Search
Close this search box.

رساله عشقيه (وحيد تبريزي)

وحيد تبريزي يکي از ادبا و شعراي اواخر قرن نهم و اوايل قرن دهم هجري ايران است. بنا به گفته تقي الدين کاشي صاحب تذکره خلاصه الاشعار اصل وي از تبريز است اما چون در قم ساکن بود بيشتر مردم او را قمي مي دانستند و از اقران انصاري است.

 
 

وحيد تبريزي يکي از ادبا و شعراي اواخر قرن نهم و اوايل قرن دهم هجري ايران است. بنا به گفته تقي الدين کاشي صاحب تذکره خلاصه الاشعار اصل وي از تبريز است اما چون در قم ساکن بود بيشتر مردم او را قمي مي دانستند و از اقران انصاري است.1 به همين دليل در برخي تذکره ها از جمله سام ميرزا در تذکره سامي او را به نام وحيدي قمي ياد کرده اند.2 برخي نويسندگان معتقدند که بايد ميان وحيدي تبريزي و وحيدي قمي تمايز قايل شد. شيخ آقا بزرگ تهراني مي نويسد که صاحب خلاصه الاشعار ميان اين دو خلط کرده و آن دو را يکي دانسته است.3

بطور کلي اطلاعات زيادي از زندگي وي در دست نيست و به همين سبب آندره برتلس خاورشناس روس که مشهورترين کتاب وحيد را در علم عروض و قافيه به نام «جمع مختصر» منتشر نموده است در مقدمه مي نويسد اطلاعي از شرح احوال و تأليفات وحيد جز در دو جا که حاجي خليفه در کشف الظنون به آن اشاره کرده بدست نياورده است.4 اگر چه وحيد در زمينه شناخت شعــر و علم عروض و قافيه زبانزد و صاحب وقوف بود به گونه اي که کتاب وي در اکثر بلاد عراق و آذربايجان در زمان شاعر مشهور گرديد مع ذلک به قول تقي الدين کاشي ابيات آبدار و هموار بسيار دارد و در نظم غزل قدرت تمام ظاهر نموده است.5 تقي الدين اوحدي نيز در تذکره عرفات العاشقين مي نويسد که مولانا وحيدي وحيد عصر و فريد دهر بود و به اقسام فضايل و کمالات منسوب و به توحيد وتجريد مقرون و اکثر قصايد وي در توحيد و تمجيد است. عرفات العاشقين قصيده اي از وحيد را با 29 بيت نقل مي کند و مي نويسد اگر چه خود در ميان متقدمين وحيد آمده است بعضي او را از متوسطين مي دانند.6 وحيد خود شاعري صاحب ديوان است. وي دو کتاب جمع مختصر و مفتاح البدايع را در زمينه صنايع شعــــري براي برادرزاده اش صفي الدين نوشته است و در مفتاح البدايع مي نويسد :« اما بعد افقر عباد الله الحميد وحيد تبريزي را برادرزاده اي هست صفي الدين نام. از بنده التماس کرد که اي عم از براي من رساله اي بساز در صنايع شعر که اشعار شواهد آن همه شعر تو باشد.»7

علاوه بر آن وحيد داراي «شهرانگيز» يا به قول صاحب تذکره هفت اقليم «شهر آشوبي»   براي مردم تبريز است.8  خلاصه الاشعار مي نويسد که اين شهرانگيز را وحيد در نهايت خوش گفته و بغايت مشهور است. اما از آنجا که سام ميرزا يک رباعي وحيد را در وصف پسر شيشه گري جزو اين شهر انگيز مي آورد چنين تصور مي شود که شهرآشوب وحيد نيز رباعيات است به همين علت برخي محققان تذکر داده اند که شهرآشوب وحيد مجموعه رباعي نيست بلکه يک مثنوي بر وزن حديقه سنايي است.9 سام ميرزا ابياتي از اين شهر انگيز را به شرح زير نقل کرده است:10

شکـــر لله که بهــر شهــــرانگيز           

از هـــري آمـدم سوي تبريــــز

تا به يوســف بتان تبــريــــزي            

همچــو طوطــي کنم شکر ريزي

وه چه تبريز رشک هشت بهشت            

مردمش خوبروي و پاک سرشت

نازنينـــان به ناز و محبــوبــي             

در کمـــال لطافــــت و خوبـــي

يکي از وقايعي که در زندگي وحيد تبريزي رخ داده و مورد توجه خاص و عام قرار گرفته است و اکثر تذکره نويسان به آن اشاره داشته اند مهاجات وي با يکي از معاصرانش به نام حيرتي است. حيرتي که به دليل سفرهاي متعددش در تذکره هاي گوناگون او را حيرتي مروي ، توني، کاشاني وماوراءالنهري ناميده اند با وجودي که اصالتاً از مرو بود ولي مذهب تشيع داشت و به همين علت مورد توجه خاص شاه تهماسب قرار گرفت و با وجود شيوه فسق آميز و خودبينانه و جدل آلودش به دليل ارادتي که به خاندان اهل بيت(ع) داشت همواره مورد تفقد شاه قرار مي گرفت و از تنبيه مي جست. رياض الشعرا، مجمع الخواص ، مجالس النفايس و برخي تذکره هاي ديگر به اين شيوه رفتار وي اشاره داشته اند. 11 سام ميرزا مي نويسد ميان وحيد تبريزي و حيرتي شيوه معارضه و منازعه مسلوک بوده و يکديگر را اهاجي رکيک کرده اند که ايراد آن لايق نيست. اين اهاجي که تذکره هاي ديگر نيز از غايت رکاکت آنها را نقل نکرده اند بسيار مشهور بوده است.12 حيرتي در سال 961 هجري در کاشان از کوشک مي افتد و جان به جان آفرين تسليم مي کند.13 محتشم کاشاني «شفاعت علي» را که در خــواب از امام علـــي (ع) شنيده بود ماده تاريخ فــوت او مي سازد.14 رياض الشعرا مي نويسد که حيرتي پيوسته خود را به هجو اهل تسنن مصروف مي داشته است.15 اگر اين قول را بپذيريم بنابراين مذهب وحيد تبريزي را بايد تسنن دانست اما به دليل لاابالي گري حيرتي خصوصاً در دوره جواني وي و معارضه وي با ساير اهل ادب نمي توان آن را استدلال محکمي دانست . تقي الدين کاشي مي نويسد بعضي از مردم کهل که وحيد تبريزي را ديده اند اخلاق حميــده و اطـــوار پسنديــده او را تعريف مي کنند.16 بر اين اساس معلوم نيست چرا وي خود را با شخصي مانند حيرتي به مهاجات انداخته است. البته مجالس النفايس فخري توصيف خوبي از وحيدي نکرده و او را به اطوار برادرش مولانا گلخني که سفيه و بدزبان مي خواندش دانست. 17 

