رسم است كه به همه پيشينيان نسبت سادهبيني دهند [1] چه خودستايي سهلتر از اين؛ آساني و كشش اين كار، مخصوصاً از آنجاست كه بر پايه برآوردهاي دقيق و در عين حال ناتمامي قرار گرفته كه به كمك تعميمهاي خلاف و تفسيرهاي گزاف و با وصل كردن آن به پندار پيشرفت تكاملي در همه ابعاد، آن برآوردها را به طريق مبالغه به كار بردهاند. ولي كلمه «سادهدل» و نيز كلامات ديگري را كه معني آنها كم و بيش قابل قياس با اين كلمه است، بر معنيهاي متعدد ممكن است حمل كرد. كاش كساني كه اين كلمات را بهكار ميبرند، اول معلوم كنند كه از چه چيزي سخن ميگويند. اگر سادهدلي يعني صريح و صميمي بودن و از پنهانكاري و حقهبازي خبر نداشتن و نيز برخي تجربهها را ندانستن، پس مردمان غير متجدد، بيشك از سادهدلي به اين معني برخوردارند (يا برخوردار بودند)[2] اما اگر سادهدلي تنها يعني بيخردي و بيتمييزي و استعداد فريبخواري، يقيناً دليلي در دست نيست كه معاصران ما كمتر از گذشتگان خويش سادهدل به اين معني باشند.
به هر حال، چيزي كه اين موجود «بريده» كه خود را «انسان امروزي» مينامد، هيچ طاقتش را ندارد اين است كه مبادا سادهدل جلوه نمايد. همين قدر كه حس كند در برابر هرگونه فريب مصون است، ديگر هر چيزي را حاضر است كه به جان بخرد. در حقيقت اين عقيده كه بشر در هر زمينهاي ميتواند از سادگي بگريزد و به اتكاءِ كوششهاي خويش بهكلي عاقل و فهميده باشد، خود اوج سادهلوحي است. كسي كه از روي نيرنگي بخواهد همه چيزي به دست آورد، كارش منتهي خواهد شد به باختن همه چيز در عين كوردلي و بيحاصلي. گروهي كه نياكان ما را نكوهش ميكنند كه چرا چنان ابلهانه زودباور بودهاند، از ياد ميبرند كه اولاً: ديرباوري ابلهانه نيز امري ممكن است، و ثانياً: اين بهاصطلاح زدايندگان اوهام، خود در وهمي به سر ميبرند كه در عالم زودباوري ثاني ندارد. اي بسا زودباوري ساده، جاي خود را به زودباوري پيچيده دهد كه هرچند به نقشهاي اسليمي يك نوع شك سنجيده كه خود جزئي از سبك كار است منقش شده باشد باز زودباوري، زودباوري است نه چيز ديگر. پيچيدگيها از نادرستيِ نادرستي و از نابخرديِ نابخردي، چيزي كسر نميكند.
قرون وسطي را در برابر قرن بيستمِ خردمند، به عنوان عصر سادهلوحي اي كه علاج ندارد تصور كردن، چيزي است كه از دست آن بايد خلاص شد. در مقابل اين رأي يكي اين واقعيت را بايد قرار داد كه رسواترين همه سادهلوحيها آن است كه به سادهلوحي در جايي كه هست پي نبرند. همينطور آنچه نهايت سادهانگاريست، ادعاي «آغاز كردن از نو» در همه زمينههاست و ديگر ادعاي برآوردن يا بركندن خويش است به طور سنجيده و گستاخانهاي كه در باور نميگنجد و از خصائص برخي گرايشهاي موجود در عالم معاصر است. معمولاً گذشته از مردم قرون وسطي، مردم همين چند قرن اخير را نيز به همه وجوه فريبخورده ميپندارند و هرگونه شباهت به ايشان را مايه شرمندگي ميشمارند و از اين حيث قرن نوزدهم، تقريباً به همان دور دستي عصر مرو ونژي[3] به نظر ميرسد. آنچه كه «زمانه ما» يا «قرن بيستم» يا «عصر اتم» ميناميم، چنان است كه گويي يك جزيره برآورده يا بركنده با يك جوهر فرد[4] با «تراش» افسانهاي بر فراز هزارههاي طفوليت و بطالت سربرافراشته است. مَثَل جهان معاصر مَثَل كسي است كه از وجود پدر و مادر خويش شرمسار است و دوست دارد خود آفريننده خويشتن باشد و فضا و زمان و همه قوانين طبيعي را نيز خود بيافريند و از بطن عدم، جهاني بيرون كشد كه از حيث مشهود[5] كامل و از حيث شاهد[6] پرآسايش باشد و همه اين كارها را به كمك فعل اخلاقي انجام دهد مستقل از خداوند يا در مقابل خداوند. بدبختي اينجاست كه همه اين مجاهدتها كه متوجه خلق يك نظام نوين هستي است سرانجامش چيزي نيست مگر بر باد دادن خويش. ظاهراً جوانان ميانه حال امروز، پدران ما را مسئول همه مصيبتها ميدانند. اين موضع، موضع كاملاً باطلي است زيرا گذشته از اين كه پدران ما نيز ميتوانستند پدران خود را به همين مناسبت ملامت كنند، از كجا معلوم كه كوچكتران امروز نيز، فردا بزرگتران خود را به دلايل قوي سرزنش نكنند. اگر اين گونه جوانان خود را از اصل استثناءً بيگناه ميشمارند چرا كه تابع مرامي نيستند و به سياست دلبستگي ندارند، از يادشان ميرود كه همين امر خود چه بسا جهاني را به ورطهی هلاكت افكند. اگر دستبهكار شدن عدّهاي مصيبتزاست، همچنين چه بسا مصيبتها به بار ميآيد به سبب اينكه كسي دست به كاري نميزند؛ مخصوصاً كه هيچكس از اين دنيا مفرد نيست و اگر شخص خود به وظيفه نظري و عملي قيام نكند، ديگران به جاي او ميانديشند و كار ميكنند. انسان امروز تجربههاي هنگفتي اندوخته و بنابراين تاحدودي ميتوان گفت كه از پندارها بيرون آمده است اما نتايجي كه از اين تجربه ها به دست ميآورد چنان مخلوط است كه محصول كار او را يا آنچه را بايد حاصل ميكرد تقديراً به هيچ ميرساند.
*
* *
واقعيتي كه چه بسا منتهي به خطا گردد و معمولاً بيدغدغه بهكار گرفته ميشود راجع به تناظر بين طفوليت اشخاص و اقوام است ولي اين تناظر يك تناظر جزئي است و به اعتباري حتي آن را يك تناظر معكوس بايد دانست زيرا بدين اعتبار مخصوص، جمعيت در مقابل شخص يا صورت معكوس شخص است. درواقع اگر در اشخاص به طور متعارف سن نشانه خرد است، در يك جمعيت مبني بر ودايع معنوي و نيز در بشر به طور كلي خرد قرين سرآغاز يعني «عهد رسالت» در تمدني از تمدنها و «عهد زرّين» در بشر به طور مجموع خواهد بود. از طرف ديگر همانطور كه هر تمدني از تمدنها نظير خود عائله بشري، همقدم با دوري از مبادي و نزديكي به «آخر زمان» افول مينمايد، به همينطور شخص نيز در طول سنين لااقل جمعاً سير نزولي طي ميكند و همانطور كه «عهد وحي» يا «عهد زرين» وقتي است كه بين آسمان و زمين صحبتي است و فرشتگان با مردمان سخن ميگويند به همين طور طفوليت شخص به اعتباري وقت معصومي و خوشدلي و قرب به ملكوت است.[7] پس تناظر مستقيمي هست بين حيات شخص و ادوار جمعي به موازات تناظر معكوسي كه خرد را در سر حيات جمع و در بن حيات شخص جاي ميدهد. با اين همه جاي انكار ندارد كه يك جامعه سالخورده تجربههايي فراهم آورده و فنوني را پيش برده است هرچند كه اينها همه از قبيل ظواهر باشد و وقتي كه اصول موضوعه اصالت تكامل را ابتدائاً قبول كرده باشند، درست همين واقعيت، كار را به خطا خواهد كشانيد.
