت صادق(ع) اشاره به آن لباس پشمى كردند و فرمودند: ذاك لِلحق و اشاره به لباس خز نرم كردند و فرمودند: هذا لِلْخلق. هم وقوع چنين داستانى و چنين برخوردى و هم اينكه اگر وقوع آن را قبول نداشته باشيم، نوشته شيخ عطّار كه لباس پشمى را به‏عنوان هذا لِلْحق مى‏گويد، نشان‏دهنده اين است كه بزرگان اهل تصوّف، كه حضرت جعفر صادق (ع) در رأس آنها در زمان خود بودند، لباس پشمى و زبر را علامت عبادت و آمادگى براى عبادت مى‏دانستند.
 به هر جهت ظاهراً مناسبتر آن است كه كلمه تصوّف را از ريشه صوف بناميم. درواقع نام جداگانه‏اى بر اين گروه اطلاق و متداول شد و اين امرى رايج بوده است؛ چنانچه در دوران امروز مى‏بينيم كه مثلاً در فلان كشور كه ضدّ اسلام است و مى‏خواهد خودش را لائيك جلوه دهد، يك حزب اسلامى را منحل مى‏كنند و نامش را از بين مى‏برند؛ ولى همان گروه منحل شده، با نام ديگرى، حزب ديگرى درست مى‏كند و تا مدّتها فعاليت خود را ادامه مى‏دهد. تشيّع هم به همين صورت عمل كرده است، يعنى در تاريخ اسلام به‏نام ديگرى و با نام صوفى، خود را ظاهر ساخته است.
 اساس تصوّف از اوّل از جنبه اعتقادى بر اين بود كه جانشين پيغمبر(ص)، على(ع) است و نه ديگرى و على(ع) را در ميان صحابه افضل از همه مى‏دانستند؛ البته در عمل سبكهاى مختلفى بود؛ همان‏طورى كه شيعه معتقد است كه هر زمانى اقتضاى خاص خود دارد و مثلاً على(ع) زندگى به ظاهر حقيرانه و فقيرانه داشت. حضرت على(ع) باوجود اين‏كه از دسترنج خود نخلستانهاى فراوانى ايجاد كرد، همه را وقف نموده و خود استفاده نكرد ولى از آن طرف حضرت جعفر صادق(ع) با ظواهر تجمّل و زندگى اعيانى زندگى مى‏كردند. يعنى وظيفه امام و بزرگ زمان است كه برحسب مقتضيات زمان تصميم بگيرد و زندگى كند.
 بنابراين در طىّ تاريخ مى‏بينيم كه در بعضى اوقات، تصوّف به‏صورت زهد و گوشه‏گيرى پيدا شده است؛ در بعضى اوقات يا نزد بعضى اشخاص هم به‏عنوان فعاليت و جهاد اجتماعى پديدار شده است. همين‏طور سبكهاى مختلفى در طىّ تاريخ مشاهده مى‏شود ولى هيچ‏كدام اساس تصوّف نيست. اساس تصوّف فقط همان مسأله وصايت و ولايت است نه ساير مطالب زائد. ساير مطالب در طىّ تاريخ و برحسب مقتضيات زمان ايجاد شده است. همين اشتباهى كه در مورد تشيّع و لغت تشيّع به‏وجود آمده بود، در مورد تصوّف هم هست. بعضى مى‏گويند اوّل بار در قرن دوّم هجرى به‏وجود آمد و همين‏طور هركس نظريه‏اى پيشنهاد مى‏كند و حال آنكه تصوّف ذات تشيّع و معناى آن است.
 در تاريخ تشيّع عدّه‏اى بيشتر به احكام فقهى توجه داشتند و نظرياتى در اين مورد بيان كردند كه فقها باشند. عدّه‏اى ديگر از اهل تشيّع هم، مسأله اعتقادى و توجه به سير تكامل به‏سوى خداوند را مقدّم مى‏دانستند كه اينها جنبه تصوّف را گرفتند. اينها هر دو درواقع همان‏طورى كه اصطلاح شده است به‏منزله دو دست از يك بدن بوده‏اند. منتهى بسيارى اوقات، بعضى بدون اينكه توجّه كنند بين اين دو دسته اختلاف قائل بودند. بسيارى از مستشرقين هم، اين كار را مى‏كردند براى اينكه اختلاف هرچه بيشتر شود، به نفع آنهاست. اساس و روح اسلام در تشيّع است و روح تشيّع در تصوّف است؛ تصوّف غير از تشيّع نيست و تشيّع واقعى هم غير از تصوّف نيست.