ظاهراً وحيد تبريزي داراي دو تخلص وحيد و وحيدي بوده است و احتمالاً اين عمل دست او را براي شعر ورزيدن با اوزان مختلف باز مي گذاشت. در همين رساله عشقيه يکي از ابيات وي با تخلص «وحيد» زينت بخش متن رساله گرديـــده است. وي در بيت ديگـــري مي نويسد : «مگو به مردم باطل وحيديا سخن حق». که در اينجا وحيدي را تخلص خود ساخته است. 18

وحيد در اواخر عمر در گيلان رحل اقامت مي افکند و در سال 942 هجري در همانجا وفات مي کند. تذکره نويسان سال وفات وحيد را همين سال نوشته اند ولي سال ولادت وي بر هيچ يک از آنان روشن نبوده است. وحيد در پايان کتاب مفتاح البدايع خود در ماده تاريخي سال خاتمه کتاب را به شرح زير مي آورد: 19

بخوبي و خير اين سخن ختم از آن شد     

که تاريخ اين مختصر هست خيري 

بنابراين تاريخ ختم کتاب «خيري» است که به حساب جمل مي شود 820 هجري . وحيد در آغاز اين کتاب که آن را براي برادرزاده خود نوشته است درباره او مي گويد :«اگر چه ذهن قابل دارد اما چون طفل است بنده اين رساله را چنان ساختم که مبتدي از او مستفيد گردد و او را مفتاح البدايع نام نهادم.» و در پايان مي نويسد :«چون اين مختصر براي تفهيم مبتدي [است] عبارت سهل گرفتيم و شواهد بسيار بياورديم.» 20 بنابراين به احتمال زياد اين کتاب را قبل از «جمع مختصر» که ثقيل تر است براي برادر زاده خود نوشته است. اما همين تاريخ هم اندکي دور از واقعيت به نظر مي رسد زيرا اگر وحيد در زمان نگارش اين کتاب حدود بيست سال هم داشته باشد بنابــــراين سن او در زمان فوت بيش از 140 سال مي بود. بنابراين يا تاريخ وفات وي بدرستي در تذکره ها ثبت نشده و يا وحيدي ديگري را نيز بايد پيش بيني نماييم.

وحيد در طول حيات خود تعداد انگشت شماري آثار بر جاي گذاشته است. برخي محققان در زمينه تحقيق در اين آثار به راه خطا رفته اند. براي مثال هرمان اته از دو کتاب «مفتاح البدايع» و «منشآت در علـــم عروض و قافيه و صنايع شعــر» ياد مي کند و اضافه مي کند که به وجود اين اثر اخير از يک نسخه تلخيص شده موسوم به «جمع مختصر» که در بسياري از مجموعه هاي نسخ خطي موجود مي باشد پي برده است.21 در آغاز کتاب «جمع مختصر» اين عبارت نوشته شده است : « اما بعد . بدان که اين مختصري است از منشآت وحيد تبريزي در علم عروض و قافيه و صنايع شعر …» اته گمان کرده است که منشآت نام کتاب ديگري از وحيد است و کتاب «جمع مختصر» هم خلاصه يا مختصري از آن مي باشد. کتاب مفتاح البدايع را سعيد نفيسي و ذبيح الله صفا و محمد علي تربيت احتمالا به تبعيت از حاجي خليفه در کشف الظنون در زمينه لغت فارسي دانسته اند22 در حالي که برتلس نسخه خطي اين کتاب را در لنينگراد ديده و پي برده که درباره صنايع شعر فارسي است و شيخ آقا بزرگ نيز به اين يافته اشاره دارد البته از نام آن نيز همين نتيجه نيز استنباط مي شود. 23

از آثار وحيد نسخ متعددي در کتابخانه هاي ايران و ساير کشورهاي جهان موجود است و مي توان آنها را به شرح زير بر شمرد:

1ـ جمع مختصر در زمينه علم عروض و قافيه و صنايع شعر که به مختصر وحيدي نيز شهرت دارد و در ايران نيز منتشر شده است. 24

2ـ بدايع الصنايع

3ـ مفتاح البدايع

4ـ اعمال قوافي

5ـ ديوان اشعار که نسخه اي از آن در کتابخانه اسعد پاشاي استانبول هست.

6ـ رساله عشقيه

از رساله اخير وحيد تبريزي دو نسخه در کتابخانه ملک وجود دارد. در بسياري از فهرستها از جمله فهرست نسخه هاي خطي فارسي منزوي به نسخه ديگري از اين رساله اشاره اي نشده است.25 در متن نامي از رساله يا نويسنده آن درج نشده بلکه تنها در فهرست مجموعه اين نام به رساله داده شده است. به نظر مي رسد بطور کلي رساله هايي که به موضوع عشق خصوصاً عشق عرفاني پرداخته باشد به نام رساله عشقيه شناخته مي شدند. اين نوع نام گذاري کار نسخه نويسان را نيز سهل مي ساخت زيرا برخي رساله ها از اين دست را که نامي براي آنها گذاشته نشده است براحتي نام گذاري مي شد. متن زير بر اساس دو نسخه کتابخانه ملک تصحيح گرديده است:

الف ـ نسخه شماره 23/4056 که با چند قلم به خط نستعليق روي کاغذ ترمه و بعضاً با عناوين و نشانه هاي شنگرفت نوشته شده و در مجموعه اي قرار گرفته است که حاوي 29 رساله مي باشد. تاريخ کتابت اين نسخه سال 940 هجري مي باشد يعني در زمان حيات وحيد کتابت آن صورت گرفته است. در متن اين نسخه مباحث به هفت رمز تقسيم شده است.

ب ـ نسخه شماره 38/5685 که به خط نستعليق با عناوين و نشانهاي شنگرف روي کاغذ ترمه زرد کتابت شده و در مجموعه اي قرار گرفته که حاوي 39 رساله مي باشد. کتابت رساله 16 محرم 1010 هجري مي باشد. مباحث متن در اين نسخه به هشت رمز تقسيم شده است. 26

رساله عشقيه در ميان آثار وحيد تبريزي که غالباً به شعر و صنايع شعري پرداخته اثر متفاوتي است و وحيد تلاش نموده است تا مباحث عرفاني را در قالب الفاظ شيرين فارسي بيان نمايد و در اين مسير از اشعار زيباي شعرا و عرفاي بزرگي همچون حافظ و سعدي و مولانا و سنايي و عطار و شيخ ابوسعيد ابوالخير و غيره ياري مي گيرد. وحيد رساله کنوني را نيز مانند دو رساله جمع مختصر و مفتاح البدايع به درخواست عزيزي نوشته که از مراتب محبت و معرفت از وي سؤال نموده است. اين موضوع نشان مي دهد که وحيد با وجود تبحر در شعر و صنايع شعري دستي هم در عرفان داشته است.