بين سادگي ذاتي و عرضي بهوضوح فرق مهمي وجود دارد؛ سادگي عرضي، صرفاً به طرز عارضي و نسبت به جهاني كه ساخته برخي تجربهها و در عين حال مشحون از دوروييها و زيركيهاي باطل و پنهانكاريهاست سادگي است. كسي كه از وجود مغلطهكاري بيخبر است يا تنها به عنوان يك گناه بزرگ و استثنائي آن را ميشناسد، چگونه در چشم يك جامعه فرومايه و حيلهگر به صورت يك فرد سادهلوح جلوه نكند؟ در ديده شخصي كه به طور بيمارگونه پرمكر و فنّ است، هر انسان متعارفي شخصي است «بسيط». در ديده يك شخص سوقي مردم منصف بيهنرانند. حتي وقتي قوّه تمييز و تشخيص خاصّي در كار باشد، باز وجود اين قوّه خود في نفسه مزيتي نيست و صرفاً آن را زيادتي بايد شمرد كه زاييده محيطي است سراپا تحريف شده. اين خود نمونهاي است كه طبيعت به چه كيفيت انعكاسهاي دفاعي و انطباقهايي را پديد ميآورد كه تفسير آنها تنها بر حسب محيط يا اوضاع و احوال غالب ممكن است و بس. به آساني ميتوان پذيرفت كه خصايص جسماني يك شخص اسكيمو، يا يك شخص بوشمن[8] مزيتي به شمار نميرود. اگر قدما گاهي سادهدل به نظر ميرسند غالباً از آنجاست كه از ديدگاه كژ و مژي به آنها نگريسته ميشود كه لازم لاينفك هر نوع تباهي كم و بيش عمومي است. متهم داشتن ايشان به كودكصفتي، قصاص قبل از جنايت است به معني مستعمل در فنون قضايي. به همين سان، يك نويسندهی قديم چه بسا سادهبين به نظر آيد اما، اين امر بيشتر از آنجاست كه چنين نويسندهاي در آن زمانها هنوز مجبور نبود كه هزارها خطا را در مدّ نظر آورد و هزارها امكان سوء تعبير را در پيش چشم بدارد و نيز از آنجاست كه نياز نداشت شيوه كلام خود را همچون رقص اسكاتلندي گرداند كه در آن رقصنده ناچار است از تخممرغهايي كه براي آزمودن درجه چالاكي او ترتيب دادهاند بپرهيزد و به اين اعتبار نويسنده قديم ميتوانست تا حدود بسياري از سايهروشنهاي ظريف معني صرفنظر نمايد. كلمات را هنوز شادابي، سرشاري و يا جادويي بود كه تصور آن براي امثال ما كه در آبوهواي آماس زباني به سر ميبريم البته دشوار است.
آن سادگي كه صرفاً از لوازم كمتجربگي باشد، بيشك تنها امري نسبي است. اشخاص و جوامع به طور عموم ناچار درباره آنچه تجربه نكردهاند يا درباره تجربههايي كه زاينده امكانهايي است كه نميتوان توقع داشت پيشبيني كنند ناچار خام خواهد بود. كساني كه چنين تجربههايي آزمودهاند چه دليلي دارند تا از بيتجربگي ديگران در اين باره خرده بگيرند و خود را فوق آنان بشمارند. قدر مردمان نه از روي تجربههايي كه اندوختهاند بلكه از روي توان ايشان در بهره بردن از آن تجربهها معلوم ميشود. ايبسا ما درباره آنچه آزمودهايم از ديگران خبيرتر باشيم، با اين حال درباره آنچه هنوز نيازمودهايم يا درباره آنچه كه از عهده آزمودن آن برنميآييم ولي ديگران به جاي ما آزمودهاند، نسبت به ايشان سادهخميرتر خواهيم بود. زيرا يك حادثه را از سر گذرانيدن، غير از نتيجه گرفتن درست از آن است. بازي با آتش كردن از روي بيخبري از سوزندگي آتش، بيشك نوعي خامي است ولي اگر كسي به سبب سوختگي انگشتش خود را به رودخانه پرتاب نمايد البته وضع او بهتر نخواهد بود زيرا ندانستن سوزندگي آتش در خامي دست كمي از ندانستن اين نكته ندارد كه راه گريختن از آتش، غرق شدن در آب نيست. خطا خطاي عظيم و ديرينِ علاجِ نابساماني با نابساماني ديگر است كه اين نابساماني اخير، گرچه ظاهراً ناچيزتر باشد اما در واقع به دليل آنكه اصول را فداي مصالح ميكند، بنياديتر خواهد بود. به عبارت ديگر، خطا خطاي دور ساختن بيماري از بيمار است از طريق كشتن بيمار.
*
* *
در زمينه علوم طبيعي نوعي سادگي هست كه شايد زبان عدهاي را در طعن نياكان ما بگشايد و اين سادگي به صورت نوعي خلط بين قلمروهاست. قدما از روي نقص تجربه يا نقص مشاهده (گرچه اين امر فينفسه جاي غصه خوردن ندارد) گاهي در ميدان تناظرهاي كيهاني به مبالغه ميگراييدند. به همين سبب قوانين يك مرتبه را گاهي بيحساب به مرتبههاي ديگر اطلاق ميكردند و مثلاً باور داشتند كه آتش سمندر را نميسوزاند و حتي سمندر مايه اطفاءِ آتش است. وجود برخي خصايص در اين خزندگان ايشان را به خطا دچار ميساخت و اشتباه كردن اين خزندگان با «ارواح ناري»[9] كه به همين نام (سمندر) خوانده ميشوند حتي بيشتر از وجود آن خصايص راهزن فهم آنان ميگرديد. مردم باستاني مخصوصاً در معرض اين گونه اشتباهها بودهاند زيرا كه آنان به تجربه از خصوصيت پيشبينيگريزي جوهر لطيفي آگاه بودند كه عالم جسماني را در بر و فرو گرفته است و به عبارت ديگر علت آن گونه اشتباهها اين بود كه حايل بين مرتبههاي جسماني و نفساني در آن عهود، به درجه انجماد زمانهاي متأخرتر نرسيده بود[10] اما مردم اين روزگار به طريق عكس آنچه درباره قدما گفته شد، كم و بيش در اين باره معذورند زيرا فقدان تجربه ظهورهاي نفسي قابل درك گويي خود مؤيد ماديمسلكي ايشان است. با اين همه تجربه انسان امروز در خصوص چيزهاي مربوط به مرتبه نفسي، يا لطيف، به هر درجه كه محدود باشد، باز پديدههايي از همين نوع وجود دارد كه اصولاً از دسترس او هرگز خارج نيست ولي او از همان ابتدا آنها را «خرافات» ميپندارد و به اصحاب علوم خفيه[11] حواله ميدهد.
