بوسعيد و سنگ آسيا:
ابوسعيد ابوالخير از كنار آسيابى مىگذشت، ساعتى ايستاد و نگريست و گفت: آسيا، چه خوب استادى است!
گفتند: چگونه؟
گفت: مىگويد: اينک صوفى راستين و پير تو من هستم؛ چه روز و شب در خود سفر مىكنم، امّا پابرجايم، درشت مىستانم، نرم مىكنم و پس مىدهم.
او چو مىداند كه كار از بهر اوست گر براى او به خون گردم نكوست
همچو من شو گر تو هستى مرد كار ورنه بنشين چون ندارى درد كار
(داستانها و پيامهاى شيخ عطّار در مصيبتنامه)
پاسخ مجنون به پدرش:
مجنون، “ليلى” گويان، روز و شب آشفته و پريشان در صحرا سرگردان بود. روزى پدرش به او رسيد و گفت: بنگر چگونه خود را رسوا نمودهاى؟!
مجنون گفت: آيا دوست مىداند كه چه رنجى مىكشم؟
پدر گفت: آرى مىداند.
مجنون گفت: پس همين برايم كافى است.
گر دلم را زين مصيبت خون كنند
از دلم اين درد چون بيرون كنند؟
(داستانها و پيامهاى شيخ عطّار در مصيبتنامه)
خيار تلخ، چه شيرين بود!
باغبانى سه خيار نوبر نزد خواجه نظامالملک طوسى برد، خواجه هر سه خيار را خود خورد و به اطرافيان نداد، آنگاه سى دينار به باغبان بخشيد و او رفت، سپس به اطرافيان گفت: ببخشيد كه به شما ندادم، هر سه خيار تلخ بود، ترسيدم يكى از شما بگويد: تلخ است و آن بيچاره برنجد، خواستم يک لحظه من نيز درويش باشم (يعنى چون درويشان رازپوش و فداكار باشم).
پيشوايانى كه سر افراشتند
پيش از اين يا رب چه رحمت داشتند
(داستانها و پيامهاى شيخ عطّار در مصيبتنامه)