نگارنده در تصحيح خود نسخه (الف) را اساس کار خود قرار داده است ولي از آنجا که اين نسخه داراي اشتباهات فاحشي بود در بسياري موارد نسخه (ب) به ياري طلبيده شده و ترجيح داده شده است. 

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله الذي فرغ قلوب  العاشقين عن وساوس الدنيا و العقبي و مافيها. تمجيد بي حد و تهليل و ثناي بي عد مر سيمرغ قله قاف قدم را که به زمـــزمـــه کنت کنزاّ مخفياّ فاحببت أن أعرف 27 که فاتحه فائحه ديموميت28 است از وجود با جود واجب الوجود  خبر داد  و به نفير صفير فخلقت الخلق خفتگان دواج 29 بي رواج عدم را بيدار گردانيد و خلعت خلقت  و تاج صفوت کرامت فرمود  و شموس نفوسشان  را از شعشعه ثم أرسل  عليهم من نوره به قدر قابليت و استعداد جبلي نصيبي وافر موهبت فرمود  و سالکان مسالک را که زايران کعبه تقديس اند و طايران خطائر سدره را بال بلوغ داد تا در هواي با فضاي هويت  سيران و طيران کردند و طالبان مطالب توحيد را که مقاصد  تحقيق اند در مجلس انس مطلوب که مستقر  همم طالبان است محرم گردانيد تا از قلق و اضطراب  فقدان ، آرام يافتند و عارفان معارف را که کاشفان مکاشف اسرارند در  مبادي بوادي معرفت که سرحد بلاد محبت و ساحل بحر مودت است  ، ساقي باقي و سقيهم ربهم شراباّ طهوراً (انسان/21) از جام مالامال  کأساّ کان مزاجها زنجبيلاً (انسان/17) چندان شراب شوق در داد که مستان  الست و نيستان هست را  خبر از هستي  نيست.

رباعي

آنان که  خلاصه الست آمده اند

از روز الست  باز مست آمده اند

بر هستي خويش نيستي بگزيدند

ز آن است که نيستند و هست  آمده اند

و عاشقان صادق را که کشتگان کــرشمه و عشوه معشوقند  جلـوه فأينما تولوا فثم وجه الله   (بقره/115) از هر گوشه اي غمزه اي نمود  تا به ترانه تجلي الي المحبوب في کل وجهه  ترنم سرايند  و زر چهره زردشان را به سکه درد  درست گردانند تا بر سر چارسوي ملامت که پاي دار رندان پايدار و افتادگان خاکسار است رايج گشت و رواج   يافت و سيم سليم قلب ايشان را در آتش محبت که عبارت از نارالله الموقده التي تطلع علي الأفئده (همزه/7) است ثابت گردانيد تا لايق سوداي  بازار بازاريان بي زر و زور گشت که مايه داران بي سرمايه اند  و صاحب جاه بي دستگاه سکان دکان آن رسته اند  که از دو کون رسته اند و به سود زبان ابلاغ  و ارسال صلوات طيبات ناميات زاکيات به حضرت اکمل و اعلم و اعظم و اکرم و اجمل و احکم  اين زمره که مفرد قلندر خانه تفريد است و پاکباز مقاصر30 خانه تجريد و صوفي صفه  صفا و وافي  خطّه وفا و نکته دان و ما ينطق عن الهوي (نجم/3) و خُرد شناس  ما زاغ البصر و ما طغي (نجم/17) عارف قدم و صاحب قدم مظهر اسما و مصدر اشيا، شارب مشارب محبت و عارف  معارج مودت، مسافر افلاک و مخاطب لولاک .

نعت

اي قدر تو بر گذشته ز افلاک

ذا ت تو کجا و خطّه خاک

کونين طفيــل هستي تواست

لولاک لما خلقــت الافلاک

و بر اولاد و اجداد  طاهر و مشاهير و اصحاب و اتباع ماهر او   واصل و متواصل باد الي  أبد الآبدين اما بعد رمزي چند به زبان بي زباني از نشان بي نشانـــي به طريـــق ترجمــاني  ملفوظ مي گردد.

بيت

چو وحيد گشت فاني سخني کز او برآيد              

ز زبان عشق گويد به طريق   ترجماني

و در هر رمزي  اشارتي نموده مي شود بدان

دقايق که دالّ است بر حقايق عشق ، اگر چه :

بيت

تلقين و درس اهل نظر يک  اشارتست                 

گفتم کنايتي و مکرر  نمي کنم  

اما از حقيقت عشق کما هو حقه هيچ کس خبر نيافت.

بيت

که گفت من خبري دارم از حقيقت عشق                  

دروغ گفت گر از خويشتن خبر دارد

رمز اول بدان که عشق را دو وجه است يکي اطلاق و يکي تقييد. وجه اطلاقش آن است که هيچ نسبت و اضافت  بدو نتوان کرد و عبارت و اشارت آنجا معطل اند  و دست تصرف عقل از دامن ادراک او  قاصر است و پاي وهم سبکرو را پيرامن  سرادقات جمال او مجال طواف نيست از آنکه جز ديوانه آنجا معاف نيست.

بيت

ديوانگان خود را مي بست در سلاسل

 هر جا که عاقلي بود آنجا دم از جنون زد

و وجه تقييدش آن است  که او به چيزي يا به کسي مقيد باشد  بلکه تقييد از وجه منسوب  گشتن بود به وصف  عاشقي و معشوقي و نعت طالبي و مطلوبي و التفات به اسماء و صفات اضافي و سيران بر مراتب وجوبي و امکاني و احاطت به اشياء بر وجه معيت نه بر طريق اتحاد و حلول.

بيت

گويد آن کس در اين مقال فضول 31          

که تجلي نداند او ز حلول

اينجا رقت قلب و دقت نظر بايد تا تأمل حقيقت کند در کسوت مجاز.

بيت

صاحب نظر چه بيند در حسن خوبرويان

جز معني حقيقي در صورت مجازي

اگر بيننده را ديده راست بين بخشيد  آن نور مطلق را ملاحظه کرد و پس پرده اسماء و صفات چو اشياء مرآتند و او مرائي32 پس مرآت قابلي بيش نباشد و حکم مرائي را باشد  چنانکه وجود حروف به الف قايم است و الف در مرتبه  به وصفي متصف گشته که اگر از الف قطع نظر کني حروف را وجود نماند که وجود بالحقيقه الف راست.