اذعان به وجود ساحت نفسي به هر حال جزوي از دين است. انكار وجود آن ملازم است با انحراف از ايمان. علل و اسباب معجزه وراي صفحه نفسي است ولي آثار معجزه از طريق اين صفحه پديدار ميآيد. لفظ «خرافات»[12] در زبان علم كلام خود موجب اشتباه است چون دو معني كاملاً متفاوت را ميرساند يكي اطلاق غلط عواطف ديني را خرافات گويند و ديگر اعتقاد به اشيايي كه عين و اثر آن منتفي است. به اين ترتيب اسپريچواليسم را خرافات ميخوانند كه از حيث تفسيرهاي غلط آن نحله از پديدارهاي نفسي و آيينهاي مخصوصاش اطلاق صحيحي است اما از حيث خود پديدارهاي نفسي چنين نيست. از طرف ديگر علومي همچون تنجيم، از واقعيت و تأثير كاملاً برخوردار است و كژرويهاي شبهديني لازمه وجود آنها نيست. كلمه «خرافات» حقاً جايز نيست بر علمها و واقعيتهايي اطلاق شود كه موضوع جهل هستند و در عين حال كه يك كلمه از آنها مفهوم كسي نيست، مورد سخريهاند. اين كلمه را در مورد عملياتي ميتوان بهكار برد كه يا از اساس بيثمر است يا كاملاً بد تعبير شده و دستآويز پر ساختن گودالي قرار گرفته كه از غيبت معنويت راستين يا عبادتهاي ديني[13] اثر بخش پيش آمده است. همچنين تفسير نادرست و نابجاي يك تمثيل يا يك مقارنه آن هم اغلب از راه مربوط كردن آن با ترسها و دغدغههاي خيالآميز و غير ذلك، كمتر از اين كه گذشت خرافي نخواهد بود. در اين روزگار كلمه «خرافات» ديگر بيمعني شده است. وقتي متكلمان اين كلمه را بهكار ميبرند (قبلاً گفتيم و باز تكرار ميكنيم) هيچ معلوم نيست كه آيا يك امر شيطاني واقعي را تخطئه ميكند يا يك امر وهمي محض را. در ديده آنان عمل جادوگري و دعوي جادوگري يك چيزي است نه دو تا و ديگر توجه نميكنند كه در گفتن اينكه جادوگري گناه عظيم است و در عين حال آن را صرف خرافه شمردن تناقضي نهفته است.
برگرديم به سادگيهاي علمي قدما. قديس توماس آكوئيني[14] گفته است: «درباره آفرينش به خطايي دچار آمدن، در علم الهي غلطي پديد ميآورد». معني عبارت چنين نيست كه شناختن خدا مستلزم علم جامع به همه پديدارهاي جهان است كه تحقق آن علم جامع امري است كاملاً محال بل به اين معناست كه علم ما به پديدارها بايد يا از حيث تمثيلي درست و يا از حيث طبيعي با واقعيت مطابق باشد. در مورد دوم اين علم بايد به مقبوليت تمثيلي[15] مجال دهد زيرا بدون اين مجال، هر علمي عبث و زيان خيز است. مثلا علم بشري را حق اين هست كه در حد بينشي كه زمين را صفحه و آسمانها را گردان ميانگارد متوقف شود يا به اين حد خود را محدود كند زيرا اين تصوير، انعكاسي راست و درست از وضع حقيقي امور را به طور معنوي ممثّل مينمايد. اما قضيه فرضيه تكامل هم غلط است و هم مهلك، زيرا گذشته از آنكه مطابق طبيعت اشياء يا نفسالامر نيست بلكه به يك ضرب هم معني ذاتي انسان را از او بازميگيرد و هم معقوليت جهان را در هم ميريزد. در هر گونه علم بشري كه موضوعاش پديدارهاست، لاجرم نكتهاي از خطا هست. در زمينه پديدارها به چيزي بيش از يك علم نسبي نتوان رسيد كه در متن معرفت معنوي ما همينقدر نيز كاملاً كافي است. قدما آن گروه از قوانين طبيعت را ميشناختند كه مستقيماً در ادراك ميگنجد. علم نجوم قديم كمابيش مبني بر ظواهر بود و در قلمرو ماده خطاهايي در بر داشت نه در قلمرو معني؛ زيرا ظواهر را امري