 در اينجا محقّقين زمينه ديگرى را هم پيدا كردند كه اين زمينه هم تفرقه‏انگيز بود؛ اينكه طرح چنين مسائلى به عمد بود يا به سهو، خدا مى‏داند؛ به هر جهت بعضى گفته‏اند: تصوّف درواقع براى خراب كردن تشيّع و مخدوش كردن اسلام به‏وجود آمده است. اينان در اين مورد برخى صوفى نمايان را ملاك قرار داده و به بعضى متصوّفه كه توجه به مسائل معنوى نداشتند يا رشته ارتباطشان با مبدأ قطع شده بود، استناد مى‏كردند؛ چون در تصوّف برمبناى اصل تشيّع، رهبرى و ارشاد مردم با كسى است كه مرشد و پير قبلى صريحاً تعيين كند و همه معتقدند كه اين اجازات تا روز قيامت خواهد ماند؛ منتهى شيعه اثنى‏عشرى معتقد است كه در غيبت امام كسى كه از جانب حضرت معين شد، فقط در همين قسمت يعنى اخذ بيعت از مؤمنين حق داشت؛ همچنين حق داشت جانشين تعيين كند كه اين سلسله ادامه پيدا كرد. بنابراين اگر كسى اجازه‏اش يداًبِيَد به امام برسد، رهبرى و ارشاد او شرعى و قانونى است، والّا رشته‏اش قطع شده است؛ چه‏بسا اشخاصى كه رشته‏شان قطع شده بود و در اثر استنباطات شخصى خود مسائلى را به‏عنوان تصوّف بيان كردند كه جزء تصوّف نيست. تعداد نادرى از محقّقين به اين مسأله توجه كرده‏اند و فى‏المثل در كتابى(7)  كه اخيراً به فارسى ترجمه شده، مؤلّفين آن الكساندر بنيگسن و اِندِرْس ويمبوش به بررسى تصوّف در اتحاد جماهير شوروى سابق پرداخته، مى‏نويسند: “تصوّف نه يك فرقه است و نه يك جنبش رافضى يا اعتزالى، بلكه بخشى جداناپذير از اسلام راستين است. به‏ويژه تحليلگران غربى مستعدند كه چشمان خود را بر اين حقيقت ببندند، و مكرراً به تصوّف به‏عنوان پديده‏اى غريبه با اسلام و درواقع انحراف از آن اشاره مى‏كنند.”(8) در شوروى سابق چون دين ستيزى حاكم بر حكومت بود، محقّقى كه در مورد شوروى مطالعه كند اين نتيجه را درك مى‏كند.