بيت

يک نقطه الف گشت و الف گشت حروف

در هر حرفي الف به وصفي موصوف

ولي عاقل  مغرور اينجا معذور است که او در پس  پرده هستي مانده است و عاشق دامن از مستي بر افشانده که عقل مقام کلفت است و عشق نشان الفت، عقل عقيله مرد است و عشق وسيله  درد، خرد طفل است و عشق استاد کار.

بيت 

خرد طفل است و عشق استاد کار است

وزين تا آن تفاوت بي ش مار است

تا نپنداري که از اين گفتن اثنانيت لازم آيد که تکثر اسما و صفات، ذات را متعدد نگرداند که هر دو گوهر از يک بحر فايضند اما به حسب مرتبه و مقام و مصدر و مناسبت اسمي که بدان  منسوبند هر يک را حالي ديگر است و عقل نتيجه اسم ظاهر است و محبت اقتضاي صفاي صفات باطن است و هر تعين  که پيش از ايجاد موجودات باشد از صفات باطن بود و هر که بعد از خطاب کن (بقره/117 و آل عمران/47) بود که امر است به خلق از اسماء ظاهر است  و احکام سلطنت آن چون به رقم  محبت مضاف گشت که ازل آزالش  خوانند با خود عشق مي باخت و پرده از کار بر نمي انداخت و به صفات باطني صفات ظاهر خود را دوست مي داشت اما  گلبانگ عشق بر نمي آمد. محبت اگر چه اقتضاي باطن است اما مقتضاي ظهور است که هرگز عشق پوشيده نماند ولي چون رندي لاابالي است و مستي لايزالي است  قلندر ساز  خانه برانداز است و کاسه پرداز33 کيسه پرداز34 سر و برگ 35 عالم نداشت.

بيت

چون درد سر است کار عالم

عاشق سر و درد سر ندارد

اما توجد تموج او گوهر عقل را که معمار معموره  خلوت است به قوت قدرت از بحر علم قديم به ساحل حدوث انداخت که مبدأ بوادي فطرت است اگر چه اقتضاي صفات باطن بود احکام سلطنت به اسماي ظاهر آشکار گشت  که باطن  من حيث هو قابل ظهور نيست إلا به اسما و صفات ظاهر ولي عارف هر  دو را يکي بيند هو الأول و الآخر و الظاهر و الباطن (حديد/3).

مثنوي

چون مهار عشـــق در بينــي کنــــي

بعد از آن آهنگ يک بينـــي کنـي

تا که بي رنگــــي اسيــر رنـــگ شد

موسيي با موسيي  در جنگ شد

چون به بي رنگي  رسي کان داشتي

موسي و فرعون دارند  آشتــي

که هر  آن عاقل طالب سالک را که معرفت بخشند عاشق شود و هر آن عاشق که فاني شود معشوق گردد و چون محبت لم يزل خلعت وحدانيت بپوشد  معشوق نيز به لباس لم يکن  ملتبس گردد.

مصراع

همه هيچند و جمله اوست که اوست

رمز دوم در بيان کنت کنزاّ مخفياّ فأحببت أن أعرف . عزيزي  هم سؤال کرده است از مراتب محبت و معرفت.  بدان که کنت کنزاّ مخفياّ خبر است از وجودي که سبوق  حقوق نفوق او را انس و جان به طريق تصدق تصديق نموده اند که به حجت عزت مخفي است در سراپرده تقدس و تنزيه.

رباعي

اي عيــن بقا در چه بقايــــي که نه

در جاي نه و کدام جايي که نه

اي ذات تو از جاي و جهت مستغني

آخر تو کجايي و کجايي که نه

و محبت و معرفت يک گوهر است که دو وجه دارد و هر وجه به وصفي متصف چرا که هيچ عاشق نباشد که عارف نباشد  اما محبت را سبق وجودي هست نه زماني و  نه مکاني از آنکه اضافت  آن  به گنج مخفي است و اشارت آن به خلق خلق را که أن أعرف فخلقت الخلق  و آن گوهر وسيله قعر قدم است و ساحل حدوث و آن  وجه را که طرف ساحل حدوث است معرفت گويند و هر دو يک گوهر است و اما اينکه  طرف گفته شد بر وجه اعتبار است نه بر وجه جهت که اين دريا را .

مصراع

ساحلش بحر  است و قعرش بيکران

و اين آن درياست که مکونات در او مستغرقند و از او بي خبر و او بر همه محيط و از همه مستغني.

نظم

چه دريايي که اندر وي همه غرقند و حيرانند

چو ماهي زنده از دريا و دريا را نمي دانند

جان سالک در اين ورطه هلاک  همه  اين گويد:

بيت

در محيطي فکنده ام زورق

که دو عالم در اوست مستغرق 

نه ز زورق محيط او پيـدا

نه محيطــش پــديــد از زورق

رمز سوم بدان که شاهد او را مشهود  مي بايد و مشهود  او را شاهد او مي شايد بصيرتش ملاحظه جمال خود است و خبيرتش واقف کمال خود و او را جز او نبيند .

بيت

بوي او را بدو توان دريافت

روي او را بدو توان ديدن

و به حکم کنت سمعه و بصره و يده و لسانه 36 گوينده و شنونده و بيننده و گيرنده  خود است که وجود بالحقيقه او راست و هر چه ديگر بيني  يا مجلاي او بود يا مظهر يا مرآت از مجلاي جمال خود را بر بصيرت خود جلوه فرمود  و از مظهر عشق خود را با خود ظاهر  گردانيد و در مرآت رؤيت خود  مطالعه کرد.

بيت

چون  به چشم خود جمال خود بديد

تهمتي بر چشم نابينا نهاد

چون غير او را وجود  نيست بينش  کي بود.

بيت

دل اندر دوست بند اي جان جز دوست

وجود هر که بيني جز عدم نيست

که هر گاه که نور احديت از مشرق عظمت طالع گردد صولت و صدمت او وجود موجودات  را منطوي گرداند و در استيلاي ابتلاي اشياء متلاشي شود بلکه ظهور و برزوا لله الواحد القهار (ابراهيم/48) وي است و خلقت را هم ساقط گرداند  که اسقاط الاضافات37 لازم  . در آن حالت وجود اشياء  متلاشي و مستهلک گردد ولي معدوم نشود باز چون نور جميل آفتاب جمال از مشرق يحبهم و يحبونه (مائده/54) بتابد  وجود مستهلک اشياء را که قابل فيض بحر جود است و مستعد تجلي انوار وجود هر لحظه  موهبتي ديگر سازد تا بدان مستعد کمال ديگر شود و در اين حال گويد:

بيت

شرب ما هر دم ز جام ديگر است                           

ز آنکه هـر جام از مدام ديگر است

اي دل غافل مــرو جز ســوي او                           

زانکه در هر گام گام  ديگر است

و از قدح  فرح چندان راح روحاني  در کار ايشان کند که از غايت سکران، تسبيح و اورادشان سبحاني و اناالحق و ليس في جبّتي38 باشد. عزيز من ماه که آينه داري بيش نيست شمس  خاوري را هر گاه که در برابر آفتاب مي افتد  خود را از نــور آفتاب نــورانــي مي بيند از او  انا الشمس ظاهر مي گردد و  چون وجود مستعار خود را چيزي تصور مي کند آفتابش به خود مي خواند هر چند که با آفتاب نزديک مي شود ضوء قمـــر کمتـــر مي گردد تا نور او در نور آفتاب مستتر مي گردد و وجودش مضمحل.