مقدر و براي انسان حامل معني بايد شمرد. نقص آن علم در قلمرو ماده تا حدود بسياري از طريق معرفت مبني بر وديعت معنوي جبران ميگرديد. اين معرفت فرشتگان و بهشتها و پريان[16] و دوزخها و خلوت غير تكاملي در آن واحد[17] «يعني تبلور صور علمي يا معاني ملكوتي[18] در هبولاي[19] عالم» ونيز خاتمه كار جهان از چشم اخبار غيبي و بسياري از معاني ديگر را در نظر ميگرفت. از آن طرف علمي كه همه اين چيزها را منكر است اگر در مشاهده مادي پديدارهاي محسوس يد بيضا هم بنمايد، باز نميتوان مدعي شد كه با اصل مقرر قديس توماس، مطابقت دارد. زيرا، اولاً: علم به اوائل موجودات، مقامش والاتر است از علم به ثواني و ثايناً: عملي كه واقعاً و از حيث اصول[20] مبادي خلقت را به گوشهاي افكند بياندازه از مطابقت دقيق و تمام يا حقيقت امور بعيدتر خواهد بود نسبت به علمي جامع مبادي خلقت كه ظاهراً ساده مينمايد.اگر اعتقاد به اينكه -همانطور كه چشم آدمي ميبيند- زمين سطح مستوي است و آسمان و ستارگان به دو آن در چرخش، اعتقادي كودكانه باشد اين عقيده كه جهان محسوس تنها عالم يا همه عالم است و ماده يا بفرماييد انرژي عين وجود منبسط يا ظاهر وجود است،[21] كمتر از آن عقيده كودكانه نخواهد بود. خطاهايي از اين قبيل بياندازه از خطاي منطق زمينمركزي[22] عظيمتر است. وانگهي مؤكداً بايد گفت كه خطاي ماديمسلكانه و تكاملباورانه، بسي زيانآور است در حاليكه جهانشناسي بدوي[23] و «طبيعي» را چيزي از نوع ديگر بايد دانست. پس معلوم ميشود كه هيچ مقياس مشتركي بين نارسايي جهاننگاري[24] قديم و غلطهاي كلّي (و نه جزوي) علم پرومتهوار[25] وتيتانن[26] كه اصل آن از تقهقر يونان به ما به ارث رسيده وجود ندارد.
نمونهاي از «علمزدگي» و روانشناسي مخصوص آن چنين است: اگر كسي به يكي از حواريين ثابت قدم بروغره (ترقي) بگويد كه انسان از حيث رواني مشكل بتواند اوضاع و احوال سياره ديگري را تاب آورد (و سخن از آباد كردن سيارههاي ديگر در خلاصي از افزايش جمعيت زمين در ميان باشد) بي هيچ تزلزل پاسخ خواهد داد كه پس بنابراين نوع نويني از بشر با كيفيتهاي لازم توليد خواهد شد. بيخبري و حسّي از اين قيبل از افق نسناسي[27] محض و ديوي خالص چندان دور نيست، زيرا نفي چيزي كه در انسان اختلاف و تخلف[28] نميپذيرد يعني خنديدن به ارادهی الهي كه ما را چنان كه هستيم ساخته و فطرت ما را از طريق «تجسد كلمه»[29] تقديس كرده است. تاكيتوس[30] به ژرمنهايي كه سعي ميكردند جلوي طغيان آب را با سپرهاي خود بگيرند خنديده است اما مهاجرت به سيارهها يا عقيده به تأسيس يك جامعهی كاملاً سير و تماماً صلحجو به وسايل صرفاً بشري و استمرار پيشرفت تا ابد، كمتر از اين كار ژرمنها كودكانه نيست. همه اينها ثابت ميكند كه با وصف اين كه بشر از برخي جنبهها ناچار از سادهدلي بيرون آمده است، باز راجع به امور اساسي چيزي نياموخته و اين كمترين سخني است كه درباره او ميتوان گفت. تنها كاري كه انسان واگذاشته به كار خود بر آن قادر است «ارتكاب قديمترين معاصي است به تازهترين وجهي» (شكسپير).[31] و جهان بر اين حالت امروزي كه هست اگر كسي بر اين گفته بيافزايد كه رهسپار بهشت شدن در حال بيدست و پايي بهتر است از رفتن به دوزخ به وضع زيركي، البته متهم به توضيح واضحات نخواهد شد.