 بحث ديگرى كه در اينجا برخى مستشرقين مطرح كردند اين است كه گفتند: تشيّع – و بعضاً هم گفتند كه تصوّف – مبارزه‏اى است كه ايرانى‏ها بر ضد تسلّط عرب كردند، در مقابل اينكه اعراب كشور آنها را گرفتند و سلسله پادشاهى و حكومتشان را منقرض كردند، آنها به اين نحو عكس‏العمل نشان دادند، چنانكه تاريخ مبارزات بسيارى از اهل تصوّف روشن بوده كه به آزادشدن ايران از قيد بيگانگان منجر شده است؛ ولى بايد توجّه داشت كه ايران را عرب فتح نكرد، ايران را اسلام فتح كرد، كما اينكه وقتى قشون اسلام به ايران آمد، مسلمين تا رى را با جنگ، فتح كردند و مردم مسلمان شدند ولى بعداً همه با طيب خاطر اسلام را قبول كردند. براى درك علّت اين امر مقايسه دو مطلب راهگشاست:
 نقل است كه انوشيروان از ثروتمندان بازار دعوت كرد و براى تأمين هزينه جنگ از آنها قرضيه‏اى خواست. بعد از خاتمه سخنان او، كفاشى گفت: من حاضرم همه اين مبلغ موردنياز شما را بدهم، نه به‏صورت قرض بلكه هديه كنم، ولى به يك شرط و آن، اينكه اجازه بدهيد پسر من سواد بياموزد و درس بخواند. انوشيروان عصبانى شد كه من اجازه بدهم يك پسر كفاش درس بخواند، و قبول نكرد. امّا از اين طرف اسلام مى‏فرمايد: طَلَبُ العِلم فَريضةٌ عَلى كلّ مُسلمٍ(9). چنانكه پس از جنگ بدر كه اسرا را آوردند و خانواده‏شان براى خريد آنها مى‏آمدند، حضرت فرمود: هركس از اين اسرا به هفت نفر از مسلمين سواد خواندن و نوشتن بياموزد، آزاد است. اين دو مطلب را با هم مقايسه كنيد – غير از جهات معنوى، همين جهات ظاهرى را درنظر بگيريد – وقتى دو لشكر از اين فكر و از آن فكر با هم برخورد پيدا كنند، كدام يك پيروز مى‏شود؟ به هر جهت ايران را اسلام فتح كرد و هميشه هم ايرانيان به اسلام و به مسلمانان علاقه‏مند بودند. تمام انقلاباتى كه شد، اگر انقلابات را عليه تسلّط بيگانگان و با حفظ اسلام ادامه مى‏دادند به‏نتيجه مى‏رسيدند مثل قيام ابومسلم خراسانى يا قيام سربداران يا مثل صفويه كه هر دو گروه اخير صوفى بودند و امثال اينها. امّا آنهايى كه انقلابشان را صرفاً درحكم استقلال ايران ولى عليه اسلام و درواقع ضد اسلام به‏كار مى‏بردند، پيروز نشدند. كسانى مثل هاشم بن حكيم (مشهور به اَلْمُقَنَّع)، مازيار، بابك و افشين از اين قبيل هستند. از اين‏رو سلسله آنها و بسيارى از ايشان بعد از مدت كوتاهى ناپديد شدند و حتّى اثرى از افكار آنان نيز باقى نماند. امّا مستشرقين همه اين امور را از اين حيث نديده مى‏گيرند و تصوّف و تشيّع را به‏عنوان قيام ايرانيان بر ضد اعراب و به‏منزله اسلحه اين مبارزات تفسير مى‏كنند و حال آنكه تصوّف عين تشيّع و تشيّع عين اسلام است و يكى از شواهد تاريخى اين امر اين است كه قيام صفويه موجب شد كه تشيّع در ايران غالب شود.
 امر ديگرى كه موجب خلط مبحث و اشتباه مى‏شود اين است كه مى‏گويند: تصوّف غير از عرفان است. بله از نظر لغت، آنها دوچيزند ولى عباراتنا شتّى و حُسنُك واحدٌ. القاى اين اشتباه از خيلى قديم هم بوده است، حتّى بسيارى از مخالفين تصوّف كه بر ضد آن رديّه نوشته‏اند، از عرفان تعريف كرده و از “تصوّف” بد گفته‏اند و حتّى در مورد ديگران هم حكم صادر كرده و اظهار داشته‏اند: بعضى از فضلا عرفان و تصوّف را يكى مى‏دانند و حال آنكه اين‏طور نيست.