بيت

دل در ره عشق اگر نپويد چه کند

جان دولت وصل اگر نجويد چه کند

آن لحظه که بر آينه تابد خورشيد

آئينه انا الشمس نگـــويد چـه کنـــد

پس آفتاب گرم رو که نقره خنگ توسن گردون رام او است يک سواره بيرون تازد و گوي در ميدان وحدت اندازد تا ماه و انجم را روشن گرداند که چون وجود ايشان مستعار است و قابلي پيش نيست  نور نور آفتاب است.

رباعي

چون کار من از دست شد و دست ز کار

در دست توام چنانکه مي خواهي دار

با هيچ کسم نمانـــد ديــگر ســر و کار

از عزّ توام عزيز واز خواري خار 

احوال اشياء که تابع افعال است به مقتضاي ارادت هر دم ديگر مي گردد تنوع تو در افعال از تنوع احوال است  و تنوع احوال به مقتضاي منشآت ديوان خانه کل يوم هو في شأن (رحمن/29) هر دم  ديگر مي گردد.

بيت

هر زمان حسن تو را جلوه ز روي دگر است

لاجرم در صفتش هر سخنم را رويي است

از قعر بحر قدم که خزينه دفينه نفور39 تقديس است هر دم افادتي و افاضتي به افراد  موجودات مي رسد و او را با هر ذره رويي است و در هر ذره از رنگ او بويي و در هر کويي از او گفت و گويي و از هر سويي  جست و جويي.

نظم

کسي کز طلعت خورشيد ما بيند سر مويي

چو خورشيد اوفتد بي خود به هر سويي و هر کويي

بيت

اي از تو جهان گشته پر از فتنه و شور

و اي اهل ورع بمانده بي عشق تو عور40

اي با همه در حديث  و گوش همه کر

و اي با همه در حضور و چشم همه کور

مصراع

او با همه و همه از او محجوب است

يک نور است که بر  جميع موجودات سيران دارد اما به حسب مظاهر  ديگر مي نمايد و سيران او بر وجه  معيت است نه بر  طريق حلول و احاطت او نه به جسم  است چون ظرف و مظروف  و يا محيط و مرکز و دايره  بلکه معيتي است معنوي و آن نور را جز بدان  نور نتوان ديد.

بيت

نور او را به چشم او بينم

که جز او هيچ ديده محرم نيست

اگر بر تو الله نور السموات و الأرض (نور/35) چشم  و دلت را منور گرداند، افراد موجودات را مشکات آن مصباح بيني که  هر شيء از اشياء دريچه اند از عالم غيب و صورت اقتضاي  اراده اللهي است  لاجرم هر شيء محل ظهور نوري بود از آن چراغ و هر ذره نمايشي از آن آفتاب و آن نور را جز آن نور نبيند و جز علم  وي بر آن محيط نگردد که هيچ ذره از عالم تحت علم او  بيرون نيست و به علم بي نهايت ذات و صفات بي نهايت خود را به وصف بي نهايتي مي داند ازلاّ و ابداّ .رمز چهارم بدان که طالبان را راه دراز است و مقام بي شمار اما عاشقان را  سه مقام است: تفرقه و جمع و جمع الجمع.

اما تفرقه  آن است که عاشق و معشوق و عشق  هر سه باشند و جمع آنکه عاشق در معشوق محو گردد چنانکه بر فناي خود او را شعور نماند  و جمع الجمع آنکه هستي هر دو  در عشق نيست گردد که مبدأ و مرجع ايشان عشق است.

بيت

عاشق و معشوق و عشق آمد يکي

هر که يک بين شد بدين نارد شکي

اگر چه عاشقان و طالبان يک گوهرند اما تفاوت در مقام و مرتبه  است بدان جهت که طالبان را مطلبي و مقصدي هست و عاشق چنان مستغرق معشوق است که از خودش خبر  نيست و مراد طالب وصال معشوق است و وصال عاشق مراد معشوق.

بيت

بنده چه دعوي کند حکم خداوند راست

هر چه مراد شماست غايت مقصود ماست

ز دوست هر که بيني مراد خود خواهد

مراد خاطر سعدي مراد خاطر اوست41

و اين فرق در مقامات است که در وحدت دويي نيست اما چون از وحدت سخن گويم به ضرورتي تنزل بايد کرد به عالم کثرت يا به رسم استدلال سخن گويم و باز رجوع کنم  اگر چه کثرت را نيز عارف عين وحدت بيند.

مصراع

به هر چه مي نگرم صورت تو مي بينم

که او در مظهر  مي بيند و در حقيقت خود را ديده باشد که همه ذرات آئينه عاشقند و عاشق به بصيرت معشوق نظر مي کند پس معشوق بود که خود را ديده باشد.

نظم

بدين صفت که  تويي بر جمال خود عاشق

به غير خويش همانا که روي ننمايي

تو را چگونه کسي يافت در تو خود که رسيد

که هر نفس به دگر منزل و دگر جايي

رمز پنجم بدان که معشوق حقيقي حسن خود را مشاهد و ملاحظ بود  در خلوت خانه کان الله و لم يکن معه  شيء ارادت مقتضاي آن شد که در مظاهر نيز مطالعه جمال با کمال خود کند صولت و عظمت جلالت وجود  کون را متلاشي مي گردانيد  و باد بي نيازي  آن را پس پرده عدم مي داشت تا ناگاه تجلي جمال بر جلال سبق يافت که  سبقت رحمتي غضبي42 در تلقي  و تجلي آن دو صفت وجود موجودات چون ذره که  به آفتاب ظاهر گردد پيدا گشتند و آنچه معلوم بود معين شد اما آن ظهور نمايشي بيش نيست.

بيت

غير از تو هر چه هست سراب و نمايش است

کانجا نه اندک است نه بسيار آمده

آن وجود بالحقيقه آفتاب راست وذرات  بدو قايمند و از او بي خبر.