*
* *
هنگامي كه افراد در صدد بازشناختن روانشناسي نياكان ما برميآيند، تقريباً هميشه از روي خطا، طنينهاي باطني متانظر با ظواهر خارجي را از نظر دور ميدارند چه مهم پيشرفت به طرف كمال بيروني كه نيست بلكه قدر و اعتبار وجههنظر ما در برابر غيب و در برابر مطلق مهم است. آن گروه از شيوههاي نظر و عمل كه گاهي به ظاهر ساده خود ما را به خطا ميافكنند غالباً (و خصوصاً در زندگاني اوليا) بر نوعي شدت و قوت پردهاي ميپوشند كه به همين دليل آن را سخت ژرف بايد دانست. عليرغم اينكه بشر در روزگاران اخير انبوهي تجربه و كوهي زرنگي اندوخته است باز يقيناً در قياس با نياكان ديرين خويش كمتر «اصيل» و «شديد»[32] و يا كمتر قابل فيضهاي مينوي است. چه بسا كه او به يك استدلال ظاهراً خام يا به يك وجههنظر كه در نظر اول كودكانه يا «ما قبل منطق» جلوه ميكند تبسم نمايد (زيرا مگر او سرانجام «متمدن» و «بالغ» نشده است؟) ولي نوعي كارگري باطني كه بالقوه در اشارتهاي آن صورتهاي خاص وجود دارد از ديده او پوشيده ميماند.[33] به خاطر مورخان و روانشناسان هرگز نميگذرد كه اجزاء صوري رفتار بشر همواره نسبي است و زيادت و نقصان در مجرد اين زمينه هرگز قطعي نيست چون اهميت واقعي تنها از آن كيفيت روال باطني مواجه ما با مرتبههاي بالاتر وجود يا صوادر ملكوتي است. فاصله بين يك شخص به اصطلاح «بدوي» حي و حاضر و يك شخص متمدن را معادل هزاران سال ميشمارند، حال آنكه از تجربه برميآيد كه اين فاصله در جايي كه يافت شود معادل چند روزي بيش نيست زيرا كه انسان در هر مكاني و هر زماني انسان است و نه چيز ديگر.
*
* *
گذشته از سادهدلي و خرافه كه جاي خود را به سادهدلي و خرافه از نوع ديگر داده است، خرد نيز جابهجا شده و حركت همه اين ها به اتفاق يكديگر بوده است، براي باور كردن اين نكته كافي است كسي متنهاي فلسفي و نقدهاي هنري را بخواند تا بداند نوعي فردپرستي لجوج كوشش ميكند با سوار شدن بر پاهاي چوبي روانشناسي دروغيني كه بس پر مدعاست از حدّ متعارف خود را بالاتر بكشد. وضع چنان است كه گويي دقت نظر مدرسيان را به وام گرفتهاند تا به اين وسيله بگويند كه سردشان و يا گرمشان شده است. توان ذهني عجيب و غريبي به خرج ميدهند تا عقايدي را طرح كنند كه هيچ به خرد مربوط نيست. كساني كه طبعاً از خرد بهرهاي نبردهاند ياد ميگيرند كه چطور با تفكر بازي كنند و حتّي كارشان بي اين تكلّفها پيش نميرود در حاليكه برخي كسان كه مستعد تفكرّند بيم آن است كه با سقوط در اين جريان قوّه تفكر خود را ببازند. آنچه در ظاهر عروج است در حقيقت نزول بايد دانست. جهل و بيخردي با نوعي پروردگي كاملاً سطحي توأم شده و محصول اين كار آب و هوايي است كه در آن حكمت به صورت خامي و نپروردگي و خيالبافي جلوه خواهد كرد. در زمان ما همه ميخواهند كه فهميده به نظر برسند. متهم شدن به جرم را در صورتي كه از خطر برخي لوازم بتوان گريخت؛ بر متهم شدن به سادگي ترجيح ميدهند اما چون خرد را از خلأ نميتوان برآورد، ناچار دست به هر حقهبازي ميآويزند كه يكي از شايعترين اين حقهبازيها جنون «افشاگري» است كه شخص را در چشم ديگران به كمترين هزينه خردمند جلوه ميدهد زيرا براي چنين كاري همين قدر كافي است كه بگويند واكنش معمول نسبت به يك پديده خاص «مبني بر پيشداوري» بوده است و وقت، وقت زدودگي «افسانه»هايي است كه آن پديده را فرا گرفته است. اگر بتوان اقيانوس را باريكه آبي يا هيماليا را تل مختصري شمرد همين كار را خواهد كرد. بعضي نويسندگان تصديق اين واقعيت را كه هر شئ يا هر شخص، خصوصيت يا سرنوشت مخصوصي دارد، هيچ ممكن نميدانند در حالي كه پيش از اين همه تصديق ميكردند كه چنين است. همچنين حرف خود را بايد با اين گفته آغاز كنند كه «معمولاً گفته شده است كه …» و بيافزايند كه واقعيت غير از اين است و بالاخره كشف شد و تا كنون همه «در خطا ميزيستهاند». اين ترفند مخصوصاً درباره امور بديهي و معلوم همگان بهكار برده ميشود. البته كار خيلي آساني است كه با طول و تفصيل اعلام شود كه شير از قبيل گوشتخواران است و ديدار او چندان مقرون به ايمني نميباشد.