 حال ببينيم عرفان اجمالاً چيست؟ عرفان در لغت يعنى شناخت. شناخت هم مراتبى دارد، فى‏المثل حضرت ابراهيم(ع) كه مى‏دانست يعنى با فطرت خود درك كرده بود كه اين جهان خدايى دارد و آن خدا بر همه مسلّط است، داراى شناختى بود. چنانكه وقتى ستاره را ديد گفت: اين خداى من است.(10) ستاره پرنورى كه مى‏گويند شعراى يمانى بود. ولى وقتى ستاره افول كرد، گفت: لا اُحِبُّ الْافِلينَ(11)، من چيزى را كه افول مى‏كند، دوست ندارم. ماه درآمد – كه قاعدتاً ماه بدر بوده يعنى ماه كامل – حضرت گفت: اين خداى من است ولى بعد از غروب آن، باز فكر كرد و گفت: اين هم كه غروب  كرد، پس اين هم خداى جهان نيست.(12) يعنى در مرحله‏اى بود كه مى‏دانست خدايى هست و اين خدا قدرت و عظمت دارد ولى براى خدا در تصوّر بدوى خود جسميّت قائل بود. تا اينكه خورشيد طلوع كرد، حضرت گفت: حتماً اين خداست.(13) آن هم كه غروب كرد آن وقت عرض كرد: اِنّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَالسَّمواتِ وَالْاَرْضَ(14)، روى خودم را به‏سوى كسى مى‏كنم كه آسمانها و زمين را خلق كرده است. آن وقت توجّه كرد و فهميد كه اين خدايى كه او به دنبالش است، جسم نيست و جسميّت ندارد و او است كه اين آسمانها و ستاره و ماه و خورشيد را آفريده است.
 اين درجات عرفانى است. ساده‏ترين درجه عرفان همان اوّل بود كه حضرت نمى‏دانست خدايى كه او را آفريده، جسمانى است يا نه. به چه نحو است؟ تا به‏تدريج به جايى رسيد كه خداوند در قرآن فرمود: كَذلِكَ نُرى اِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ(15)، ما بدين طريق ملكوت آسمانها و زمين را بر او آشكار كرديم.
 به اين معنى هركس كه خدا را بشناسد و بداند كه خدايى هست، درجه‏اى از عرفان دارد؛ زيرا عرفان امر مطلقى نيست، امرى است كه به‏قول فلاسفه درجات تشكيكى دارد، مثل نور، مثل ايمان كه درجاتى دارند. از درجه كم شروع مى‏شود و خداوند اگر توفيق بدهد به درجات بالاتر مى‏رسد. به‏عنوان مثال توجه كنيد كسى در بيابانى كه هيچ آثار آبادانى نيست، در هواى صاف (كه اين هواى صاف را به‏منزله نيّت خالص شخص بايد درنظر بگيريم) از دور نقطه سياهى مى‏بيند و فقط مى‏داند كه يك سياهى است و همين‏قدر مى‏شناسد كه يك جسمى آنجا هست. وقتى رو به آن قدرى جلو برود، مى‏بيند اين سياهى خطى مستقيم است. آنگاه مى‏فهمد، يعنى عرفان پيدا مى‏كند كه جسمى كه در آنجا است، جسم درازى است. باز اگر ادامه بدهد و قدرى جلوتر برود، مى‏بيند از آن جسم انشعاباتى هم هست، تصوّر مى‏كند كه اين جسم درختى است كه شاخه‏هايى دارد. قدرى كه جلو رفت، مى‏بيند بر آن شاخه‏ها لكه‏هايى مثل برگ است. توجّه مى‏كند كه اكنون اين درخت برگ دارد يعنى زنده است. مى‏بيند كه مى‏لرزد و تكان مى‏خورد، مى‏فهمد كه الآن در معرض باد است. قدرى كه جلو رفت، مى‏بيند كه از اين درخت چيزهايى آويزان است، مى‏فهمد اين درخت ميوه است. جلوتر كه رفت، مى‏بيند كه آن ميوه‏ها سيب است يا فلان ميوه است، عرفان پيدا مى‏كند. نزديك آن كه شد و از آن سيب يا آن ميوه چشيد، مى‏فهمد كه شيرين است.
 عين همين درجات عرفان براى انسان در سير خداشناسى پيدا مى‏شود. عرفان و شناخت خداوند به‏همين طريق است. بنابراين وقتى مى‏گويند عارف، نه اينكه امرى است كه مطلقاً ديگران هيچ ندارند و او همه چيز آن را دارد. عارف هم درجاتى دارد، عارف و اعرف داريم. راه وصول به عرفان كامل يعنى كمال عرفان را تصوّف مى‏گويند، يعنى تصوّف راه عملى وصول به عرفان است.