بيت

عارف ذات خود تويي چيست مکان آدمي

تا  دم معرفت زند يک دو سه قطره سقط

اينجا که را لاف عرفان رسد  که چون حضرت رسالت عليه افضل الصلوات و اکمل التحيات فرمود به لفظ درربار شکر نثار خود سبحان ما عرفناک حق معرفتک  .

نظم

کي عارف تو شود کف خاک

چون گفت نبي که ما عرفناک

يعني که حقيقت  او را جز او کس ديگر نداند  و بلبل فصيح ناطقه را اينجا مجال مقال نيست جز صمٌ بکمٌ عميٌ فهم لايرجعون (بقره/18) که به بينش عقل  بخيل [؟] فاسد  او را نتوان ديد و دانست مگر به پيش او.  اما حضرت رسالت [ص] را  حالي ديگر بود که از آن خبـر داد  لي مع الله وقت لا يسعني فيه ملک مقرّب و لا نبي مرسل 43 و ايـن مقــام را محـو مي خوانند و اين صفت وقتي ظاهر مي گردد که صفات بشريت بر مي خيزد و جان به جانان اتصال مي يابد.

بيت

خوش بود ما ز ما جدا مانده

من و تو  رفته و خدا مانده

و باز چون رجوع مي فرمود به خرقه بشريت به طاعت فاستقم کما أمرت (هود/112) قيام مي نمود چنانکه بزرگــي از حال خود چنين خبـر مي داد که هر گــاه که دوست را مي يابم خود را نمي يابم و هر گه که خود را مي يابم دوست را نمي يابم  که هر جا که سايه اي ظاهر شد آفتاب نمي بايد  و هر جا که آفتاب ظاهر شد سايه منطوي گردد .

نظم 

با تو نشايد مرا لاف ز هستي زدن

زآنکه ندارد وجود سايه  بر آفتاب

رمز ششم چون آفتاب احديت از مطلع واحديت که مصدر اسماء و صفات و اخلاق و اوصاف و احکام و افعال و نتايج است طالع گردد  و اشيا را که ذرات ناچيزند بازار گرم گردد و خود را وجودي تصور کنند چون هر ذره نتيجه فعلي اند و مجاري حکمي و مجلاي تجلي و صورت معلومي که به اقتضاي ارادت ظهور يافته اند و هيچ ذره بي اراده موجد وجود نگشته اند  پس عارف در هر ذره وجهي بيند لاجرم از سر شوق گويد  :

بيت

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

مجنون  در ملاحظه ليلي مشاهده جمال خود مي کرد و ليلي حسن خود را بر ديده خود جلوه مي داد  که در حقيقت معشوق آينه عاشق است و بينش عاشق مستعار است از معشوق.

بيت

غيري چگونه روي نمايد چو هر چه هست

عين دگر يکي است پديدار آمده44 

اثنانيت در عشق شرک است که تا عاشق هستي خود را در هستي معشوق نبازد  دعوي عشق او ثابت نگردد.

بيت

عاشقا!  هستي خود در ره معشوق بباز

زانکه با هستي خود مي نتوان آنجا شد

حکايت

گويند که روزي فصادي قصد مجنون کرد  و چون نيش بيش بود مجنون برجست  و گفت  :

بيت

انــــدر تن من جاي نمانــد اي بت بيش

إلا همه عشق تو  گرفت از پس و پيش

گر راي کنم   که برگشايم رگ خويش

ترسم که به عشقت اندر آيد سر پيش 

حکايت

روزي ليلي به طريق تفقد و مهرباني  به سر وقت  مجنون رفت و گفت بر خيز که  منم ليلي. مجنون  چنان مستغرق عشق بود که خود را همه ليلي مي ديد  گفت اگر تو ليلي اي من کيستم و اگر نه من ليلي ام تو کيستي ؟ 

مصراع

من کي ام ليلي و ليلي کيست من

اينجا عاشق به لباس معشوقي  ملتبس گشت و معشوق به لباس عاشقي .

مصراع

در عشق چنين بلعجبي  بسيار است

رمز هفتم  بدان که هر موجود که ايجاد يافته است در تحت تربيت اسمي است از اسما که هر دم فيضي به مقتضاي ارادت الله بدو رسد تا سبب قيام او گردد و آن تجلي هرگز منقرض نشود که اگر يک لحظه منقطع گردد وجود اشياء معدوم شود پس تجليات فايض است ازلاً و ابداً و اين تجليات هم جلالي بود و هم جمالي که جميع صفات در تحت اين دو صفت است و بعضي کس باشد که او را از هر دو صفت فيض رسد لطفي و قهري نشانش آن بود که در حين  واحد از او  دو فعل متضاد صادر گردد و حضرت رسالت [ص]  مظهر همه  اسما بود اما  قهري و غضبي را در نفس خود فرو مي خورد که والکاظمين الغيظ (آل عمران/134) دالّ است بر اين معني، لاجرم به طراز إنک لعلي خلق عظيم (قلم/4) خلعت خلقتش مزين و مطرز بود از اينجا مي فرمود که  :

بيت

في الجمله مظهر اشياست  ذات من

بل اسم اعظم به حقيقت چو بنگرم

يعني مجلاي تجلاي ذاتم که آن مقام حق او بود و بعضي از اوليا را به وراثت  رسيد که آدم ابوالبشر بود و اولاد او ابوالارواح45 و آن تجلي نرسد إلا بدان دو شرط که شيخ محيي الدين اعرابي قدس سرّه  فرمود که صفت مراتب و خلو از صفات بشريت است و صفت مراتب که حکم و تصرف مرائي را بود يعني چنانکه خواهد ظاهر گردد و خلو نيز از صفات بشريت است که وجود موهوم مستعار موحد  چنان فاني گردد که او را بر فناي خود هم شعور نماند تا همه عشق باشد و هر چه گيرد از خود به خود گيرد.

بيت

چون کند خانه خالي از اغيار

آنگهي عشق با خود آغازد

که غير خود وجود ندارد. عزيز من کلمه اي چند شکسته بسته  که بر زبان وحيد خاکسار جاري گشت که مجاري آن معني است زبان او ترجماني بيش نيست.