به هر حال سادهدلي در همه مكانها و در همه زمانها هست و بشر از چنگ آن نميتواند گريخت مگر از حدّ بشريت خود درگذشته باشد. مفتاح و راه حلّ مسأله را در اين حقيقت بايد جستجو كرد زيرا مسأله اينكه آيا شيوه كلام يا شيوه سلوك افلاطون يا هر شخص ديگر ساده بوده يا نبوده و آيا تا حدّي بوده و بيش از آن حد نبوده هيچ مهم نيست (كاش ميدانستيم كه با كدام معيارهاي مطلق اين مسأله را ميتوان حلّ كرد) بلكه مهم فقط اتصال باطني حكيم يا ولي است به عين حقيقت.
اگر كتب آسماني را ساده گويند، پس سادگي را فخر خود بايد دانست. اگر فلسفههايي كه منكر «روح»[34] هستند فلسفههاي خردمندانه باشند، پس خرد اصلاً وجود ندارد. اعتقاد ساده به بهشت در لابهلاي ابرهاي آسمان، لااقل زمينهاش حقيقتي است كه تبديل و تحويل نميپذيرد اما گذشته از اين و بالاتر از اين زمينهاش رجعتي است بيغل و غش كه بهاي آن را نميتوان گفت كه چيست.
—————- حواشي —————-
[1] اين مقاله فصل ششم است از كتاب Light on the ancient worlds كه متن فرانسه آن در سال 1956 منتشر شد. نويسنده مقاله Frithjof Schuon از استادان بزرگ معارف ديني در جهان معاصر است كه بر طريق تفكر رنه گنون، استاد مؤسس فرانسوي سير كرده و ارمغانهاي فكري عظيمي به بشر معاصر تقديم كرده است. در نگارش سبك مخصوصي دارد و كلام او كه از بينشي فرّاخ و ژرف سرچشمه گرفته، در سيراب ساختن جويندگان حق و حقيقت سخت مؤثر است.
[2] اشاره به اين است كه طرز فكر متجدد با همه نامردميهاي خود در همه جاي زمين گسترش يافته و حتي ميتوان گفت كه بدون جهد آگاهانه و آموزش مخصوصي هيچكس نميتواند مدعي سلامت از آثار سوء «انديشههاي نوين» شود. همه اعم از عارف و عارمي كم و بيش از اين افكار بيمار شدهاند «بر هر كه دست ميزنم از دست رفته است».
[3] Merovingian age. مقصود زمان سلطنت نخستين سلسله فرانكهاست كه بين سالهاي 500 تا 750 ميلادي امتداد داشته است.
[4] Monad. از مصطلحات خاص فيلسوف آلماني قرن هفدهم لايبنيتس (Leibniz) است. موناد يك سيستم بسته تلقي شده كه همه جهان در آن منعكس است. اصطلاح «جوهر فرد» كه متكلمان اسلامي بهكار بردهاند تا حدودي قابل مقايسه با موناد لايبنيتس است.
[5] و [6] Subject – Object. ترجمه اين دو لفظ آسان نيست. در متون استاد شوون، به نظر ميرسد كه به جاي دو لفظ عين و ذهن كه در نوشتههاي فلسفه متعارفي و غير متعارفي بهكار ميبرند، بتوان از دو لفظ:مشهود و شاهد استفاده كرد.
[7] «ثم لاتينّهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم و لا تجد اكثر هم شاكرين» (سوره اعراف، آيه 17). در اين آيه از قول شيطان نقل شده است كه: «من از پيش روي و پشت سر و از راست و چپ، آدميان را فراميرسم و تو كه خداوندي اكثر ايشان را سپاسدار نخواهي يافت». دو جهت بالا و پايين از مهاجمه شيطان استثناء شده است زيرا جهت بالا همان سادگي فطري اولياءِ خداست و جهت پايين سادگي كودكان است.
[8] Bushman. نام برخي عشاير شكارچي آفريقاي جنوبي.
[9] مقصود از «روح ناري» همان «جن» است در زبان قرآن كريم. اين گونه موجودات در عالم مثال يا نفس قرار دارند و خزندگان رمزي از آنها هستند.
[10] به فصل هفدهم «سيطره كميت» رجوع شود.
[11] Occultists
[12] Superstition. اين لفظ از لغت لاتيني Super – Stare مأخوذ است يعني آنچه «بازمانده» است. ودايع معنوي پس از آن كه ديگر معني آنها معلوم كسي نبود مبدل ميشدند به «خرافه» كه قالبي است بي روح.
[13] rites.