 بنابراين تصوّف و عرفان، دو لغت است دالّ بر يك معنا يا اينكه به‏منزله دوروى يك سكّه است يا مى‏توان گفت: يكى راه را نشان مى‏دهد و يكى نتيجه راه رفتن را. به هر جهت آنها، هم دو تا هستند و هم يكى.
 اختلافى كه اكنون بين عرفان و تصوّف در ايران قائل مى‏شوند، شايد به‏مناسبت وضعيت سوء سياسى است كه نمى‏توانند از عرفان بدگويى كنند زيرا خيلى از بزرگان از آن تعريف كرده‏اند و محبوبيت عمومى دارد، از طرفى نمى‏توانند تصوّف را قبول كنند چون بر زندگى دنيوى ايشان ممكن است لطمه بخورد؛ بنابراين مى‏گويند عرفان غير از تصوّف است. حتّى بعضى از كسانى كه خودشان در مسلك تصوّف بوده و بعداً عناد ورزيده، رديّه نوشته‏اند، براى اينكه رديّه خود را مستحكم‏تر كرده و خود را هم از گذشته تبرئه كنند، مى‏گويند عرفان خوب است ولى غير از تصوّف است؛ تا آن حدّ كه مى‏گويند بسيارى از قدما هم اشتباه كرده و اين دو تا را يكى دانسته‏اند كه معلوم مى‏شود، در نظر آنان هم بسيارى از بزرگان سابق اين حقايق را گفته‏اند.

پانوشتها:
1) نوشته حاج دکتر نورعلی تابنده، منقول از عرفان ايران، (مجموعه مقالات 7)، گردآورنده دكتر سيّد مصطفى آزمايش، انتشارات حقيقت، تهران، 1379، صص 11 – 23.
2) سوره طه، آيات 25 – 8: اى پروردگار من، سينه مرا براى من گشاده گردان و كار مرا آسان ساز و گره از زبان من بگشاى تا گفتار مرا بفهمند.
3) سوره حجرات، آيه 13: اى مردم، ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم و شما را به‏صورت اقوام و قبايلى درآورديم تا با يكديگر انس يابيد. بى‏گمان گرامى‏ترين شما نزد خداوند باتقواترين شما است.
4) آيات 3 و 4: سخن از روى هوى نمى‏گويد. نيست اين سخن جز آنچه بدو وحى مى‏شود.
5) تذكرة الاولياء، شيخ فريدالدين عطار، تصحيح دكتر محمّد استعلامى، انتشارات زوّار، تهران، 1363، ص 15.
6) اين براى مردم است و آن براى خداست.
7) صوفيان و كميسرها (تصوّف در اتحاد شوروى)، ترجمه افسانه منفرد، دفتر پژوهشهاى فرهنگى، تهران، 1378.
8) ص 214.
9) توجّه داشته باشيد كه در اينجا مسلمة را اضافه كرده‏اند چون خواستند حديث كم نداشته باشد درحالى كه عَلى كلّ مسلمٍ كافى است؛ زيرا وقتى گفتند: مُسلم، هم زن را شامل مى‏شود و هم مرد را.
10) سوره انعام، آيه 76: قالَ هذا رَبّى.
11) سوره انعام، آيه 76.
12) سوره انعام، آيه 77: فَلَمَّا رَءَالْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبّى فَلَمَّا اَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنى رَبّى لَاَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالّينَ (آنگاه ماه را ديد كه طلوع مى‏كند. گفت: اين است پروردگار من. چون فروشد، گفت: اگر پروردگار من مرا راه ننمايد، از گمراهان خواهم برد).
13) سوره انعام، آيه 78: فَلَمَّا رَءَا الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبّى هذا اَكْبَرُ فَلَمَّا اَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ اِنّى بَرئٌ مِمَّا تُشْرِكونَ (و چون خورشيد را ديد كه طلوع مى‏كند، گفت: اين است پروردگار من، اين بزرگتر است و چون فروشد، گفت: اى قوم من، من از آنچه شريك خدايش مى‏دانيد بيزارم).
14) سوره انعام، آيه 79.
15) سوره انعام، آيه 75.