بيت

خود سخن گفت و خود شنيد از خود

کردم اينک برت سخن ايجاز 

والله الهادي الي الرشاد بحق النبي و آله الأمجاد

پي نوشتها:

(1)محمد علي تربيت . دانشمندان آذربايجان . (تهران : مطبعه مجلس ، 1314) ، ص. 393

(2)سام ميرزا صفوي . تذکره تحفه سامي . تصحيح رکن الدين همايون فرخ . (تهران : شرکت چاپ و انتشارات کتب ايران، بي تا )، ص. 227

(3)شيخ آقا بزرگ تهراني . الذريعه الي تصانيف الشيعه . (بيروت : دارالاضواء، بي تا ، جلد 4/9 )، ص 1265 و 1267

(4)وحيد تبريزي . رساله جمع مختصر . تصحيح آندره برتلس . (مسکو: اداره نشريات ادبيات خاور، 1959)، ص. 9

(5)محمد علي تربيت ، پيشين ، ص. 393

(6)تقي الدين اوحدي . عرفات العاشقين ، نسخه خطي کتابخانه ملک برگ شماره 581 نسخه شماره 5324

(7)وحيد تبريزي . پيشين . ص. 17

(8)امين احمد رازي . هفت اقليم . تصحيح جواد فاضل . (تهران : کتابفروشي علي اکبر علمي ، بي تا ، جلد دوم )، ص. 505

(9)ذبيح الله صفا . تاريخ ادبيات در ايران . (تهران : انتشارات فردوس ، 1370، جلد 1/5)، ص. 632

(10) سام ميرزا صفوي . پيشين . ص. 227

(11) ر.ک. به عليقلي واله داغستاني . تذکره رياض الشعرا . تصحيح سيد محسن ناجي نصرآبادي . (تهران : انتشارات اساطير، 1384)، ص. 585-587 و صادقي کتابدار . تذکره مجمع الخواص . ترجمه عبدالرسول خيامپور . (تبريز : مترجم، 1327)، ص. 165 مير نظام الدين عليشير نوايي . تذکره مجالس النفايس . به اهتمام علي اصغر حکمت . (تهران : کتابخانه منوچهري ، 1363 )، ص. 153

(12) سام ميرزا صفوي . پيشين . ص. 182

(13) حسن بيگ روملو . احسن التواريخ . تصحيح عبدالحسين نوايي . (تهران : انتشارات بابک، 1357)، ص. 495 . حيرتي داراي شاهنامه اي در بيست هزار و هشتصد بيت درباره غزوات پيامبر و ائمه اطهار بود و دکتر ذبيح الله صفا در کتاب «حماسه سرايي در ايران» به شرح اين اثر مي پردازد ولي ظاهرا به دليل خطاي برخي منابع تاريخ وفات حيرتي را 970 هجري ذکر مي کند ولي در آثار بعدي خود آن را اصلاح مي نمايد. صاحب کتاب سلم السموات مي نويسد که حيرتي در سال 970 علم اشتهار افراخته و رايت سخن را بلند ساخته است و اتشکده آذر نيز وفات وي را 997 هجري ذکر مي نمايد. ر.ک. به تاريخ ادبيات در ايران . پيشين . ص. 587 و ذبيح الله صفا . «حماسه هاي تاريخي و ديني در عهد صفوي» . دوفصلنامه مهر و ناهيد . (تهران : انتشارات فرهنگسراي مير دشتي، زمستان 1384)، سال يکم ، شماره نخست، ص. 19 و 20 و شيخ ابوالقاسم کازروني . مرقوم پنجم سلم السموات . تصحيح يحيي قريب . (تهران : چاپخانه محمد علي علمي، 1340)، ص. 69 و 367

(14) واله داغستاني . پيشين .ص. 587 و آفتاب راي لکهنوي . رياض العارفين . تصحيح حسام الدين راشدي . (اسلام آباد : انتشارات مرکز تحقيقات فارسي ايران و پاکستان، 1976، جلد اول)، ص. 214-215

(15) واله داغستاني . پيشين . ص. 585

(16) محمد علي تربيت . پيشين . ص. 393

(17) مير عليشير نوايي . پيشين . ص. 161

(18) تقي الدين اوحدي . عرفات العاشقين . نسخه خطي ملک

(19) وحيد تبريزي . پيشين . ص. 17

(20) همان ، ص. 17

(21) هرمان اته . تاريخ ادبيات فارسي . ترجمه رضا زاده شفق . (تهران : بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1356، چاپ دوم)، ص. 254

(22) ر.ک. به ذبيح الله صفا . تاريخ ادبيات در ايران . ص. 402 و محمد علي تربيت . پيشين . ص. 394 و سعيد نفيسي . تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي . (تهران : انتشارات فروغي، 1363، چاپ دوم، جلد دوم)، ص. 707 و حاجي خليفه . کشف الظنون عن اسامي الکتب و الفنون . (بيروت : دارالفکر، 1990، المجلد الثاني)، ص. 1760

(23) ر.ک. به مقدمه آندره برتلس بر وحيد تبريزي . پيشين . ص. 10

(24) ن . ک. به وحيد تبريزي . «مختصر وحيدي در عروض» . تصحيح محمد علي دوست. مجموعه رسايل فارسي .( تهران : بنياد پژوهشهاي اسلامي استان قدس رضوي، 1368، دفتر دوم)، ص. 104-146 و ن.ک. به نقد آن : حسين مدرسي . «تأملي بر عروض وحيدي» . مجموعه رسايل فارسي . (تهران : بنياد پژوهشهاي اسلامي آستان قدس رضوي ، دفتر سوم)، ص. 274-278 

(25) احمد منزوي . فهرست نسخه هاي خطي فارسي . (تهران : موسسه فرهنگي منطقه اي، 1349، دوم/1 )، ص. 1285

(26) ايرج افشار و محمد تقي دانش پژوه . فهرست نسخه هاي خطي کتابخانه ملي ملک . (تهران : بي نا ، 1369، جلد هفتم) ، ص. 172-181

(27) حديث قدسي است که در برخي کتب احاديث از جمله اللؤلؤ المرصوع و در بسياري از کتب عرفاني و تصوف از قول داوود پيامبر نقل شده است بدين صورت که : «قال داود عليه السلام : يا رب لماذا خلقت الخلق؟ قال کنت کنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکي اعرف.» ابن تيميه آن را کلام پيامبر (ص) ندانسته و سند صحيح و حتي ضعيفي هم براي آن نشناخته است و بر خي محدثان از جمله زرکشي و ابن حجر نيز از وي تبعيت کرده اند. برخي عرفا بدون توجه به سند اين حديث محتوا و معناي آن را مقبول دانسته اند. از معاصران نيز احمد کسروي اين حديث را ساخته و پرداخته افراد غير عرب که با زبان عربي آشنايي کافي نداشته اند دانسته است زيرا از نظر لغت شناسي واژه «مخفي» در زبان عربي بکار نرفته است و بجاي آن بايد «خفي» بکار برده مي شد.