[14] Saint Thomas of Aquinas. از بزرگان فلسفه مدرسي (Scholastic) در قرن سيزدهم ميلادي كه مكتب فلسفي توميسم (Thomism) منسوب به نام اوست.
[15] در اين باره رجوع شود به كتاب «معاني رمز صليب» نوشته رنه گنون.
[16] Demons.
[17] Spontaneity of the creation.
[18] Celestial ideas.
[19] Substance. مؤلف در كتب ديگر خود، نظريه تكامل را مبني بر جهل مطلق علم امروز نسبت به قلمروهاي مينوي دانسته و خود به نحو بيسابقهاي ظهور انواع زيستي را ناشي از تنزل مُثُل افلاطوني و معاني غيبي (از حيث اثر البته زيرا عين آن حقايق هرگز نازل شدني نيست) در بطن ماده جهان شمرده است.
[20] به فصل چهارم «بحران دنياي متجدد» رجوع شود.
[21] Existence. مقصود از اين اصطلاح، رحمت گستردهاي است كه بر همه اشياء سايه افكنده است. «اعلم ان الوجودات مراتب ثلاث: الاولي الوجود الذي لا يتعلق بغيره و لا يتقيد بقيد مخصوص و هو الجري بان يكونْ مبدأ الكل
الثانية الوجود المتعلق بغيره كالعقول و النفوس و الطبائع و الاجرام و المواد
الثالثة الوجود المنبسط الذي شموله و انبساطه علي هياكل الاعيان و الماهيات ليس كشمول الطبائع الكليه و الماهية العقلية بل علي وجه يعرفه العارفون و يسمونه بالنفس الرحماني اقتباساً من قوله تعالي «و رحمتي وسعت كل شئ» و هو الصادر الاول في الممكنات عن العلة الاولي … و هو اصل وجود العالم و حيوته و نوره الساري في جميع ما في السموات و الارض فهي في كل بحسبه (رساله مشاعر، مشعر هفتم).
[22] در اين باره به مقاله تيتوس بوركهارت، به نام «Cosmology and modern science» رجوع شود در كتاب «the sword of gnosis» گرد آورده: Y. Needleman
[23] به مقاله كوماراسوامي (Coomaraswamy) رجوع شود بنام «Primitive Mentality» در مجموعه مقالات كوماراسوامي.
[24] Cosmography
[25] و [26] پرومته از شخصيتهاي اساطيري يونان باستان است كه آتش آسماني را از چنگ خدايان ربود و به زمين آورد و به همين جرم از طرف خدايان محكوم به مرگ تدريجي شد. تيتانها موجودات شريري هستند كه در اساطير يوناني دائماً با خدايان در ستيزه هستند.
[27] «نسناس» در برابر «انسان» در متون عربي و فارسي قديم، به معني نيمه مردم يا نامردم به كار رفته است.
[28] در فلسفه ميگويند «الذاتي لا يختلف و لا يتخلف» آنچه كه جزو ذات يك شئ است در هر شئ تمام است و كم و كسر ندارد (عدم تخلف) و نيز همه افرد همنوع آن شئ در آن ذاتي مشتركاند (عدم اختلاف) در آيهی عظيمالشأن فطرت آمده است: «فطرت الله التي فطر النّاس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدّين القيّم»، (سوره روم، آيه 30) «فطر الناس عليها» اشاره است به عدم اختلاف و «لا تبديل لخلق الله» اشاره است به عدم تخلف در فطرت انساني. ذكر اين نكته هم لازم است كه تصور متعارفي عموم خلق از فطرت، خيلي محتاج افزودن مايه «خرد» و «نور» است تا بشود فطرت قرآني. معمولاً فطرت را با طبيعت در هم ميآميزند.
[29] «تجسد كلمه» در مسيحيت عبارت است از القاء كلمة الله در بطن مريم (س) (بيان مسيحي اندكي با اين فرق دارد) در اسلام كلمة الله قرآن عظيم است، به هر دو حالت از طرف خداوند گواهي داده شده كه فطرت انساني فطرت الهي است نه چيز ديگر.
[30] Tacitus. مورخ رومي معروف.
[31] شاه هنري چهارم، بخش دوم، پرده چهارم، مارتين لينگز از شاگردان مبرز استاد شوون در كتاب «شكسپير در پرتو هنر عرفاني» (ترجمه س. فضائلي) آثار اين نمايش نويس بزرگ انگليسي را به طرز بديعي تفسير كرده است.
[32] «شديد» به معني بالفعل چنانكه در فلسفه اسلامي بهكار رفته است.
[33] «يعلمون ظاهراً من الحيوة الدّنيا و هم عن الآخرة هم الغافلون» (سوره روم، آيه 7).
[34] مقصود از روح، حقيقت حقيقتهاي عالم يا به عبارت ديگر عقل كل يا عقل اول است.