(28) فائحه از مصدر فوح يا فيح به معناي بوي خوش دميدن و انتشار بوي خوش است.(تاج المصادر بيهقي) فيروزآبادي در قاموس و ابن منظور در لسان العرب استعمال اين مصدر را براي بوي کريه و غير طيب جايز نمي دانند. بنابراين در اينجا فائحه به معناي رائحه خوش مي باشد. خليل بن احمد در العين نيز در مصرعي «فائح» را که براي مشک بکار رفته است شاهد مثال مي آورد. ديمومت که در کتب عرفاني فارسي معمولا به صورت ديموميت نوشته مي شود از نظر لغوي به معناي هميشگي است (ناظم الاطبا) ولي در اصطلاح آن چيزي است که دايمي باشد مانند آنچه ازلي است و دايمي از ازلي به مرتبت افزونتر است و ديمومت به معناي دهر است. (فرهنگ علوم عقلي سيد جعفر سجادي)

(29) دواج به فتح اول واژه اي فارسي و به معناي لحاف است (برهان قاطع). به معناي بالاپوش و شمد نيز امده است (ناظم الاطبا) اين واژه در عربي به ضم اول و تشديد واو خوانده مي شود و به معناي جامه فراخي است که همه بدن را بپوشاند (ناظم الاطبا) خليل بن احمد در العين و ابن فارس در معجم مقاييس اللغه آن را ذکر نکرده اند و ابن دريد نيز آن را لغت عربي صحيح ندانسته است. ابن منظور آن را نوعي لباس معني کرده است.(لسان العرب)

(30) لغت کاملاً مشخص نيست و بيشتر به «مقاسر» شبيه است که معنا ندارد. اگر مقاصر صحيح باشد جمع مقصر به فتح اول و ثالث به معناي ريشه و بن درخت است و اگر مقاصير باشد جمع مقصره به معناي نواحي است.

(31) بيت از حديقه سنايي است. در متن «مقام فصول» بود با مراجعه به حديقه سنايي چاپ مدرس رضوي اصلاح گرديد.

(32) مراءاه يعني براي ديدار کسي کاري کردن (فرهنگ مصادر اللغه)

(33) کاسه پرداز يا سفره پرداز به معناي شخص بسيار خوار است که کاسه يا سفره را از خوردني خالي سازد (فرهنگ آنندراج)

(34) کيسه پرداز به معناي تهي کننده کيسه است (لغتنامه دهخدا و فرهنگ اشعار صايب از گلچين معاني)

(35) سر و برگ به معناي ميل و خواهش و آرزو و و شهوت و سامان و سرانجام است (ناظم الاطبا)

(36)  حديث قدسي است که بخشي از آن چنين است : «لا يزال العبد يتقرب الي بالنوافل حتي احبه فاذا احببته کنت سمعه و بصره و لسانه و يده فبي يسمع و بي يبصر و بي يبطش» در کتابهاي متعدد احاديث و عرفان از قبيل جامع الصغير ، بخاري، مسند احمد حنبل و اصول کافي، کشف المحجوب، مشارق الدراري و آثار ابن عربي و مولانا و عين القضات و ساير عرفا به نحوي از آن ياد شده است.

(37) يادآور اين بيت از شيخ محمود شبستري صاحب گلشن راز است که :

نشاني داده اند اهل خرابات

که التوحيد اسقاط الاضافات

(38) به ترتيب اشاره به سخنان بايزيد بسطامي ، حلاج و ابو سعيد ابوالخير دارد.

(39) نفور يا نفير به معني بيرون شدن (المستخلص بخاري) يا بيرون شدن به سفر (لسان التنزيل) و به معني رميدن (لسان التنزيل) و رميدگي (مخلص اللغات کرماني) و روز سوم عيد گوسپند کشان (مهذب الاسماء سجزي) و روز بازگشت حاجيان از مني (ناظم الاطبا) را گويند و نفوره ه معناي حکم و فرمان (ناظم الاطبا)

(40) اين رباعي از شيخ ابوسعيد ابوالخير است و بيت اول آن در رباعيات مصحح سعيد نفيسي چنين آمده است :

اي در طلب تو عالمي در شر و شور

نزديک تو درويش و توانگر همه عور

ر.ک. به ابوسعيد ابوالخير . سخنان منظوم ابوسعيد ابوالخير . تصحيح و حواشي و تعليقات از سعيد نفيسي . (تهران : انتشارات کتابخانه شمس، 1334) ص. 46

(41) اين دو بيت در دو غزل جداگانه از غزليات سعدي وارد شده است و مصراعهاي بيت اول نيز در دو بيت بدين شکل آمده است :

درد دل دوستان گر تو نمي پسندي

هر چه مراد شماست، غايت مقصود ماست

بنده چه دعوي کند حکم خداوند راست

گر تو قـدم مي نهي تا بنهم چشم راست

ر. ک. به سعدي . کليات سعدي . به اهتمام محمد علي فروغي . (تهران : انتشارات اقبال، بي تا) ، ص. 41

(42) حديث قدسي است که در صحاح بخاري و مسلم از ابوهريره از قول پيامبر (ص) نقل شده است. بسياري از محدثان و عرفا در آثار خود اين حديث قدسي را نقل کرده اند از جمله در کنوز الحقايق، جامع صغير، فتوحات ابن عربي و مثنوي مولانا و غيره. زبيدي در اتحاف الساده المتقين شکلهاي مختلف اين حديث را به احمد حنبل، دار قطني و سخاوي نيز منسوب مي سازد. زين الدين عراقي در تخريج اخبار و احاديث احياء العلوم غزالي نقل اين حديث از ابوهريره را متفق عليه مي داند. متن تفصيلي يکي از اشکال حديث چنين است :«لما قفي الله الخلق کتب عنده فوق العرش: إن رحمتي سبقت غضبي».

(43) حديثي از پيامبر (ص) است که در منابعي همچون کشف الخفاء عجلوني، فيض القدير مناوي، اللؤلؤ المرصوع ، بحارالانوار و کتب صوفيه از قبيل کشف المحجوب هجويري و شرح تعرف مستملي بخاري و تمهيدات عين القضات آمده است.

(44) بيتي از قصايد عطار است و مصراع دوم آن در ديوان مصحح تفضلي چنين وارد شده است:«عين دگر يکي است سزاوار آمده» در نسخه خطي متعلق به فروزانفر بجاي «سزاوار» واژه «پديدار» درج شده که در واقع به نظر مي رسد زيبا تر است اصل آن يعني واژه «بديدار» را بجاي آن قرار دهيم. ر.ک. به شيخ فريدالدين عطار . ديوان عطار . تصحيح تقي تفضلي . (تهران : مرکز انتشارات علمي و فرهنگي ، 1362، چاپ ســوم)،  ص. 820

(45) در لغت ابوالارواح سيماب و جيوه را گويند در مقابل ابوالاجساد که به معني گوگرد است. (لغتنامه دهخدا)

* اختلاف نسخه ها در دفترمجله موجوداست .